خانه / آيينه داران آفتاب / در منای حسین

در منای حسین

سلمان بن مضارب بن قیس بَجَلی

لبّیک اللّهم لبّیک، لبّیک لاشریک لک لبّیک …

می‌چرخد و لبّیک می‌گوید و در طواف خانه‌ی محبوب، از او، «او» می‌طلبد. چهل سالگی‌اش را به منای عشق آورده تا با ذبح هرچه جز دوست، زیستن دوباره را آغاز کند. مراسم حج پایان یافته است. کاروان‌ها سر برگشتن دارند تا بوی منتشر خدا در جان را به دیار و سرزمین خویش برسانند.

سلمان همسفر پسرعمویش زهیر بن قین است و زهیر خوب می‌داند که اباعبدالله هشتم ذی‌الحجّه مکّه را به سمت کوفه رها کرده است. زهیر سر پیوستن به کاروان حسین(علیه السلام) ندارد. امّا در منزل زرود جاذبه‌ی شگفت امام و تشویق و ترغیب همسرش، دلهم بنت عمرو، او را به قافله‌ی ایمان و ایثار و عشق گره می‌زند.

اینک زهیر است و روحی آتشناک و جانی شعله‌زده که همسفر حسین شده است. سلمان نیز در جاذبه‌ی رفتار امام ذرّه‌سان به خورشید پیوسته است.

  • زهیر! ما کعبه گم کرده بودیم. جمال و جلال خدا از سیمای حسین در تجلّی است. کدام زبان را به سپاس بگشاییم که لطف دوست ما را به روح کعبه رسانده است؟

کاروان می‌رفت و ایمان هر لحظه روشن‌تر می‌رسید. سلمان در رجمی بزرگ‌تر شیطان را از بهشت جانش رانده بود. در عرفات دیدارِ حسین به مشعرالحرام عشق رسیده بود و در سعیی عارفانه هفت بار نه، هفتاد بار صفا و مروه را هروله کرده بود.

وقتی در عذیب‌الهجانات سردار سپاه هزار نفری کوفه، حُرّ بن یزید ریاحی، فرمان جدید عبیدالله را اجرا کرد و سختگیرانه و آمرانه با یاران اباعبدالله سخن گفت، زهیر پیشنهاد داد که با او بجنگیم و امام فرمود:

ما آغازگر جنگ نخواهیم بود. در همین هنگامه بود که سلمان با زهیر گفت:

  • پسرعمو، تسلیم فرمان و اشارت حسین باشیم که او جز به حق نمی‌گوید و جز حق نمی‌جوید.

آخرین شب ذی‌الحجّه بود و سلمان دوشادوش مردانی از جنس شمشیر و حریر به کربلا نزدیک می‌شد. حالات امام گواه نزدیکی به ارض موعود بود؛ سرزمین مجاهدان سالک و صالحان مسلّح، سرزمینی که قلب‌ها را به ضیافت تیر و تن‌ها را به نوازش شمشیر بشارت و نوید می‌داد.

لبّیک اللّهم لبّیک…

سلمان به کربلا رسیده بود. همین که امام از کربلا و قتلگاه و خوابگاه شهیدان گفت زائر کعبه لبّیک‌گویان به طواف خاک و زیارت زمین پرداخت. بر خاک بوسه می‌زد، اشک می‌فشاند و گاه به شیوه‌ی شیداییانِ شوریده می‌چرخید و سماع می‌کرد.

خیمه‌ی سلمان همسایه‌ی زهیر بود؛ آن‌سو ترک خیمه‌ی حبیب و مسلم بن عوسجه و بُریر بود و فاصله تا خیام امام اندک. هر فرصتی و هر حادثه‌ای بهانه‌ی نشستن پای سخن محبوب و مراد بود. مسافر کعبه با طمأنینه و آرامش چشم‌های مولا را مرور می‌کرد و در کتاب مبین نگاهش آیات معرفت و محبّت تلاوت می‌کرد.

زمین کوچک و محدود کربلا هر روز تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شد. عمرسعد بود و یزید بن رکاب و عمرو بن حجّاج و شبث بن ربعی و دیگر سردارانی که قساوت و سنگدلی را در هفتمین روز بیشتر کردند تا مهیّای جنایت و جنون عاشورا شوند. روز نهم فرا رسید و شمر بن ذی‌الجوشن امضای پایانی این شقاوت و قساوت شد.

