گفتگو در کربلا(۱)

سخنرانی دکتر محمدرضا سنگری

سلام و صلوات الهی به پیشگاه قرآن ایستاده در تیغ و عطش و خون، چراغ هدایت انسان در همه‌ی روزگاران، کشتی نجات در تلاطم‌های درونی، بیرونی و همه‌ی ستارگانی که در منظومه‌ی درونی و بیرونی وجود او عاشقانه طواف کردند، چرخیدند و خویش را فدا کردند. سلام به همه‌ی آنان که با راه حسین(ع) آشنا هستند و قدم در این مسیر می‌گذارند.

کربلا دارالمعرفه، دارالعشق، بیت‌الایمان و فرهنگ‌نامه‌ی قبیله‌ی عاشقان قرآنی با ۱۱۴ سوره؛ سوره الاصغر، سوره السکینه، سوره العباس، سوره القاسم، سوره الزینب و سوره الحسین(ع) است.«الف لام میم، ذالک الکتابُ لا ریبَ فیه» و شگفتا در این قرآن، هرچه به انتهایش نزدیک‌تر می‌شوید، سوره‌هایش کوچک‌تر می‌شوند. اگر کوچک‌ترین سوره‌های قرآن در انتهای آن هستند، کوچک‌ترین شهیدان عاشورا، نیز در انتهای این قصه‌ی شکوهمند و ارغوانی قرار دارند. از کربلا همیشه باید گفت و ما همیشه محتاج فهم کربلا و ورود به لایه‌‌های آن برای یافتن درس‌ها و عبرت‌های زندگی هستیم.

بحثی که قرار است مورد گفت‌و‌گو قرار گیرد، بحث گفت‌و‌گو در کربلا است:

پیش از این در مورد واگویه‌های کربلا یعنی؛ گفت‌وگوی افراد با خود، سخن گفتیم. در گذشته بیان کردیم که وقتی حضرت ابالفضل العباس(ع) وارد آب شد، کف در خنکای آب فرو برد، آب را به کنار لب‌هایی که از عطش ترک بسته بودند و زبانی که دشواری حرکت و کلام داشت، رساند و آن‌گاه که پس از شانزده بار جنگیدن در میدان این آب را به فضای دهان رساند، با خود چنین زمزمه کرد:

«یا نفسُ من بعد الحسین هونی             فبعدهُ لا کُنْتِ اَنْ تکونی

هذا حسینٌ شاربُ المنون                 وتشربین بارد المعین »

