مهاجر بصره

مهاجر بصره
بصره در التهاب و اضطراب و انقلاب افتاده بود. پیک اباعبدالله را حجّاج به بصره رسانده بود.
مخاطبان نامه بزرگان و رؤسای قبایل و چهره‌های سرشناس بصره بودند؛ منذر بن جارود عبدی، پدرزن عبیدالله بن زیاد، و یزید بن مسعود نهشلی، احنف بن قیس و دیگر سران قبایل پنج‌گانه و اشراف بصره هر یک به گونه‌ای به نامه امام پاسخ دادند.
احنف بن قیس در جنگ جمل بی‌طرفی را برگزید و شش هزار نفر نیروی تیره و قبیله خویش را از ورود به جنگ بازداشت؛ هر چند می‌دانست فتنه بزرگ جمل ره‌آورد دنیاپرستی و آزمندی و رشک‌ورزی طلحه و زبیر است و آن سوی پرده هوا و هوس‌ها و فریبکاری‌های معاویه.
اینک برای جبران به اباعبدالله نوشت: به صبر و شکیبایی و امیدواری دعوتت می‌کنم. هر چند در جمل آن‌گونه که شایسته بود یاور پدرش نبودم، برای یاری و کمک به فرزندش آماده‌ام.
منذر نیز که پیش‌تر، ساده‌لوحانه خبر ورود پیک اباعبدالله را به عبیدالله رسانده بود و قتل سفیر امام، سلیمان، را باعث شده بود، پاسخی به امام نداد.
یزید بن مسعود در بصره نفاق‌خیز و بحران‌دیده، شهر حکومت عبیدالله بن زیاد، قبایل تمیم، حنظله، سعد و عامر را گرد آورد. پیام امام را بر آنان خواند و آن‌گاه در خطبه‌ای آتشین و شورانگیز خطاب به مردم گفت: ای بنی‌تمیم! پایگاه و جایگاه مرا در میان خویش چگونه می‌بینید؟ جمعیّت یک‌صدا فریاد زدند: تو والا و برجسته‌ای. به خدا سوگند، تو ستون فقرات هستی ما آیینه مجد و عظمت بنی‌تمیمی! تو قلّه بلند و بشکوهی هستی که هیچ‌کس به افق سرفرازی تو نمی‌رسد.
یزید بن مسعود گفت: به خدا سوگند، شنوای سخنانت و یاور و همراه و خیرخواه همیشه‌ات خواهیم بود.
فرزند مسعود نگاه خویش را چرخاند. جمعیّت انبوهی را که موج‌زنان همه گوش شده بودند، مرور کرد و گفت:
– ای مردم، معاویه مُرد و مرگ او هیچ زیان و ضرری برنینگیخت! ای مردم، برج و باروی بیداد و گناه فرو ریخت. بنیاد ظلم و سیاهی از هم گسیخت. معاویه با بدعت و فریب و دروغ، انگاشت که همه‌چیز موافق مراد و کام اوست؛ امّا هرگز، هرگز به خواسته‌اش دست نیافت.
ای مردم! به خدا سوگند، تلاش معاویه ناکام ماند. کار خویش را به مشورت گذاشت امّا هرگز میوه این فریب را نیز نچشید. اینک یزید باده‌نوش بیدادکوش حقیقت‌پوش ادعای خلافت مسلمین دارد. او نه بهره‌ای از دانش دارد نه منش پسندیده. نه دوراندیش است و نه صبور. بدون رضای مسلمین حاکمیت یافته و از هرچه حق بیگانه. به خدا سوگند، مبارزه با چنین تبهکار پلیدی از جهاد با مشرکان برتر و بافضیلت‌تر است.
ای مردم، امّا حسین بن علی بن ابی طالب، امیرمؤمنان و فرزند رسول خداست که عظمت و منزلت والای او را می‌شناسید. دانش و فضل او بیکرانه و منش و سیرت او پیامبرانه است. کیست که از او به پیامبر نزدیک‌تر و گذشته‌اش در اسلام درخشان‌تر باشد؟ او کودکان را می‌نوازد و حرمت پیران را پاس می‌دارد.
دست‌های او کریمانه سایه‌بان بی‌پناهی و رنج‌های مردم است. با او حجّت الهی تمام و هدایت و رشد و صلاح و فلاح فراهم شده است.
ای مردم، حسین(ع) نور حق است. از نور رو برمتابید تا در ظلمت گرفتار نیایید. حسین کشتی نجات است. همراهش شوید تا در گرداب ضلالت و حیرت نیفتید. صخر بن قیس(احنف بن قیس) در نبرد جمل از همراهی با علی و نبرد در رکاب بازتان می‌داشت و این لکّه ننگ بر دامانتان افتاد. اینک با یاری فرزند رسول خدا این ننگ و عار را بزدایید.
