نه برای گریستن مجالم میدهند ونه برای نشستن کنار پیکر پاره پارهات…
تو را چونان صفحههای ورق ورق شدهی قرآن میپراکنند
و تو آیههای استقامت را
با واژههای بلند مردانگی
تفسیر میکنی…
***
این تو نیستی که زیر سمکوبان اسب می شکنی که حرمت همهی آینههاست
حرمت همهی آینههایی که فریاد توحیدی عشق را
به تصویر میکشند
***
ای تنهای بی غسل و کفن
آن لحظه که تو را بیپیراهن…
با زخمهای چاک چاک و صورت عطش زده نظاره میکردم…
پیراهن صبرم تکه تکه میشد
و روح سرگردان من
میان سرو بدنت میدوید
و فریاد من، پر میشد از گدازههای درد
***
آه که به دنبال حلق بریده و گیسوان پریشان و به خون آغشته ی تو
رفتن و رفتن
و از پا نیفتادن چه قدر دشوار است برادر…
***
خورشید من…
تو همیشه از شانههای دلتنگی من سر میزدی
و اکنون چه قدر غریب
روی زانوان زخمی من
غروب میکنی..
پری انصاری