این گفت‌وگوها تحت عنوان واگویه، تک گفتار و گفت‌وگوهای درونی مورد بررسی قرار گرفت و بیان شد که هرکس گفت‌وگو با خویش نداند، هرکس فرصت تنهایی برای نجوای درونی ایجاد نکند، در گفت‌وگوهای بیرونی ناکام و شکست خورده است.این نوع گفت‌وگو در گذشته مورد بررسی قرار گرفت.اما نوعی دیگر از گفت‌وگو وجود دارد که نیاز به بررسی موشکافانه دارد. در هیچ فرهنگ، دین و آیینی به اندازه‌ی اسلام بر گفت‌وگو تکیه نشده است.خداوند در قرآن دویست بار با ما سخن گفته است.این گفت‌وگوها با کلمات مختلفی طرح شده‌اند.من بر اساس مطالعات خود هفده نوع گفت‌وگو در قرآن مشاهده کرده‌ام.در هیچ فرهنگی این همه تنوع گفت‌وگوها وجود ندارد.در قرآن مکالمه، محاجه،مناظره، مباهله،مجادله و… آمده است.این‌ها همه برخوردهای دوطرفه هستند و هر کدام از این گفت‌وگوها به تنهایی جای بحث و بررسی دارند.قرآن نیز، اشکال مختلفی از گفت‌وگوها را با ما در میان می‌گذارد. قرآن به ما می‌گوید چگونه با دوستان و دشمنان سخن بگویید.انواع قول در قرآن آمده است.همانند: قول لَیِّن، معروف، کریم، ثقیل و سَدید.«و قولوا قولاً سدید یُصلح لَکُم اعمالَکم.» سعی کنید سدید، محکم، استخوان‌دار، ریشه‌دار، سنجیده، مبنادار، ومبتنی بر مطالعه حرف بزنید و از حرف‌هایی که بنیان نداشته و پوک هستند، پرهیز کنید.خداوند وقتی حضرت موسی و هارون را به نزد فرعون می‌فرستد، از آن‌ها می‌خواهد از قول لیّن و نرم استفاده کنند.همه‌ی این اقوال کار مطالعاتی می‌طلبد. فقط مثال‌هایی ارائه شد تا به تدریج وارد بحث وگفت‌وگوی دیگری شویم. درکربلا گفت‌وگوهای گوناگونی وجود دارد هرکدام ازاین گفت‌وگوها طنین‌، آهنگ و بافت خاصی دارند همانند گفت‌وگو با دوستان، دشمنان وکودکان. درشب عاشورا گفت‌وگوهای زیادی اتفاق می‌افتد: گفت‌وگوی امام با عمرسعد، گفت‌وگوی حبیب‌بن مظاهراسدی، مسلم‌بن عوسجه اسدی، بریربن خضیرهمدانی وگفت‌وگوی دو برادر که یکی درسپاه عمرسعد و دیگری درسپاه امام است؛ علی بن قرظه انصاری درسپاه عمرسعد و عمروبن قرظه انصاری درسپاه امام. عمروبن‌قرظه در نمازظهر عاشورا چون سپری درمقابل تیرها عاشقانه ایستاد و نوشته‌اند که پیکرش آن‌قدر از پشت‌سر، گردن و دست‌ها تیر خورده، که همانند قُنْفذ[۱] گشته بود. چنین کسی در سپاه امام حسین(ع) است و از امام اجازه گرفت تا با برادرش سخن بگوید شاید بتواند او را به سوی سپاه امام جذب کند و دیگر این‌که در شب عاشورا، پسری از سپاه امام رفت، تا با پدر خیانت ‌کارش صحبت کند. پسر در سپاه امام و پدر فرمانده‌ی سپاه عمرسعد بود. فرمانده‌ای که محکم در کنار آب فرات ایستاده بود تا کسی به آب دسترسی پیدا نکند. او عمروبن‌حجاج زبیدی بود. این از مسائل لطیف کربلا است. گاه برادری آن‌سو و برادری دیگر در این سو، پسری در سپاه امام و پدری در سپاه دشمن بود. این موضوعات نیاز به مطالعه، تحقیق و پژوهش در حوزه‌ی عاشورا دارد. زیرا بسیاری از مسائل را برای امروز ما روشن خواهد کرد. در کربلا گاهی اوقات آن‌قدر گفت‌وگو اتفاق می‌افتاد که گلوها خشک می‌شد، امام آن‌قدر سخن می‌گفت: که گلویش می‌گرفت، بریر آن‌قدر دشمن را نصیحت می‌کرد که خسته می‌شد. افراد سپاه دشمن در مقابل این گفت‌وگوها، شعار می‌دادند، سخنرانی این افراد را می‌شکستند و باز می‌گشتند. حتی گاه کودکانی در کربلا، با سپاه دشمن وارد گفت‌وگو شدند و نصیحت کردند. در شب هشتم محرم افرادی نزدیک سپاه دشمن می‌رفتند تا کسانی را که در آن‌ها استعدادی برای بازگشت وجود داشت، به سوی امام جذب کنند. این امر باعث شد که سی‌ و دو نفر از سپاه عمرسعد به سپاه امام حسین(ع) بپیوندند.

