سلام و صلوات و تحیّت الهی تقدیم به محضر مولامان، سیّد و سالار همه ی شهیدان، همه ی آزادگان، همه ی عزّتمندان، حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و پاک بازان عاشق و صادقی که چون صخره های ستبر کوهستان در مقابل تندباد شمشیرها، تیرها، نیزه ها، سنگ ها، شماتت ها و اهانت ها ایستادند تا حماسه ی بشکوه و جاودانه ی کربلا را برای همه ی ما رقم بزنند و سلام به محضر شما دوستان حضرت اباعبداللهالحسین(ع) که گوش های نیوشمند خود را برای شنیدن معارف کربلای حضرت اباعبدالله الحسین(ع) آماده کرده اید.
شب پیشین از « حیا » گفتیم و گفتیم که: « اَلْحَیاءُ سَبَبٌ إلی کُلِّ جَمیل »؛ رشتهی پیوند به همه ی خوبی ها و زیبایی ها چیزی جز حیا نیست؛ حیا، روح انسان را زیبا میکند؛ به انسان نگاه زیبا می بخشد؛ سیرت زیبا می بخشد و سلوک زیبا را به زندگی انسان تقدیم می کند. و ایـن نکـته مطرح شد که کربلا سرزمین حیاست و اگر حیا در هیئت یک انـسـان بایـسـتد، «حسین » می شود و اگر قرار باشد حیا را در هیئت رفتارهایی بیابیم، « کربلا » جلوگاه حیاست.
انواع حیا
اشارتی رفت به این که امام صادق(ع) میفرماید: «حیا، پنج گونه است:حیای ذَنب، حیای تقصیر، حیای کرامت، حیای حُب، حیای هیبت»
الف. حیای ذنب (گناه):
انسان باید عالَم را محضر خدا ببیند و در محضرش گناه نکند. حیای ذنب، یعنی حیا در پیشگاه الهی، ذنب زدایی و گناه زدایی از متن زندگی.
ب. حیای تقصیر (کوتاهی):
انسان هر چهقدر کار خوب انجام دهد، باید در پـیشـگاه الهی احسـاس کند که وظیفـه اش را هنوز انجــام نداده اسـت؛ باید پروازهای بلندتر داشته باشد و خوب تر از این، ابراز ارادت کند. حیای تقصیر، احساس همیشه کم کاری است در پیشگاه خدایی که از ما کوشش سازنده و تلاش صالحانه و صادقانه انتظار دارد.
ج. حیای کرامت (بزرگمنشی):
انسان وقتی در مقابل عظمت ها و خوبی ها قرار می گیرد، به گزینش بهترین شیوه و رفتار بپردازد و از این که خود را فروکشد؛ خود را حقیر کند و خود را اندک ببیند، بپرهیزد، چرا که انسان متعلّق به خدا و برای خداست و خدا، هستی را برای ما و ما را برای خودش ساخت « خَلَقْتُ الأشیاءَ لِأجْلِکَ وَ خَلَـقْـتُکَ لِأجْلی »: « من همه چیز را برای تو ساختم و تو مال منی. » پس باید رفتارهای بزرگ داشته باشیم؛ زیرا، « الله اکبر »: « خدا برترین است »، مؤمن هم باید « صِبْغَهُ الله » بگیرد و اگر قرار باشد ما رنگ خدا بگیریم، باید رفتارها و افکار بزرگ و بزرگمنشانه داشته باشیم و حرف های بزرگ و مهم مطرح کنیم.
حیاهای یادشده را شب پیش مطرح و برای هر یک مصادیقی از کربلای حضرت اباعبدالله الحسین(ع) بیان نمودیم.
د. حیای حُب (دوست داشتن):
امشب در ادامه ی بحث شب گذشته، به چهارمین نوع حیا، یعنی حیای حب (دوست داشتن) می پردازم و ابعاد آن را در کربلا با طرح مصادیقی مطرح خواهم کرد. من در پی آن نیز هستم که در ضمن طرح درس های اخلاقی و آموزه های کربلا، چهره ی برخی از اصحاب ناشناختهی حضرت اباعبدالله را مطرح کنم.
واقعاً گم گوشههای کربلا کم نیستند؛ آن قدر در آسمان کربلا ستاره هست که هنوز ما آن ها را رصد نکرده ایم؛ تلـسکـوپ های قـلب و اندیشـهی ما باید در پی رصد کردن این چهره های بزرگ باشند، چون کربلا با این چهره ها ساخته شد؛ این ها معماران کربلای عظیم حسینی اند، هرکدامشان در کربلا نقش و سهمی دارند که باید بازشناسی شود.
حیای حب (دوست داشتن) چند جلوه دارد. ابعاد حیای دوست داشتن را مطرح کنیم تا إن شاءالله همه ی ما این حیا را به دست آوریم؛ آزرممند شویم و این شرمساری بزرگ را داشته باشیم.
البتّه باید مراقب بود که حیا، دو نوع است: « الحَیاءُ حَیائان: حیاءُ الْعَقْل وَ حَیاءُ الْجَهْل »
حیای عقل: حیای خردورزانه و به جا حیا داشتن است.
