پرده سوم

روایت هجرت در تاریخ، روایت زیبایی است. هجرت، مرتبه ای از ایمان است؛ آنجا که امر چنان بر انسان مضیق و فرو بسته می گردد که دیگر چاره ای جز ترک خانه مان و عزیمت به دیار و سرزمین دیگر باقی نمی ماند. هجرت، وسیله حفاظت از ایمان است و  مقدمه و پیش درآمدی بر جهاد.

این است که در دفتر تاریخ، فرازهای فراوانی از هجرت مؤمنان برگزیدگان حضرت حق می توان یافت. هجرت ابراهیم از بابل،‌ هجرت لوط از بابل، هجرت  موسی از مصر و درخشان ترین آنها هجرت حبیب خدا از مکه به یثربی که مدینه النبی خوانده می‌شود.

و این بار، هجرتی دیگر و درآمدی نو بر فراز جاودانی حقیقت. چرا که تاریخ حکم می کند آنکه بماند و دل را در قرار بسپرد، از عهد خود روی گردانیده و هیهات که فرزند حیدر(ع) و زهرا(س) چنین کند. حال که حجاب فریب و تباهی و دروغ و نیرنگ، بیش از نیم قرن است که پرده دار طلعت خورشید ولایت گردیده و حال که بادهای مسموم رذیلت اموی، نهال نوخواسته عدالت علوی را فرو شکسته و حال که دیده‌گان نالایق ترین مردمان زمانه، عاجز از درک تفاوت نور مطلق خورشید هدایت و ظلمت محض بندگان روسفید ابلیس رو سیاهند و حال که در فاصله ای کمتر از نیم قرن امت محمد(ص) که رسول خدا، خون دل ها برای هدایتشان خورده بود چنان مدهوش و غافل شده اند که چون رمگان بی اراده ای حکم بر سلطه گرگان درنده خو داده اند، جز هجرت چه می توان کرد؟

سالار آزادگی بر تربت بهانه خلقت و پیام آور معرفت حاضر می شود و اجازت می طلبد که اگر وی هجرت را از مکه به سوی مدینه منوره آغازیده بود و انجام آن فتح مکه و گسترش انوار هدایت، او باید مدینه نبوی را ترک کند به قصد مکه و انجام آن گذشتن از جان است و فتح تاریخ که ترک عشق و توبه از حریت و گزیدن کنج خلوت در مرام و مسلک خون خدا نمی گنجد. و این، زیباترین آهنگ هجرت است که حسین می سراید « ایها الناس! خط الموت علی ولد آدم خط القلاده علی جیّد الفتاه و ما اولهنی الی اسلافی اشتیاق یعقوب علی یوسف» که ای بندگان خدا! مرگ بر فرزند آدم زینتی است چون گردنبند بر گلوی زن جوان و اشتیاق من برای پیوستن به در گذشتگانم، کمتر از میل یعقوب به یوسف نیست.

سرور دو عالم، دامن از جهان برچیده و مردمان شرمسار خرقه آلوده، ننگ فرو بستن دیدگان تنگ خود بر مظلومیت حقیقت را به جان خریده اند. برق غیرت از مکمن غیب جهیده است و این، خرمن تاریخ است که بناست تا ابد سوخته و ویران بماند.

نوای نی، نوای غم است و حسرت و هجران و اینک نی‌نوا روایتگر هجرت است. هجرت قافله عشق که بانگ خوش رسول رحمت و عشق و امید را در گوش دارد که« یا ایها الذین آمنوا هاجروا…»

امام حسین(ع): «اتَّقُوا هذِهِ الأهواءَ الَّتی جِماعها الضَّلالَهُ وَ میعا دُها النّارُ: از هوس های شیطانی که مجموعه ی آنها گمراهی و سرانجام آنها آتش است. بپرهیزید.»

* شام – سال ۶۰ هجری

۷۵ سال از عمر معاویه و قریب به بیست سال از حکومت او بر مردم سرزمین شام می گذرد. حال، علائم بیماری و ناتوانی در او ظاهر گشته است. دیگر از آن همه شور و اشتیاق وی در امر خلافت و براندازی مخالفانش خبری نیست. گرد پیری بر سرش نشسته تا پس از مدت ها تلنگری باشد برای او و اعمالی که در گذشته انجام داده است.

