چشم از اشک پر و مشک من ازآب تهی است
جگرم غرقه به خون و تنم از تاب تهی است
گفتم از اشک کنم آتش دل را خاموش
پر ز خوناب بود چشم من از آب تهی است
به روی اسب قیامم به روی خاک سجود
این نماز ره عشق است از آداب تهی است
جان من می برد آن آب کزین مشک چکد
کشتی ام غرق در آبی که ز گرداب تهی است
هر چه بخت من سرگشته به خواب است حسین
دیده ی اصغر لب تشنه ات از خواب تهی است
دست و مشک و علمی لازمه ی هر سقاست
دست عباس تو از این همه اسباب تهی است
مشک هم اشک به بی دستی من می ریزد
بی سبب نیست اگر مشک من از آب تهی است
شعر آن است«شهابا» که ز دل برخیزد
گیرم از قافیه و صنعت و القاب تهی است
شاعر: سید شهاب الدین موسوی