حیای جهل: آن است که انسان نپرسد. گفته اند که: « پرسیدن عیب نیست، ندانستن عیب است. » ما باید جرئت کنیم؛ برای خود، مرزی قائل نشویم و شرم نکنیم که سؤالاتمان را از کسانی که اهلیّت در پاسخ دادن دارند، بپرسیم.
اگر سؤالات اعتقادی دارید، بپرسید و نگذارید که سؤال ذهن شما را قلقلک دهد. اجازه ندهید سؤال در ذهن شما باقی بماند وگرنه ممکن است فروکشیدن ذهن، خَلَجان (اضطراب، لرزش) ذهنی و احیاناً ــ خدای نخواسته ــ بعداً تردیدها، تزلزل ها و به تعبیر قرآن تَذَبْذُب (دودلی)ها را در پی داشته باشد. اگر سؤال داشتید، سؤالتان را بپرسید. هیچ وقت هم سؤال را طول ندهید. کوشش کنید که به سؤالاتتان، خودتان پاسخ ندهید، چون ممکن است پاسخی که از درون شما می جوشـد، رسـا نباشـد و شخص شما را تا حدّی متقاعد بکند، امّا حقیقت موضوع، آن پاسخ نباشد. به سراغ کتاب بروید؛ مطالعه کنید؛ صاحب نظران را ببینید؛ زانو بزنید و سؤالاتتان را بپرسید که همه شنیده اید « ابوریحان » بزرگ ما، دم مرگ حتّی از سؤالش صرف نظر نکرد و گفت: « چرا که بهتر است آگاه باشم و بمیرم تا جاهل. » در پرسیدن راحت باشید و با روشنی سؤالاتتان را طرح کنید. اگر سؤالی به ذهنتان می رسد، یادداشتش کنید تا از اهلش بپرسید. البتّه هیچ پرسشی نیست که پاسخش را در منابع دینی خود پیدا نکنیم. قرآن به تمام پرسش های انسان پاسخ می دهد. روایات ما آنقدر عظیـم، وسـیـع، گسترده و غیر پایاباند و ژرفا دارند که اگر سراغشان بروید، بسیار دریافت های شیرین خواهید داشت. حیایی که باعث شود انسان پرسش خود را طرح نکند، حیای جهل است.
با این که اندکی از فضای بحثم فاصله می گیرم، از همین فرصت استفاده می کنم و از شما تمنّا دارم که اگر در همین چند روز، برایتان میسّر است، سخنان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) را مرور کنید، حدّاقل شش خطبهی امام حسین در کربلا را بخوانید. این خطبه ها، بسیار درس های زیبا برای زندگی امروز ما و آینده دارد که امیدوارم از آن ها استفاده کنیم.
ابعاد و جلوه های حیای حُب:
۱٫ حیا از این که محبوب شرمنده شود
یک بُعد حیای حب این است که ما باید حیا کنیم از این که محبوبمان را شرمنده کنیم و کاری نکنیم که محبوب شرمنده شود. محبوبمان باید به گونه ای باشد که اتّفاقی نیفتد که سرش را به زیر افکند.
برای این موضوع، مصداق و نمونه ای طرح می کنم که مربوط به « روابط در کربلا » است و در سطح بالاتر، مربوط به «روابط با خدا » می شود.
در افق « روابط با خدا » سعدی میگوید: « گنه بنده کرده است و او شرمسار »؛ ما گناه میکنیم و خدا شرمسار گناهان ما باشد. خدا حیا دارد و نمیخواهد بندگانش را مجازات کند.
امّا اجازه دهید چون بحث ما در زمینه ی عاشوراست، من افق الهی را کم تر طرح کنم به افق « کربلا » بپردازم.
مظهر کسی که سعی کرد دوست و محبوب خود را شرمنده نکند، « حضرت زینب کبری » ــ سلام الله علیهاــ است.
حضرت زینب(س) همراه برادرش از مدینه آمده است و به مکّه رسیده اند، وقتی هشتم ذیالحجه از مکّه حرکت کردند، کمتر به خدمت برادر میآمد، شرم داشت، چون فرزندانش نیامده بودند. حضرت زینب وقتی باکاروان اباعبدالله حـرکت می کـرد، به هر منزلی که می رسیدند، بر ارتفاعی می رفت و نگاه می کرد، مـنـتـظـر بود ببیند کی فرزندانش برمی گردند؟ کی می آیند و به کاروان ملحق می شوند؟
امّا وقتی «عبدالله جعفر» ــ ظاهراً در منزل «اَبْـطَح» که آغاز حرکت حـضـرت اباعبـدالله و نـزدیک «تَـنْعیم» است ــ دست «عَوْن» و « محمّد» را گرفت و به خدمت حضرت اباعبدالله رسید و به دو فرزند زینب (عون و محمّد) توصیه کرد که در خدمت دایی تان باشید و فداکاری و جان فشانی کنید، حضرت زینب سرش را بالا آورد و خیلی خوشحال شد. حضرت زینب وقتی از مکّه حرکت می کنند، فقط دو بار لبخند زد:
یکی امشب است و دیگری همینجا در همین منزل ابطح. حضرت زینب با آمدن فرزندانش بسیار خوشحال شد. آنان را در آغوش گرفت؛ سر تا پایشان را بوسید و گفت: « عزیزانم، پایان دادید به شرمندگی من. پیش برادرم سرم را بالا آوردید. خیلی خوش آمدید. کنار دایی تان باشید. از دایی تان درس بگیرید. کنار علیّ اکبر باشید. با علیّ اکبر همراه باشید تا نفس پیامبرانه در وجود شما بدود. » این یک لبخندش بود.
