محبت به پیرزن

پیرزن، تنها و ناتوان و تشنه در خیمه نشسته بود با خود می‌گفت کاش کسی پیدا می‌شد و کمی آب به من می‌داد. در این فکر بود که امام حسین(ع) وارد شد. به او سلام کرد و دلیل تنهایی‌اش را پرسید. پیرزن گفت: پسر و عروس جوانم، وهب و هانیه، به شهر رفته‌اند اما هنوز برنگشته‌اند.

امام با مهربانی پیرزن را سیراب کرد و گفت: اینک که منتظر عروس و داماد جوان هستید، من به شما کمک می‌کنم تا خیمه را برای آمدن آن‌ها تمیز و مرتب کنیم. کمی بعد از رفتن امام(ع)، وهب و هانیه از راه رسیدند و با دیدن شادابی پیرزن و تمیزی خیمه با تعجب پرسیدند: آیا کسی این جا بوده است؟

پیرزن پاسخ داد:آری، مردی مهربان و دوست داشتنی که گویا از آسمان آمده بود. چه بزرگوارانه رفتار می‌کرد. بیایید ما نیز خودمان را به قافله‌‌اش برسانیم و با او همراه شویم.

آن‌ها به سرعت حرکت کرده خود را به امام رساندند. امام(ع) وقتی آن‌ها را دید با آغوش باز به استقبالشان آمد و چنان به آن‌ها محبت کرد که آن سه تن مسلمان شده و با اباعبدالله(ع) راهی کربلا شدند.

روزعاشورا، وهب اولین کسی بود که در نبرد تن به تن به میدان رفت و جنگید و شهید شد. پس از شهادت او همسرش، هانیه برای این‌که از او خداحافظی کند به کنارش آمد که ناگهان با نیزه‌ی یکی از سربازان عمرسعد به شهادت رسید و تنها زن شهید کربلا شد. تازه عروس و داماد کربلا در بهشت جشن عروسی برپا کردند.

telegram

همچنین ببینید

ماه شب چهاردهم

ماه شب چهاردهم «ابراهیم بن محمد» شبانه و هراسان از «نیشابور» گریخت. او سوار بر ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.