خانه / قصه ها و داستانها (صفحه 5)

قصه ها و داستانها

آخرین نماز

ظهر شده بود. یک نفر گفت: “بگذار آخرین نمازمان را به تو اقتدا کنیم.” حسین گفت: “یاد نماز افتادی. خدا تو را از نمازگزاران قرار دهد.” ایستاد به نماز. آن‌هایی که مانده بودند هم اقتدا کردند. چند نفری هم ایستادند جلوی‌شان تا تیر نخورند. نماز که تمام شد دو نفر از نگهبان‌ها افتادند. با بدن‌های پر از تیر جان دادند. ...

ادامه نوشته »

تو حرّی

آن‌قدر کم بودند که باید یکی‌یکی می رفتند، یکی‌یکی می‌جنگیدند، یکی یکی کشته‌می‌شدند. حسین هم یکی‌یکی پیکرهای‌شان را می‌آورد. اول یارانش آمدند برای اجازه گرفتن. تا زنده بودند نگذاشتند کسی از خانواده‌ی حسین برود میدان. *** آمده بود اجازه بگیرد. غلامش بود. گفت: “تو آزادی! می‌توانی بروی. در کنار ما زندگی راحتی داشتی. نمی‌خواهم در سختی‌های زندگی‌مان هم شریک شوی.” ...

ادامه نوشته »

غفلت امت!

جنگ که به پا شد انگار صدایی رسید به گوش حسین یا ندایی به گوش دلش: “پیروزی بر دشمنان یا ملاقات پروردگار؟ انتخاب کن.” انتخاب کرد، اما نه پیروزی بر دشمنان را. *** سه بار برای لشکر عمر سعد سخن‌رانی کرد. از اسب می‌آمد پایین، می‌رفت بالای شتر تا همه ببینندش. عمرسعد دفعه‌ی آخر گفت: “دست‌هایتان را بزنید به دهان‌تان ...

ادامه نوشته »

به‌خاطر حکومت ری

عمرسعد آمده بود با او مبارزه کند. گفت: “می‌دانم چرا با من می‌جنگی. همه‌اش به خاطر حکومت ری است. حتی اگر مرا بکشی گندم ری را هم نمی‌توانی بخوری.” عمرسعد خندید. گفت: “حالا گندم نبود به جو هم راضی هستیم.” حسین را کشت اما، خواب ری را هم ندید چه برسد به حکومتش را. *** باز هم حرف زد برای‌شان، ...

ادامه نوشته »

شناختن شمر

نزدیک سحر بود که خوابش برد. زود بیدار شد. خواب دیده بود انگار. پرسیدند: “چه خوابی دیده‌ای پسر پیامبر؟” گفت: “خواب دیدم یک گله سگ حمله کرده‌اند به من. یکی‌شان که بدنش لک و پیس بود بیش‌تر حمله می‌کرد. شک ندارم که فردا کشته می‌شوم به دست کسی که بدنش لک و پیس است.” *** پشت خیمه‌ها گودال کنده بودند. ...

ادامه نوشته »

شب عاشورا

همه را جمع کرد. گفت: “خیمه‌هایتان را نزدیک هم بزنید و طناب‌هایشان را ببندید به هم. از جلو با دشمن رو‌به‌رو هستید، خیمه‌ها پشت‌سرتان یا طرف راست و چپ‌تان باشد. شمشیرهای‌تان را تیز کنید.” و رفت توی خیمه‌اش ایستاد به دعا و نماز. شب عاشورا بود. *** تا صبح صدای زمزمه بود و مناجات. مثل صدای زنبورها. دعا می‌خواندند و ...

ادامه نوشته »

صبور باش و پرهیزکار

صدای برادرش، حسین، بود. شعر می‌خواند. از بی‌مهری روزگار. از اراده‌ی خداوند. می‌گفت که شهید می‌شود و هر شخص آگاهی راهش را ادامه می‌دهد. با پای برهنه دوید؛ گریه‌کنان. گفت: “کاش مرگ من می‌رسید. انگار امروز مادر و پدر و برادرم را با هم از دست داده‌ام.” حسین دستش را گرفت. نشاندش روی زمین. گفت: “خواهرجان! نکند شیطان صبرت را ...

ادامه نوشته »

شب آخر

کسی داد زد: “حسین! آب را می‌بینی که رنگ آسمان است، به خدا یک قطره از آن را نمی‌چشی تا بمیری.” حسین گفت: “خدایا! او را هیچ‌وقت نبخش و تشنه نگهش دار.” بعدها مریض شد. هر چه آبش می‌دادند بالا می‌آورد؛ سیراب نشد تا مرد. *** سه روز بود آب را به روی‌شان بسته بودند. عباس ولی چند باری زده ...

ادامه نوشته »

خوش به حال خاک کربلا

به ساحل فرات رسیدیم. از صفین برمی‌گشتیم. امیرالمؤمنین گفت: “می‌دانی این‌جا کجاست؟” گفتم: “نه.” گفت: “اگر می‌دانستی کجاست… .” اشک‌هایش محاسنش را خیس کرد. ما هم به گریه افتادیم. گریه می‌کرد و می‌گفت: “خوش به حال تو ای خاک که خون عاشقان روی تو می‌ریزد.” *** نسل سوم سرگردان بودند. نمی‌دانستند حسین راست می‌گوید یا یزید. هر دو دم از ...

ادامه نوشته »

پرده دهم- روز عاشورا (بخش پایانی)

و امروز، روز آن واقعه عظیم است. خورشید به خون نشسته و ابرها، بغض همه تاریخ را به دل گرفته اند. سکوت بر همه کائنات حکم فرماست و چشم های آسمانیان بر زمین دوخته شده است. فرشتگان به انتظار نشسته اند تا بار دیگر ناظر تجلی عظمت الهی در وجود آدمی باشند. فریاد «هیهات مناالذله» اش ارکان عرش را به ...

ادامه نوشته »