خانه / آيينه داران آفتاب / یک جرعه دیدار حسین- سیف بن مالک عبدی بصری

یک جرعه دیدار حسین- سیف بن مالک عبدی بصری

هر وقت در محفل بصره، در منزل ماریه دختر منقذ عبدی شرکت می‌کرد، شور و وجد و روح انقلاب در جمع می‌دید. جوان بود و خوش‌قامت و خوش سیما. بصیرت، فضل علمی، درایت و شناخت گسترده و ژرف او از قرآن و احادیث او را از دیگران ممتاز می‌کرد و قتی به سخن می‌ایستاد، شعله در جان‌ها می‌انداخت. بلاغت و فصاحت و بی‌پروایی او در سخن همه را مجذوب و مبهوت می‌کرد.
روزی که یزید بن ثبیط، مردانه در محفل بصره به پا خواست و با طوفان سخنانش خاشاک تردیدها را فرو شست و عزم مکّه و یاری حسین کرد، او نیز مصمّم، از همه چیز گسست و رهسپار مکّه شد.
سیف روز وداع با خانواده، چشم از چشم فرزند و همسر گرفت و با خویش زمزمه کرد:
و لنبلونّکم بشیءٍ من الخوف و الجوع و نقصٍ من الاموال و الانفس و الثَّمرات و بشّر الصّابرین.
در جانش غوغایی بود. پرده اشک، نگاهش را تار ساخته بود. فرزند کوچکش را بوسید و از پشت پرده اشک، التماس همسر و سیلاب اشک و شانه‌های لرزانش را مرور کرد. آن‌گاه به اسب هِی زد و شتاب گرفت تا رشته تعلّقات، پای رفتنش را سست و کند نکند.
صحرا خطرخیز و مرگ‌آور بود. جاسوسان در کمین بودند و مأموران راه بر مسافران می‌بستند و هرکس را به اندک ظنّی و تردیدی به زندان و تیغ و شکنجه می‌سپردند.
سیف عاشق‌تر از آن بود که بهراسد و دل به عقل توجیه‌گر بسپارد. می‌رفت و با خویش می‌خواند: کدام صبحگاه، سپیده دلپذیر دیدار، در آسمان نگاهت خواهد درخشید؟ کدام نیم‌روز به محبوب می‌رسی؟ صحرانورد باش و از گردباد و گرگ و مرگ مهراس. دیدار نزدیک است.
وزش باد بود و رقص گردباد و راه نامعلوم. مشک از آخرین قطرات هم تهی شده بود. سوار، تشنه‌لب و خسته بود و می‌خواند: یک جرعه دیدار حسین تو را کافی است. به مکّه می‌رسی و فرزند کوثر جام در پی جام به تو خواهد بخشید. آن‌گاه سرمست دیدار می‌شوی و بانگ نوشانوش، در جان جنون‌زده‌ات طرب خواهد ریخت.
سیف شاعر بود. امّا آن سوی روح لطیف، صلابت کوه بود و ستبری سخره. فرزند مالک کوهساری بود سرشار غرّش پلنگ و لطافت زمزمه چشمه‌سار و نازکی و تردی ساقه گل‌ها و سبزه‌ها.
در کدام روز به حسین پیوست، به‌درستی نمی‌دانیم؛ امّا می‌دانیم روزی که به مکّه رسید، ادهم و یزید بن ثبیط و پسرانش نیز همزمان به مکّه رسیدند. آغاز حرکت اباعبدالله بود و این جوانان پرشور، مطیع و رام و سبکبار و جان مالامال عشق و شور قافله را همراه و همسفر شدند. اگر منزلگاه ابطح، لحظه وصال باشد، سیف در هشتم ذی‌الحجّه به زیارت محبوب رسیده است.
عشق منزل به منزل سفر می‌کرد. شوق فرسنگ در فرسنگ سالک جادّه‌ها بود و شهادت قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شد.
کاروان از شُراف گذشت و در محاصره حُرّ و یارانش، به سمت کربلا رهسپار شد. سیف گاه مجال می‌یافت تا با حُرّ و یارانش گفت‌وگو کند. می‌کوشید روزنه‌ای به درون سپاه و پیشقراولان کوفه بیابد و دریغا که هماره پاسخ این بود: ما مأموریم و معذور!
