خانه / آيينه داران آفتاب / سفیرِ دوباره

سفیرِ دوباره

صبوری میوه‌ی معرفت است و در خطر و خوف ایستادن ره‌آورد از خودگذشتن و از خویش به در آمدن. آن‌که پرواز می‌داند و می‌تواند، قفس‌شکسته‌ی بندگسسته‌ای است که دل از خاک کنده و فتح آبی زلال آسمان را به بال و پر همّت خویش سپرده است.

عبدالرّحمن به فراستی مؤمنانه، فردای کوفه را می‌دید. دلواپس دست‌ها بود؛ نگران سستی و رخوت قدم‌ها، نادیده گرفتن میثاق‌ها و قسم‌ها و تنهایی و غربت حسین؛ درست همچون برادرش حسن در نخیله، چون پدرش علی در صفّین.

نیمه‌ی دوم ماه شعبان فرا رسیده بود. در متن روزهایی که شهر کوفه را التهاب و اضطراب و انقلاب سرشار کرده بود، عبدالرّحمن نیز پا به پای جوانان و پیران در پایگاه شور و شورش و شورا، منزل سلیمان بن صرد خزاغی حاضر می‌شد.

سخنرانی‌های آتشین می‌شنید و نامه‌های هیجان‌آمیز و آتشینِ دعوت را مطالعه و نظاره می‌کرد. اینک او نیز با انبوهی از نامه‌ها عازم مکّه بود تا امام و مولای خویش را به کوفه بخواند و به امامت او مدار کُفر و طغیان و بیداد و شقاوت را درهم فرو ریزد.

چهارصدوپنجاه دعوت‌نامه در خورجین داشت. تردیدی در جانش شعله می‌زد. ترسی مبهم گریبان جانش را می‌فشرد و اندوهی ناشناخته چونان موجی ساحل‌کوب کرانه‌های وجودش را تازیانه می‌زد.

– نکند عهد و پیمان بشکنند. نکند فریب و تطمیع دستگاه اموی در اراده‌ها خلل بیافریند. مباد حسین را همچون برادرش تنها بگذارند. نکند…

نامه‌ها را از نگاه گذراند. چه بسیار نامه‌ها که سرانگشتان خونین نامه‌نگاران آذینشان بسته بود. چه بسیار نامه‌ها که سرشار سوگند بود و لبریز واژگانی همه سوز، عشق، ارادت، ایمان و محبّت.

تردید را شوق دیدار می‌شکست. بی‌تاب‌تر از آن بود که تشویش درونی را مجال رویش بدهد. نامه نیز بهانه بود تا محبوب را دریابد و هرچه شوق و ارادت و دلدادگی به پایش بریزد.

در لطافت هوای بهاری، در صبحگاه ۲۰ یا ۲۵ رمضان، عبدالرّحمن بر زین اسب نشست. همسرش به وداع آمده بود با فرزندانی که پدر را بدرقه می‌کردند. اشک و التماس و هراس در چشم‌ها نشسته بود.

– عزیزانم، شاید آخرین دیدار باشد. سلامتان را به مولایم خواهم رساند. هرجا او را دریابم همراهش خواهم شد. کم‌ترین نشان ارادت سری است که به پایش بیفشانم؛ خونی است که در قدم‌هایش نثار کنم.

در این سفر عبدالرّحمن تنها نبود. مسافران دیگر نیز با نامه‌ها و پیک‌ها رهسپار بودند. مهاجر کوفه، رسولِ امین نامه‌نگاران، از درّه‌ها و صخره‌ها و بیابان می‌گذشت. درنگ و آرام نمی‌شناخت. شوق رسیدن دشت‌ها و خطرها را سهل و پذیرفتنی می‌کرد.

دوازده روز از ماه مبارک رمضان گذشته بود که دیوارهای شهر مکّه، شهر پیامبر، مقابل نگاه عبدالرّحمن قامت کشید. به دیار محبوب و مطلوبش نزدیک شده بود. اندکی بعد کعبه ساده و آرام چشم و دل او را به زیارت می‌خواند.

عبدالرّحمن در کعبه کعبه‌ی جانش را دید. مولایش حسین برایش آغوش گشود و او همه‌ی ارادت و همه‌ی نامه‌ها را به پایش ریخت.

امّا هنوز سوّمین پیوستن را پشت سر نگذاشته بود که امام مسلم بن عقیل را سفیر کوفه کرد و کاروان کوچک مسلم از سرزمین وحی برای زمینه‌سازی نهضت حسینی به گردبادها و طوفان‌های صحرا سپرده شد.

به اشارت امام عبدالرّحمن نیز به کوفه بازگشت تا یاور و بازوی مسلم بن عقیل باشد و او که اشارت امام را گوش و دل و جان سپرده بود، دیگر بار بیابان‌نورد شد و لذّت دیدار محبوب را به خارستان‌های هول و نشیب و فرازهای صحرای هراس‌خیز و تلخ‌کامی‌های راهِ آمده بخشید.

چه زود پیش‌بینی‌های عبدالرّحمن لباس واقعیّت پوشید. چه زود هراس‌زدگان تهدید و دل‌بستگان تطمیع و خامان تزویر عبیدالله، مسلم را در غربت و تنهایی رها کردند و پیمان‌شکنان به خلوت خانه و خیانت خزیدند.

