خانه / آيينه داران آفتاب / شاداب زیر باران

شاداب زیر باران

منزل ماریه دختر منقذ عبدی کانون گفت‌وگو و تصمیم‌گیری برای مبارزه با یزید و خاندان اموی شده بود. پیران نامور در کنار جوانان برومند و پرشور و شعله‌ور گرد آمده بودند. خبر مرگ معاویه رسیده بود و پیک و سفیر اباعبدالله نیز پیام دعوت به همراهی و قیام و مبارزه را به سران و رؤسای قبایل رسانده بود.
فرصت شستن گناه دیروزین بود و جبران بیدادی که در جمل بر امیر مؤمنان علی(ع) رفته بود. بدپیشینگی بصره در نبرد جمل را چاره‌ای باید. دیروز بی‌طرفی، دیروز بی‌تفاوتی، عرق شرم بر پیشانی‌ها می‌دواند و اینک فرصت مناسبی بود تا در رکاب حسین(ع) به جبران گذشته بپردازند.
یزید با خویش زمزمه کرد. امّا به زودی زمزمه‌ی درونی‌اش به فریاد بدل شد. از خانه‌ی ماریه بیرون زد. انبوه جمعیّت تا بیرون خانه‌ی ماریه ازدحام کرده بودند. چشم‌های یزید حتّی به جست‌وجوی هیچ مهره‌ای نچرخید. به منزل آمد. شمشیر خویش را از نهانگاه بیرون آورد. صیقل داد. زره را نیز آماده کرد. در سفر تردیدی نبود. همسرش با فرزند کوچکش در آغوش پیش آمد.
– یزید، سر رفتن داری؟ می‌دانی خطر هست و عبیدالله، مأموران گماشته تا هیچ‌کس از بصره بیرون نرود؟ می‌دانی همین صبح از همسایه‌ها شنیدم که عبیدالله تهدید کرده است هرکس بیرون رود خونش مباح است. هرکس دستگیر شود بی‌درنگ در میدان قبیله گردن زده خواهد شد!
– من خواهم رفت، اگر مرگ از آسمان ببارد. اگر شمشیر سایه به سایه‌ی قدم‌هایمان باشد، خواهم رفت. سیّد و مولای من حسین، فرزند عزیز پیامبر، دعوت کرده است. نروم، چه کنم؟ نروم، فردا پیامبر را چه پاسخ خواهم گفت؟ اگر یاری‌اش نکنیم، یزید چیره خواهد شد. یزید یعنی مرگ عدالت، آغاز تباهی، انتشار بیداد و استمرار جاهلیّت معاویه. نه، من به ذلّت یزیدی تن نمی‌دهم.
یزید شمشیر بر کمر، صبحگاه روز بعد به خانه‌ی ماریه شتافت. می‌خواست همه‌ی یاران را به همراهی و یاری دعوت کند. فرزندانش در پی پدر نیز گام می‌زدند. در منزل ماریه غوغا بود. شور و وجد و التهاب با دلواپسی و نگرانی و اضطراب توأم شده بود. خبر از تهدیدهای عبیدالله و گماشتگان جاسوس و بستن راه‌ها بود.
یزید همچون نگین در حلقه‌ی پیران و جوانان نشست. به گفت‌وگوها گوش سپرد و ناگهان برخاست. شمشیر کشید. تیغ برّان و صیقل‌خورده‌اش چشم‌ها را مبهوت کرد. سکوت چیره شد. نفس‌ها در سینه آرام گرفت.
– ای مردم، آیا می‌دانید حسین کیست؟ او فرزند پیامبر و فاطمه است. او فرزند حیدر است. با او عدالت و ایمان و کمال و قرآن خواهد آمد. هرکس با او به فلاح و فوز خواهد رسید و هرکس لبّیک‌گوی دعوتش نباشد، جز خسران و شرمساری حاصلی نخواهد داشت.
