شعر ترنم موزون مستی و بیخودی است و شاعر تا از خویش نرهد شعرش، شعر نخواهد شد. شعر، تا شاعر از خویش نرسته است، حدیث نفس است و اگر شاعر از خود رها شود، حدیث عشق است.
پس نه عجب اگر شعر و شمشیر و عشق و پیکار با هم جمع شود… که کار عشق، یاران، لاجرم کربلایی است.
اصحاب حسین(ع) که در روز عاشورا زیباترین شعر هستی را بر صفحهی تاریخ نگاشتند خود شاعرانی برجسته و توانا بودهاند، آشنایی با شرح مختصری از سیر زندگانی این یاران، مطلبی است که در این بخش دنبال میشود:
عابس بن ابی شبیب شاکری:
عابس به حضور امام رسید و گفت:
«یا اباعبدا…، در این زمین و زمان هیچ کس نزد من عزیزتر و محبوبتر از تو نیست. اگر به چیزی بهتر از جان، میتوانستم دفع ستم و بیداد کنم، میکردم. اگر گرانبهاتر از خون داشتم تا تقدیم راهت سازم، دریغ و سستی نمیورزیدم.»
اندکی درنگ کرد، آنگاه سلام وداع کرد و گفت:
«سلام بر تو یا حسین، گواه باش که بر دین تو و دین پدر تو هستم.»
شمشیر عابس از نیام برآمد. رجزخوان به میدان قدم گذاشت. عابس هفتاد وپنجساله مردانه و دلیر ایستاده بود. مبارز میطلبید امّا هیچ کس جرئت مقابله نداشت. عمرسعد که نظارهگر این صحنهی شکننده و تحقیر کننده بود فریاد زد:” سنگبارانش کنید.”
تیر و سنگ میبارید و عابس در باران بی امان سنگ میجنگید. ناگهان تصمیمی شگفت گرفت در آن بارش یکریز سنگ، کلاه خود را از سر برافکند زره از تن بیرون کشید و چون صاعقه بر سپاه حمله برد و تماشای این صحنه که حماسه را به اوج و دشمن را به نهایت ذلت کشاندهبود، اعجاب هر دو جبهه را برانگیخته بود. “ربیع بن تمیم” از سپاه عمرسعد میگوید: هر سو هجوم میبرد از مقابلش میگریختند. سپاه روی هم میریختند. دویست تن به دم بیامان تیغش بر خاک افتادند. سپاهیان از هر سو محاصرهاش کردند. حلقهی دشمن تنگتر شد بدن برهنه و زخمآگین عابس بر خاک افتاد. لحظهای بعد سر عابس در دستها میچرخید و محاسن سپید خون رنگش در چنگ ناپاکترین و سیاهترین سواران بود….
منبع: آیینهداران آفتاب/ دکتر محمدرضا سنگری- با اندکی تلخیص