در وقوع حادثه تردیدی نبود. سلمان در این روزهای اندکِ پیوستن دیگرگونه شده بود. بی‌تاب بود و بی‌تاب؛ افروخته از شوق ناب و منتظر جهاد و ایثار و جان سپردن در پای آفتاب.

شب عاشورا فرا رسید. زمزمه‌های بُریر و استغاثه‌های حبیب بود و نجوای عاشقانه‌ی عبّاس، تلاوت شورانگیز امام و نسیم خنده‌های بی‌تاب‌ترین دل‌ها، در زیارت شمشیر و جشن تیغ و تیر و پرواز تا ضیافتکده‌ی وصل.

سلمان همه‌ی خیمه‌ها را سر می‌زد؛ از هر طور قبسی می‌گرفت و از هر دریا گوهری. آن شب عزیز را آن‌چنان به صبح گره زد که در خویش جز حضور دوست، جز سریان حسین و جریان عشق هیچ نمی‌دید.

در تیرباران صبح هفت زخم کاری بر تنش رویید. زخم‌ها را به چیزی نگرفت. حتّی نگاهی از سر لطف با ترحّم به دهان باز زخم‌ها نداشت. عطش در تشنه‌کامی جانش به شهادت، رنگ باخته بود. جان گداخته از عشق داغی صحرا را نمی‌فهمید و تأثیر زمزمه‌های شبانه زمزمه‌های فرات را، که از اندک‌فاصله نمک بر زخم تشنه‌کامی می‌ریخت، محو می‌کرد.

نیم‌روز داغ عاشورا با دشتی گلگون، با شهادت بسیاری از یاران فرا رسید. نگاه نمازجوی ابوثمامه، خورشید نگران عاشورا را اشاره کرده بود. صفوف اندک یاران آماده‌ی اقامه‌ی آخرین نماز بود. حبیب دمی پیش از نماز با محاسن سپید گلگون و چهره‌ی گلگون‌تر، از کربلا به خلوتگاه ربّ اعلی بال و پر گشود. پیش از او مسلم بن عوسجه در خون فتاده بود. سلمان بود و زهیر و سعید و هانی و چند تن پاکباز و بنی‌هاشم و امام.

الله اکبر… و نماز آغاز شد. زهیر نخستین رکعت را با امام گذراند و نماز را به پایان رساند تا دیگر یاران اقتدا کنند و او محافظ و مدافع امام باشد. تیر از هر سو می‌بارید. انتهای نماز ابتدای پرواز سعید و هانی بود. زهیر نیز زخمی و خونین به نظاره‌ی امام ایستاده بود که سر سعید را در آخرین لحظه‌ها بر زانو داشت.

  • آیا من نیز چنین سعادت و نیک‌فرجامی را ادراک خواهم کرد؟

در غوغای دشت جز بنی‌هاشم یاران انگشت‌شماری مانده بودند. سلمان زهیر را یافت. در آغوشش فشرد. وداعش گفت و برای رزمی حماسه‌گون به حضور امام رسید. به اشارت امام میدان لبریز شور و حماسه‌ی سلمان شد. اسب را به جولان واداشت. شمشیر را می‌چرخاند. زائر کعبه هروله می‌کرد. هفت بار از حسین تا میدان را درنوردید. زخم برداشته بود. بازگشت و هفت بار طواف حسین کرد تا حجّی عاشقانه‌تر را برپا کرده باشد.

در میدان رجز می‌خواند و تیغ می‌چرخاند. شمشیر جان‌شکارش خس و خاشاک را درو می‌کرد. صدای رسایش در همه‌سو پژواک داشت:

من از فرزند کعبه، از فرزند مِنا و حِلّ و حرم دفاع می‌کنم. من پاسدار فرزند زمزم و صفایم. من پاکباخته‌ی نور چشم فاطمه و مصطفایم. شمشیر من می‌درخشد و چشم حاسدان را کور می‌کند.

اندک اندک زخم‌ها دهان گشودند. صدای گرم سلمان خاموش شد و دمی بعد خون گرم زائر بیت الله زینتِ آخرین منای حسین شد.

امام به بالینش رسید. سلمان با چشم‌هایش به طواف مراد و محبوبش پرداخت. با آخرین نفس‌ها از جانش می‌جوشید:

لبّیک اللّهم لبّیک، لبّیک لاشریک لک لبّیک…

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...