ای مردم، معاویه در دین خدا بدعت آورد. مردم را تباه کرد. صالحان امّت را به شکنجه و تبعید و تیغ کشاند. اموال مردم را به ناروا غصب کرد؛ اینک خداوند او را به شراره‌های دوزخ کشانده است. امّا فرزند او یزید، از پدر شرورتر و سنگدل‌تر است. او جز کفر و فساد پیشه‌ای ندارد. هرکس سکوت کند و نخروشد، خشم و سخط پروردگار با اوست. من به قصد مکّه از بصره بیرون می‌روم. کدام جوانمرد غیور، کدام مجاهد رشید همراهی می‌کند؟
سکوتی سنگین بود و سرهای فرو افتاده.
دیگربار فریاد گرم و رسای یزید چونان تبری بر دیوارهای سکوت فرود آمد.
– ای مردم! من نخست فرزندان خویش را دعوت می‌کنم تا همسفرم باشند. ده فرزند من در کنارم نشسته‌اند. از شما می‌پرسم؛ کدام مرا در سفر تا مکّه و همراهی و فداکاری در رکاب فرزند پیامبر یاری خواهد کرد؟
عبدالله و عبیدالله دو فرزند غیور و رشید برخاستند. پدر سپاسشان گفت. پیشانی‌شان را بوسید. شانه‌هایشان را مهربانانه فشرد و دمی بعد عامر بن مسلم برخاست. غلام وی نیز برخاستن را اقتدا کرد و سالم و سیف و ادهم نیز.
از میان جمعیّت فریادی برخاست.
– ای یزید، راه‌ها بسته و خطرخیز است. ما از مأموران عبیدالله بیمناک و نگرانیم.
پچ‌پچ‌ها بالا گرفت.
– راست می‌گوید.
– آری، عبیدالله مسافران را به مرگ تهدید کرده است.
یزید با نگاه و فریادی رعدگونه همهمه‌ها را فرو خواباند.
– به خدا سوگند، اگر سُم اسب‌ها بر زمین‌های ناهموار و دشت‌های سخت و خارستان‌های هولناک بنشیند، هراسم نیست. اگر مرگ همه‌جا چشم بگشاید، من چشم از یاری حسین فرو نمی‌بندم.
دلاور رشید بصره برخاست. قامت مردانه‌اش صلابت و مهابت و شوکتی عجیب داشت. دو فرزندش با او همراه شدند. عامر و سیف و ادهم و غلام عامر نیز برخاستند.
ساعتی بعد سواران مصمم و سالکان صحراهای هراس‌آور سفر را آماده بودند. چند تن به بدرقه آمده بودند. هشت فرزندش در شرم و سرافکندگی و همسرش در بی‌تابی و دل‌گرفتگی اسب‌ها و سوارانی را دیدند که دل به دریای شن‌ها و خارزارها می‌زدند و نستوه و استوار سفر عشق و شهادت را لبّیک می‌گفتند.
کاروان کوچک بصره با هفت ستاره‌ی ثاقب سر پیوستن به منظومه‌ی حسین داشت. پیش می‌راند و با هر منزل حسّ وصل و رسیدن در او بارورتر می‌شد.
یزید نرم و آرام می‌خواند:
ای اسب راهوار، بتاز؛ از گردباد و طوفان و خطر مهراس. فصل وصال می‌رسد و همه‌ی تلخی‌ها به شیرینی تبسّم یار فراموش می‌شود.
*****
هشتم ذی‌الحجّه است. آفتاب از میانه‌ی آسمان گذشته، سایه‌ها دراز است و اسب‌های خسته و سوارن عرق‌کرده به منزلگاه ابطح نزدیک می‌شوند. تا مکّه چندان فاصله‌ای نیست.
یزید و فرزندان و همراهان از شیب تپّه‌ای بالا آمدند. درست در نقطه‌ی اوج، از دوردست خیمه‌های افراشته دیدند. نزدیک‌تر شدند. کاروانی بزرگ در گستره‌ی هموار دشت اتراق کرده بود و نگهبانان قافله پیش‌تر آمدند. هفت تن سوار نیز پیش‌تر آمدند.
– کیستید و از کجا می‌آیید؟
– ما از بصره آمده‌ایم و قصد مکّه داریم.
– سفرتان به خیر باد.
– ما به دیدار حسین بن علی(ع) امام و پیشوایمان، می‌رویم.
– خوش آمدید! این قافله قافله‌ی حسین است که از مکّه بیرون آمده، قصد عراق دارد.