مردم! تردید ندارم که هرکس در یاری وی کوتاهی کند، ننگ و ذلّت و خواری دامنگیرش خواهد شد و این پستی و خواری در فرزندانش به میراث خواهد ماند و بی‌یاور و بی‌مقدار خواهد شد. اینک من لباس رزم پوشیده و زره بر اندام کرده‌ام. هرکس کشته نشود، ناگزیر از دنیا خواهد رفت و هرکس از مرگ بگریزد هرگز جان از چنگال او نخواهد ربود. خداوند رحمت خویش را بر شما بباراند. پاسخ نیکو و شایسته بدهید. یزید بن مسعود سکوت کرد. حجّاج در کنار او ایستاده، جمعیّت را نظاره کرد.
نخستین کسی که برخاست از بنی‌حنظله بود. با صدایی رسا و رشید گفت: ای ابوخالد! ما همچون تیرهای ترکش تو و رزم‌آوران قبیله‌ات هستیم. اگر ما را در کمان بگذاری و نشانه روی هدف را گم نخواهیم کرد و اگر به صحنه نبرد و کارزارمان بکشانی جز پیروزی و ظفر، نخواهی دید. ما قهرمانان خطر و حادثه‌ایم. تلخی‌ها و زخم‌ها و تنگناها را به جان می‌خریم. پنجه در پنجه خوف و خطر می‌افکنیم و با شمشیرهای تیز و بدن‌های خون‌ریز نگاهدار و یاورت خواهیم بود.
خون شوق در رگ‌های حجّاج دوید وقتی دید نماینده بنی‌اسد پرشورتر از حنظله برخاست و گفت: ای ابوخالد! هیچ چیز نفرت‌بارتر و ذلّت‌آورتر از آن نیست که فرمانت را گردن ننهیم و تن به صحنه رزم و مبارزه نیاوریم. در جمل صخر بن قیس، از نبرد و همراهی با دو سوی کارزار، علی و عایشه، بازمان داشت، پسندیده‌اش دانستیم؛ عزّت خویش پاس داشتیم. اکنون نیز مهلتی بده تا با هم بیندیشیم و نظر نهایی خویش باز گوییم.
بزرگ قبیله بنی عامر نیز برخاست و گفت: ما خویشاوندان و هم‌پیمانان توایم. خشم تو رضای ما نیست و مخالفت با تو روش و سیرت ما. هرگاه ما را بخوانی لبّیک گوی دعوت تو خواهیم بود. ما فرمانبر توایم و هرگونه تصمیمت را سرسپرده و پذیرا.
یزید بن مسعود سپاس گفت و رو به قبیله سعد با صدایی که در آن التهابی محسوس موج می‌زد گفت: ای بنی‌سعد! به خدا سوگند، اگر به روی حسین شمشیر برآورید، خداوند شمشیر را از میان شما بر نخواهد داشت و جنگ و خون در قبیله‌تان همیشه خواهد ماند. رویارویی با حسین، قبیله سعد را نحس و شوربخت خواهد کرد.
جمعیّت پراکنده شدند. به اشارت یزید بن مسعود، حجّاج او را همراه شد. غروب بود و منزل ابوخالد، و حجّاج به فرمان او این نامه را به امام و مولایش حسین نوشت:
باری، نامه‌ات رسید. روح نامه‌ات را که یاری و همراهی و پیروی و فداکاری در رکاب توست دریافتم. خداوند هیچ‌گاه زمین را از برکت وجود کسی که به خیر و پاکی و نیکی عمل کند و راه رستگاری و رهایی را نشان دهد تهی نمی‌گذارد. تو حجّت خدا بر آفریدگان و امانت بزرگ او بر زمینِ اویی. تو شاخسار درخت بروند و تناور احمدی هستی. پیامبر تنه درخت و تو شاخسار بارور آنی. سرفراز و کامیاب نزد ما بیا. بنی‌تمیم را فرمانبردارت ساخته‌ام آن‌سان که در پیروی و دیدارت شتر تشنه‌ای را می‌مانند که به زلال آبی خنک و گوارا رسیده باشد. بنی‌اسد نیز تسلیم توأند. دل‌هایشان را به باران سخن شسته و صیقل داده و زنگارها را از سینه‌هایشان سترده‌ام.
حجّاج نامه را به پایان رساند. مُهر یزید بن مسعود پای نامه نشست. اسب راهوار آماده بود و حجّاج که شعله‌ور از شوق دیدار حسین، سرِ بیرون زدن از بصره داشت.