و اینک همه حوادث قدیمی چون تصاویری از مقابل چشمان او که دیگر به راحتی گذشته نمی بینند عبور می‌کنند و بر نگرانی او نسبت به خود می افزایند از میان همه جامه های فاخر و گرانبهای خود، پیراهنی قدیمی بیرون می آورد و وصیت می کند که در هنگام مرگ آن را بر او بپوشانند تا شاید به برکت آن، از عذاب الهی به دور ماند! پیراهن را سالها پیش از پیامبر(ص) هدیه گرفته است!…

بیمناک است از آنچه بر سر حجربن عدی یار و همراه علی آورده است:

« وای بر من از انتقام تو ای حجر! مرا با او (در محکمه خداوند ) روزی طولانی و دراز خواهد بود!»

راستی، گناه زهری که به حیله او از گلوی امام حسن(ع) پایین رفت و جعده را به بدنامی کشاند، بر گردن کیست؟ آیا فراموش کرده یا جعده خود، به تنهایی قاتل حسن(ع) است!؟

    نامه ای به دست یزید میرسد که خبر از بیماری معاویه میدهد. یزید بی درنگ به سوی شام روانه می شود، اما هنگام رسیدن او به شهر، ۳ روز ازمرگ معاویه گذشته است!

  یزید بر سر قبر پدر می رود و بر آن نماز می گذارد. آنگاه روانه مسجد دمشق می شود. به مردم از مدتها پیش آمادگی پذیرش یزید به عنوان خلیفه داده شده و آنها در زمان حیات معاویه به جانشینی پسرش به جای او رضایت داده اند و اینک سخنان یزید بر منبر تنها به منزله یادآوری آن بیعت و آغاز کار خویش است:

« ای مردم! معاویه بنده ای از بزرگان خدا بود که خدا او را نعمت داد. سپس جای او را گرفت و او از آیندگان به مراتب بهتر و از گذشتگان پایین‌تر بود. من نمی خواهم پدر را از صفات زشت تزکیه کنم زیرا خدا به احوال او داناتر است. اگر او را بیامرزد به رحمتش با او رفتار کرده و اگر او را کیفر دهد، به سبب گناهانش خواهد بود و من اینک پس از پدرم زمام امور مسلمین را در دست گرفته ام و اراده خداوند بر هر چه تعلق پذیرد، همان خواهد شد…

اگر پدرم معاویه، شما را به جنگ های دریایی گسیل داشت، بدانید که من چنین نخواهم کرد. و اگر هم او شما را در زمستان به کشور روم برای ستیز با دشمن فرستاد، از من چنین چیزی نخواهید دید، و اگر پدرم سه نوبت در سال به شما اکرام می کرد و شما را از اموال دنیا بهره مند می کرد، من تمامی آن اکرام ها را یکجا در حق شما انجام خواهم داد!»

گر چه یزید شراب خوار، همواره مست و سگ باز شناخته می شود، اما مسند سلطنت، چیزی نیست که کسی چون او به راحتی آن را از کف دهد. مخصوصاً در زمانی که تمام مشکلات گرفتن بیعت از مردم را پدر مدت ها قبل، متقبل شده است!

همه زحمت ها بجز گرفتن بیعت از حسین(ع)، پسر علی(ع)!

در مدینه، حکمرانی مروان پایان یافته و اینک ولید به جای او به حکومت این شهر رسیده است. اما هنگامی که در شبانگاه پیکی از سوی یزید، نامه ای را برایش می آورد، پریشان احوال، کسی را پی مروان، حاکم پیشین می فرستد تا درباره آن، از او نظرخواهی کند. مروان، گر چه از دیدار با جانشین خود خرسند نیست، اما نامه یزید را از او گرفته و می خواند:

« وقتی نامه ی من به تو رسید حسین بن علی و عبدالله بن زبیر را احضار کن و از آنها بیعت بگیر و اگر بیعت نکردند گردن آن دو را بزن و سر هر دو را برای من بفرست، از مردم نیز بیعت بگیر و هر کس امتناع کرد، همان دستور را درباره اش اجرا کن !»