ما قصد داریم، نحوه‌ی گفت‌وگو در کربلا را مورد بررسی قرار دهیم و مشکل گفت‌وگو در روابط درون خانوادگی را به خوبی ملاحظه کنیم:

کم نیستند پدرانی که می‌گویند: «من نمی‌دانم با پسرم چگونه صحبت کنم.» و یا این که‌ «من زبان دخترم را نمی‌دانم …» یک فاصله و یک گسل نسلی اتفاق افتاده است که سخن گفتن‌ها را بسیار سخت می‌کند. با طرح این گفت‌وگوها، الگوهایی مطرح می‌شود که والدین چگونه باید با پسران و دخترانشان سخن بگویند زیرا اسوه و سرمشق ما کربلاست. تنها کسی که فرمود: «لکم فی اسوه؛ من برای شما اسوه هستم.» حضرت اباعبدالله بود.

اولین گفت‌وگو از آغاز حرکت اباعبدالله

در هنگام حرکت امام مردم شهر مدینه گریه می‌کردند، زنان بنی‌هاشم چنان شیون و گریه سر می‌دادند، که یاد جنگ احد زنده شده بود. شهر مدینه هرگز چنین وضعی را به خودش ندیده بود. زیرا در وداع اباعبدالله با روضه‌ی پیامبر(ص) و خوابی که دیده و تعریف کرده بودند همه می‌دانستند که سفر امام بازگشت ندارد و قافله بی حسین(ع) به مدینه برمی‌گردد. این موضوع را همه حس کرده بودند. هانیه عمه‌ی اباعبدالله به شدت گریه می‌کرد. به گونه‌ای سعی می‌کرد امام را متقاعد کند تا از سفر خودداری نماید. روح یک انسان چقدر باید بزرگ باشد که در برابر انبوه تقاضاها، گریه‌ها و ناله‌های افرادی چون: محمدبن حنفیه(برادر امام)، جابربن عبدالله انصاری، عبدالله‌بن مطیع(رهبر قریش) و دیگران طاقت بیاورد و با استواری تمام بگوید من مأموریت بزرگی دارم. علی‌رغم این‌که می‌دانم کشته خواهم شد و خانواده‌ام به اسارت خواهند رفت، چون خدا اراده کرده است و در پرتو این رنج‌ها فردای اسلام پابرجا می‌ماند، تحریف‌ها می‌شکند، ستم رسوا می‌شود و حقیقت از مشرق خون من طلوع خواهد کرد، من این راه را انتخاب کرده و خواهم رفت. یکی از افرادی که در این موقعیت لباس اباعبدالله را گرفت و شروع به گفت‌گو با او نمود، حضرت ام‌سلمه[۲] بود. ام‌سلمه به امام گفت: «فإنی سَمعتُ جَدُکَ رسول الله یقول:« یُقتلِ ولدی الحسین(ع) بأرضٍ العراق فی أرض یُقالَ لها کربلا؛ با بیرون رفتنت قلب مرا سرشار از غم و اندوه نکن. من از جدت، رسول خدا، شنیدم که حسین من در زمینی که نامش کربلاست، کشته خواهد شد.»[۳] امام جواب داد: «یا اُماه و أنا والله أَعلَمُ ذلک، و إِنّی مَقْتُولٌ لا مَحاله….؛ مادر جان، من می‌دانم مرا می‌کشند و ذبح می‌کنند و نیز می‌دانم در کجا این اتّفاق می‌افتد….»