لبخند دیگرش علیالظّاهر امشب است با این توضیح:
حضرت زینب کبری از خیمه بیرون می آید امشب همه مشغول عبادت اند. همه ی شما شنیدهاید که شب عاشورا « لَهُمْ دَوِیٌّ کَدَوِیِّ النَّحْل بَیْنَ قائمٍ و قاعدٍ و راکِعٍ و ساجد» همه مشغول عبادت بودند. صداها را در هم انداخته، عین زمزمه ی کندوی عسل و مشغول خواندن آیات قرآن بودند. حضرت اباعبدالله نیز در حال خواندن سوره ی آل عمران بود. خیمه ی حضرت زینب نزدیک خیمه ی اباعبدالله بوده است. نیمه های شب، حضرت زینب کبری از خیمه اش بیرون آمد تا خدمت برادر برسد. دید برادر تنهاست و از تنهایی ایشان خیلی ناراحت شد. حرکت کرد تا پـیـش یاران برود و از تنهایی اباعبدالله به آنان گله کند. به سوی «حضرت اباالفضل » رفت. دید که ایشان تعدادی را جمع کرده و برایشان صحبت میکند. به سراغ « حبیب » رفت. دید او نیز تعدادی را دور خود جمع کرده است. حضرت زینب خوشحال شد و برگشت تا به اباعبدالله گزارش بدهد که ناگهان در راه با اباعبدالله برخورد کرد و وقتی اباعبدالله او را دید گفت: « تو را در حال خنده میبینم زینب.» « مُنْذُ خَرَجْنا مِنَ الْمَدینَه ما رَأیْتُکِ مُتَبَسّمهً:از وقتی که از مدینه راه افتادهایم، من لبخند تو را ندیده ام. چه شده است که می خندی؟ » حضرت زینب گزارش یاران را داد و حضرت اباعبدالله بسیار خوشحال شد. به ادامهی این مطلب نمیخواهم بپردازم.
حیای حب در کربلا این است:
در مقاتل معتبر نوشته اند وقتی نوبت به فرزندان حضرت زینب رسید که به میدان بروند، هر دوی آن ها را آورد و در خیمه، کنار خودش نشاند و گفت: « اگر می خواهید برای فداکاری و دفاع از دین بروید، من باید سرتان را شانه کنم. » حتّی به چشم فرزندانش سرمه کشید؛ موهایشان را آراست؛ زیبایشان کرد؛ آنان را آماده کرد و گفت: « عزیزانم، منتظر نباشید من به دنبالتان بیایم.» ــ چون حضرت زینب همیشه روی تلّ زینبیّه بود و او تنها کسی بود که اجازه داشت میدان جنگ را ببیند ــ و از خیمه بیرون نیامد و گفت:« نمی خواهم اگر شما به شهادت رسیدید، در آن لحظه چشم امام بین من و شما قرار گیرد و امام شرمنده شود.»
البتّه حضرت زینب به آنان آموزش زیبایی هم داد که اگر کسی رجزهای این دو نوجوان را بخواند، آن آموزش ها را احساس می کند. به آن ها گفت:« به میدان که رفتید، خطاب به دشمن بگویید: شما انحرافتان ناشی از این است که تأویل را بر تنزیل برگزیدهاید. به جای توجّه به قرآن، به رأی خود توجّه کرده اید؛ حاصل استنباط خود را قرآن نام می نهید.»
متأسّفانه این موضوع گاهی بین ما هم دیده میشود که کسی حرفی میزند و میگوید:« این حرف در قرآن است»، در صورتی که نه قرآن خوانده است و نه اطّلاعات درســتــی از قـرآن دارد، ولی حــرف خودش را به پـروردگار نـسـبت می دهد.
نمونهای که گفته شد، جلوه ی اوّل حیای حب بود؛ یعنی، وقتی در مقابل محبوبتان قرار می گیرید، او را شرمنده نکنید؛ رفتاری نکنید که محبوبتان ناراحت یا سرافکنده شود.
۲٫ حیا از این که محبوب احساس کند در دوستی اش خالص و صادق نیستیم
دوّمین جلوه ی حیای حب این است که کاری نکنیم که محـبـوب احـســاس کند در دوسـتـی اش خالص و صادق نیستیم. نمونه ی زیبای چنین حیای حبی در کربلا، شخصیّتی است به نام « محمّد بن بشیر حَـضْـرَمی ». بسـیار شخصیّت بزرگی است؛ در میان عرب به مبارزه مشهور بوده است؛ شمشیر زدنش را مثال می زدند و می گفتند: « شمشیر، شمشیر بشیر؛ جنگ، جنگیدن بشیر. » صبح عاشورا به او اطّلاع دادند که در «ری» ــ یعنی در ایران ــ پسرت را به اسارت گرفته اند و اگر در نجاتش زودتر نکوشی، او را به قتل می رسانند و مبلغی را هم که برای آزادی فرزندت خواسته اند پانصد دینار است. بلافاصله خبر به اباعبدالله الحسین(ع) رسید. حضرت، سریع وارد خیمه ها شد و پارچههایی ــ شاید مبالغی ــ که معادل همین پانصد دینار میشد برداشت و آورد تا به محمّد بن بشیر بدهد. وقتی حضرت اباعبدالله به ایشان رسید، این جمله را فرمود: « رَحِمَکَ الله. اَنتَ فِی حِلٍّ مِنْ بَیْعَتی فَاذْهَبْ وَ اعْمَلْ فِی فَکاکِ اِبْنِک: خدایت رحمت کند! من بیعتم را از تو برداشتم. برو و پسرت را آزاد کن. اگر مشکل، مشکل پول است، این پارچه ها را بردار و ببر و فرزندت را آزاد کن.