مروان، نامه را دوباره می خواند و بر آن تأمل می کند. زمانی که او حکومت مدینه را به عهده داشت و معاویه هنوز زنده بود، این وظیفه خطیر به او واگذار شده بود، گر چه موفق به انجام آن نشد و معاویه  در نامه ای به او نوشت: « حسین را تا زمانی که کاری به تو ندارد و دشمنی خود را با تو اظهار نکرده و چهره واقعی خود را برای تو آشکار نساخته، به حال خود واگذار. تنها در کمین او باش، همچون رطوبتی در زمین.»

معاویه حتی در پاسخ او که خواسته بود حسین(ع) را به شام ببرد و از مردم عراق جدا کند، گفته بود:« به خدا سوگند، تو می ‌خواهی خودت را از او آسوده کنی و مرا به او گرفتار سازی، و من اگر در برابر او خویشتن داری کنم بر ناراحتی خود، صبوری کرده ام و اگر بخواهم به او بد کنم رَحِم خود را با او قطع کرده ام.»

و حال یزید، از ولید، بیعت امام را می خواست. بدون هیچ کوتاهی و اتلاف وقتی. او چون پدرش نسبت به بیعت حسین(ع) بی اعتنا نمانده و حتی در مقابل ایستادگی و سرباز زدن او از این عمل ، دستور قتلش را صادر کرده است، آن هم در اولین روزهای خلافتش! چه چیز یزید را تا این حد بر انجام این کار مُصِر کرده است! و چرا بیعت حسین(ع) با او، اینگونه برایش ارزش حیاتی یافته است؟ مروان رو به ولید می کند و می گوید:« پیش از آنکه خبر مرگ معاویه پراکنده شود و به اطلاع حسین بن علی و عبدالله بن زبیر برسد، آن دو را احضار کن و در همین مجلس از آنها برای یزید بیعت بگیر. زیرا اگر آنها از مرگ معاویه با خبر شوند با یزید بیعت نخواهند کرد و هر کدام به طرفی خواهند رفت، مردم را به مخالفت با او ترغیب خواهند کرد و کار تو با آنها بالا خواهد گرفت.»

ولید از سخن مروان، پریشان تر از پیش می شود و در همان شبانگاه به توصه مروان به سراغ حسین(ع) و ابن زبیر می‌فرستد.

قاصد ولید، حسین(ع) و ابن زبیر را در مسجد می یابد و امر حاکم شهر را به اطلاع آنها می رساند. امام رو به زبیر، که از این ملاقات بی وقت تعجب کرده، می گوید:« بی گمان معاویه رهسپار دیار عدم شده و او ما را برای گرفتن بیعت با یزید فرا خوانده است قبل از اینکه خبر مرگ معاویه در شهر بپیچد!»

ولید نامه یزید را برای امام می خواند و بعد در حالی که در سکوت به سیمایش می نگرد منتظر پاسخ او می ماند.

« در مورد بیعت با یزید، کسی همانند من پنهانی بیعت نمی کند و این کار از من ، پنهانی پذیرفته نیست. هر گاه نزد مردم آمدی و آنها را برای بیعت دعوت کردی و ما را نیز با ایشان دعوت نمودی، آن وقت کار، یکسره و یکجا خواهد بود.»

ولید بی تأمل حرف حسین(ع) را می پذیرد و می گوید:« پس برگردید!»

اما مروان همچون ولید فکر نمی کند. او معتقد است که تنها زمان ممکن برای گرفتن بیعت از امام، همان شب است و در غیر این صورت، بیعت با امام حسین(ع) را برای همیشه از دست خواهد داد. برای همین به سخن می آید و رو به ولید می گوید:

« اگر او هم اکنون از تو جدا شود و بیعت نکند دیگر هیچ گاه بر او دست نخواهی یافت تا اینکه کشت و کشتار میان شما زیاد شود! او را زندانی کن تا بیعت کند وگرنه گردنش را بزن!»