ام‌سلمه گفت: «واعجباه، فَأین تذهَبُ و أنت مقتول؟ چگونه می‌روی درحالی که می‌دانی تو را می‌کشند؟» امام فرمودند: «یا اَماه إنَ لَم أذهبِ الیوم ذَهبتُ غَدًا، و إِن لَم أَذْهَبْ غَداً لَذَهَبْتُ بَعدَ غَدٍ، وَ ما مِنَ المَوتِ_ والله یا اماه_ بُدُّ، واِنّی لاعرف الیوم.یا اماه قَدْ شاءَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ أَنْ یَرانی مَقْتُولاً مَذْبُوحاً ظُلْماٌ و عُدواناً و أِن یَری حَرَمی و رَهْطی و نِسائی مُشَرَّدینَ، و أَطفالی مَذْبوحینَ … . و هُمْ یَستَغیثُونَ و فَلا یَجِدونَ ناصِراً وَ لا مُعیناَ؛ اگر فردا نروم، پس فردا خواهم رفت. من از مرگ ناگزیرم. من باید برای شهادت بروم و در این راه گام بردارم. اگر نروم از دین خدا نشانی نخواهد ماند. من می‌دانم که کشته می‌شوم و سر از بدنم جدا می‌کنند. این اتّفاقات ظالمانه از سر دشمنی است و خدا چنین می‌خواهد. خداوند اراده کرده است که خانواده‌ی من پریشان باشند. کودکانم شهید شوند[۴] و آن‌ها را به اسارت گیرند. بچّه‌ها تقاضای کمک می‌کنند و کسی پیدا نخواهد شد که آن‌ها را کمک کند.»

در پاسخ هر جمله‌ی ام‌سلمه امام با سه جمله توضیح می‌دهد. اما ام‌سلمه آرام نمی‌گیرد تا این‌که با گفتن جملات پایانی او را آرام می‌کند، تمام کربلا تسلیم و رضا است. پس از آن امام با دست، صحنه‌ی کربلا را به ام‌سلمه نشان می‌دهد. البته عدّه‌ای نیز نوشته‌اند که ام‌سلمه تاب دیدن آن صحنه را نیاورد. امام ام‌سلمه را رها می‌کند و حلقه‌ی زنان بر گرد اباعبدالله زده می‌شود. این واقعه در کربلا نیز بارها اتفاق می‌افتد. زمانی که حضرت علی‌اکبر(ع) در کربلا قصد میدان می‌کرد، حلقه‌ی زنان رهایش نمی‌کردند و امام با محبت و گفت‌وگو حلقه‌های آنان را می‌گسست.

امام باقر(ع) از اول حرکت امام حسین(ع) با کاروان حسینی همراه بود. سن ایشان در کربلا در حدود چهار یا پنج سال است. او وقایع کربلا را دیده و گزارش‌های بسیار ریز و دقیقی از آن‌ها نقل نموده است. یکی از این گزارش‌ها به شرح زیر است، که امام باقر(ع) می‌فرماید:

«لمّا همّ الحسین(ع) بالشخوص عن المدینه اقبلت نساء بنی عبدالمطلب. فاجْتَمَعْنَ للنّیاحه حتی مشی فیهنِّ الحسین(ع):« فقال اُنْشِدُ کُنَّ اللهَ اَنْ تُبدینَ هذا الامرَ مَعْصِیهً ِللهِ و لِرسوله. فهو عندنا کیوم مات فیه رسول الله(ص) و علی(ع) و فاطمه(س) و رقیه وام‌کلثوم و زینب فننشدک الله جعلنا الله فداک من الموت. فیا حبیب‌الابرار من اهل القلوب»؛ وقتی حضرت اباعبدالله تصمیم گرفت که از شهر مدینه خارج شود، زنان عبدالمطلب نزد او آمدند. آنان شروع به نوحه خواندن و گریستن نمودند امام با آرامش از میان زنان عبور کرد. امام به آنان فرمود: «مبادا وقتی که می‌گریید و صدایتان را بلند می‌کنید، باعث معصیت خدا و رسول خدا شوید.» زنان پاسخ دادند: «برای چه گریه نکنیم. امروز همانند روزی است که پیامبر از دنیا رفت. امروز مانند روز شهادت حضرت علی(ع) و فاطمه(س) است. ای کاش ما می‌توانستیم جانمان را قربانی کنیم تا تو کشته نشوی. ای تنها بازمانده‌ی محبوب قلب‌های همه‌ی ما.» عمه‌های امام حسین(ع) نیز آمدند و شروع به گریستن نمودند و گفتند: «ما صدای جنیان را شنیده‌ایم که برای تو شعر می‌خواندند، می‌گریستند و می‌گفتند چه خواری‌ها در این ماجرایی که روبروست، اتفاق خواهد افتاد. مصیبت تو دماغ‌ها را به خاک خواهد کشید و با قتل حسین(ع) بردگان قریش خوار خواهند شد.» امام زنان را آرام کرد، آنان را نشاند و فصلی از تأثیرات آینده‌ی کربلا برای آنان گفت. (فصلی که در کربلا نیز برای دشمنان تعریف نمود.) امام می‌فرماید: «من دوباره، یک‌روز دیگر به این دنیا بازمی‌گردم. آن روز، روز رجعت است. تا آن روز و تا قیامت با من همراه باشید. آن‌روز دانیال نبی، عیسی و رسول خدا، محمد(ص)، به دنیا بازمی‌گردند.» امام افق آینده را برای آنان تعریف نمود و آرامشان کرد. این گفت‌وگو، یکی دیگر از گفت‌وگوهای حوادث کربلا بود.

