کوفه – سال ۶۰ هجری
عبید الله رو به محمد بن اشعث که با خبر دستگیری مسلم آمده، می گوید: «تو را چه به امان دادن؟ مگر ما تو را فرستاده بودیم که او را امان دهی؟ ما تو را فرستادیم که او را برایمان بیاوری!»
محمد بن اشعث، خاموش می ماند. مسلم را بر در قصر با دستانی بسته نگاه داشته اند تا ابن زیاد اجازه دخول دهد.
تشنگی بر مسلم فائق آمده و توان او را ربوده است! بر در قصر، مسلم بن عمرو باهلی، کوزه آبی را به او نشان می دهد و می گوید: می بینی چقدر سرد است؟ اما تو از آن نخواهی چشید تا حمیم جهنم را بچشی!
مسلم بی رمق پرسید تو کیستی؟
امام حسین(ع): « اِصبِر عَلی ما تَکرَهُ فیما یُلزِمُکَ الحَقَّ، وَ اصبِر عَمّا تُحُّبَ فَیما یَدعُونَ إلیهِ الهَوی:
در برابر ناملایمات راهی را که تو را به حق می رساند شکیبا باش و در برابر آنچه دوست داری، به هوس پرستی میکشاند استقامت کن.»
و او در پاسخ می گوید: من آن کسی هستم که حق را شناخت، آنگاه که تو آن را انکار کردی! و برای امت و امام خیر خواهی کردم و تو بدخواهی کردی و از تو شنوایی کردم و تو نافرمانی کردی!…
مسلم گفت: مادرت در عزای تو باد ای باهلی زاده! چقدر جفاجو و سخت دل و درشت خویی. تو به حمیم و خلود در جهنم سزاوارتر از منی!»
کوزه را به او می دهد. اما دهان مسلم در هنگام نوشیدن در اثر جراحات پر از خون می شود! کوزه را می گیرند و دوباره پر از آب میکنند، اما باز هم دهان مسلم پر از خون می شود! در مرتبه سوم، دندان های او در کوزه می افتد! پس مسلم ندا بر می آورد: «سپاس خدای را که اگر این آب از روزی مقسومِ من بود، نوشیده بودم!»
امام حسین(ع): « اَلعِلمُ لِقاحُ المَعرِفَهِ:
دانش، ریشه شناخت و معرفت است.»
*کوفه – سال ۶۰ هجری – هشتم ذیحجه
مسلم در مقابل تخت ابن زیاد می ایستد. غلام عبیدالله از بی اعتنایی او به امیر خشمگین است: آیا بر امیر سلام نمیکنی؟
مسلم پاسخ می دهد: او امیر من نیست!
و عبیدالله با لبخند می گوید: سلام کنی یا نکنی، کشته خواهی شد!
و مسلم در پاسخ او: اگر من به دست تو کشته شوم، چندان عجیب نیست زیرا افرادی به مراتب بدتر از تو، افرادی بهتر از مرا کشته اند…
حال، مسلم که ابن زیاد را در کشتن خود، مصمم یافته از او می خواهد که در نزد یکی از افراد قبیله اش، وصیت کند. « عمر بن سعد بن ابی وقاص» این کار را می پذیرد و مسلم در کناری به او آخرین سخنان خود را باز می گوید: « از روزی که به این شهر آمده ام، هفتصد درهم به مردم مقروضم. پس از شهادتم، زره ام را بفروش و بدهی مردم را بپرداز و چون کشته شدم بدن مرا از عوامل حکومتی گرفته و به خاک بسپار و شخصی را به سوی حسین(ع) گسیل دار تا او را از آمدن به کوفه منصرف کند. زیرا من برای او نامه نوشته و به او خبر داده ام که مردم کوفه با اویند و او اینک به طرف کوفه رهسپار است!
و بعد، در بالای قصر حکومتی ابن زیاد، مردمان کوفی، مردی را می بینند که محاسنش در نسیم مرگ رقصان است! او که تنها چند روز پیش از آن، با امید همیاری اهالی آن شهر، پای در آن نهاده بود، اینک در هوای مسموم و رخوت آور آن به دست بکیر بن حمران، همان که طعم شمشیر مسلم را چشیده بود، گردن زده و پیکرش به زیر انداخته می شود!…
تا او در لحظه ی وداع زمزمه کند: بار خدایا! داوری کن میان ما و میان آن مردمی که ما را فریب داده و دست از یاری ما برداشته اند!