شوق و شور، سواران بصره را از اسب فرو افکند. سر بر خاک نهادند و وصال یار را عاشقانه سجده‌ی سپاس گزاردند.
– خدا را سپاس که به محبوب و مطلوب خویش رسیده‌ایم.
یزید بی‌تاب دیدار مولا و مقتدایش پیاده حرکت کرد. نگهبانان قافله به شتاب خود را به امام رساندند تا آمدن یزید و همراهانش را بشارت دهند.
امام نیز به شتاب و شوق حرکت کرد. شش همراه یزید به وجد و چالاکی خیمه‌ها را افراشتند.
اینک عاشق و معشوق از دو سو به دیار هم می‌رفتند. امام می‌رفت تا خود را به مأموم دل‌شده و شیفته‌ی خویش برساند و یزید نیز همه‌ی اشتیاق و دل‌دادگی‌اش را به قدم‌هایش سپرده بود تا سراپرده‌ی محبوب را زیارت کند.
وقتی یزید به خیمه‌ی مولا رسید، قامت بلند عبّاس و سیمای دلنشین اکبر را در مقابل خود دید. همین که شنید امام به دیدارش رفته است، بازگشت تا زودتر محبوب و مرادش را بیابد.
امام به قتلگاه مهاجران بصره رسیده بود. حلقه‌ی عاشقان بسته شد. امام در آغوش مسافران عطر بهشت می‌افشاند و در جانش فوّاره‌های آرامش می‌گشود.
یزید هروله‌کنان به کعبه‌ی آرزوهایش رسید. آفتاب در افق نگاهش شکُفت.
امام در حلقه‌ی همسفرانش ایستاده بود. یزید میان اشک و لبخند زمزمه کرد:
قُل بفضل الله و برحمته فبذلک فَلیَفرحوا.
امام به اشتیاق آغوش گشود.
– السّلامُ علیک یا بن رسول الله.
– السّلامُ علیکم و رحمه الله و برکاته.
رنج سفر و حادثه‌های راه گفتنی بود. قطره به دریا که می‌رسد خاموش می‌شود. یزید از شوق می‌گریست. امام او را نواخت. از بصره پرسید و یزید حوادث رفته را باز گفت. اباعبدالله سپاسش گفت و دعایش کرد. ساعتی بعد خیمه‌ی هفت ستاره‌ی بصره در حوالی خورشید کاروان برپا شده بود.
دیگرروز قافله با هفت سالک عاشق از منزلگاه ابطح سفر آغاز کرد.
*****
این بوی مقدّس منتشر در خاک، این عطر عجیب سیب که در شامّه می‌پیچد، از کدام ملکوت وزیده است؟ این زمین را نام چیست که شبیه هیچ زمین دیگر نیست.
این‌جا کربلاست و تو چه می‌دانی کربلا چیست!
کاروان به کربلا رسیده بود؛ قبله‌ی شوریدگان و سرمستان، میعادگاه دلشدگان مجذوب، توقفگاه بی‌تابان وصال محبوب.
یزید با همه‌ی شوق و شعف و شکفتگی خواند: قُل بفضل الله و برحمته فبذلک فَلیَفرحوا.
آرام آرام گستره‌ی دشت را خیل کرکسان کوفه پوشاند؛ عمرسعد، نصر مازنی، یزید بن رکاب و سرانجام شمر بن ذی الجوشن.
کربلا به تاسوعا رسید.
مرگ از چهارسو دندان نشان می‌داد امّا یزید و یاران پاکباز را هراس و بیم نبود. آنان در توصیف امام خویش چنان به مرگ شیفته بودند که شیرخوارگان گرسنه به سینه‌ی مادر.
خشم و نفرت از شمر در جان فرزند ثبیط شعله می‌زد. قساوت و سنگدلی او را می‌دید و دردمندانه و اندوهگنانه می‌گفت: خدایا، فرزند پیامبر تو را چه گرگان و درّندگان پست و پلشتی محاصره کرده‌اند.
رنج یزید همنامی‌اش با یزید بود؛ جرثومه‌ی فساد و پستی و مستی و خودپرستی. فرزند ثبیط همه‌ی شادی‌هایش را در نگاه مولایش می‌جُست و همه‌ی غم‌هایش را در شطّ همرکابی با او می‌شست.
