پدر، من شیفته ادب و خلق و خوی این جوانم. چه شیرین و جذّاب سخن میگوید؛ چه لطیف و ظریف و خوش حرکت و دوست داشتنی است. پدر که میایستد، جوان میایستد. پیاده میشود، به ادب پیاده میشود. مینشیند، در مقابلش زانو میزند؛ دستش را میبوسد و چشم میسپارد تا پدر چه خواهد و چه گوید.
پدرجان، چه عزیز است این جوان در نگاه حسین علیهالسّلام. حق دارد پدر که دوستش بدارد. رفتار این جوان مؤمنانه و پیامبرانه است. همه خوبی و زیبایی در سیرت و حرکاتش خلاصه شده است.
– عزیزم حجیر، من پیامبر را دیده بودم. این جوان عجیب، تکرار اوست؛ همه چیز او تداعی پیامبر است.
– پدر جان، تو پیامبر را دیدهای. با علی در صفّین بودهای، با حسن در نخلیه و اینک همراه با حسین. چه قدر خوشبختم که چنین پدری دارم و چه سعادتی که همسفر او در همراهی با حسین علیهالسّلام و فرزند رشیدش علی اکبر هستم. از منزلگاه حاجر تا اینجا که همراه این کاروانم، از زمین تا آسمان را پیمودهام. من شاگرد مکتب حسینم و ارادتمند خلق و خوی اکبر. این جوان آیینه تماشای خداست؛ عصاره ایمان است؛ جلوهگاه همه فضیلتها و عظمتها. میبینم راه میرود، ذکر میگوید. تنها میشود، قرآن زمزمه میکند. زمزمهای که تا ژرفای جان نفوذ میکند و همه وجود را تسخیر پژواک خویش میسازد.
*****
جندب و حجیر، از کوفه اختناق و خیانت و خدعه گریخته بودند. ابن زیاد بارها جاسوسان خویش را به جستوجوی جندب فرستاده بود. اما این پیر پاک نهاد سرفراز که قهرمان جنگهای پیامبر و از دلاوران نبرد صفّین بود، زیرکانه خود را از خطر رهانده بود. او روزگاری از جانب علی علیهالسّلام فرمانده دو قبیله بزرگ کنده و ازد بود و با سخنان شورانگیز خویش جوانان این دو قبیله را به عرصه صفّین آورده بود. وقتی با فرزندش مجیر از کوفه بیرون زد همه دغدغه و نگرانیاش این بود که اسیر کمینگاه دشمن شود و مأموران حصین بن تمیم به دامش اندازند و محضر حسین علیهالسّلام را ادراک نکند.
سهشنبه پانزدهم ذیالحجّه هفده روز قبل از ورود امام به کربلا انتظار دیرینه این پدر و پسر به فرجام رسید و دو عاشق به مقتدا و مولای خویش پیوستند. حُجیر جوان بود و پرشور. بیست و چند بهار زیسته بود و اینک به زیباترین بهار زندگی خویش رسیده بود. در بطن عقبه سیرت و حرکات شیرین علی اکبر آن چنان شیفته این جوانش ساخت که خاضعانه و عاشقانه به دیدارش آمد، طوافش کرد و آنگاه که از زبان حسین علیهالسّلام و پدرش شنید که اکبر شبیه پیامبر است، شیفتهتر و شیداتر، چشم به حرکات اکبر میدوخت تا بیشتر و بهتر بشناسد و در سلوک خویش رهپوی او باشد.
برخورد امام در منزل شُراب با حُرّ و محبّت و جوانمردی او جام جان جندب و حجیر را از مهر و عشق امام لبریزتر ساخت. هر چه به کربلا نزدیکتر میشدند جانی صیقلیتر و روحی روشنتر و مهذبتر مییافتند.
جندب، پیر هفتاد ساله، و حجیر، جوان بیست و چهار ساله، به کربلا رسیدند. همنشینی با منظومه پاکان و مجاورت با خورشیدهای تابناک کربلا لحظه به لحظه جانشان را روشنتر میساخت.
پدر و پسر در کربلا پیمان بستند که با هم قدم در میدان نبرد بگذارند و در کنار هم جان فشانی کنند.
سهشنبه هفتم محرّم نامه عبیدالله زیاد به کربلا رسید که عمرسعد فرمان داده بود که میان حسین علیهالسّلام و اصحابش و آب فرات فاصله بیندازد، آنسان که قطرهای به کامش نرسد و همچون عثمان بن عفان جان بسپارد.
جندب زخمی حکومت عثمان بود. در عصر عثمان او را از کوفه به شام تبعید کرده و رنجها و شکنجهها و دربهدریها داده بودند. او میدانست که نیرنگ و تبلیغ معاویه چنین انگارهای را در جامعه آفریده است که عثمان و کشته شدن و تشنگی دم مرگ او گناه علی علیهالسّلام است و در نگاه سپاه عمرسعد کربلا فرصت انتقام از فرزند علی علیهالسّلام.
روز عاشورا آغاز شد. حجیر شیفته و سیراب از مناجات شبانه همراه پدرش که در هفتاد سالگی نشاط جوانی یافته بود، آماده جهاد شدند. پس از نماز صبح حجیر زره بر تن در آیینه نگاه پدر ایستاد. پدر تبسّم زد. جوان رشیدش را مرور کرد. تیرباران آغاز شد. پدر و پسر دوشادوش هم میجنگیدند. صدای تکبیر پیر و جوان در هم میآمیخت. ساعتی بعد، دو همبال و دو همسفر در کنار هم بر خاک افتاده بودند. امام همراه اکبر رشید خویش به زیارت یاران آمدند. همه توان پدر و پسر در پلکها نشست. چشم گشودند. علی اکبر در کنار حجیر بود و امام در کنار جندب و دو لبخند، زیباترین لبخندها، بدرقه دو شهید. امام زمان به پاس این فداکاری سلام میدهد و میگوید:
السّلامُ علی جُندب بن حجیر.