خانه / آيينه داران آفتاب / مؤمن آل فرعون عاشورا

مؤمن آل فرعون عاشورا

لگام اسب را کشید. اسب شیهه زد و ایستاد. دانه‌های درشت عرق از زیر کلاه‌خود شیارهای پیشانی را طی می‌کرد. حنظله آن‌چنان باوقار و استوار ایستاد که انبوه لشکر دمی به حیرت و شگفتی آرام شدند.
تشنگی مجال فریاد را از او می‌گرفت. با این همه، همه‌ی توان را به حنجر بخشید تا شاید در هفت‌توی ظلمت قلب‌ها پنجره‌ای بگشاید.
دشت داغ و آتش‌ریز بود. اسبان سُم بر زمین می‌کوبیدند. پشت سر حنظله دوستان صمیمی خدا در بستر روشن خون آرام خفته بودند.
دست خویش را بالا آورد. به سکوت دعوت کرد و پژواک صدایش صداها را آرام و چشم‌ها را ساکت و ساکن کرد.
بسم الله الرّحمن الرحیم. یا قوم اِنّی اخافُ علیکم یوم التّناد یومَ تولّونَ مُدبرین مالکم من الله من عاصمٍ وَ مَن یُضلل الله فما لَهُ مِن هاد.
ای قوم، من هراسناک روزی هستم که مردم از عذاب الهی فریاد می‌کشند؛ روزی که گریزان و هراسان به امید پناهی و راهی هستید و هیچ گریزگاهی از خشم و غضب پروردگار نمی‌یابید. هرکس خدا را به پاس ناشایستگی عمل گمراه کند هدایتگری نخواهد یافت.
حنظله بن اسعد شبامی سخنان مؤمن آل فرعون را با قوم بنی‌اسرائیل بازگو می‌کرد. آن‌گاه که قوم قساوتمندانه و لجوجانه سر قتل موسی(ع) داشتند و همداستان مصمّم کشتن رسول الهی را تدارک می‌دیدند.
– هیچ می‌دانید رویاروی چه کسی لشکر آراسته‌اید؟ به قتل‌عام گل‌های باغ پیامبر آمده‌اید. بی‌حسین هستی خزان می‌شود. بی‌حسین بهشت خدا به چهره‌هایتان تبسّم نخواهد زد. مگر نشنیده‌اید که پیامبر فرمود حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشتند؟ بهشت بی‌جوان شوری و شکوهی نخواهد داشت.
مردم! چنین نکنید. حرم پیامبر تشنه‌اند. حسین محبوب خداست. پاره‌ی قلب پیامبر و فاطمه است. این ستم و گناه روا مدارید که شرمساری و پشیمانی جبران‌ناپذیر را گردن خواهید نهاد.
همهمه برخاست. استهزا آغاز شد. ولوله به هلهله رسید. خنده‌ها کاری‌تر و جانگزاتر از تیرها و نیزه‌ها بر قلب حنظله نشست.
– بس کن. هوا گرم است. ما هم حسین را می‌شناسیم. امّا جز تسلیم و مرگ راهی نیست. آب درخشان‌تر از سینه‌ی ماهی‌هاست، امّا قطره‌ای به حسین و خیامش نمی‌بخشیم. بس کن! حوصله‌ی شنیدنمان نیست.
این صدای دورگه و خشن شمر بود که در میدان می‌پیچید. گستاخ و شوم و زشت و درشت سخن می‌گفت.
حنظله اندوهناک و خشمناک عنان اسب را برگرداند. نزدیک خیمه‌ها رسید. شرمسار مولایش حسین بود. ایستاد. سلام کرد. امام پاسخش گفت؛ دستش را فشرد و شانه‌های ستبر و استوارش را به‌نرمی نواخت و گفت: خدا رحمتت کند. این مردم، از آن زمان مستوجب عذاب شدند که به حقّشان خواندی و به ایمانشان دعوت کردی و پاسخت نگفتند و به قتل تو و یاران ایستادند. اینک که برادران صالح و بندگان پاک و مخلص خدا را خون ریختند، جز عذاب و خشم الهی سرانجام و فرجامی نخواهند یافت.
