یاران باوفای حسین برخیزید!
این آخرین امید خیمهها و حرم بود که میرفت. نه تنها آخرین کسی بود که در کربلا به میدان میرفت بلکه پس از پیامبر(ص) و فاطمه(س) و علی(ع) و حسن(ع)، این آخرین بازماندهی اصحاب کساء بر روی زمین بود که به سوی مرگ رهسپار میشد.
حسین(ع) کنار خیمه ایستاد و خیمهنشینان را صدا زد و به سلامی نواخت. یا زینب، یا ام کلثوم، ای سکینه، یا رباب «عَلَیّکُنَ مِنَ السَلام». این سلام سلام معمولی نبود این سلام، سلام وداع بود، یعنی ای خیمه نشینان همهی شما را به خدا میسپارم و به سفری بیبازگشت میروم.
دشمن ایستاده بود، هیچ کاری نمیکرد. سکوت بود و سکوت. زنن و کودکان از خیمه بیرون آمدند و در حالی که به شدت میگریستند دور امام حلقه زدند. هر کس حرفی میزد، هرکس چیزی میگفت؛ خواهشی داشت. این برای امام بسیار دشوار و سخت و تلخ بود.
ناآرامتر از همه، زینب(س) بود؛ جانش به میدان میرفت همهی هستیاش در حال رفتن به میدان بود. «برادر داری میروی؟ پس از تو خیمهها را آتش میزنند، پس از تو کودکان را سیلی میزنند، پس از تو ما را به اسیری میبرند، پس از تو… من چه کنم پس از تو عزیز دل زینب.»
امام دست بر سینهی خواهر گذارد و دل او را آرام کرد تا تاب بیاورد این همه اندوه را. دخترِ کوچک امام نزدیک شد. رو در روی بابا ایستاد و با زبان کودکانهاش پرسید: «یا ابَا استسلمت للموت» پدر جان تصمیم گرفتهای بمیری؟ امام سکوت کرد کودک ادامه داد «یا ابا ردنا الی حرم جدنا» پدر جان ما را به مدینه بازگردان. قلب امام شعلهور شد و پاسخ داد «لو ترک القطاء لنا» اگر پرنده را بگذارند در لانهاش، آرام می گیرد.
همه میگریستند. سکینه جلو آمد تا خواست حرف بزند امام فرمود: «لا تحرقی بدمعک حسره» دخترم تو دیگر آتش به جانم مزن.
امام پس از وداع به سوی میدان حرکت کرد. همهی خیمه نشینان به دنبالش راه افتادند. امام ایستاد نگاهش را به خواهر دوخت و زینب، خواهش برادر را از نگاهش خواند و همه را به خیمهها برگرداند ولی خود بازگشت تا برادر را همراهی کند.
امام میرفت و زینب پشت سر او حرکت می کرد. امام پس از برداشتن هر چند قدم، به پشت سر مینگریست و خواهر را میدید، تا اینکه وقتی برای دیدن خواهر به پشت سر نگریست دید زینب نیست.
امام برگشت و زینب را در حالیکه بیهوش بر زمین افتاده بود نگریست. خواهر به هوش آمد. امام اجازه داد تا زینب او را ببوسد و دست خویش بر قلبش نهاد و فرمود: «خواهرم پس از من گریبان چاک نزن، صورت را خراش نده، بلندبلند گریه نکن؛ چون دشمن شاد می شود.» خدایا چقدر سخت است بر زینب که حتی نتواند در سوگ برادر بلند بگرید.
امام به میانهی میدان رسید. «فنظر یمینا و شمالا» به راست و چپ میدان نگریست. «فلم یری اَحداً» حتی یک نفر از یاران زنده نمانده بود.
چه صحنهی دشواری، چه حادثهی غمباری، یاران، همه به خون نشسته بودند. هیچ کس نبود تا امام را همراهی کند. عباس نبود، اکبر نبود، قاسم نبود، حبیب نبود، بریر نبود، زهیر نبود…
امام تنها و غریب نگاهش را به میدان دوخت و با صدایی از سر مظلومیت، از اوج بی یاوری و تنهایی و دلتنگی، یاران خویش را به یاری طلبید. “قوموا رحمکم الله الستم طلقتم النساء لاجلی”. یاران با وفای حسین(ع) برخیزید؟ مگر شما نبودید که برای یاری من از همسرانتان جداشدید؟ برخیزید مولایتان تنهاست. برخیزید پس از شما طعنه ها فزونی یافته و صدای قهقهه ها و خنده ها بلندتر شده است. برخیزید ای با وفاترین یاران، برخیزید قلب زینب آزرده است. جان طفلان زخمی است، برخیزید یک مشک آب کافی است تا میان کودکان تقسیم شود و اندکی از تشنگی شان بکاهد، هر چند کودکان، تشنه ی دیدار عمویشان عباس اند و یک نگاه و یک لبخند عمو را به هزاران مشک پر آب نمی دهند.