امام بر می خیزد و در جواب مروان می گوید:« … تو به قتل من فرمان می دهی!؟… ما اهل بیت نبوتیم و یزید، مردی فاسق که آشکارا شراب می نوشد و فرمان قتل بی گناهان را صادر می کند. هرگز کسی چون من با ناکسی چون او بیعت نخواهد کرد…»

حسین(ع) از خانه خارج می شود و مروان خشمگین، ولید را مورد عتاب قرار می دهد. اما پاسخ ولید چیزی نیست که او انتظارش را می کشد:« پیشنهاد تو برای من، تباهی دینم را در پی خواهد داشت…»

 کوچه های مدینه، غربت کوچه های کوفه را ندارد. این کوچه هنوز برای حسین(ع)، یادآور خاطرات جدش و معطر به بوی اویند. این شهر، همان شهری است که در خفقان حاکم بر مکه به محمد(ص) پناه داد. همان شهری که شتری در مقابل خانه مسکینی اتراق کرد تا یک سان بودن فقیر و غنی در نزد صاحب آن هویدا باشد! همان شهری که کودکی حسین(ع) بر شانه های پیامبر(ص) در آن گذشت.

حال در کوچه پس کوچه های همین شهر، مروان رو در روی حسین(ع) می ایستد و او را به سازش با یزید دعوت می کند و او را با سازگاری با او؛ تنها یک شب بعد از ملاقاتش در خانه ولید.

مروان! همان که رسول خدا(ص) بر او لعنت فرستاد، هنگامی که هنوز در صلب پدر ش بود!

حسین(ع) چه بگوید به او، جز سخن جدش:

« خلافت بر آل سفیان حرام است.. ولی افسوس که چون اهل مدینه معاویه را بر منبر جدم دیدند، او را از خلافت بازنداشتند و خداوند آنها را به یزید فاسق مبتلا کرد.

* مدینه – سال ۶۰ هجری – بیست و هفتم رجب

  امام حرف آخر را به مروان زده است و مروان برای یافتن راه حل دیگری روانه خانه خود شده است. حسین(ع) به سوی خانه باز نمی گردد، بلکه راهی جایی دیگر می شود برای ابراز دلتنگی ها و بغض هایی که فقط عده ای خاص می توانند شاهدش باشند. باید به سراغ کسی رفت که وعده این روزها را بر او داده بود. به سراغ کسی که سالها پیش بغض آنچه بر سر نواده اش خواهند آورد را فرو خورده و بر مصیبتش صبوری کرده بود.

حسین(ع) در کنار مرقد جدش می نشیند و آنچه در دل دارد بر او بازگو می کند شاید این آخرین حضور او در شهر باشد. آخرین دیدار آنها با هم. و او که آخرین بازمانده اهل کساء است، شاید به زودی به رفتگان خود بپیوندد! حسین(ع) پس از پیامبر به سراغ تنها دلبستگی هایش در این شهر می رود. بر سر مزار مادر و برادر… اهل بیت رسول خدا، هر یک به گونه‌ای به شهادت رسیده اند از سنگینی در، تا تلخی جام شوکران و برّندگی شمشیر زهر آلود. هر یک با تحمل جفای فراوان…

امام حسین(ع) تنها کسی است که زنده مانده و شاهد کنار رفتن تک تک آنها بوده و حال هم در انتظار اتفاقی دیگر!

محمد بن حنیفه اولین کسی است که به سراغ برادر می رود. او از تصمیم حسین(ع) برای خارج شدن از شهر اطلاع یافته است. خروج از شهری که آئین و روش بیعت در آن، آئین تهدید با تیغ های برهنه است و حال برای رهایی و نجات باید از آن دور شد. محمد چیزی را از برادرش دریغ نخواهد داشت حتی اگر سخنی یا نصیحتی باشد.

« به سوی مکه حرکت کن و اگر آن شهر را مناسب اقامت دیدی در آنجا سکونت نما اگر احساس کردی که مکه نیز جای امنی برای تو نیست، به بیابانها و کوهها رو کن!…»

و حسین در جواب او می گوید:« ای برادر، حتی اگر در دنیا پناهگاهی نداشته باشم، هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد.»