این پارچـه ها چـند طاقه پارچه ی بسـیار گرانقـیمـت بودند که ظاهراً آن ها را از کاروانی که « بُـحَـیْـر بن رِیـسـان » از « یمن » برای « یزید » فرستاده بود، مصادره کرده بودند. بشیر جوابش این بود:
سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد و گفت: « أکَلَتْنِی السِّباع حَیّاً إنْ أنَا فارَقْـتُک: امیدوارم درندگان بیابان مرا زنده زنده، تکّه تکّه کنند، اگر من تو را رها کنم. » یعنی، «یا اباعبدالله، اگر من تو را رها کنم فقط به درد این می خورم که درندگان بیابان قطعه قطعه ام کنند. از من نخواه که این جا را رها کنم. من تو را رها نخواهم کرد. آقا، با این سخن مرا سرافکنده کردی، مرا بپذیر، سربلندم کن. » این، حیای حب است.
امام زمان(عج) وقتی به این شخصیّت(محمّد بن بَشیر حَضْرَمی) سلام می دهد، سلامی عاشقانه و ویژه دارد: « السَّلامُ عَلَی بَشیرِ بْنِ عَمْرِو الْحَضْرَمی! »
این، نـوع دوّم حـیـای حُب اسـت و گفته اند کـسـانی که چنین حبّی نـسـبـت به حضرت اباعبدالله داشته اند، « حُدّاث » (گفت وگوکنندگان با فرشتگان) می شوند.
هر کس هم که همین جا به سبب حضور حضرت اباعبدالله در این محافل و مجالس حیا کند، حیای حب دارد.
در روز تاسوعا و عاشور به هنگام حرکت هَیَآت، برادر عزیزم نخند؛ خواهر عزیز و بزرگوارم شأن مولا را حفظ کن؛ در مقابلش حیای حب داشته باش. گفتهاند وقتی وارد کربلا می شوید، « اَغْبَرِ اَشْعَث » (غبارآلودِ موی پریشان) وارد شوید، مثل خودِ اباعبدالله که در گودال قتلگاه غبارگرفته و موپریشان بود. برادر و خواهر من، خودت را در روز تاسوعا و عاشورا به آن شکل!! در نیاور. حتّی حرف نزن.
یکی از دوستان می گفت: « می خواهم برای روز تاسوعا و عاشورا پیشنهاد روزه ی سـکـوت بدهم. » جـز جـواب دادن نوحه هیچ حرف دیگری نزنیم. وقتی حرکت می کنیم، فقط به نوحه جواب دهیم؛ حالت حزن داشته باشیم؛ صحبت نکنیم؛ نخندیم؛ متلک نپرانیم. اگر باور دارید که آقا امام زمان و اباعبدالله در این هیئت ها حضور دارند، اگر قبول داریم که فرشتگان خدا در آن لحظه در بین ما هستند، اگر باور دارید که رحمت خدا در آن لحظه بر کسی که برای اباعبدالله سوگواری می کند ریزش می گیرد و اگر قبول داریم که خدا نام کسی را که برای اباعبدالله سوگواری می کند در آسمان برای فرشتگان بازگو می کند، حرمت نگه داریم. این همان حیای حب است، دوست داشتنی است که با آزرم، با شرم و با حفظ حریم همراه باشد.
۳٫ حیا از اینکه محبوب را با عذر و درنگ، در انتظار گذاریم
جلوه ی سوّم حیای حب این است که وقتی محبوب دعوتت می کند، وقتی محبوب از شما بخواهد، کوچک ترین درنگی نداشته باشی و عذر نیاوری. همچنان که مثلاً وقتی گوشی من زنگ میزند، با من تماس می گیرند که: « آقا بیا و وامـت را بگیر. » درنگ نمیکنم و به سرعت برای گرفتنش می روم. یا وقتی در بیمارستان ــ خدای ناخواسته ــ بیماری داشته باشیم، چهقدر بی تاب آمدن طبیبیم و حتّی یک لحظه تأخیرش را نگرانیم که مبادا اتّفاقی بیفتد.
دعوت محبوب عوض نکنی.
امروز من در جایی مطرح می کردم و می گفتم که:
بعـضـی وقتـی میگویـنـد «الله اکبر»، دروغ می گویند. وقتی نماز را شروع میکنند و می گویند « الله اکبر »، دروغ می گویند. زیرا خدا دعوتم کرده، خدایی که بالا و بزرگ اسـت گـویـی به مـن زنگ زده و مرا به سـوی خود می خوانَد.