همسفران بصره بوی حادثه را هر لحظه نزدیک‌تر احساس می‌کردند. دل‌های مشتاق آن‌ها در راه از کلام امام سیراب می‌شد؛ اطمینان و آرامش می‌یافتند. با نگاه امام، قلب‌هایشان به ضیافت سکینه و طمأنینه می‌رفت و شباهنگاه زمزمه قرآنِ امام جانشان را به بهشت آیات الهی می‌برد. دوم محرّم قافله به کربلا رسید؛ سرزمین موعود، ارض عشق‌بازی و فداکاری، آبروی زمین، لنگرگاه همه جان‌های ملتهب و عاشق.
امام بود و اشارت انگشتان امام به مقتل همه یاران. سیف مقتل خویش را دید و رکعتان عشق را در کنار مقتل خویش برپا کرد. هیچ‌گاه این همه خود را سبکبال و رها نیافته بود. دم شیرین شهادت را بی‌تاب‌تر از ثانیه‌ها چشم به راه بود.
شب عاشورا لحظه‌های طلوع اشک بود و رویش دعا و پایکوبی ایمان در جان.
سیف همپای یاران، ساجد بود و قائم، راکع بود و ذاکر، مثل زنبور بر گل‌های دعا و نیایش می‌نشست تا شهد کندوهای عاشورا را تدارک ببیند. شیرینی بود و شور و شیدایی و شبی که زمین، آسمان بود و آسمان، نام دیگر زمین. شب به مطلع فجر رسید و کربلا، تنزّل الملائکه الروح.
صبح عاشورا همینه خدا بر دشت خیمه زد. خون بی‌قرار جوشیدن از رگ‌ها بود و روح بی‌تابِ سر کشیدن از روزن تن و پریدن در فراخنای بهشت. جان‌ها زودتر از شمشیرها از نیام جسم سرِ بیرون آمدن داشت.
نماز صبح پس از اذان علی اکبر وجد و شکوهی دیگر داشت. طمأنینه، اشک، لرزش قلب‌ها و شانه‌ها و رکوع و سجودی که نماز، هنوز و همیشه بر آن‌ها رشک می‌برد.
امام خطبه می‌خواند. با دشمن سخن می‌گفت. هیچ‌کس قلبش را به اردوگاه امام پرتاب نکرد. هیچ‌کس قلبش را در کمان ایمان ننهاد تا به بی‌کرانگی آبی رستگار پرتاب کند. عمرسعد خوی خون‌ریزی و خصلت خشونت، وجودش را پر کرده بود. تیر درکمان نهاد و در پی او ده‌هزار تیر به امید رسیدن به بهشت، به شوق قُرب الهی! بهشت خدا را نشانه گرفتند.
سیف شمشیر کشید. بی‌هراس از تیرها پیش تاخت. هر گام تیری بود و جوشش چشمه‌ای خون. همه پر و بال شده بود. می‌جنگید. طنین رجز او دل‌ها را می‌لرزاند و فرشتگان خدا، چرخش شمشیر بر دستان سیف را ستایش و سپاس می‌گفتند. ساعتی بعد تیرباران پایان یافته بود و سیف بن مالک عبدی در کنار پنجاه تن یاران و دوستان شهید بر خاک افتاده بود.
امام از میان یاران شهید گذشت. با زمزمه‌ای که آه و اندوه از آن می‌تراوید همگان را سپاس و وداع گفت. کنار سیف رسید. یاری که از بصره تا کربلا، جز به عشق حسین گام نزده بود.
امام دستان را به دعا برداشت و دعایش کرد: خدایا بهشت را ارزانی‌اش کن!
در امتداد گام‌های حسین سیف چشم‌ها را چرخاند. غباری کوچک از پی گام‌های حسین برخاسته بود و به سبکی نسیم به سمت سیف می‌وزید. سیف آخرین نفس را به شوق فرو بلعید تا خاک راه دوست، هستی‌اش را پر کند.
رایحه بهشت جان سیف را پر کرد. سیف پیش از رسیدن به بهشت، به بهشت رسیده بود. امام موعود سلامش می‌دهد و می‌گوید:
السّلامُ علی سیف بن مالک.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...