از دیگر گفت‌وگوهای مرتبط با حوادث کربلا، گفت‌وگوی جابربن عبدالله انصاری با امام حسین(ع) است. پدر جابر در جنگ اُحد شهید شده بود. جابر صاحب سیر بود و در هجده غزوه، از جمله غزوه‌ی بدر شرکت کرده بود. پیامبر به جابر فرموده بود: «تو زنده می‌مانی تا سلام مرا به فرزندم باقر(ع)، که نامش در تورات و انجیل آمده است، برسانی.» لوح حضرت فاطمه(س) در دست جابر بود. در آن نام دوازده امام نگاشته شده بود. جابر شخصیّت بزرگی بود. در مدینه که راه می‌رفت، همیشه یک عصا در دستش بود. آن را بر زمین می‌کوفت و می‌گفت: «علیٌ خیرٌ البشر؛ بهترین انسانی که من می‌شناسم، علی است. هرکس از علی سرپیچی کند، کافر شده است. ای انصار مراقب باشید.» پس از شهادت امام حسین(ع) جابر به زیارت قبر امام رفت. عطیه کوفی همراه جابر بود. او دست جابر را گرفت و بر سر قبر امام گذاشت. جابر در آن زمان نابینا بود. جابر در آن حال به عطیه‌‌ی کوفی گفت: «ما در کاری که امام حسین(ع) انجام داد، شریک هستیم. من از پیامبر شنیدم هرکس، کسی را دوست داشته باشد، در کار او شریک است.»

اما جابر با آن شخصیت بزرگش، نمی‌تواند حرکت و قیام امام حسین(ع) را درک کند، او بصیرتی از جنس اصحاب اباعبدالله نداشت. او افق قیام اباعبدالله را نمی‌دید. خیلی از افراد، در آن موقعیّت حساس، دچار این‌گونه تردیدها می‌شدند.[۵]

جابربن عبدالله به امام گفت: «با این یاران اندک می‌خواهید چه کار کنید؟! نمی‌شود شما هم مثل برادرتان صلح کنید؟ ما تاکنون، کشته‌های زیادی داده‌ایم.[۶] این مردم تحمل داغ تازه ندارند. بیا و از این قیام، دست بردار.» امام آهی کشید و خطاب به جابر فرمود: «یا جابر، قد قتل اخی ذلک بامرالله و انی ایضاً افعل بامرالله؛ برادرم کار خود را به امر خدا و رسول خدا انجام داد. من نیز برنامه‌ام را براساس امر الهی انجام می‌دهم. همه چیز به امر الهی است.»