یاران عزیز من، برخیزید، اینک همه ی نگاه ها به حسین است، نگاه کودکان، نگاه زنان و خیمه نشینان، آه، خدایا نگاه زینب، نگاه سجاد ودر آن سوی نگاه تیز و هیز دشمنان، نگاه عمرسعد، نگاه شمر، نگاه خولی، سنان، حرمله، نگاه همه ی دشمن به حسین است.
یاران من برخیزید، سخت است این همه تنهایی، سخت است تنها در میان این همه دشمن، زیر نگاه های پر خواهش و پر درد و اندوه.
یاران وفادار حسین برخیزید.
مگر شما نبودید که می سرودید اگر هفتاد بار کشته شویم و خاکسترمان را به باد دهند و دیگر بار زنده شویم، زیباتر و باوفاتر و شجاع تر در رکاب مولایمان می جنگیم تا به شهادت برسیم؟ اینک بر خیزید، مولایتان تنهاست.
عرق شرم بر پیشانی عالم نشست. ولوله ای در هستی افتاد، حسین یاران خویش را بخواند و با وفاترین یاران تاریخ، به یاری اش بر نخیزند؟ حسین برادر را بخواند و عباس، هر چند بی دست، ساکت بماند؟ حسین اکبرش را بخواند و اکبر؛ هرچند قطعه قطعه پیکر، پاسخش نگوید؟ حسین یاران را بخواند و یاران هر چند پاره پاره بدن، هرچند بی سر، بی تفاوت باشند؟
لرزه بر اندام هستی افتاد. بدن های به خون نشسته ی یاران، تکان می خورد. پیکرهای بی جان و بی رمق، نیم خیز شدند و با قیام و قعودشان و با لرزه هایی که به خویش می دادند می سرودند: لبیک یا حسین، لبیک یا حسین. فرشتگان نیزبا یاران حسین دم می گرفتند و با اشک و آه می سرودند: لبیک یا حسین، لبیک یا حسین. زمین لبیک می گفت، آسمان لبیک می گفت. هستی لبیک می گفت.
دست آرامش بخش حسین به اشارتی یاران را آرام نمود. بدن ها از حرکت ایستادند.
امام به میدان رفت. می جنگید و می جنگید. دشمن ناجوانمرد بود، بی رحم بود، بی دین شده بود. بی حیا شده بود. چشم به حرم آل الله داشت. امام یک دلش در میدان بود و از چپ و راست می جنگید و دل دیگرش در خیمه ها بود نگران زینب و خیمه نشینان. حتی چشم هایش را مدام میان حرم و میدان به دو قسمت تقسیم می کرد. به خیمه چشم می دوخت که مبادا کسی به حرم، آزار برساند و نگاهش به میدان بود که از هرطرف دورو برش را گرفته بودند و با تیر و نیزه و شمشیر با او می جنگیدند.
گویی همه ی لحظه های امام به دو نیم شده بود. لحظه ای به خیمه ها مشغول می شد و لحظه ای به دشمن .
زخم های نشسته بر پیکرش قابل شمارش نبودند.یک، دو، ده، صد… خدایا این همه جراحت بر یک جسم به چه جرمی؟ بجز اینکه این زخم ها تاوان کینه ی بدر بودند. این گل زخم ها قصاص عدالت های علی بودند. ۳۶۰ بار، حسین به جای علی و فاطمه زخم بر می داشت. تیرها و نیزه ها و شمشیرها به یک طرف، و سنگ های ناجوانمردانه ای که بر سر و صورت مبارکش می نشستند به یک طرف، اما طعن ها و مسخره کردن ها، از این زخم ها کاراتر بودند و امام در مقابل همه ی آن ها صبورانه می ایستاد و می سرود: الهی رضا بقضائک تسلیما لامرک لا معبود سواک یا غیاث المستغیثین.
دیگر رمقی نداشت که بجنگد. به زمین افتاد. پس همه ی نگاهش به خیمه ها و حرم بود. سپاه پلید دشمن به خیمه ها نزدیک شدند امام فریاد زد تا من زنده هستم به خیمه ها نزدیک نشوید. آخر اگر دین ندارید لا اقل آزاده باشید. یعنی اینکه من هنوز زنده ام، بیایید کار من را تمام کنید. یعنی اینکه حسین تا آخرین نفس، تا آخرین رمق از حرم خویش دفاع می کند. صدای نحس و خشن عمر سعد برخواست خیمه ها را رها کنید کار حسین را تمام کنید.
هر کس می رسید ضربه ای می زد. گویا حسین، عزیز زهرا و پیامبرنبود.
عبدالکریم خاضعی نیا
موسسه فرهنگی هنری فرهنگ عاشورا