و آنگاه کاغذی را برایش نوشته و به او میدهد و به همراه فرزندان خود و خواهرانش و فرزندان برادرش رهسپار دیار مکه می‌شود.

محمد همراه حسین(ع) نمی رود تا در سال های بعد آن نامه، تنها یادگار برادرش نزد او باشد:

« این وصیتی از حسین بن علی به برادرش محمد بن حنیفه است. حسینی که گواهی می دهد، معبودی جز الله نیست و او را شریکی نمی باشد. محمد(ص) بنده و فرستاده او است که آنچه حق بود از جانب حق آورد. و بهشت و دوزخ حق است و قیامت که هیچ تردیدی در آن نیست فرا می رسد و مردگان را بر می انگیزد و من از مدینه برای رسیدن به راحتی و نشاط و فزونی حشمت و فسادانگیزی و ستم کوچ نمی کنم، بلکه برای سر و سامان دادن به امت جدم بیرون می روم. در حالی که سنت و سیره ی من همان سنت و سیره ی جدم و پدرم علی(ع) است. هر آن کس مرا  آنگونه که حق است بپذیرد پس خدا به حق سزاوارتر است و هر کس دست رد به سینه من زند، پایداری می کنم تا خدا بین من و ایشان به حق قضاوت نماید و او بهترین حکم کنندگان است.»

اشک های محمد، کاغذی را که در دست دارد، خیس تر می کند و نگاه محزون و حسرت بارش را در سیاهی شبی که کاروان حسین(ع) و خانواده اش در آن محو می گردند خیره نگاه می دارد.

* مکه – سال ۶۰ هجری – سوم شعبان

هنگامی که امام از مدینه خارج می شد، لحظه ای که برای آخرین بار روی به  شهر برگرداند و به آن نگریست، زیر لب زمزمه کرد: پروردگارا! نجاتم ده از گروه ستمکاران »

زمزه ای که موسی هنگامه خروج از مصر داشت و به امید یافتن جان پناه، راهی دیاری دیگرشد.

و حال در آستانه ورود به مکه او باز زمزمه می کند: «و چون روی آورد به سوی شهر مَدیَن گفت: امید است پروردگار من رهبریم کند به راه راست.»

حال حسین(ع) برای همیشه مدینه را ترک گفته و به امید یافتن مردمی همراه، راهی مکه شده است آیا مدینه سرزمین انصار نبود؟ همان آغوش بازی که هجرت محمد(ص) را طلبید و به گرمی از آن استقبال کرد؟ حال چگونه در برابر این هجرت همیشگی تن به رضایت داده و لب را به سکوت مهر کرده است؟ آیا حالا که همه چیز نسبت به گذشته تغییر کرده، مکه به تلافی فشار و خفقانی که بر محمد(ص) آورد و او را از خود راند، اینک، دست نواده ی او را به گرمی خواهد فشرد؟

حسین(ع) و خانواده اش وارد شهر شده اند. مردم شهر و آنانی که به قصد طواف کعبه در شهر حضور دارند به دیدار او می روند. او در اولین اقدام، به بزرگان بصره نامه هایی می نویسد. سلیمان (قاصد امام) آنها را به منذر بن جارود، احنف بن قیس، یزید بن مسعود، یزید بن نبیط، قیس بن هیثم، مسعود بن عمرو  و عبید بن معمر می رساند.

و در مقابل پاسخ های متفاوتی می گیرد؛ منذر، سلیمان فرستاده امام را همراه نامه نزد ابن زیاد می برد و ابن زیاد او را بر دار می آویزد.

احنف، در جواب نامه امام می نویسد: « شکیبایی پیشه کن که وعده خدا حق است و خود را به دست کسانی که ایمان ندارند خار و خفیف مگردان.»