حجّاج بود و بیابان و گردباد و خطر و اشتیاق. شوق خطر نمی‌شناسد. ایمان و عشق هراس و دلهره نمی‌فهمد. اسب پیش می‌راند و منزل به منزل به محبوب و مطلوب نزدیک‌تر می‌شد.
هول بادها بر صحرا می‌چرخید. مرگ در هر کمین‌گاه سماع می‌کرد. تیرها و تیغ‌های تشنه در انتظار مسافرانی بودند که راهی برای پیوستن به قافله حسین می‌جُستند. حجّاج راه‌شناس بود. همه نشیب و فرازها را می‌شناخت.
– نکند مولایم را زیارت نکنم.
دلهره نرسیدن گریبان قلبش را می‌فشرد. بارها شرطه‌‌های عبیدالله را می‌دید که چشم‌ها را به دوردست صحرا پرتاب می‌کنند تا رهگذران مشکوک را بیابند و به امید صله به دارالاماره برسانند.
حجّاج می‌خواند: ای اسب، کدام سپیده‌دم، خورشید بر تو تبسّم خواهد زد. کدام لحظه محبوب آغوش خواهد گشود و به نوازش نگاهی خستگی‌ها و زخم‌های دلت را مرهم خواهد نهاد؟
روز دیدار در افق کربلا طلوع کرد. حجّاج به امام خویش رسید. گریه امانش نداد. دست مولایش را بوسید و نامه را به ادب و وقار تقدیم کرد. امام نامه مسعود بن عمرو و منذر را نیز خواند.
در پاسخ نامه یزید بن مسعود بود یا مسعود بن عمرو که امام فرمود: ما لَکَ؟ آمنک اللهُ من الخوف و اعزّکَ و ارواک یوم العطش الاکبر.
تو را چه شده است؟ خداوند از هراس و خوف مصونت دارد و عزّت و عظمت ارزانی‌ات فرماید و در تشنگی روز عطش بزرگ، قیامت، سیرابت گرداند.
حجّاج به کربلا رسیده بود. مجال بازگشت نبود. می‌دید که انبوه سپاه در هر سو ایستاده‌اند و امام با اندک یاران خویش رویاروی آن‌ها.
پیک چالاک و پاکباز بصره در کنار یاران فداکار حسین(ع) رزم خونین عاشورا را آماده شد. مسافر مهاجر عاشق همنشین و هم خیمه قعنب بود و هم‌صحبت حبیب و عمرو بن قرظه و زهیر. در چشم‌های صبور حسین هزار آیینه برای تماشای حقیقت می‌یافت و در قامت رشید عباس آیه‌های متبرّک شکیب و شجاعت تلاوت می‌کرد.
اذان دلنشین عاشورا پس از شبی که تنها خدا توصیفش می‌تواند، سروده شد. حنجره پیامبرانه اکبر آوای ملکوت را در گوش زمین می‌افشاند. تا پیکار نمازی و نیازی فاصله بود. همه دلتنگ وصال بودند. گام‌ها سبک‌تر از همیشه زمین را می‌پیمود. هر چند عطش از قلب‌ها زبانه می‌کشید، هر چند فضا داغ و لشکر دشمن بی‌شماره بود، با این همه، باک و پروا و پرهیز نبود. عاشقان، شهادت را دل سپرده بودند.
حجّاج پس از نماز صبح عاشورا تن روشن و قامت بلندش را به زره و لباس رزم سپرده بود. شمشیر یمانی در کف منتظر فرمان بود.
احتجاج و انذارِ امام پشت گوش‌های سنگین و دل‌های صخره‌ای ماند. بوی حادثه نزدیک‌تر می‌شد و کمان‌های فشرده در دست کمانداران عمرسعد گواه وقوع بلافاصله حادثه بود.
تیرها پر گشود، جان‌ها نیز. بهشت زودتر از تیرها بال پرواز به بهشتیان کربلا بخشیده بود. تیر می‌آمد و یاران بی‌محابا پیش می‌تاختند و می‌جنگیدند. حجّاج، قهرمان مهاجر بصره، با بصیرت خویش نام حسین زمزمه می‌کرد و پیش می‌تاخت. ساعتی بعد در آرامش تیرباران مهاجر رشید بصره، پیک عاشق صادق، غرق در خون با چندین چوبه تیر در بدن در پای پیمان خویش سر سپرده بود. سلامش باد که سلام موعود، سرود ستایشگر همیشه اوست:
السّلامُ علی حجّاج بن زید.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.