شب عاشورا زمزمه‌گاه یارانی شد که جام به دست بانگ نوشانوششان هستی را پر کرده بود. یزید آن شب خود را معطّر کرد تا دیدار محبوب را زیباتر و آراسته‌تر باشد. فرزندانش را به شکیب و مبارزه وصیّت کرد و تا انتشار اذان روح‌انگیز علی اکبر در صبح عاشورا به تهجّد و نیایش و نماز پرداخت.
صبح زائر کربلا شد و سپیده‌آفرینان آماده شدند. آن سو نیز دشمن تدارک پایان صحنه را می‌دید. یزید عاشقانه کمر بست. شمشیر خویش را برای آخرین بار صیقل داد. چشم به اشارت امام سپرد تا نبردی دلاورانه و شورانگیز را آغاز کند.
شب‌زدگان گوش به زلال نصایح آخرین امام نسپردند. تیرباران را آغاز کردند و کربلا لاله‌گون شد و شهید در کنار شهید، با بال و پری از تیر خاک را آذین بست.
نبرد تن به تن فرا رسیده بود. به‌درستی نمی‌دانیم پس از کدام شهید نوبت میدان‌داری یزید بود. هرچه بود دو فرزند عزیزش عبدالله و عبیدالله در تیرباران صبح پیشتازان شهادت شدند. یزید صبور و سرفراز از دو هدیه‌ی خویش به پیشگاه محبوب، به میدان شتافت. خاک به احترام او برخاست و سر و دست سیاه دشمن در مقابلش به تواضع بر خاک افتاد. می‌جنگید و یامحمّدگویان تا قلب دشمن پیش می‌تاخت. امام و مقتدایش رزم شکوهمند و دلاورانه‌اش را می‌ستود. تشنگی و سنگینی سلاح و هوای آتشناک و زخم‌های پی در پی مهاجر بزرگ بصره را تحلیل می‌بُرد. توان و رمق از روزن زخم‌ها بیرون می‌چکید. فضا در نگاهش تار می‌شد. شمشیرها نزدیک‌تر می‌شدند و زانوان برای ایستادن و بازوان برای جنگیدن ناتوان‌تر.
اندکی بعد در حلقه‌ی روبهکان و کرکسان و صدها نیزه و شمشیر بود که بدنش را زخم‌های تازه می‌زدند، با هر زخم می‌سرود و می‌خواند: قُل بفضل الله و برحمته فبذلک فَلیَفرحوا.
یزید در باران فضل و رحمت خدا در فرحناک‌ترین و شاداب‌ترین حالت به دوست پیوست. سلام بر او که موعود ستایشگر اوست:
السّلامُ علی یزید بن ثبیت القیسی.
فرزندش عامر بن یزید، در سوگ پدر و برادرانش سروده است:
یا فَرو قومی فاندُبی
خیر البریّهِ فی القبور
و ابکی الشهید بهبرهٍ
من فیضِ دمعٍ ذی درور
وارث الحسین مَعَ التَّفجع
والتأوّهِ والزفیر
قتلوا الحرام مِنَ الائمه
فی الحرام من الشهور
و ابکی یزید مُجدّلاً
و ابنَیه فی حرّ الهجیر
مترمّلین دماؤهُم
تجری علی لبب النحور
یا لهف نفسی لم تفز
معهم بجنّات و حور
ای فَرو، برخیز و برای بهترین آفریده‌ها(حسین) که در قبر آرمیده، گریه کن. آن‌سان بر آن شهید گریه کن که اشک سیلاب‌گونه بر گونه جاری شود. بر حسین(ع) مرثیه بخوان؛ مرثیه‌ای آه‌آمیز و ناله‌خیز؛ چرا که آن امام را در ماه حرام، حرمت شکستند و به شهادت رساندند. بر فرزند ثبیط و دو فرزندش که در گرمای طاقت‌سوز بر خاک افتادند، گریه کن. بر شهیدانی که جامه و کفن از خون بر تن کردند. مردانی که خون حمایل‌وار بر سینه و گردنشان جاری است. اندوهم باد که همراه با آنان به بهشت و حوران بهشتی دست نیافتم.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.