و یزید بن مسعود در نامه ی خود پاسخ می دهد:

« نامه تان به من رسید و به آنچه مرا فرا خوانده اید آگاه شدم که رستگاری خود را در یاری تو می بینم و طاعت حق را در اطاعت از تو، به راستی که خدا هرگز زمین را از رهبری که مردم را به راه خیر بخواند و راهنمایی که راه نجات را به مردم نشان دهد، خالی نمی گذارد … قدم بر چشم ما بگذار و با ما باش که قبیله بنی تمیم در اطاعت از تو و اجرای فرامین تو آماده است… و پیام تو چون باران صبح گاهی غبار کدورت را از دل ها برد…»

(گر چه قبیله بنی تمیم برای همیشه در حسرت این همراهی ماند و قبل از رسیدن به قافله حسین خبر حادثه کربلا را شنید!)

و یزید بن نبیط به محض دریافت نامه، به همراه فرزندانش راهی مکه می شود و از همان زمان به جمع یاران امام می‌پیوندد تا تنی چند از آن هفتاد و دو تن عاشورا باشند.

امام حسین(ع):

«خمسٌ مَن لَم تَکُن فیه،لَم یَکُن فیه کَثیرٌ مُستَمتِعٍ: العَقلُ، وَألأدَبُ، والحَیاء وحُسنُ الخُلقِ ؛ پنج ویژگی، خرد، دین، حیا، ادب و خوشرفتاری در هر کس نباشد، از بهره مندی فراوان برخوردار نگردد.»

* مکه – سال۶۰ هجری – ماه شعبان

« به نام خداوند بخشنده مهربان

به حسین بن علی(ع) ( از سلیمان بن صرد، مسیب بن نجبه، رفاعه بن شداد، حبیب بن مظاهر، عبد الله بن وائل و جمعی از شیعیان او از مؤمنان کوفه) درود خدا بر تو. سپاس خداوندی را سزاست که کمر دشمن جبار و ستمگر شما را شکست، دشمنی که زمام امور این ملت را با نیرنگ به دست گرفت و اموال آنها را غصب کرده و بدون رضایت مردم بر آن‌ها حکومت کرد. خوبان را کشت و انسانهای شرور و بدسیرت را باقی گذاشت و بیت المال و اموال خدا را بین زورگویان تقسیم نمود…

اینک ما امام و پیشوایی جز تو نداریم، پس به سوی ما بیا، شاید خداوند به وسیله شما، ما را در راه حق گرد هم آورد… اگر روزی مطمئن شویم که به سوی ما خواهی آمد، نعمان بن بشیر را از کوفه بیرون می کنیم…»

امام، نامه ی رسیده از سوی اهالی کوفه را می خواند و به اسامی فرستندگان آن نگاه می کند. همه آن ها از سران و بزرگان آن شهرند که امام به خوبی با آن ها آشناست. او سال ها در آن شهر زندگی کرده و تا قبل از عقد صلح نامه برادرش با معاویه، در آنجا سکونت داشته است.

در پاسخ به این نامه چه باید گفت؟ و در پاسخ به ۱۵۰ نامه ای که دو روز بعد از رسیدن نامه اول به مدینه می رسند؟

درنگ، تأمل و سکوت…

ششصد نامه دیگر در یک روز!…

سکوت…

و دوازده هزار نامه!… هر کدام با امضا و مهر چندین نفر… پیکی از پس پیک دیگر و نامه ای از پس نامه های دیگر…

و باز هم سکوت…

و آخرین نامه… به رسم الخط هانی بن هانی و سعیدبن عبدا… حنفی

هانی را حسین(ع) بهتر از دیگران می شناسد. با او در صفین، جمل و نهروان در رکاب علی(ع)، شمشیر زده است. از صحابه جدش محمد(ص) است و او را زیارت کرده… او کسی است که اگر افراد خود را فرا خواند، سی هزار تن به گرد او جمع می آیند! و حال… از حسین(ع) برای حضور در کوفه، دعوت به عمل آورده!

 امام حسین(ع): « إِعلَمُوا أنَّ المَعروُفَ مُکسِبٌ حَمداً وَ مُعَقِّبٌ أجراً:

بدانید همانا نیکی ها، ستایش به همراه دارد و پاداش خداوندی را فراهم آورد.»

مبنع: ویژه‌نامه‌ی نی‌نوا، محرم۱۴۲۹ ، مرکز آموزش سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران،

telegram

همچنین ببینید

کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم

کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم صدای زنگوله اشتران، تنها صدایی است که ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.