خانه / خانم عماد (صفحه 7)

خانم عماد

رقص میدان(عباس عبادی)

خورشیـد ز نـور او به رقص آمده است هستی ز سرور او به رقص آمده‌است حــالــا کــه خیـــال جنگ در سر دارد میــدان ز حضور او به رقص آمده‌است عباس عبادی

ادامه نوشته »

کسی بزرگ‌تر از امتحان ابراهیم…

نشسته سایه ای از آفــــــــــــتاب بر رویش به روی شانه‌ی طوفان رهاست گیسویش ز دوردست‌، سواران دوباره می‌آیند که بگذرند به اسبان خویش از رویش کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم که باد از دل صحرا می‌آورَد بــــــویش کسی بزرگتر از امــــــــــــتحان ابراهیم کسی چنان که به مذبح بُرید چاقویش نشسته است کنارش کسی که می گرید کسی که دست گرفته ...

ادامه نوشته »

سر افرازی (سیدحسن حسینی)

کس چون تو طریق پا کبازی نگرفـــــت با زخم نشان سرفرازی نــــــــگرفـــــت زین پیش دلاورا، کس چون تو شگفت حیثیت مرگ را به بازی نـــــــگرفــــــت سیدحسن حسینی

ادامه نوشته »

آفت ایمان(عباس عبادی)

در صحن چمن هزار دستان شده‌ای رشک همگان و رهـزن جان شده‌ای می‌گفت به زیر لب، پـدر زمـزمه وار: امروز، پـسـر آفـت ایـمـان شـده‌ای! عباس عبادی

ادامه نوشته »

روز نهم (ابراهیم قبله آرباطان)

سنج ها می نالند و زنجیرهای عزا، برشانه های خسته ام بی تابی می کنند و من همچنان کاروانی را می بینم که هنوز به ظهرِحادثه نرسیده اند؛ هنوز خاک ها از تپش خون های گرم ،نمناک نشده است؛ هنوز لب ها از آتش عطش ،ترک ترک نشده اند؛ هنوزاسب های حادثه بی سوار برنگشنه اند و هنوز دو خورشید ...

ادامه نوشته »

هفتاد و دو پیمانه(محمد خلیل جمالی)

در مـحـفل عاشـــقـان فـرزانـــــه و مست می گشت سـبـوی کـربلا دست‌به‌دست ناگاه ز خـیـل ناکســــان دستـــی پست هفتاد و دو پیمانه به‌یک سنگ شکست محمد خلیل جمالی

ادامه نوشته »

علی اصغر(محمدعلی حضرتی)

این پرچم عشق است که بر دوش من است یــا پــاره‌ی قـــرآن کــه در آغــوش مــن است نـــه، نـــه، بگــذاریـــد بگــویم ایــن کـــیست: شــش‌ماهه گل سـرخ عطش‌نوش من است محمدعلی حضرتی

ادامه نوشته »

دل نازک شمشیر (سید مهدی نقبایی)

از واقعه‌ی تو پشــت تقـدیــر شکسـت خــون شد دل نیـزه، کمر تیر شکست وقتی به ضـریـح پــاک فـرق تــو رسیـد آن روز دل نـازک شمشـیـر شکســت سید مهدی نقبایی

ادامه نوشته »

فانوس اشک‌هایم را روشن می‌کنم(خدیجه پنجی)

شام غریبان است. می‌خواهم تا صبح، پا به پای زینب، فانوس اشک‌هایم را بیاویزم در کوچه کوچه اندوه. می‌خواهم تا صبح، زانوی غم در بغل، خون بگریم مصیبتی بزرگ را. تا صبح، هم‌نوا با جبریل، روضه بخوانم در گودی قتلگاه. من فانوس اشک‌هایم را با آتش دل، روشن می‌کنم. دارند محمل‌ها را می‌بندند؛ وقت کوچ است. از خیمه‌ها، جز خاکستری ...

ادامه نوشته »

زینب(س)(حسین اسرافیلی)

زان فتنه‌ی خونین که به بار آمده بود خورشید«ولا» بر سـر دار آمده بود با پـای برهــنه،دشــت‌ها را،زیـنب دنبال حسیــن،ســایـه‌وار آمده بود حسین اسرافیلی

ادامه نوشته »