حنظله از سخن امام یأس او را از تحوّل و انقلاب روح و اندیشه‌ی دشمن دریافت.
با صدایی که در آن خضوع و ادب و تسلیم موج می‌زد گفت: صَدَّقتُ جُعِلتُ فداک. هستی‌ام فدایت؛ گفتارت محض راستی است.
در بن‌بست تأثیرگذاری جز جهاد و شهادت، چه می‌ماند؟ وقتی موعظه گره نمی‌گشاید، وقتی سنگستان قلب‌ها حتّی با آیات خدا ترک برنمی‌دارد، جز خون چه چیز می‌تواند کلید قفل‌های بسته باشد؟
حنظله نگاهی به میدان کرد. پیش رو شهیدان بودند و آن دورتر شیهه‌ بی‌قرار اسب و برق نیزه و شمشیر و شرارت و شقاوت.
چشم در چشم مولایش افکند. دست امام را بوسه داد و به زبانی همه التماس و طلب گفت:
– افلا تروحُ الی ربّنا و نلحق باخواننا؟ آیا به دیدار پروردگار خود نرویم و به برادران شهیدمان که در بهشت آرمیده‌اند نپیوندیم؟
هیچ کس نمی‌داند؟ شاید در نظاره‌ی یاران خفته در میدان، صدای شیرین دعوتشان را شنیده بود که به بهشتش می‌خواندند و این سخن، لبّیک حنظله به یاران رفته بود.
امام بی‌هیچ درنگ پاسخش گفت: رُح الی خیرٍ من الدّنیا و ما فیها و الی مُلکٍ لایبلی. برو به‌سوی چیزی که از دنیا و هرچه در آن است بهتر و برتر است. برو به مُلک و دارایی و آقایی بی‌پایان و تمام‌ناشدنی و مرگ‌ناپذیر.
دوست داشت به پای امام می‌افتاد و همه‌ی عشق و ایمان خویش را به بوسه‌های متواتر بر گام‌هایش می‌سپرد. دوست داشت فریاد بکشد که کامرواتر و خوشبخت‌تر از من کسی نیست. امّا درنگ روا نبود. بی‌تابی شهادت حنظله را شور و شتابی غریب بخشیده بود. امام را در آغوش گرفت و بویید و بوسید. دست‌هایش را که گرمای دستان امام داشت به صورت کشید و به رسم خداحافظی گفت: السّلامُ علیک یا اباعبدالله صلّی الله علیک و علی اهل بیتک و عَرَّفَ بیننا و بیتک فی جَنّتِه.
سلام و صلوات خدا بر تو و خانواده‌ات یا اباعبدالله. امید آن دارم که خداوند در بهشت ما را شناسای شما و خانواده‌ات قرار دهد.
امام دست و سر برداشت و با شوق تمام زمزمه کرد: آمین آمین.
حنظله به میدان رفت. سخنور شجاع کربلا، صفوف را می‌شکافت و تیغ برّان و براق او قلب‌ها و سینه‌ها را.
شیر بیشه‌ی عاشورا در بیشه‌ی شمشیر و نیزار نیزه‌ها می‌خروشید. رجز می‌خواند و بی‌هراس از زخم‌هایی که بر بدنش به تبسّم می‌ایستادند، مبارزه می‌کرد.
حلقه‌ی محاصره تنگ‌تر می‌شد و دهان زخم‌ها گشوده‌تر. کم‌کم تاب و توان قطره‌قطره از بلندای تن حنظله بر خاک چکید.
تیرها حریصانه بر پیکرش می‌نشست و تیغ‌ها پیوست و رگ را می‌شکافت. عارف ناطق و قهرمان حماسه‌ساز اردوگاه عاشورا به خاک افتاد.
آخرین جمله به‌وقت وداع را دیگربار زمزمه کرد: السّلامُ علیک یا اباعبدالله …
دمی بعد چشمان بصیر و حق‌بین او به سیمای آفتابی و متبسّم پیامبر گشوده شد. رسول خدا به استقبال یاور فرزندش آمده بود.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.