ابن زیاد نامه ای را که کاتب او برای یزید نوشته تا در آن حکایت مسلم و آنچه بر سر او آمده را شرح دهد، می خواند و آنگاه رو به کاتب می گوید: دلیل طولانی بودن این نامه چیست!؟ اینگونه بنویس که: « ستایش خدای را که حق امیرالمؤمنین را گرفت و او را از دشمن، آسوده خاطر ساخت. به امیر المؤمنین خبر می دهم مسلم بن عقیل را که به خانه هانی بن عروه مرادی پناهنده شده بود، با قرار دادن مأموران مخفی و خدعه و فریب از خانه بیرون آورده و گردن زدم و سر او را به وسیله سرسپردگان وفادار خود برای تو فرستادم. والسلام »
و یزید در پاسخ او می نویسد: « همانا تو همچنان که من خواستم بودی، به کردار مردان دور اندیش رفتار کردی و بی باکانه چون دلاوران پر دل حمله افکندی و ما را از دفع دشمن بی نیاز نمودی و گمانی که من درباره تو داشتم به یقین پیوست و اندیشه من درباره ی تو نیک شد…»
و حال با کشته شدن هانی که قبیله او در یاری رهبر خود قدم از قدم بر نداشته اند، چگونه می توان از تنها ماندن مسلم سخن گفت!
چه کسانی باید از دیدن پیکرهای بی سر هانی و مسلم که در کوچه و بازار به زمین کشیده می شوند متأثر و متأسف گردند؟!
آنان که مسبب حادثه اند و اینک فقط نظاره گر؟ یا آنان که خبر حادثه را سالیان پیش داده بودند!؟
راستی… چرا محمد (ص) بر حسین(ع) می گریست!؟
امام حسین:« اَلخُلقُ الحَسَنِ عِبادَهٌ :
اخلاق نیک، عبادت است»
پرده ششم
فریاد جرس در منزل جانان برپاست. جایی امن عبادت و عشقبازی بر جای نمانده است که وقت بربستن محمل هاست. زمان طواف سنگ و گل به سر آمده و اینک پرده دار، شمشیر آزمون وفا و فتوت بر کشیده است تا مقیمان حریم حرم، سفر آغاز کنند و آن لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب که دل بر حقه ی مهر ولایت سپرده اند و زاویه نشین کوی نور گشته اند، دعوت دلیل خود را لبیک می گویند که چون وقت سفر آید، ماندن روا نیست.
اینک زمان طواف حرم دل سر رسیدن است. حج مجاز را باید ناتمام گذاشت تا از عظمت حج اکبر بر جای نماند. بس روشن و هویداست که اینک هنگامه ی عرضه داشتن عیار غیرت و جوانمردی ست و اگر گذر در کوی نیک نامی را می طلبند و آرزومند آنند که تماشاگر خلوت راز و معنا باشد و غنودن در بحر آسایش دو گیتی را می پسندند، باید در این میدان یاریگر سردار ایمان و هدایت و آزادگی باشند.
نصیحت ناصحان و طعن طاعنان در رأی و تصمیم سالار کاروان کارگر نیست که مگر می توان بر طوفان گره بست؟ و مگر می توان با خرده ای عقل محاسبه گر، مانع و پیشگیر بهمن طوفنده عشقی شد که از بلندای عظمت و رفعت همه ی تاریخ سرازیر گشته است؟
دل ها از پرده برون گشته و آن شاهد قدسی عزم خویش را بر عزیمت به دیار کوفیان، آن سیه کاسه های میهمان کش رو سیاه ابدی، جزم کرده استیاران و همرهان هر کدام به بهامه و سرور و دلخوشی، همراهی خویش را تجدید می کنند. در سپهر ابدیت و جاودانگی، هفتاد ستاره ی پر نور بر جای مانده اند تا شب های همیشگی ظلم و جور و به نور خاموش ناشدنی خویش، فروغ و روشنی بخشند.