« اذان » یعنی دعوت کردن و صَلای عام؛ یعنی: « بیا و نمازت را بخوان. » به فرض، الآن اوّل وقت اسـت. من اوّل وقت را تأخیر می اندازم و به غذا خوردن مشغول می شوم یا کار دیگری انجام می دهم. وقتی یکی دو ساعت بعد میگویم « الله اکبر » من دروغ میگویم. زیرا «الله اکبر» در کجای اندیشه ی من است؟ العَیاذُ بالله «غذا» یا آن «کاری» که پیش انداختم و خدا را پس انداختم «الله اکبر» بود. «الله اکبر» من دروغ است.
ما گاهی میگوییم « إیّاکَ نَعْبُدُ و إیّاکَ نَسْتَعین »، امّا واقعاً « إیّاکَ نَعْبُدُ و إیّاکَ نَسْتَعین » نیست، با او نیستیم. حیای حُب یعنی دعوت محبوب را بلافاصله جواب بدهیم و او را بر هر چیزی مـقـدّم بـداریـم. اوّل خدا، آخـرش هم خداسـت ﴿هُوَ الأوّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِن ﴾: اوّل خدا؛ آخر خدا؛ ظاهر خدا؛ باطن خدا؛ همه چیز خدا. و به تعبیر مولایی که بر قلّهی عبادت ایستاده است، امیرالمؤمنین، علی(ع): « به هیچ چیز نگاه نکنید مگر پیش از آن خدا ببینید.» در میانه خدا ببینید و در پایان خدا ببینید، همه گاه خدا، و خدا برایت اوّل و مهم ترین باشد.
در کربلا هر کس هر کاری می کند، اوّل خداست.
مثالی را که می خواهم بیان کنم، بر من ببخشید، خیلی مثال حقیری است. تصویری است که میخواهم با آن، مسئله ای را روشن کرده باشم: حضرت عالی با وسیله ی نقلیّهات در خیابان در حال حرکت هستی، نزدیک ساعت ۱۲ ظهر است که ناگهان کسی با ماشینش با وسیلهی شما برخورد می کند. إن شاءالله هم هیچ اتّفاقی نیفتاده جز این که ماشینت خراب شده، خراش کوچکی هم برداشته ای؛ مثلاً، سرت به جلوی ماشین خورده و کمی هم خون بر پیشانیات جاری شده. در چنین مواقعی ما گاهی از ماشین پایین می آییم؛ دعوا می کنیم و منتظریم تا پلیس برسد؛ بد و بیراه ردّ و بدل می شود و بـعـد تسـلـیم می شویم. اگر درست در این موقعیّت صدای اذان بلند شد و کسی به شما بگوید: «ببخشید، اذان است» در آن موقعیّت آن هایی که اطراف شما هستند ممکن است به او چه بگویند؟ اصلاً خود شخصی که پیشانی اش خونی است؛ ماشینش تصادف کرده؛ وسط خیابان هم هست و منتظر پلیس است و شما که به او زده اید، بگویید:« ببخـشـید، وقت نماز است» حتماً همه برمیگردند و به شما چپ چپ نگاه خواهندکرد و ممکن است چند حرف ناشایست هم به شما بگویند. حالا من سؤال میکنم: وقتی« ابوثُمامهی صائدی » خدمت اباعبدالله آمد و گفت:« آقا، خورشید به میانه ی آسمان رسیده است و من می دانم شهید می شوم و دوست دارم قبل از شهادتم با شما نماز بگزارم. » امام در چه موقعیّتی بود؟ امام غرق خون بود. « حُمَیْد بن مُسلم » می گوید: « امام نفس می زد و من از بین حلقه های زره جوشش خون را می دیدم. زخم در پی زخم برداشـتـه بـود. »
قبلاً اشاره کردم که صبح عاشورا در آن موقعیّت که ده هزار چوبه ی تیر پرتاب کردند و بعضی به خیمه ها هم اصابت کرد، هیچ کس نبود که تیر نخورده باشد. در این وضعیّت که تعداد زیادی کشته شده و وسط میدان افتاده و امام خونی است، حالا یک نفر آمده و میگوید: « آقا، دوست دارم الآن نماز را بخوانیم. » و حضرت اباعبدالله فرمود:« ذُکِّرْتَ الصَّلاه جَعَلَکَ الله مِنَ الْمُصَّلینَ الذّاکِرین: آفرین بر تو، نماز به یادت آمد؟ خداوند ــ إن شاءالله ــ تو را از نمازگزاران ذاکر قرار دهد.»
عذرخواهی میکنم که این مطلب را میگویم:
من گاهی تعجّب میکنم و واقعاً نمی فهمم که روز عاشورا بعضی کی نماز صبحشان را می خوانند؟ چون میبیـنـم قبل از اذان، صدای حرکت هیئت می آید. اینان نمازشان را کجا و چه جور می خوانند؟ همه ی این وقایع برای نماز بود.