امام حسین(ع)، در کربلا و در پس تمام کارهایی که انجام می‌دهد، می‌‌فرماید: «من این کار را به خواست خداوند انجام می‌دهم.» در کربلا برادر و پسرش را به میدان جنگ فرستاد. در لحظات پایانی عمر علی‌اکبر، به خداوند گفت: «خداوندا، تو خود شاهد باش که چه کسی را تقدیم تو می‌کنم.» آن‌گاه که در کربلا کودک کوچکش، بر روی دست‌هایش بال و پر می‌زد و خون از گلوی نازکش فواره می‌زد، سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «هَوَّنَ علیّ ما نزلَ بی اَنَّهُ بِعَیْنِ‌ اللهِ تعالی؛خدایا، چون چشم تو می‌بیند، چه‌قدر آسان و شیرین است.» مرحوم شیخ جعفر شوشتری آورده است که؛ آن‌گاه که امام حسین(ع) در گودال قتلگاه افتاده بود، سیصد و شصت زخم برداشته بود. امام بلند می‌شد، می‌ایستاد و نماز عصرش را می‌خواند در این موقعیّت از پشت به او نیزه می‌زدند، می‌افتاد. باز بلند می‌شد. از جلو ضربه می‌زدند، باز می‌افتاد. در این حالت وقتی امام نفس می‌کشید، از سیصد و شصت زخم او، چشمه‌های خون می‌جوشید. در این هنگام جبرییل به کربلا آمد و زمزمه کرد: «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیهً مرضیّه.»

کربلا، حرکت، افتادن، برخاستن، دادن و گرفتن برای خداست و اگر شما بکوشید در پای تمام اعمالتان نام خدا باشد، در دادن‌ها، گرفتن‌ها، در فروبردن خشم‌ها و در سخن گفتن‌ها چشم به خدا داشته باشید، شما عاشورایی هستید.

در کربلا هفت نوع گفت‌وگو صورت گرفته است. یک نوع دیگر از این گفت‌وگوها، گفت‌وگوی بی‌صداست. آن‌گاه که شب هشتم محرم به میانه‌ی خود رسید، امام حسین(ع) اعلام نمودند تا یاران و همه‌ی بنی‌هاشم در خیمه‌ی او جمع شوند.[۷]

امام خود زودتر از همه آمد و نشست. اولین کسی که پس از امام وارد خیمه شد، حضرت رباب بود که فرزندش علی‌اصغر(ع) را نیز در بغل داشت. سپس علی اکبر(ع) و بعد فرزندان امام حسن مجتبی(ع) وارد شدند.[۸] همه‌ی آنان با ادب تمام، نزدیک چادر می‌نشستند. سپس حضرت زینب(س) وارد شد. امام اشاره نمود که او نزدیک‌اش بنشیند. امام به گوشه‌ی خیمه‌ نگاه کرد تا صاحب خیمه را ببیند. لحظاتی بعد ماهتاب کربلا در خیمه طلوع کرد. خیمه را کنار زد و گفت: «سید من، مولای من، اجازه می‌دهید، من همین‌جا بنشینم؟» امام پاسخ منفی داد و به او اشاره کرد تا بیاید و در کنار بازوی راست او بنشیند. وقتی همه نشستند، امام نگاهی به همه‌ی آن‌ها کرد و سپس شروع به گریستن کرد. صدای گریه‌ی زنان و کودکان نیز بلند شد. کنار حسین(ع) یک کودک گریه می‌کرد. امام نگاهی به کودک و سپس به جمعیت افکند. امام می‌دید که آن‌ها فردا کشته خواهد شد. نگاه به اکبر و قاسم می‌کرد. می‌دید که آن گل‌ها فردا پرپر خواهند شد. همه از چشمان اباعبدالله وداع را می‌خواندند.[۹] امام در سکوت، با همه گفت‌وگو می‌کرد.امام می‌دید که دو روز دیگر، این کودکان را به تازیانه، شکنجه خواهند کرد. بر سر سکینه دست می‌کشید. می‌دانست که به این موها چنگ خواهند زد و دختر بچه‌ها را با موها از زمین بلند خواهند کرد و به زمین خواهند کوبید. امام باز نگریست و آن‌گاه نگاهش را به سمت زینب(س) چرخاند. یک دفعه همه دیدند که امام بر روی زمین افتاد. «و سیعلم الذین ظلموا ایَّ منقلب ینقلبون.»

