تنهایی مسلم

این حجاب ضخیم جهل و غفلت را چه کسی بر چشمان این اهالی نااهل کوردل فرو افکنده است که چنین آشکارا منکر تلألو نور گشته اند؟ آن شور و اشتیاق و ولوله کجا و این خمودی و مردگی و سکون کجا؟ این دل های مرده را با کدام اکسیر می توان حیات بخشید و داروی شفای این ارواح مریض و علیل را از کجا باید ستاند؟ چگونه می توان پیام بر مولا و امام رساند که کوفیان عمل به فرموده ذات و سرشت خود کردند و تاریخ سیاه و ننگین خود را تکرار؟

گویی بار همه تنهایی های عالم بر دل مسلم نشسته بود. او حامل پیام امامت و رحمت بود و شاهد و گواه بیعت، یاری و همراهی امتی که دیگر نبود!

مسلم از جان خود نمی هراسد، چه آن کس که سفارت دربار سالار عاشقان را بردیده منت نهاده، کمترین پیشکش را جان خود می داند. او در اضطراب فرجام کاروان نور است. اینجاست که از شنیدن خبر دسیسه کودکانه پسر طوعه برنمی‌آشوبد و تنها لبخندی تلخ بر لبانش نقش می بندد که چه مردمان مغبون و ارزان فروشی هستند کوفیان!!

لحظه موعود برای مسلم زودتر از اصحاب دیگر فرا رسیده است و او فرزند عقیل، فرستاده حسین بن علی(ع) و زهرا(س)، باید به فرمان پلیدترین موجودات روی زمین، زاده ی زنا و ناپاکی، سلاخی شود؛

لیک او به دعوت امام و سرورش، جانبازی می کند.

چکاچک شمشیر و فولاد و نبرد مردانه ای که پیام آور مهربانی، گرسنه و تشنه، اما دلیرانه انجام می دهد. زخم‌هایی که بر جسمش می نشیند را، چون شهدی بر جان می خرد، اما دل نگران است به آن زخم سر بازی که روح و روانش را می‌آزرد. « چگونه به مولایم بگویم آن همه وعده و پیمان و عهد، سست و بی‌بنیاد بود؟ چگونه به او پیام رسانم که به کوفه نیاید؟»

زخم های آخر در دربار پسر زیاد زنازاده بر تنش می نشیند. جلادی که می آید تا سر از تن مسلم جدا کند، آخرین فریاد فروخفته مسلم در حلقومش را آزاد می سازد: « مولایم! سرورم! بازگرد. بازگرد که کوفیان، بدعهد و بی وفایند.»

و مولا که پیامِ پیام آورش را به گوش جان شنیده است، تسلایش می بخشد: این سفر، سفر جاودانگی است … و بازگشت ندارد …

سفیر رحمت، عروج خود را آغازیده است …

من مسلم بن عقیل هستم! … فرستاده پسر پیامبر خدا!

طوعه به چهره ی مردی که از او جرعه ای آب خواسته بود به دقت نگریست و آهسته گفت: مسلم!؟ مسلم بن عقیل!

مسلم کاسه آب را به طوعه برگرداند و پاسخ داد: آری … همان کسی که مردم کوفه او را فریفتند و به او بی وفایی کردند!

طوعه، آهسته در را بر روی او باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت و بعد رو به مسلم گفت: داخل شو!

از میان همه مردم کوفه، طوعه، زنی که روزی کنیز اشعث بوده و اینک آزاد شده، تنها کسی است که در را به روی مسلم گشوده و خانه اش را مأمن او قرار داده است! و حال در تکاپوی پذیرایی از غریبه ای که در خانه او، به محراب عبادت رفته، آرام و قرار ندارد. پذیرایی از مردی که حضور او در خانه اش می تواند به قیمت از دست دادن جانش تمام شود. همچون محمد بن کثیر و پسرش که ساعاتی قبل، به خاطر پناه دادن به مسلم، دستگیر و به دارالاماره برده شده اند.

و اینک در این شب تاریک، او دومین کسی است که به این مسافر بی پناه و متحیر، پناه داده است! اما …

ابن زیاد هنوز این موفقیت بزرگ را باور نکرده است. از هم پاشیدن نیروهای مسلم، در این مدت کوتاه! … باور این شتابزدگی در کار مردم این شهر، شاید ساده لوحانه باشد. شب است و زوایای تاریک در شهر، فراوان. چگونه باور کند که در کوچه پس کوچه های این شهر، دیگر کسی آماده بیرون آوردن شمشیر برعلیه او نیست

به مردم امر شده که نماز عشا را باید در مسجد به امامت ابن زیاد بخوانند و هر کس در جایی غیر از مسجد نماز بگذارد، از ذمّه اسلام بیرون رفته و جان و مال و ناموسش در معرض خطر نابودی قرار گرفته است!

نی‌های آتش گرفته و بر افروخته که با ریسمان به هم متصل شده اند، تمام نقاط تاریک مسجد را روشن می‌کنند تا اطمینان ابن زیاد برای حضور در مسجد جلب شود، محافظان او هنگام اقامه نماز، در پشت سرش مراقب او خواهند بود و حال در بالای منبر مسجد، او مسلم را به خاطر کردار نفاق آمیزش سرزنش و شماتت می کند و از ذمّه خدا به دور می‌خواندش! و کسی را که به او پناه دهد، تهدید به مرگ می کند و هر کس او را دستگیر کند و تحویل دهد را مژده جایزه‌ای به ارزش خون بهای مسلم می دهد.