امیرالمؤمنین وسط میدان جنگ، در حال جنگیدن است. « مالک » به خدمت ایشان می رسد و اصرار بر ادامهی جنگ دارد. امام میفرماید: « نه. وقت نماز است. »
خدا رحمت کند « شهید صیّاد شیرازی» را می گفت:« در جلسهای خدمت حضرت امام در حال دادن گزارش مهمّ جنگی بودیم که دیدیم ناگهان امام بلند شد. فکر کردیم حرفی زدهایم که امام آزرده شده. گفتیم: آقا ببخشید، ما چیزی گفتیم که شما ناراحت شدید؟ فرمود: « نه. وقت نماز بود. همه ی این ها برای نماز است.» همان نمازی که ﴿تَنْهَی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَر﴾ است. توجّه به نماز همان حیای حب است.
یکی از جلوه های حیای حب این است که وقتی محبوب دعوتمان کرد، همراه شویم؛ وقتی طلبمان کرد، به یاری بشتابیم.
فردا که امام زمان میآید، ما آن قدر باید آماده باشیم که تا آن دلنشینترین صدا از کنار کعبه برخاست و بر سطح آسمان، نام حضرت مهدی درخشان و روشن، کلّ گـستره ی افق را پر کرد و گفت: «بیایید»، کفشت را هم نپوشی و بروی.
شنیدهاید که « حُمَیْد بن مُسْلم » میگوید: «در کربلا وقتی «قاسم» خواست وارد میدان بشود، به او نگاهی کردم، دیدم بند کفش پای چپش باز است.»
چرا؟ چون تا بند راست را بسته، می ترسد کسی جلو بیفتد، بند چپ را نمی بندد و وارد میدان می شود. در مقابل چشم امام است، حیا دارد که این محبّت او به تأخیر بیفتد و تمام عشق خود را این جا تقدیم می کند.
حیای حب در این بُعد، این است که وقتی محبوب دعوتت میکند، به بهترین شکل به سویش بشتابی؛ با بهترین لباس، معطّر، زیبا و آراسته برای او.
ما برای غیر خدا خود را خیلی می آراییم، امّا نوبت به خدا که دلبر اصلی است می رسد، در نمازمان چه میکنیم؟ الآن یک لحظه به یاد بیاورید که احیاناً وقتی به تنهایی در منزلتان نماز میخوانید، آن نماز چگونه بوده است؟ با چه لباسی نماز خوانده اید؟ آیا خجالت نمیکشیم که در مقابل خدا این گونه باشیم؟ به دیگران که می رسیم به موهایمان ژل می زنیم؛ ممکن است به موها روغن بزنیم و خود را آراسته میکنیم، امّا به خدا که رسـیـدیـم، نه. به خود مشغولیم و با « خدا » حرف میزنیم.
۴٫ حیا از آشکار کردن کار پسندیده ی خود نزد محبوب
چهارمین نوع حیای حب این است که کار خوب و زیبای خود را پنهان کنی که دیده نشود.
« عمرسعد »ی که این همه ملعون است و مطرود، عمویی داشت که سنّش ۱۵ یا ۱۶ سال بود و به جبهه ی جنگ آمده بود تا پیغمبر را یاری کند و عاشق پیغمبر بود. چون کوچک بود و می ترسید پیغمبر او را از میدان بیرون کند، مرتّباً پشت همه پنهان می شد. پیغمبر متوجّه شد که بچه ای در آن پشت دارد پنهان می شود. تا پیغمبر به میانه ی صفوف آمد و او نیز دیگر نمی توانست خودش را پنهان کند، گفت: « خیلی من سعی کردم خودم را پنهان کنم، امّا مرا دیدی. اگر پنهان می شوم به خاطر این است که مبادا تأییدم نکنی و مرا نپذیری. آقا، من مشکلی دارم؟ مرا از میدان دور نکن. من عشق تو را در جان خود دارم. » و جنگید و شهید شد.
ما باید همیشه نگران این مسئله باشیم که مبادا تأیید نشویم و کار خوب خودمان را پنهان بکنیم.
مصداقی از کربلا را می خواهم مطرح کنم که از این چهره کسی سخن نگفته و حتّی یک نوحه برای ایشان گفته نشده است و خیلی شخصیّتها همین گونه اند.
تو را به خدا اگر در این جلسه ی ما، دوسـتـان شـاعر و مدّاحی حضور دارند، واقعاً تمنّا میکنم مقداری حوزهی نوحههای خود را وسعت و گسترش بدهیم. برای فرزندان حضرت زینب، یک نوحه هم دیده نمیشود، حتّی اخیراً من در این چند سال دیده ام که برای « حضرت علیّ اصغر » هم کسی نوحه نمی گوید و این رسم نامناسبی است. بنده جرئت کردم الآن که این مسئله را طرح کنم:
روز تاسوعا نوحه ها فقط دربارهی « اباالفضل العبّاس » است ــ که بسیار خوب، خیلی خوب ــ و روز عاشورا دربارهی خودِ « حضرت اباعبدالله » و «حضرت زینب». برای بسیاری از چهرههای کربلا، ما مرثیه و روضه کمتر میگوییم و نوحه کمتر داریم. به آن ها نیز باید بپردازیم. چه کسی گفته که روز تاسوعا فقط « اباالفضل العبّاس »؟ بـسـیار خوب، واقعاً من همه ی وجودم به قربان نگاه، رشــادت، غـیــرت، حمـیّـت و عبادت اباالفضل! اباالفضل به جای خود، امّا ابعاد و چهره های دیگر کربلا را هم مطرح بکنیم. ندیده ام که کسی از این چهره حرفی زده باشد:« عون بن علیّ بن ابی طالب»، پسر امیرالمؤمنین، علی(ع) است.
