خانه / شعر های عاشورایی / متن ادبی (صفحه 4)

متن ادبی

ده روز تا عاشورا(گام چهارم) (ابراهیم قبله آرباطان)

روز چهارم: این خبرهای بی شمار است که یکی پس از دیگری می رسد؛ عبیداللّه‏ بن زیاد مردم کوفه را در مسجد جمع کرده و سخنرانی کرده است که مردم را برای جنگ با شما ترغیب کند؛ ۱۳ هزار نفر در قالب ۴ گروه به کربلا وارد شده اند؛ بچه ها را نوازش می کنی و گاهی هم قنداق علی ...

ادامه نوشته »

ده روز تا عاشورا(گام سوم) (ابراهیم قبله آرباطان)

روز سوم: خورشید بی تاب ، در آسمان کربلا به تماشا ایستاده است. خبرها یکی پشت سر دیگری می آید. “عمر بن سعد” به کربلا رسیده است. پیک ها یکی پس از دیگری به خیمهء برادرت وارد می شوند و علت آمدنتان را می پرستد؛ و چقدر متین و استوار، برادرت پاسخ می دهد: “مردم کوفه مرا دعوت کرده‏اند و ...

ادامه نوشته »

ده روز تا عاشورا(گام دوم) (ابراهیم قبله آرباطان)

روز دوم: ذوالجناح سُم بر سنگ های بیابان می کوبد و دلشوره ای پنهان ، تو را آرام نمی گذارد. خستگی را از شانه هایت می تکانی و امتداد نگاهت را می سپاری به دورهای لایتناهی.این صدای برادر است که تو را به خود می آورد : … و آیا کسی می داند که نام این سرزمین چیست؟ صدایی از ...

ادامه نوشته »

ده روز تا عاشورا(گام اول) (ابراهیم قبله آرباطان)

گام اول: داری به چند روز قبل فکر می کنی! اشتیاق ها و احساس ها ، دست به دست هم دادند تا نتوانی برادرت را تنها بگذاری؛ دست بچه هایت را گرفتی و راه افتادی؛ لیلا هم که گویا دلش هوای بیابان کرده باشد، مگر ممکن بود مجنون خود را تنها بگذارد… یک دست لباس سفید هم که برای علی ...

ادامه نوشته »

من خاکی را می‌شناسم که…(مهدی خلیلیان)

من خاکی را می‌شناسم که آن را برای تبرک می‌برند و بر چشم‌هایشان می‌گذارند؛ بعضی خاک‌ها را می‌توان خورد! من خاکی را می شناسم که دانه- دانه با آدم، دوست می‌شود و سلام هیچ دستی را بی‌پاسخ نمی‌گذارد؛ خاکی که همه شهیدان گم‌نام را می‌شناسد و سنگ صبور مادران شاهد است. من خاکی را می شناسم که بوی خون می‌دهد؛ ...

ادامه نوشته »

داغ ارغوانی(سیدعلی‌اصغر موسوی)

نخل‌های علقمه گواهند که آب، قطره قطره از لابه لای انگشتانت فروچکید؛ چون اشکی که از گونه‌هایت جاری بود. با ما بگو راز آن لحظات شگرف را! با ما بگو زمزمه‌ای را که بر آب خواندی! کدامین مرثیه بود که آیینه‌وار، عاشقانگی‌های تو را سرود؟ آهسته آمد به بالا، دستی که دریاترین بود تصویر نابی که دیدند، مردم ز دریا، ...

ادامه نوشته »

با ابوحمزه تا خدا

خدایا، باز با دستان خالی به سویت آمده‌ام و نمی‌دانم چرا وقتی به سوی تو می‌آیم همیشه دستم خالی است؟ و چرا تو همیشه با من طوری رفتار می‌کنی و طوری مرا تحویل می‌گیری انگار که بنده‌ی خوبی بوده‌ام و با کوله‌باری از خوبی‌ها به سویت آمده‌ام؟ خدای من، امشب باز با شانه‌هایی خم شده، زیر بار گناهان آمده‌ام، ولی ...

ادامه نوشته »

علی را کشتند/ دکتر محمدرضا سنگری

وَاللهِ لَقَد تَهَدَّمتْ اَرْکانُ الْهُدی قَدْ قُتِلَ عَلّی الْمُرتَضی این صدای محزون و گریه‌آلود کیست که میان زمین و آسمان پیچیده است؟ این مویه، مویه‌ی کسی است که جان ذرات را می‌لرزاند. گرد غم بر فرق عالم و آدم می‌افشاند و موج موج و فوج فوج درد و داغ بر عرش و فرش می‌ریزد! این کیست که می‌خواند: پایه‌های هدایت ...

ادامه نوشته »

شهادت خورشید

ای ثانیه‌های غمگین، ای لحظه‌های سنگین، ای زمان‌های سهمگین، دست از سرم بردارید، رهایم کنید، آن‌چه شما می‌گویید را هیچ‌کس باور نمی‌کند. داستان تلخی را که شما نقل می‌کنید هیچ شنونده‌ای راست نمی‌‌انگارد. آخر چگونه می‌توان باور کرد خورشید بمیرد؟ چه کسی‌باور می‌کند ماه با دستان کافری شق‌القمر شود؟ چگونه می‌توان از زلالی آب، روشنایی خورشید، لذت عدالت، اوج حرّیت ...

ادامه نوشته »

شهادت قرآن ناطق

فرق عدالت شکافت، دیوار آزادگی و جوانمردی فرو ریخت. ثلمه‌ای عظیم و فاجعه ‌ای جبران‌ناپذیر اتفاق افتاد. دستی پلید با فکری شیطانی ماه را به دو نیم کرد. قرآن ناطق پاره‌پاره بر زمین افتاد، هستیِ هستی نیست شد. اشک صخره‌ها جاری است. سوگواره‌ی سنگ‌ها شنیدنی است. خجالت لاله‌ها دیدنی است. عرق شرمندگی بر پیشانی خورشید نشست، ماه سر به زیر ...

ادامه نوشته »