 

 

.[۱] به معنای خارپشت است.

[۲] او آخرین همسر پیامبر بود و در هنگام واقعه‌ی کربلا هنوز زنده بود. ام‌سلمه در گذشته همسر فردی به اسم عبدالله‌بن عبدالاسد بود و از او چهار فرزند داشت و بعدها با پیامبر ازدواج کرد. همسرش در جنگ احد زخمی شد و وقتی بعد از گذشت هشت ماه به شهادت رسید، حضرت ام‌سلمه با پیامبر ازدواج کرد. غیر از پیامبر افراد دیگری چون ابوبکر، عمر و دیگران از او خواستگاری کرده بودند، اما ام‌سلمه بیان نموده بود که: « من سه ویژگی دارم که هرکسی نمی‌تواند با وجود این ویژگی‌ها با من ازدواج کند. اول آن‌که بستگان من راضی به این ازدواج‌ها نیستند، از سوی دیگر نیز با ازدواج چهار فرزندم را از دست می‌دهم و ممکن است همسرم بگوید من تحمل فرزندانت را ندارم. ویژگی دیگر من این است که من زنی حسود و غیور هستم و نمی‌توانم هیچ زن دیگری را در کنار همسرم تحمل نمایم، وقتی پیامبر به خواستگاری او آمد، فرمود: «بستگانت را، من راضی خواهم نمود. (پیامبر آن‌چنان با نرمی و صمیمیت با اقوام ام‌سلمه صحبت نمود که اقوامش به او توصیه نمودند با پیامبر ازدواج کند.) در مورد فرزندانت، من چتر محبت خود را بر روی فرزندان همسر شهیدت بازمی‌نمایم و در نهایت دعا می‌کنم خداوند حسد را از قلبت دور کند. (حسد بیماری خطرناکی است. آخرین خطری که در قرآن مطرح می‌شود و آفت قلب انسان‌هاست، حسادت است.) وقتی پیامبر این مسایل را بیان نمود، ام‌سلمه پذیرفت و با او ازدواج کرد. ام‌سلمه همیشه سعی می‌کرد فضای اطراف پیامبر را از آفت‌ها و خطرها حفظ کند. به‌طور مثال عایشه را خیلی نصیحت کرد که به جنگ با امام علی(ع) نرود و به یاد عایشه آورده بود که: «یادت هست که من و تو سر پیغمبر را می‌شستیم من آب می‌ریختم و تو سر را می‌شستی که پیغمبر فرمود من نگران آن لحظه‌ای هستم که یکی از شما حرکت کند و سگان حوأب علیه او پارس کنند و یکی از شما مسیر جهنم را انتخاب کند.» این موضوع را چندبار به یاد عایشه آورد. ام‌سلمه بسیار خوش‌سخن بود. سروده‌هایی نیز دارد که بعد از کربلا در کنار روضه‌ی نبوی آن‌ها را می‌سرود و این اشعار خود زمینه‌ی انقلاب در شهر مدینه را ایجاد کرد. در سال شصت و سه هجری یک قیام بزرگ در مدینه شکل گرفت که به واقعه‌ی حَرّه معروف است. از عوامل اصلی و جدی در ایجاد این انقلاب، ام‌سلمه، حضرت زینب(س)، رباب، ام‌البنین و دیگران بودند. زنان حلقه می‌زدند و حوادث کربلا را بیان می‌کردند. گفته شده است که مروان‌بن حکم، دشمن سر سخت اباعبدالله، می‌آمد و به مرثیه‌خوانی‌ها و گفتگوها گوش می‌سپرد. ام‌سلمه امانت‌دار امام حسن مجتبی‌(ع) بودند. امام، امانت‌ها را به او می‌سپرد. حضرت اباعبدالله نیز در هنگام رفتن به کربلا، امانت‌هایش را به ام‌سلمه سپرد. یکی از آن امانت‌ها یک شیشه بود که مقداری تربت در آن بود. امام به او فرموده بود: «هر زمان که این شیشه خونین شد، هنگام لحظه‌ی شهادت من است.»