ایشان وقتی از امام اجازه گرفت، امام یک لحظه او را کنار میدان نگه داشت. امام خیلی او را دوست داشت. بسیار مؤدّب و باحیا بود و اصلاً سرش را جلوی حضرت اباعبدالله بلند نمی کرد. اذن گرفت و وارد میدان شد. رفت؛ جنگید و بعد از کمی جنگیدن برگشت. امام تا او را دید گریه کرد. گفت: « چه قدر زخم برداشـتـی! » و او زخم هایش را پنهان می کرد و سعی می کرد زخم هایش را حضرت اباعبدالله نبیند. گفت: «آقا، نیامده ام تا زخم هایم را نشانت بدهم، آمده ام توان بگیـرم و به مـیـدان بـرگردم. آقا، خواهـش می کنـم، سـیّـد و مولای من، زخم هایم را مطرح نکن، این ها در مقابل تو چیزی نیست. »
این حیا، حیای پنهان کردن کارهای نیک و خوب است و البتّه خداوند در قرآن فرموده است: « شما اگر کار خوبتان را پنهان کردید، من آشکارش می کنم و اگر آشکارش کردید؛ آن را روی دست گرفتید و به این و آن نشان دادید، پنهانش میکنم: ﴿إنَّ اللهَ یُدافِعُ عَنِ الَّذینَ آمَنُوا﴾ تو اگر کار خوب بکنی، خدا کار خوب تو را به ثمر می رساند، هیچ نیاز به تبلیغ نیست. کار خوب، جلوه خواهدکرد. خدا عهد و پیمان داده است که خوبی های ما را طرح کند و پاداش بدهد. سعی کنیم برای خودمان تبلیغ نکنیم. تبلیغ نکردن خوبی و پنهان کردن خوبی، یکی از جلوههای حیای حب است. تو پنهان کن، خدا آشکارش خواهدکرد.
۵٫ حیای از دست تهی رفتن نزد محبوب
جلوه ی دیگر و از مصادیق دیگر حیای حب این است که: هیچ وقت دست خالی نزد محبوب نروی.
خیلی صمیمانه می خواهم یک موضوع کوچک اخلاقی را بیان کنم، موضوع خیلی قشنگ و زیبایی است. من هر وقت این ابیات حضرت اباعبدالله الحسین(ع) را می خوانم، به وجد می آیم. شـعـری عاشقانه است که حضرت اباعبدالله برای همسرش گفته است و در شعرش میفرماید من دوست دارم «رُباب» را:« لَعَمْرُکَ، إنّی (إنَّنی ) لَاُحِبُّ داراً تَحُلُّ فیها سَکینَهُ و الرُّباب: به خدا قسم، به جان خودم، من خانه ای را که سکینه، دخترم و همسرم، رباب در آن است دوست دارم »؛ یعنی، چون رباب و سکینه را دوست دارم، دوسـتدار آن خـانه ام. « اُحِبُّهُما وَ اَفْضَلُ جُلَّ مالی: دوستشان دارم و بهترین قسمت مالم را برای همسـرم و دخترم می آورم »؛ یعنی، دست خالی خانه نمی آیم.
به ما گفته اند که هر وقت وارد خانه می شوی، با یک گل و با یک حدّاقل وارد شو؛ مثلاً، در جیبتان چند شکلات داشته باش و به خصوص به بچّهها که رسیدی شکلات و شیرینی به آن ها بده؛ خوشحالشان کن. خیلی اتّفاق خوب و مناسبی است. شما که شیرینی داری بعد می گویی «الله اکبر» و به نماز می ایستی، بچّهها متوجّه می شوند که « این که نماز می خواند شیرینی می دهد؛ هم رفتارش شیرین است، هم شیرینی دهنده است. »
از مصادیق حیای حب همین است: هیچ وقت با دست خالی پیش بزرگان و پیش محبوب حضور پیدا نکنید و دستتان پر باشد.
یک مصداق از کربلا مطرح میکنم که این شخصیّت را هم کسی درباره اش متأسّفانه چیزی نگفته است: « عبدالله بن مسلم بن عقیل »، پسر حضرت مـسـلم. که وقـتی در مـنزل « زُبـاله »، خـبـر شـهـادت حضـرت مـسـلـم را آوردند، اباعبدالله، فـرزنـدان و بـرادران مـسلم را جـمـع کـرد و گـفت: « دیگر حجّت بر شما تمام است.» عبدالله بن مسلم بسیار اشک ریخت و گریه کرد و گفت:« می خواهی مرا از کربلا دور کنی؟ من جز انتقام پدرم، عشقبازی به تو را به عالمی نخواهم داد. می خواهم کنار تو باشم.»
عبدالله بن مسلم بن عقیل واقعاً نماد همین مسئله است که نمیخواهد دست خالی برود. عبدالله بن مسلم سنّش حدوداً ۱۸ یا ۱۹ سال بیشتر نبوده است. چون خود حضرت مسلم بن عقیل هم سنّ زیادی نداشت. ایشان فرزند مسلم بن عقیل و رقیّهی کبری، دختر حضرت امیرالمؤمنین، علی(ع) است.
