همهی زمزمههایش و ترجیعبند همهی گفتههایش به «حسین» میرسید. این مرتبه شیفتگی و دلدادگی در پسرعمویش سیف، که برادرش نیز بود، همه را حیرتزده کرده بود. هرگاه و هرکس تلاوت نام حسین میکرد، شادابی و شیفتگی در سیمای این برادر احساس میشد. هر دو جوان بودند و کوفهی خدعه و نیرنگ را به شوق پیوستن به حسین رها کرده بودند.
شبانگاهی که از کوفه بیرون زدند، تمام نگرانی این بود که مباد اسیر مأموران و گشتیهای عبیدالله شوند. مالک بیراههها را میشناخت. بارها از قطقطانیه گذشته بود و میدانست که تپّهها و گودالهای راه پناهگاهها و گریزگاههای مناسبی هستند.
از کوفه دور شده بودند. صبح دمیده بود و بیابان آرام آرام از پس پردهی ظلمت چهره مینمود. مالک نرم و آهسته میخواند: ای اسب راهوار بشتاب، وقتی به مولا و محبوبم رسیدی به تبسّم او خستگی از تن و جانت میگریزد. تا بهشت دیدار چیزی نمانده است.
به کربلا نزدیک شدند. انبوه سپاهیان و سوارانی که به کربلا میرفتند، اندوه و درد در جان مالک و سیف میریخت. پیمانبستگانِ دیروز رشتههای سستتر از تار عنکبوت را به رؤیای صله و مقام و شهرت گسسته بودند و لحظه به لحظه به وقوع جنایت و فاجعه نزدیکتر میشدند.
زر سرها را خم کرده بود و درهم و دینار پای ارادهها را سست. گاه از دور صدای قهقههی سواران میرسید و مالک و سیف غمگنانه میخواندند: دنیا فریبگاه سادهلوحان و ابلهان است. گلی است که نشکفته پرپر میشود و میوهای است که پوستهی شیرین آن، کام را مینوازد و درون زهرآگین آن حیات میستاید.
از سوی مادر، برادر بودند و از جانب پدر، پسرعمو؛ امّا تنها فصل وجودیشان کالبدشان بود؛ دو روح همپرواز، دو عاشق عارف، دو زمزمهگر نام حسین. سیمایشان ملاحتی داشت و نگاهشان جاذبهای عجیب. هر دو شاعر و سخنور بودند و هر دو شمشیرزن و تیرانداز.
شبانگاه چهارم محرّم به کربلا رسیدند. در کربلا نزدیک هشت هزار سپاهی گرد آمده بودند. تاریکی مجالی بود تا سپاه عمرسعد را دور بزنند. وقتی خیام حسین و یارانش پیدا شد، سیف آرام به مالک گفت: کدام هجران است که به وصل نینجامد و کدام شب که فرجامش سپیدهی صبح نباشد؟
بهشوق همدیگر را در آغوش فشردند. بوی حسین در وسعت جانشان جریان یافته بود. کوی وصل بود و سور شبانهی عاشقان. پشت خیمهی حسین رسیدند. یاران مسرور رسیدن دو جوان و دو یار تازه بودند.
بشارت آمدن سیف و مالک به امام رسید. امام به استقبال آمد. دو ستارهی طالع در آسمان کربلا به جمع یاران پیوستند.
ابوثمامه صائدی دوستان همقبیله را بهگرمی نواخت. اینک شانزده تن از قبیلهی همدان در کربلا بودند؛ قبیلهای که در عشق به اهلبیت و شجاعت و فضیلت، در کوفه همتا و همپایه نداشتند.
همنشینی با ابوثمامه، بُریر، عابس، حنظله، سوّار، شوذب و عمّار دالانی لذّتی داشت.
کربلا نردبان زیارت ملکوت بود و فرصت طیران در وسعت لاهوت. دو برادر تا صبح عاشورا آنچنان کمالی یافتند که امام معرفت و صداقت و اخلاصشان را ستود و در سلک متّقین و پرواپیشگانشان خواند.
دشمن، گستاخ و بیشرم و درازدشت، سر نزدیکی به حرم حسینی و حمله به خیمهگاه خانوادهی پیامبر داشت. هوا داغ و دشت خونین و لبها عطشزده و دلها داغدیده بود. اسبها شیهه میزدند و نامرد مردم شقاوتپیشه در قاهقاه و عربده نزدیک میشدند. روز به نیمه نزدیک میشد. با صدای گریهی کودکان تشنهکام آتش در جان دو برادر میافتاد.
هر دو خود را به امام نزدیک کردند. شانههایشان میلرزید. اشک چهرهی آفتابزده و لبهای خشکیده و ترکبستهشان را مینواخت.
امام پرسید: چرا گریه میکنید، فرزندان برادر؟
این خطاب، روحشان را پرواز داد و جانشان را شکوفا کرد. لذّت عظمتی وصفناشدنی را در رگهای خویش احساس کردند.
امام دیگربار شانههایشان را نواخت و پرسید: فرزندان برادر، چرا گریه میکنید؟ به خدا سوگند، میبینم که لحظهای دیگر چشمهایتان روشن خواهد شد و بهشت چشم در چشم شما تبسّم خواهد شد.
– فدایت شوم، به خدا گریهی ما بر خویشتن نیست. ما تنهایی تو را میگرییم؛ تنهایی و بییاروی و غربت تو را.
– خدا پاداش تقواپیشگان عنایتتان کند به پاس یاری و همراهی من.
اندکی سکوت حکمفرما شد. دو برادر سر برداشتند و به رسم صحابهی پاکباز اذن میدان گرفتند. حنظله بن سعد در این هنگام بهشتاب و پس از اذن امام به میدان رفت. دو برادر با دیدن حنظله برای رفتن بیتابتر شدند. رخصت گرفتند. شیوهی رخصت سلامدادن بود؛ سلامی که معنای وداع در خویش داشت.
– علیک السّلام یا بن رسول الله.
– و علیکما السّلام و رحمه الله و برکاته و نحن خلفکُما.
دو شعله در خرمن کفر و سیاهی افتادند. دو فوّارهی خون تا ابدیت قامت کشید. دو تیغ به شیوهی پاییز برگهای مستوجب سقوط را به خاک افکند. دو شاعر، رجزخوان هیبت دروغین ستم را فرو میشکستند.
امام میدید و میستود. حلقهی محاصره تنگتر شد. از اوج و فرود شمشیرها کاسته شد.صدای امام که برخاست، هنگام نشستن دو فوّاره بود.
– فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر.
دو برادر با هم بر خاک داغ و تفتیدهی میدان افتادند. با چشمها نه، که با چشم هزار زخم گشوده بر بدنهایشان امام را تمنّا میکردند.
امام به میدان آمد. دشمن را واپس راند. میان دو برادر نشست؛ دستی بر پیشانی این و دستی بر پیشانی آن. دو بوسه بر دو دست امام نشست و دو همبال با هم در افق بیکران و آفتابی وصل پرواز آغاز کردند.
آسمان بالگستردهی دو همپرواز را به نشانهی تعظیم سر خم کرد.
سلامشان باد که سلام موعود نشان عظمت و افتخار همارهشان هست.
السّلامُ علی سیف بن الحارث. السّلامُ علی مالک بن عبد بن سریع.
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...