[۳] – خبر واقعه‌ی کربلا خیلی زودتر از زمان وقوع آن، داده شده بود. اگر بپذیریم که این خبر در سال‌های پایانی زندگی پیامبر به ام‌سلمه گفته شده است، زمان گفتن آن چند سال قبل از واقعه کربلا می‌باشد. حضرت فاطمه زهرا(س) نیز دختر کوچک‌اش، زینب را، روی زانوانش می‌نشاند و آیات صبر قرآن را می‌خواند و بعد از آن‌ها به کربلا می‌رسید و ماجرای کربلا را برای زینب تعریف می‌کرد. حضرت زینب(س) از کودکی برای کربلا، آمادگی روحی و روانی داشت. وقتی قرار است کاری بزرگ اتّفاق بیفتد، زمینه‌های روانی قبل از آن کار را فراهم کنید. ذهن‌ها و روح‌ها را برای پذیرش آن موضوع آماده کنید.

[۴] – از همین جمله می‌توان استفاده نمود که در کربلا کودکانی شهید می‌شوند.

[۵] – ببینید چه‌قدر درد اباعبدالله سنگین است که کسی مثل جابر نیز او را درک نمی‌کند نزدیک‌ترین دوستان امام، این‌گونه بودند. در مقابل آنان،ابوالفضل‌العباس به گونه‌ای دیگر بود. در تمام طول مسیر حرکت امام، حتی یک‌بار هم نشد که درخواستی از امام نماید و یا این‌که نظر و پیشنهادی در محضر امام، از خود بیان نماید. ادب و کمال عباس، فوق‌العاده بود. او در ولایت، پشت سر امام بود. از سوی دیگر محمد حنفیه، برادر امام حسین(ع)، امام را نصیحت می‌کند و به او خط نشان می‌دهد. امروزه ما نیز دچار این مسایل هستیم. بعضی به جای این‌که خط بگیرند، می‌خواهند خط نشان دهند واین آغاز انحراف‌های بزرگ است.

[۶] – جابر به جنگ‌هایی که در زمان پیامبر، امام علی و امام حسن مجتبی(ع)، اتفاق افتاده بود، نیز اشاره کرد.

[۷] – در کربلا پنج نوع خیمه وجود داشته است. خیمه‌های انفرادی، خیمه‌های امداد، خیمه‌های خانوادگی، خیمه‌های فرماندهی و خیمه‌هایی که زخمی‌ها و شهدا را در آن‌ها نگه می‌داشتند. خیمه‌های فرماندهی از آن ابالفضل العبّاس، حبیب بن مظاهر و زهیربن قین بودند.

[۸] – فرزندان امام حسن(ع) که در کربلا حضور داشتند، شش نفر بودند.

[۹] – آمده است که نگاه اباعبدالله سه معنی داشت: نگاه اول؛ نگاه حسرت، نگاه دوم؛ نگاه وداع، و نگاه سوم؛ نگاه حیرت و تحیّر بوده است.

لینک صوتی telegram

همچنین ببینید

رویارویی حق و باطل با ظاهری شبیه هم

اعوذبالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. صلی الله علیک یا مولای یا اباعبدالله ...