گفتنی است که یکی از اشتباهاتی که در تاریخ اسلام و به خصوص در کربلا اتّفاق افتاده، این است که نام های مشابه، زیاد است و این، خیلیها را به اشتباه انداخته. مثلاً در کربلا ۳ «اُمّ کلثوم»، ۵ «فاطمه» و چند «رقیّه» هست. لغزش ها به خاطر این است که گاهی اسم اصلی آنان را طرح نکرده اند یا مشابهت های نامی باعث جای گزینی شده است.
عبدالله وقتی به میدان رفت خطاب به پدرش مسلم بن عقیل می گوید:« بابا جان، من دارم می آیم. نمی خواهم دست خالی به آن دنیا بیایم. می خواهم جانم را تقدیم حسین کنم. تو پیک اباعبدالله بودی و جان دادی.»
قصّهی شهادت پدر را شنیده بود که وقتی مُسلم را به پشت بام بردند تا گردن بزنند، به اباعبدالله سلام داد.
عبدالله بن مسلم به کنار میدان آمد و دست ادب بر سینه گذاشت و گفت:« السّلامُ علیک یا اباعبدالله! میخواهم مثل پـدرم سـلام بدهـم و نمـی خـواهم الآن دست خالی بروم. می خواهم محبّتت، عـشـقـت و تـأیـیـدت را در ایـن جــا داشته باشم.» امام تأییدش کرد؛ رفت و رجزی زیبا خواند که این رجز بسیار بسیار شنیدنی است.
مظهر حیای حب در کربلا « اباالفضل العباس » است. همه ی جان ها فدای حیا و ادب اباالفضل العبّاس. آقا رفت و وارد شریعه شد. مشک آب را برده و چه قدر خوشحال است که برای فرزندان برادر آب خواهد آورد:« سَیّدی، مولای، به من گفته ای آب بیاورم. چه افتخاری بزرگتر از این!» مشک آب را پر کرد. ناگهان وقتی در موج آب نگاه کرد، صورت حسین را در مقابل خود دید. کف دستش را پر از آب کرده بود: « فَرَمی الماء فَذَکَرَ عَطَشَ الحسین.» یاد عطش اباعبدالله افتاد و از آب بیرون آمد.
بقیّهی قصّه را همه ی شما شنیده اید که بر اباالفضل العبّاس چه گذشت. دست راست حضرت اباالفضل العبّاس را از مچ زدند که گفت:« واللهِ إنْ قَطَعْـتُـمُوا یمینی، إنّی اُحامی اَبَداً عَنْ دینی.» دست چپش را از آرنج زده بودند و مشـک را به گردن آویخت تا بتواند آن را بیاورد که به آن تیر زدند.
من بررسی کردم که هر چه در کربلا بر اباعبدالله گذشت بر اباالفضل هم گذشته است و شیوه ی دفن حضرت اباالفضل العبّاس هم شبیه دفن حضرت اباعبدالله الحسین(ع) است.
وقتی افتاد، عمود را بر فـرقش زده بودند. خودش در یک روضه گفته که: « تیر به چـشـمـم زدنـد. مـن بـا دسـت نمی توانستم تیر را بیرون بیاورم. بر خاک افتادم و تیر را بین دو زانو گرفتم تا از چشم بیرون بکشم که عمود بر فرقم فرود آمد. » در این جا بود که صدای اباالفضل العبّاس بلند شد: «یا اخا، أدْرِک أخاک.» و حـضـرت اباعـبدالله وقتی به بالینـش رسید، این گونه نیست که حضرت اباالفضل گـفـتـه بـاشـد: « مرا به خیمه ها نبر، از دخـتـرت شـرم دارم.» گفت:« برادر، من سردار تو هستم. اگر مرا بغل بگیری و ببری، سپاه دشمن هلهله خواهند کرد، خواهند خندید. من نمیخواهم شکستگی تو را ببینم. آقا، من تو را دوست دارم. من را همین جا رها کن.»
این جا بود که حسین دست به کمر گرفت: « الآنَ انْکَسَرَ ظَهْری وَ قَلَّتْ حیلَتی »
﴿وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا أیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون﴾
خدایا، به عزّت حسین، بارقهای از فضایل اباالفضل العبّاس را به جان ما بتابان!
خدایا، روح عبادت، عبادتی که در کربلا بود، به همه ی ما عنایت بفرما!
خدایا، حیای عاشورایی به ما، به نسل ما عنایت بفرما!
توفیق کسب این معارف بلند را به همه ی ما عنایت بفرما!
ما را با معرفت عاشورایی بمیران!
بزرگترین سرمایه و زاد ما را در آن جا، معرفت عاشورایی و محبّت حسینی قرار بده!
در فرج مولامان، امام زمان، تعجیل بفرما!
خدمت گزاران به اسلام، به انقلاب، رهبر عزیز انقلاب و مسئولین را در کنف توجّهات ولیّ عصر بر توفیقات و تأییدشان بیفزای!
توفیق ارادتمندی به اهل بیت، به همه ی ما عنایت بفرما! بِرَحْمَتِکَ وَ رَأفْتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین
دکتر محمدرضا سنگری، شب نهم محرم، ۱۳۹۲