مگر مرگ چیست که برادران هراسزدهام هدیههای کوچک تن را دریغ داشتند؟ مگر ما هر روز نماز را بهانه دیدار دوست نمیسازیم؟ مگر در پی مرگ جز دیدار دوست چیز دیگری است؟
من به شیوه هابیل بهترین قربانی را به پیشگاه دوست خواهم آورد. مرا تاب شنیدن لم یُتقبّل من الآخر نیست. تن حقیرتر از آن است که در هنگامه دعوت حسین به قربانگاهش نکشانم و برای چند روز بیشتر زیستن، ذلّت و خواری و شرمساری فردا را هماره همراه داشته باشم.
دریغ است در بستر مردن و بزم شمشیر ندیدن. دریغ است به شیوه دانهها، در باران تیر و نیزه و تیغ، رویش و شکفتن را نچشیدن… نه… باید بروم. باید شکوه مرگی عاشقانه را سر بسپارم تا سر سپردگی زیستنی غفلتآمیز دامنگیرم نشود.
پدر جان، من نیز میآیم؛ همراه با برادرم عبدالله؛ همراه با هر که سفر و خطر و شمشیر و زخم و خنجر را پذیراست.
ننگم باد اگر مصداق این آیات باشم که: اِنّ الّذینَ لایرجونَ لقائنا و رضوا بالحیوه الدّنیا و اطمأنّوا بها و الّذین هُم عن ایاتنا غافلون اولئک مأویهُم الّنارُ بما کانوا یکسبون.
میبینی پدر؟ شمشیرم را صیقل دادهام. اسب را زین کردهام. رهتوشه برداشتهام و سفر را آمادهام.
میبینی چهقدر اضطراب ماندن دارم و چه قدر شوق رفتن؟ پدر جان! یادت هست وقتی از غربت علی در بصره یاد کردی و خیانتکاران جمل را با من و برادرانم در میان گذاشتی چه حالی داشتی؟ اشکهای آن روز را فراموش نخواهم کرد. نگذار دیگربار جمل باشد و فرزند علی، امّا من نباشم و اندوه، همیشه همسایه زندگیام باشد. نه، بگذار با تو همسفر باشم.
عبیدالله همراه پدر و برادر و چهار همسفر از بصره بیرون آمده بود. اندوه نیامدن شش برادر، جانش را میگداخت. اینک او بود و پدر و برادر و همسفران اندک و بیابانی همه سنگلاخ، طوفان و گردباد که تنها گریزگاهِ گاهگاه مارها و زوزه شبانگاه گرگان و شغالان بود.
با خویش میخواند: الجَنّهُ تحت ظلال السّیوف و خوب میدانست این سفر تفرّج در باغ و شمشیرهاست؛ آرمیدن در سایه تیغهای عریان و نیزههای برّان است.
او پیش از این مولایش حسین را ندیده بود. وصف او را از پدر شنیده بود. آتش اشتیاق شعلهشعله قلبش را پر کرده بود. با هر منزل در تپش افزونتر قلب، کسی در او میخواند: او نیز منتظر است دیدار را. به یک جرعه تبسّم، همه خستگیهایت را خواهد زدود و درهای بهشت را به رویت خواهد گشود.
هشتم ذیالحجّه؛ منزلگاه ابطح پایان هجران بود و لحظههای شیرین وصل؛ حتی عبیدالله پیش از پدر، امام و مولایش را دید و جان را از آن عطر دلگشا و نگاه روحافزا سیراب کرد.
همسفری با حسین سلوک آسمان بود؛ معراج حقایق، گلگشت بهشت و ادراک همه زیباییها و فضیلتها.
عبیدالله در جمال و کمال همسفران بزرگ کاروان حسین لحظهبهلحظه راز و رمزهایی تازه از معرفت مییافت و لطایفی بدیع از محبّت. هر روز شیفتهتر میشد وقار و ادب اکبر را. دلباختهتر میشد صلابت و غیرت عبّاس را و دقیقتر و عمیقتر میشد سیرت و صدق و اخلاص قاسم و عبدالله و عثمان و جعفر را.
قافله در کربلا خیمه افراشت. عبیدالله چشم از رفتار و خلقوخوی اکبر نمیگرفت. هر اشاره و کرشمه و حالت، برای او روزنهای تازه به تماشای حقیقت بود. هرچه قرآن خوانده بود در سلوک اکبر و عبّاس میدید. هرچه روایت و آیت فهمیده بود در مقابل او قدم میزد و تجسّم و تجلّی یافته بود. دیگر نشان از هیچ نداشت. در او اکبر بود و عبّاس و لبانش در تلاوت مداوم آیات و ذهن و ضمیرش سرشار عشق حسین.
صبح عاشورا شیداییاش را حتّی پدر غبطه میخورد. جوان برومند یزید بن ثبیط، شوریده و شیفته و شررزده، به شناور شدن در شطّ خون، و سماع در شراره و شمشیر میاندیشید.
وقتی امام پساز نماز صبح، خطبه خواند و به شکیب دعوت کرد و جنان واسعه رحمت محبوب را پس از شکستن قفس خاک، مژده داد، عبیدالله مثل شادی شیرین کودکان قهقهه زد، چرخید، پای بر زمین کوبید و به سجده افتاد بشارت بلافاصلگی وصل را.
صفها آراسته شد. یاران اندک امام مصمّم و منظم ایستادند. عبیدالله کنار برادرش عبدالله، پشت سر پدر خویش ایستاد. در جناح چپ سپاه بود و فرماندهش حبیب بن مظاهر. چشم گرداند و قامت بشکوه اکبر را دیگربار مرور کرد و زمزمه کرد: فتبارک الله احسن الخالقین. وقتی که شنید اکبر شبیهترین چهره به رسول الله است، شیفتهتر و عمیقتر او را تماشا میکرد.
دمی بعد سپاه موّاج دشمن، دههزار تیرانداز را پیشاهنگ حمله و آغازگران نبرد عاشورا کرد.
عمرسعد تیر در کمان پیشاپیش سپاه حرکت میکرد. فاصله اندکتر شد و ناگهان از هر کرانه تیر بود که میبارید و خون بود که از تن یاران میجوشید.
به اشارت امام، یاران تیغ کشیدند و پاسخ گفتند. هر لحظه قلبی به تیر مینشست. چشمی فوّاره میزد. پهلویی شکافته میشد و تنی بر خاک میافتاد.
یزید نبردکنان در کنار فرزندانش پیش میتاخت. ناگهان تکبیر عبیدالله خاموش شد. برگشت. جوان برومندش در کنار عبدالله، زمین تشنه را سیراب میکرد.
لحظهای کنارش نشست. آخرین نفسها با ترنّم قرآن درآمیخته بود. عبیدالله میخواند: و اصبر و ما صبرکَ و لاتحزن علیهم و لاتکُ فی ضیقٍ مما یمکرون.
لبان عبدالله با بدرقه تبسّمی آرام شد. سینه آرام شده بود و امتداد نفسهایش در بهشت میوزید.