فضای سینه دنیا به تنگ آمده است، زمین تاب تحمل قدم های استواری را که بر او نهاده می شود را ندارد، آسمان ابرها را حجاب خود تا تاب رویت این همه سپیدی و نور وروشنایی را بیابد. ابرها، بغض همه ی عمرشان را بهانه کرده اند و میگریند. کاروان نور، عزیمت خویش را آغاز کرده است و مکه حریم امن الهی را تنها از آن روی که مورد هتک حرمت و تجاوز پلیدان روسیاه حرامی قرار نگیرد به مقصد کوفه ای که بناست دیار کرب وبلا باشد، ترک می کند.
نوای نی، اینک نوای زنگ های زنگوله هاست؛ زنگوله هایی که پیام آور هنگامه ای دیگر است، هنگامه ای که راویان آن، آیت آموزان عشقی اند که به کیمیای ولایت و امامت، سنگ و گل وجودشان را به لعل و عقیق بدل کرده اند و اینک عزم سفر دارند؛ سفری که رحیل لشکر خوبان است.
و نینوا، اینک روایتگر انعکاس زنگ بلندی است که گوش دیروز و امروز و فردای آدمیان و عالمیان را پر کرده است. زنگ آهنگین نهیبی که خفتگان را بیدار می کند که:
به یگانه عالم، قصد و غرضی از این سفر ندارم؛ مگر احیاء و حیات بخشی نو، احیای دین و آیین و سنت جدم رسول خدا(ص)…
صدایی می آید
صدای زنگوله های شتران آذین بسته به جهاز
صدای ناشنیدنی پای اسبان و قاطران بر ریگ بیابان
و بانگ الرحیل که چون نسیمی صحرای نینوا را پر کرده است
و به مسافران نوید شادمانی می دهد
به کودکان مسرور
و زنان غرق در شعف
و مردان امیدوار
و باز هم هجرتی دیگر…
این بار از سرزمینی به سرزمین دیگر…
شتاب باید کرد که شهری در انتظار دیدن سیاهی کاروان از دور است!
در انتظار غباری در انتهای بیابان که به آنها نزدیک می شود!
و نسیمی که بوی آنها را پیش از رسیدن در شهر می پراکند!
شتاب باید کرد، که کوچه ها را به الوان گوناگون زینت بسته اند و دروازه های شهر را گلباران کرده اند!
شتاب باید کرد تا از گرمای کویر به خنکای کوزه های آب بر دوش زنان منتظر پناه برد و سیراب شد!
و در خانه های مزین و زیبا اقامت کرد!
و در رویارویی با چشمان اشکبار میزبانان، سر تعظیم فرود آورد!
و دست در دستان دراز شده به سوی خود نهاد!
و سختی سفر را به فراموشی سپرد و در شادمانی مردمان شر، سهیم شد!
شتاب باید کرد که چشمان منتظر گاهی به هر بهانه ای نمناک می شوند و در آرزوی رسیدن مسافرشان از هر غریبه ای استقبال می کنند!
شتاب باید کرد که نسیم همیشه از یک سو نمی وزد و گاهی عطر یار با بوی بیگانه در هم می آمیزد!
و قاصدان همیشه حامل خبر خوش نخواهند بود…
صدایی می آید…
کاروان در راه است…
و شمارش معکوس آغاز شده…
شمارش معکوس آن حرکتی که محمد(ص) آغاز کرده، علی(ع) ادامه داده، حسن(ع) حفظ کرده و اینک حسین(ع) آن را به پایان می رساند!
حرکتی که با یک نفر آغاز شده و اینک پس از گذست قریب به ۷۰ سال به ۷۰ نفر رسیده است!
۷۲نفر، ۷۵نفر، ۸۲نفر!؟…
کاروانی از مردان و زنان و کودکان…
حال به کدام سو باید رفت؟
و بار این مسئولیت را در کجا باید بر زمین نهاد!
در کدام شهر؟
در میان کدامین مردم؟
کوفه!؟
این راه به سوی کوفه است؟!
هیهات!
مبنع: ویژهنامهی نینوا، محرم۱۴۲۹ ، مرکز آموزش سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران
همچنین ببینید
کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم
کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم صدای زنگوله اشتران، تنها صدایی است که ...