هشتم ذی‌الحجّه بود که در کوفه‌ی کفران و ناسپاسی، در شهر شر و شرارت و شقاوت، سرهای مسلم و هانی کوچه‌گرد شد و گرد ملالی بر دلی ننشست و نامه‌نگاران دیروز را خون غیرتی در رگ‌ها نجوشید.

از این شهر باید گریخت. از این همه نامردمی و دروغ و عهدشکنی باید گسیخت. باید پیش از آن‌که تیغ انتقام عبیدالله از نیام سر برآورد و از خانه‌مان بیرون کشد و در جبّانه خون بریزد، کوفه را رها کنیم و به مولایمان حسین بپیوندیم.

عبدالرّحمن دیگر بار از کوفه بیرون آمد. این بار در سکوت همسرش را وداع گفت. بوی رفتنی بی‌بازگشت در مشام خانه پیچید و سوگ و درد وسعت سینه‌ها را پُر کرد. رفتن به شیوه‌ی پیشین نبود که راه‌ها بسته بود و مأموران گماشته و مرگ قدم‌به‌قدم کمین کرده.

– زیر چتر سیاه شب می‌توان از تیررس چشم‌ها گذشت. می‌توان راه پیمود و روزنه‌ای به دیدار گشود. گیرم که مرگ فرا رسد، هرچه باشد در تکاپوی یافتن جان باخته‌ای و این کم از شهادت نیست.

عبدالرّحمن با همین اندیشه به کربلا رسید. کدام روز، نمی‌دانیم. امّا می‌دانیم که بیش از صد روز هجران و جدایی را تاب آورده بود.

کربلا منزلگاه عشّاق عارف بود؛ مقصد شیفتگان پاک‌باخته و سالکان هستی رها کرده. عبدالرّحمن در یافتن دوباره‌ی محبوب، در جمع شاهدان عاشق، در خاکی بسته و تنگ که از همه‌سو نیزه و شمشیرش در خویش می‌فشرد، زیستنی دوباره و دیگرگونه را درک می‌کرد: هر لحظه از خویش نقبی به گستره‌ی لایتناهی «او» می‌زد و هر نفس فراخنایی تازه را برای تماشا پیش چشم می‌یافت.

کربلا باشی و حسین باشد و عبّاس و اکبر و زهیر و تو هر دَم چیزی تازه نیابی و پروازی نو آغاز نکنی، باورکردنی نیست.

چه زود روزها و شب‌ها به شب و صبح عاشورا رسید. عبدالرّحمن چنان پرورده و بالیده و کمال یافته بود که جانش سر بر قفس تن می‌زد و روزنه‌ای برای پرواز می‌جُست. نظاره‌ی دریای موّاج و بی‌ساحل نیزه‌ها و شمشیرها نه تنها هراس‌خیز و دلهره‌آور نبود که شوق وصال سریع‌تر را در قلبش شعله‌ورتر و روشن‌تر می‌کرد.

صبح در تیرباران خدنگی بر پهلویش نشست. با اراده‌ای شگفت بیرون کشید. بی‌اعتنا به خونی که می‌جوشید، خود را برای نبرد آماده‌تر کرد.

خورشید داغ عاشورا بر زمین تفتیده و گلگون می‌تابید. عطش همپای بالا آمدن خورشید اوج می‌گرفت. نبرد تن به تن آغاز شده بود. یاران امام لحظه به لحظه اندک‌تر می‌شدند. مسلم بن عوسجه، پیر عاشورا، پس از به خاک افکندن پنجاه تن از جنگ‌جویان سپاه عمرسعد به خاک افتاد. عبدالرّحمن در فرو نشستن غبار امام را دید که همراه حبیب بر بالین مسلم نشسته و مسلم آخرین توانش را به لبان و انگشتانش بخشیده است و به حبیب وصیّت می‌کند که تا پای جان از حسین دفاع کن.

اندوه رفتن مسلم در سیمای امام و حبیب پیداست. عبدالرّحمن خود را به مولا و آقایش نزدیک می‌کند. اجازه می‌طلبد و به اشارت امام به میدان می‌شتابد.

رجز می‌خواند. با همه‌ی عطش در صدایش نشانی از تزلزل نیست. حنجره‌ی فصیح و صدای بلیغ او بر قلب‌های سیاه وحشت‌زده چنگ می‌زند و این آهنگ دلنشین بر گستره‌ی میدان بال و پر می‌گشاید:

انا بن عبدالله من آل یزن                   دینی علی دین حسینٍ و حسن

اضربکُم ضربَ فتی من الیَمن   ارجو بذلک الفوز عند المؤتمن

من فرزند عبدالله و از خاندان و تبار یزنم. باورمند دین حسین و حسنم. ضربه‌های شکننده و کشنده‌ی یمنی بر فرقتان می‌زنم و با این جهاد و جان‌فشانی به لطف خدای خویش امیدوار و مطمئنم.

عبدالرّحمن از یمین به یسار می‌تاخت. شمشیر می‌زد و سر می‌انداخت. رجزخوان از کشته پشته می‌ساخت. تا قلب دشمن فرو رفت. حلقه‌ی محاصره تنگ‌تر و تنگ‌تر شد و در گسستن سپاه و فرو نشستن غبار تن پاره‌پاره و خونین او پیدا شد.

عبدالرّحمن با قطعه قطعه‌ی بدن خویش زیباترین تصویر عشق و ایثار را بر خاک داغ طف ترسیم کرده بود.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.