خانه / آيينه داران آفتاب / سربلند و رفیع

سربلند و رفیع

رافع بن عبدالله ازدی شنوئه مولا (غلام) مسلم بن کثیر

رَسته از هرچه هست، سرمست از جام ولای دوست، دست‌افشان و پایکوبان می‌آیم. می‌آیم با تن‌پوشی از تقوا، زرهی از زهد، پای‌افرازی از ارادت و عشق و شمشیری صیقل‌یافته از معرفت، سیراب از بصیرت و ادراک، تا جان در هوای تو پرواز دهم.

رافع همراه مسلم بن کثیر، مولایش، از کوفه بیرون آمده بود. آخرین روز ذی‌الحجّه هوا اندکی دم کرده بود و عرق پیاپی میهمان پیشانی بود. سرود می‌خواند و مسلم با او دم می‌گرفت: رَسته از هرچه هست، سرمست از جام ولای دوست، دست‌افشان و پایکوبان می‌آیم…

راه از گزند گزمگان تهی نبود. هر شبحی از دور پیام‌آور مرگ و هراس بود. امّا عشق هراس‌ناشناس قلب عبدالله و ایمان شورآمیز مسلم راه را پرشتاب می‌پیمود.

اشباح مرگ هر از چندگاه بر سطح صحرا می‌خزیدند. رافع و مسلم درنگی می‌کردند و دیگربار آهنگ راه می‌کردند.

نخستین روز محرّم از میانه گذشته بود و امام منزل‌گاه قصر بنی‌مقاتل را به سمت نینوا ترک می‌گفت که دو سوار، دو رهسپار فداکار، دو خاکسار کوی محبوب به مولا و مقتدایشان رسیدند.

  • سلام مولا و سرور ما، جان و هستی ما به فدایت، پذیرایمان باش.
  • سلام و رحمت خدا بر شما باد، خوش آمدید.
  • از کوفه آمده‌ایم، از دیار غربت مسلم، از سرزمین نفاق و شکست میثاق، از شهر وحشت و جنایت عبیدالله بن زیاد.
  • خدایتان پاداش نیک دهد. اینان خانواده و یاران من هستند.

حُرّ بن یزید ریاحی با هزار نفر همراه با فاصله‌ای اندک سپاه امام را مراقبت و تعقیب می‌کرد. پیوستن دو یار تازه‌رسیده را می‌دید و پروای اعتراض نداشت. این دو چندمین گروه پیوستگان بودند که از کوفه به فرزند پیامبر می‌پیوستند.

رافع لبریز از شوق و شتاب قافله‌ی عشق را همراه و همسفر شد و صبحگاه روز دوم محرّم به سرزمینی قدم گذاشت که وصف آن را از زبان مولایش مسلم شنیده بود. مولایش پیش‌تر از این سرزمین، در صفّین گذشته بود و توصیف حادثه‌ی کربلا را از زبان امیرمؤمنان علی(علیه‌السلام) شنیده بود.

مسلم و رافع به کربلا رسیدند. رافع اشک‌ریزان زمزمه کرد: بابی و امّی الحسین(علیه السلام) المقتول بِظَهر الکوفه، سیقتُل عطشاناً بطف کربلا، تبکی علیه السّماء و الارض، یا عبره کلّ مؤمن.

این جمله را از زبان مسلم و مجاهدان دیگر صفّین شنیده بود. سخن امام علی(علیه السلام) بود و در آن هیچ تردیدی نبود.

رافع به گستره‌ی زمین کربلا نگاه کرد؛ پستی و بلندی و خارزار و در دوردست، فرات که خنک و زلال و سر به زیر از حاشیه‌ی دشت می‌گذشت. با خود گفت: اگر علی(علیه السلام) گفته است پدر و مادرم فدای حسین که پشت کوفه، تشنه‌کام در کربلا شهید می‌شود و زمین و آسمان بر او می‌گریند، من که هستم که در سلک کشتگان و شمار شهیدان او باشم؟ من سیاه و بی‌ارج، ناشناخته و گمنام در میان این نام‌آوران و بزرگان کیستم؟

امّا نه، هرچه باشد من عاشقم، دل‌باخته‌ی مولایم و مؤمن این خاندان. می‌دانم که نوازش و کرامت آنان نیز بر سر من سایه خواهد انداخت.

دست تأیید مولا بر شانه‌اش نشست. لبخند زد. چشم در چشم امام دوخت. لبخند به گریه بدل شد و رافع در آغوش مولایش، شمیم بهشت را در سلول سلول وجودش احساس کرد. روزها در پی هم می‌گذشتند و کربلا برای حادثه‌ی عظیم آماده‌تر می‌شد. هر روز از کوفه گروه‌هایی تازه می‌رسیدند شمشیر به کف، سوار، پیاده؛ برخی نیز با چوبی و سنگی می‌آمدند. صبح تاسوعا نزدیک سی‌هزار سوار و پیاده در گوشه و کنار دشت غبار و غریو می‌انگیختند.

