نیزه و شمشیر

شب، صحرای کربلا را فراپوشاند. ستارگان چشم گشودند و همچون دل‌های هراسان تپیدند. صدای هلهله از میان لشکریان عبیدالله به گوش می‌رسید. یاران امام حسین(ع) خیمه‌ها را به هم نزدیک کرده بودند و خندق کم عمقی را گرداگرد خیمه‌ها، از سه سو کنده بودند تا دشمنان نتوانند از پشت، چپ و راست حمله کنند. داخل خندق را هم پُر از نیزه و هیزم کردند.

لشکریان عبیدالله دور آتشها حلقه زده بودند و صدای قهقهه شان در تاریکی می‌پیچیدند. امام بعد از نماز، رو به روی یاران ایستاد، نگاهش را دورتا دور خیمه‌ها چرخاند و سپس صدایش پرده‌ی سکوت را شکافت: «من یارانی بهتر از شما و خانواده‌ای بهتر از خانواده‌ی خود ندیده‌ام. خدا اجرتان بدهد…

همه شما آزادید و من بیعت خود را از شما برداشتم. به همه‌ی شما اجازه می‌دهم از همان راهی که با من آمده اید، برگردید.

تاریکی شب، شما را پوشیده نگاه می‌دارد و چشم هیچ کس شما را نخواهد دید. پس، از تاریکی شب استفاده کنید و از اینجا دور شوید؛ زیرا این قوم ستمکار در تعقیب من هستند و اگر مرا به چنگ آورند، با دیگران کاری نخواهند داشت…»

قطره‌های اشک، صورت یاران امام را خیس کرد. حضرت عباس قبل از همه به پاخاست و گفت: «خدا چنین روزی را نیاورد که ما تو را بگذاریم و به سوی شهر خود برگردیم.»

 

پس از او«مسلم بن عوسجه» برخاست و با همه‌ی وجود گفت: «ای اباعبدالله! ما چگونه می‌توانیم دست از یارای تو برداریم؟! به خدا که می‌مانیم و نیزه‌ی خود را در سینه‌ی دشمنان فرو می‌کنیم و اگر شمشیرها و نیزه هایمان بشکند، با سنگ و کلوخ بر آنها حمله می‌کنیم.»

سپس«سعدبن عبدالله» که شانه‌هایش از گریه می‌لرزید، با صدای لرزان گفت: «به خدا سوگند که اگر بدانم کشته می‌شوم و دوباره زنده می‌گردم، آنگاه مرا زنده زنده می‌سوزانند و خاکسترم را به باد می‌دهند، دست از تو برنمی‌دارم. هفتاد بار اگر مرا بکشند و بسوزانند، باز از تو جدا نمی‌شوم.»

آن گاه «زهیربن قین» به پاخاست و گفت: «ای اباعبدالله! به خدا سوگند دوست داشتم که در راه حمایت تو کشته و زنده شوم…»

چشمان امام پُر از اشک شوق شد.آنگاه همه‌ی آنان را به شهادت در راه خدا و بهشت موعود مژده داد.

چشم‌های قاسم برادرزاده‌ی امام نگاه پرسشگرانه به خود گرفت. با جُثه‌ی کوچکش به پاخاست و گفت: «عموجان! آیا من هم کشته خواهم شد؟»

امام پرسید: «مرگ در نزد تو چگونه است؟»

قاسم بی‌درنگ گفت: «شیرین تر ازعسل!»

امام لبخد ملایمی زد و گفت: «آری، تو نیز کشته خواهی شد.»

نویسنده: ناصر نادری

telegram

همچنین ببینید

ماه شب چهاردهم

ماه شب چهاردهم «ابراهیم بن محمد» شبانه و هراسان از «نیشابور» گریخت. او سوار بر ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.