خانه / آيينه داران آفتاب / عمرو(عمر)بن ضبیعه تیمی

عمرو(عمر)بن ضبیعه تیمی

هجرت به روشنی

چشمه‌چشمه عشق بود که در خشک‌کامی دشت می‌جوشید. طوفان‌طوفان ایمان بود که در لحظه‌های عقیم و ثانیه‌های سردی و سیاهی می‌وزید. این سو خدا بود، انسان بود و آسمان و آن سو شیطان، زشتی و مرداب‌های متعفّن ایستاده!

مرد آن بود تا ظلمت و ذلّت نماند. فوّاره‌ی رگ‌هایش را به شوقِ گشودن آورده بود تا کویر و بیابان دامن نگستراند. در چشم‌هایش خدا می‌درخشید و در حنجره‌اش همه فرشتگان فریاد می‌زدند. همین چند روز زیستن با حسین را «زندگی» می‌دانست و همه روزهای گذشته را عمر تاراج‌رفته و تباه‌شده.

دیشب عجیب گذشت. تنها یک لحظه پس از نماز شبانگاه چیزی دید که شعله‌ی افروخته در جانش را تیزتر کرد؛ همان چیزی را که چند شب پیش در خواب دیده بود. می‌دید هزاران درخت سبز راه می‌روند، نزدیک می‌شوند، خم می‌شوند، در آغوشش می‌گیرند، فراز شاخه‌ها می‌برند و او میان آسمان، نزدیک به بلندترین شاخه، هیئت‌های نورانی مقدّسی را می‌بیند که خوش‌آمدش می‌گویند و سپس هزارهزار فرشته که بر تختی از نور به دوردستی ناشناخته، پروازش می‌دهند.

از خیمه بیرون زده بود؛ صدای حبیب می‌آمد. چه قرآن محزون و روح‌نوازی! چه زمزمه و نمازی!

بر خاک افتاده بود. همنوا با حبیب خوانده بود: و بشّر الصابرین الّذین اذا اصابتهم مصیبهٌ قالوا انّا لله و انّا الیه راجعون.

اینک عاشورا بود و فرصت پرواز، فراتر از شاخه‌های سبز طوبی پریدن و هزارهزار فرشته را در بدرقه‌ی خویش تا بهشت دیدن.

عمرو روزگاری سوارکاری ماهر، تیراندازی شجاع و رزمنده‌ای دلاور بود که یاد و نامش را در جنگ‌ها به خاطره‌ها و حافظه‌ها بخشیده بود. حدود هفتاد سال زندگی هزاران تجربه تلخ و شیرین را با او همراه کرده بود. پیامبر را دیده و در چند غزوه نیز یاری و یاوری کرده بود.

امّا غبار تحریف و فریب اموی او را به سپاه عمرسعد پیوند زده بود. در ژرفای وجودش سوسوی روشنِ گذشته، به خانواده‌ی پیامبر پیوندش می‌زد. همراه سپاه عمرسعد به کربلا آمده بود. امّا وقتی شقاوت عمرسعد و قساوت یارانش را دید در تصمیمی شگرف و عزمی شگفت از امویان گسست و به یاران حسین پیوست.

دو سه شب بودن در خیمه‌های عبادت و معرفت زیستن در کنار عاشقان مخلص و عارفان پاکباز به زیستنی دیگرگونه‌اش کشاند. سال‌ها دوری از اهل‌بیت چه فاصله‌ای آفریده بود. امّا همین دو سه روز هزار چراغ در جانش افروخته بود. از خیمه که بیرون می‌زد، نگاهش به لشکر دیروزین که می‌افتاد، تعفّن‌های ایستاده، مرداب‌های بویناک، شیاطین خبیث و زشتی‌های متحرّک را می‌دید و به یاران حسین که می‌نگریست خدا می‌دید و روشنی و پاکی و عظمت.

اینک عاشورا بود و شهادت. عمرو در آستانه‌ی هفتاد سالگی، به چالاکی و چابکی جوانان، برای جهاد آماده شد. کمر را استوار بسته بود. جوشن بر تن، کلاه‌خود بر سر و تیغ بر کف، آماده مجاهده و جان‌فشانی بود.

همه جوش بود و خروش. نفرتی غریب در چشم‌هایش دیده می‌شد. وقتی نگاهش به سیاهی گسترده سپاه سعد می‌افتاد و شوری شیرین در جانش می‌جوشید، وقتی سیمای آرام و مطمئن یاران را می‌نگریست.

عمرسعد نشسته بر اسب، کمان بر دوش پیش آمد. کاش می‌شد به ضربتی میهمان دوزخش کرد. امّا امام گفته بود ما هیچ‌گاه آغازگر جنگ نخواهیم بود.

تیر رها شده از کمان عمرسعد، ده‌هزار تیر گستاخ را به سمت روشنی گشود.

عمرو همراه دیگر یاران، شمشیر برهنه کرد و در باران تیر پیش تاخت. شجاعت او تداعی دوران جوانیش بود. شاید در روزگار جوانی نیز چنین نجنگیده بود.

زخم بر زخم می‌شکُفت و فوّاره‌فوّاره رگ‌ها می‌جوشید. کم‌کم چشمان عمرو سیاهی رفت و ناگهان در نگاهش همان درختان سبز قامت کشیدند. درختانی که راه می‌رفتند، نزدیک می‌شدند، خم می‌شدند، در آغوشش می‌گرفتند و او میان آسمان در خوش‌آمد هیئت‌هایی سبز و مقدّس پرواز می‌کرد.

عمرو در هودجی از نور به دوردستی چشم‌نواز و سبز پرواز می‌کرد.

درود خداوند بدرقه‌ی راهش بود و زمزمه‌ای غریب همراهش:

السّلام علی عُمَر بن ضُبَیعه الضَبُعی.

منبع: آینه داران آفتاب، دکتر محمدرضا سنگری

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.