هنوز خورشید در شیب افق فرو نرفته بود که شمر بن ذی الجوشن، سردار تازه رسیده‌ی کوفه، حمله به اردوگاه اباعبدالله را فرمان داد. سفیر نستوه امام به گفت‌وگو با دشمن پرداخت و شبی مهلت و امان گرفته شد تا همه‌چیز در عاشورا فرجام پذیرد.

رافع در شب عاشورا به شیوه‌ی شیرین دیگر یاران تا سپیده‌دم به نجوا و تهجّد و تلاوت پرداخت. آن شب معطّر و مطهّر یاران، خود را در شطّ نیایش شستند و به دستور امام تن به لباس‌های پاکیزه و عطر و مشک آراستند تا دیدار محبوب را در عاشورا مهیّا شوند.

در خیمه‌ی مسلم بن کثیر به رسم دیگر خیمه‌ها غوغا بود. رافع در کنار مولایش قرآن می‌خواند. گاه بلند و رسا می‌گریست و گاه رساتر قهقهه می‌زد. می‌خندید و به یارانی که به دیدارش آمده بودند بشارت وصل جانان می‌داد.

روز عاشورای شعور و عشق و شهادت در مشرق زندگی سالکان پارسا دمید. اذان علی‌اکبر فضایی پیامبرانه و جوان و بهجت‌آمیز به کربلا بخشید. در صفوف نماز اباعبدالله همه به شوق ایستادند. رافع نیز در کنار مولایش آخرین نماز صبح را قامت بست.

آن‌سو نیز در تاریکستانِ جان‌ها اضطراب و التهاب بود. سپاه عمرسعد طبل جنگ نواخت و سی و سه هزار سپاه میمنه و میسره آراست و خود را برای نبرد و جنایت آماده کرد.

آخرین گفت‌وگوی امام با یاران شعله‌ی اشتیاق را در جانشان افروخته‌تر کرد و آخرین خطبه‌ها پیشاروی دشمن حجّت را بر همگان تمام.

تیرباران کمانداران سپاه عمرسعد آغاز جنگی گسترده بود. از هر سو آهنگ طبل جنگ بود و فشافش تیرها و ساعتی بعد در پایان تیر برگ‌ریز باغ عاشورا و شهادت جمعی از بهترین یاران و فداکاران بود. مسلم بن کثیر نیز به شهادت رسیده بود. رافع کنار تن خونین و تیرخورده‌ی مسلم آمد. مولایش را وداع گفت و زیارت رسول خدا و وصال بهشت را تبریک. جنگ تن به تن آغاز شد. هر لحظه یکی دیگر از یاران اذن میدان می‌گرفت و ارغوانی و سبک‌بال به وصال محبوب می‌رسید.

خورشید به نیمه‌ی آسمان رسید. ظهر داغ و عطش‌خیز، یاران اندک و گستاخی و تکاپوی دشمن برای پایان صحنه افزون‌تر می‌شد.

صفوف کوچک و اندک برای آخرین نماز بسته شد. آرامش نماز خوف در تیرباران دشمن برپا شد! پایان نماز بود و آخرین اندوخته‌های جبهه‌ی حسین(علیه السلام).

جز بنی‌هاشم و چند تن صحابه کسی نمانده بود. رافع چالاک و عاشق به محضر محبوب و امام خویش شتافت. رخصت میدان طلبید و به اشارت و بدرقه‌ی امام به میدان رفت.

درخشش شمشیر در زیر آفتاب داغ عاشورا و رقص مرگ‌ریز تیغ رافع جان سیاه دشمن را از ترس و هراس می‌انباشت. می‌جنگید و سرود یا محمّد، یا حسین دمی از لبانش دور نمی‌شد.

آن‌چنان در قلب دشمن فرو رفت که گویی هیچ پروای انبوه نیزه و تیغ و تیر و سنانش نیست. صفوف را می‌درید و میدان را به لاشه‌های تباه می‌سپرد. عرق و خون از اندامش می‌چکید. عطش آخرین رمق‌هایش را می‌ربود. از همه‌سو محاصره‌اش کردند. از دور سنگ و تیر می‌انداختند و غلام رشید مسلم بن کثیر تکبیرگویان زخم می‌دید و می‌جنگید.

اندکی بعد در خاموشی صدای رافع تن خونپالای او بر خاک داغ دشت افتاده بود. روح رفیع رافع به دوست پیوسته و نام او روشن و جاودانه دفتر شهیدان را زینت بسته بود.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...