چشمان مسلم در محراب عبادت سنگین می شود و او به خواب فرو می رود و در عالم رؤیا علی (ع) را می بیند که به او می گوید: شتاب کن مسلم!…

بلال پسر طوعه از حضور مهمان ناخوانده در خانه شان و پناه دادن مادرش به مردی که تمام شهر به دنبال او می گردند، آگاه شده و تمامی سخنان ابن زیاد نیز بر بالای منبر مسجد کوفه که از تهدید به مرگ پناه دهنده مسلم و تشویق دستگیر کننده او سخن راند، را شنیده است. حال در مواجهه با ترس از مرگ و وسوسه دریافت مژدگانی، آهسته پای را از خانه بیرون می گذارد تا بدون رو به رو شدن با مادر، که به او قول پوشیده نگه داشتن رازش را داده، وجود نا آرام خود را از آن همه آشوب و تردید رها کند!

مسلم از خواب بر می خیزد و صدای سم اسبان، هیاهوی مهاجمین که خانه طوعه را به محاصره درآورده اند، را می‌شنود. شمشیر را از غلاف بیرون می آورد و بی درنگ از اتاق بیرون می رود و آنگاه با هفتاد سربازی مواجه می شود که یک جای خالی در حیاط باقی نگذارده اند.

صدای بر هم خوردن شمشیرهای برهنه که از هر سو فرود می آیند، در کوچه پس کوچه های کوفه طنین انداز است، اما گوش هایی که چسبیده به درهای بسته آن ها را می شنوند باز هم برای باز کردن در، تردید نشان می دهند!

حال، اشک های مسلم که زیر لب حسین(ع) را صدا می زند، بر گونه های او جاری است!

با هر شمشیری که فرود می آید، دست هایی را به خاطر می آورد که به سوی او دراز شده اند و برای دادن بیعت و بستن عهد و پیمان، لحظه شماری می‌کنند.

با هر شمشیری که فرو می آید صدای گریه شادمانی مردمی را می شنود که از هر شنیدن سخنان حسین(ع)، غرق در شور و شعف اند!

با هر شمشیری که فرو می آید، حرکت بی وقفه کاروانی را می بیند که هر لحظه به آنجا نزدیک تر می شود! اشک های مسلم که زیر لب حسین(ع) را صدا می زند، بر گونه های او جاریست!

آیا حسین(ع) فریاد او را که می گوید: « برگرد» خواهد شنید!؟

شمشیر خسته مسلم کم کم از حرکت باز می ایستد! او که برای ممانعت از به آتش کشیده شدن خانه طوعه، از آنجا خارج شده، از فرط عطش و تشنگی، دیگر یارای جنگیدن ندارد! و حرکت بازوانش هر لحظه کندتر می شود…

محمد بن اشعث، فرمانده سربازان ابن زیاد، فریاد بر می آورد: تو را امان می دهم مسلم. مسلم بی رمق بر زمین می‌افتد. او را به محاصره درآورده و شمشیرش را از او می گیرند. مسلم با ناامیدی ندا  برآورد: «این آغاز بی وفایی و مکر است!»

عبدالله بن عباس به چهره او می نگرد و می گوید: کسی که به چنین کاری دست می یازد، نباید از رویارویی با حوادث بترسد و بگرید. مسلم پاسخ می دهد: …گریه می کنم به خاندان خود که به سوی من روی می آورند! گریه می کنم برای حسین(ع)!

آنگاه رو به محمد بن اشعث می گوید: چنین می بینم که تو از امانی که به من داده ای، ناتوان خواهی شد. ابن زیاد امان تو را نپذیرفته و مرا خواهد کشت، آیا می توان چشم به نیکی تو داشت؟ آیا تو از طرف من پیکی به نزد امام می فرستی تا او را خبر دهد که من در دست دشمن اسیر شدم؟ تا برگردد و اهل بیت خود را نیز با خود ببرد و فریب مردم کوفه، گریبان گیر آن ها نشود؟!»

محمد بن اشعث دست در دستان مسلم می گذارد و می گوید: این کار را خواهم کرد و از ابن زیاد هم برایت امان خواهم گرفت.

امام حسین(ع):

« أنَا قَتیلُ العَبَرَه، لایَذکُرُنی مُومِنٌ ألاّ إستَعبَرَ: من کشته ی اشک هایم، هیچ مومنی مرا یاد نمی کند مگر آنکه از سوز دل اشک می ریزد.»

امام حسین(ع):

« رُبَّ ذَنبٍ أحسَنُ مِنَ الإعتُذارِ مِنهُ: چه بسا گناهی که از عذرخواهی آن نیکوتر باشد.»

مبنع: ویژه‌نامه‌ی نی‌نوا، محرم۱۴۲۹ ، مرکز آموزش سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران

telegram

همچنین ببینید

کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم

کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم صدای زنگوله اشتران، تنها صدایی است که ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.