خانه / آيينه داران آفتاب / میدان ناگزیر

میدان ناگزیر

خشم و نفرتی سنگین از نظام خون‌ریز اموی داشت و عشقی سوزان به خاندان خورشیدی علوی. از کوفه‌ی خیانت و جنایت به کربلا آمده بود تا ارادت و شیفتگی خود را به امام خویش نشان دهد.
کدام فرصت، شکوه و شیرینی وصل دلشدگان به محبوب دارد؟ کدام هدیه دلپذیرتر از تبسّمی است که معشوق به عاشق می‌بخشد و کدام آرامش را با آرامش پیوستن قطره به دریا می‌توان قیاس کرد؟
عمیر، مشتاق و بی‌تاب و پرشتاب به کربلا رسیده بود. در شطّ دعا و مناجات، در مصاحبت ستاره‌ها و آفتاب و در همنفسی ملکوت، لحظه لحظه بالنده‌تر و خالص‌تر آماده‌ی فداکاری می‌شد.
رکوع بود و سجود و قیام و قعود و شبی که لیله‌القدر جهان بود و زیباترین شبی که فرشتگان خدا نظاره کرده بودند.
صبح عاشقان دمید و عاشورای شوریدگی و شهادت رسید. سپاه عمر سعد با سی‌هزار سوار و پیاده آماده شدند. امام پیشاروی سپاه موّاج دشمن ایستاد. عمیر چند گام جلوتر آمد تا صدای دلنشین محبوبش را گوش بسپارد.
دستان رشید امام به اشارتی سپاه را به سکوت دعوت کرد. لحظه‌ای همهمه‌ها فرو خفت. امام سر برداشت. به آسمان نگریست. دست‌ها به تضرّع و دعا فراز آورد و زمزمه کرد:
خداوندا، تکیه‌گاه و پناه من در همه‌ی دردها و سختی‌ها و امید من در همه‌ی دشواری‌ها تویی.
خدایا، در هر حادثه تو اعتماد و پشتوانه‌ی منی. آن‌گاه که غم‌های سینه‌سوز و کمرشکن بر من فرو می‌ریزد که مشاهده‌ی آنان دوستان را دور و زبان دشمنان را به سرزنش می‌گشاید، تنها به تو رو می‌آورم و زبان به شکایت می‌گشایم و از همه می‌گسلم. تو در آن لحظه‌های غمبار غم و اندوهم را می‌زدایی و درهای آرامش و رحمت به رویم می‌گشایی. توی ولی‌نعمت و نیکی‌بخش و نهایت آرمان و مقصد و آرزوی همگانی.
عمیر اشک‌های امام را می‌دید که روشن‌تر از سپیده‌ی عاشورا بر سیمای آفتابی‌اش می‌چکید. او نیز گریست و زمزمه کرد: خدایا چه بد قومی رویاروی فرزند پیامبر تو ایستاده‌اند. حسین تو آبروی زمین و آسمان است و اینان لکّه‌ی ننگی که بر دامان خاک افتاده‌اند.
عمرسعد پاسخ حسین را به پیکان‌های آبدار و تیرهای مرگبار داد. در غبار و تیرباران صبحگاهی یاران عزیز یک‌یک از خاک به فراخنای افلاک و عالم پاک سفر کردند.
رزم تن به تن آغاز شده بود. عبدالله بن عمیر به میدان رفت. همسرش هانیه خود را به تن زخم‌خورده و خونینش رساند و به ضربه‌ی رستم، غلام عمر سعد، در کنار عبدالله بال در بال همسر جوانش ارغوانی می‌کردند. نوبت به سعد بن حنظله تمیمی رسید. او نیز بر خاک داغ با تبسّم مولایش حسین تا خلوت محبوب بدرقه شد.
عمیر بن عبدالله کنار میدان آمد. خیل کرکسان و ناکسان را از نگاه بصیر و نافذش گذراند. یاد خطبه‌ی امام افتاد که هنوز در گوشش طنین داشت. اشک را از گوشه‌ی چشمان سترد. عطش بر جانش چنگ می‌انداخت. کلاه‌خود در زیر تیغ آفتاب، داغ و سنگین‌تر می‌نمود.
– یا اباعبدالله، ای محبوب عزیز و بهتر از جانم، اجازه‌ی جان‌فشانی می‌دهی؟
– خدایت پاداش خیر دهد. ما نیز در پی تو هستیم. سلام مرا به جدم و پدرم و مادرم برسان.
توانی مضاعف در رگ‌های عمیر دمید. اسب را برانگیخت. شمشیر برّان و عریان زیر نور آفتاب در دستان نیرومندش درخشش آغاز کرد. بی‌پروا و چالاک به قلب سپاه دشمن زد. طوفان مرگ بر جان‌ها می‌وزاند و می‌خواند:
قَد علِمَت سَعدٌ و حیُّ مَذحِج
اَنّی لیثُ الغاب لَم اُهَجهج
اعلو بسیفی هامَه المُدَجج
و اترُکُ القرنَ لَدَی التّعَرج
فریستُه الضّبُحِ الازل الاعرج
فَمَن تراهُ واقفاً بِمَنهجِ
بی‌هیچ تردید قبیله‌ی سعد و مذحج بر این باورند که من شیر دشمن‌گیر میدان‌ناگریزم. شمشیر را آن‌سان هولناک بر کاسه‌ی سر سواران غرق در سلاح فرو می‌آورم تا خوراک کفتاران لنگ دشمن را فراهم آورده باشم. چه کسی را می‌شناسی که راه و رسم مرا بشناسد؟
عمیر چرخ می‌زد و می‌خواند و تن بر تن می‌خواباند. سواران عقب می‌نشستند و از دور تیر و سنگ و زوبین بر تن دلیر عاشورا می‌پراندند. مرد زخمی شده بود. خون می‌چکید و آخرین رمق‌ها بر خاک می‌ریخت.
چشم‌ها تار می‌شد و در تاریک‌روشن میدان از افق غبارآلودِ دور، نور در نور سیمای دو محبوب پیدا بود؛ پیامبر و علی. علی(ع) را در جوانی خویش در کوفه دیده بود و پیامبر را تنها در علی‌اکبر مرور کرده بود. تبسّم زد و زانوانش خم شد و بر خاک افتاد.
مسلم ضبایی و عبدالله بجلی، دو تبهکار و خونخوار، نزدیک شدند. نیزه بر سینه‌ی عمیر نشست و نیزه‌ی دیگر بر گلویش. آخرین سخن از حلقوم تشنه و خونفشانش جوشید و آرام گرفت.
دشت بود و پژواک آخرین عمیر: السّلامُ علیک یا اباعبدالله.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.