خانه / آيينه داران آفتاب / از اُحُد تا کربلا

از اُحُد تا کربلا

دارد دیر می‌شود. قافله عمر در انتهای جادّه زیستن است و قافله‌ی حسین در بدایت جهاد. مبادا بمانی و شکوه شهادت را درنیابی. مبادا از قافله، غباری و خاکستری بهره چشم‌های کم‌سویت باشد.
با توام کنانه! تو در احد بودی و زخم‌های پیامبر را دیدی و تنهایی و غربت او را در فرار دنیازدگان و غنیمت‌پیشگان نظاره کردی. پدرت عتیق نیز بود. یادت هست جگر مطهّر حمزه زیر دندان خشم هند جویده شد و زنان، دف‌زنان و رقص‌کنان می‌خواندند:
نحن بناتُ طارق نمشی علی النّمارق
اینک چه می‌کنی؟ همان ناپاکان در مقابل فرزند پیامبر لشکر آراسته‌اند. همان دل‌بستگان به زر و قدرت، در کربلا گرد آمده‌اند. به کربلا نمی‌روی؟
کنانه خبر آمدن حسین را شنیده بود. قاری قرآن کوفه، قهرمان نبرد احد، پارسای شب‌زنده‌دار، چهره مؤتمن مردم، یار امیرمؤمنان، پیروز نبرد درون، اسب خود را زین کرد. شمشیر سال‌های جوانی را صیقل داد. با عزمی که در آن ایمان و شوق موج می‌زد، خانواده را وداع گفت. از کوفه‌ی تزویر و اختناق بیرون زد. هفتم محرّم بود. خبرهای ناگوار از کربلا می‌رسید. تنگنا، محاصره، یاران اندک حسین، انبوه سپاه عمرسعد، فرمان گستاخانه عبیدالله و آمادگی فرستادن شمر به کربلا.
کنانه با گیسوان یله، با ابروان فرو هشته که سایبانی سپید را بر نگاه نافذش گسترانده بودند، به قطقطانیه رسید. او را حسّی غریب شتاب می‌داد. دلواپسی مقدّسی پیش می‌راند.
شب عاشورا، آخرین شب یاران آسمانی حسین در خاک، آغاز شده بود. کنانه به کربلا رسید.
– خوش‌آمدی کنانه، منتظرت بودم. دریغ بود فرزند برومند عتیق و صحابی پیامبر در کربلا نباشد.
حبیب بود که با وجد و شوری عجیب، کنانه را به استقبال آمده بود.
دو پیر صمیمی و آشنا، یاران دیروز پیامبر و یاوران امروز حسین، همدیگر را در آغوش فشردند. حبیب دست کنانه را گرفت. ادراک حضور حسین، شیرین و شکوهمندترین لحظه زندگی کنانه بود. یاران دیگر نیز آمدند. شب بود و ستاره و مجموعه‌ای از ستاره‌ها که خورشید وجود حسین را منظومه شده بود.
امام در چهره‌ها نگریست. خطّی از عشق، از ملکوت تا قلب‌ها کشیده شده بود. بر چین پیشانی‌ها، خورشید سجده‌های شبانگاه جزر و مد داشت و در چشم‌ها نوری، که از ایمان و معرفت وام گرفته بودند.
– یاران من، به گمانم فردا روز ما و دشمنان خواهد بود. امشب را به نماز و تهجّد و دعا و قرآن بگذرانید که فردا بهشت و رضوان الهی را دیدار خواهید کرد.
کنانه در چهره صحابه پاکباز، تصویر روشن خدا را نظاره کرد. لب‌ها به تبسّم و زمزمه شکفته شده بود. اطمینان و ایمان در معبد قلب‌های عاشق نماز می‌کرد. وقتی به سیمای آفتابی مهتاب کربلا نگریست شطّی از آرامش و وقار به گستره قلبش گشوده شد. سردار رشید و استوار حسین، هرچه فضیلت و عظمت را، در رفتارش تجسّم بخشیده بود. کنانه در ابوالفضل، علی(ع) را تداعی کرد. یاد جمل و صفّین و نهروان افتاد. به یاد آورد صفّین را که رشادت و شجاعت نوجوانی چهارده ساله وحشت و هراس بر قلب دشمن افکنده بود و آن نوجوان کسی جز ابوالفضل نبود.
شبی همه شیدایی و شور و شعور به صبح ایثار و پیکار رسید. آیینه‌های روشن خدا به شکستن و تکثیر شدن می‌اندیشیدند. پرها فتح دورترین افق آبی را پرپر می‌زدند. سرها آن‌سوی ملکوت سرک می‌کشیدند و قلب‌ها بی‌تاب تیر و نیزه و شمشیر و تپش در بهشت بودند. کنانه با باران اشک و زمزمه به صبح رسیده بود. صبحی که همه نفس‌ها به نسیم بهشت پیوند می‌خورد. صبح عاشورا سیّال‌تر از آب با اذان صبحگاه علی‌اکبر به اقیانوس نماز امام پیوست. با نگاهی همه تحسین و اعجاب اکبر را مرور کرد؛ چه‌قدر شبیه پیامبر بود! چه صورت و سیرتی داشت. به یاد پیامبر و به شوق تداعی خاطرات عزیز و عظیمِ بودن با رسول خدا، دستان اکبر را فشرد. گرمای دستان پیامبر تا ژرفای وجودش را پر کرد.
نماز پایان یافت. خطبه امام هیجان و ایمان و شرار در جان سوختگان وصل افکند. صف‌ها آراسته شد. عمرسعد بی‌شرم و بی‌پروا پیش‌تر آمده بود. سپاه اندک امام صف بستند. رایت سپاه در دست غیور عبّاس بود. حبیب در میسره، زهیر در میمنه، و یاران، پروانه‌های عاشقِ شمع امام.
کمان کفر کشیده شد. نخستین تیر از چلّه کمان عمرسعد، پرواز کنان پرده‌های هوا را درید و ناگهان تیر از پی تیر صفیرکشان، سینه صالحان عاشق را نشانه گرفت. به اشارت امام دفاع و نبرد یاران آغاز شد. کنانه با شمشیر آخته رجزخوان و تازان به قلب سپاه دشمن زد. گاه آیات قرآن می‌خواند و گاه با رجز، شور و شرار بر دشمن می‌بارید. عابد پارسای کوفه، یار زاهد پیامبر، پهلوان نبردهای دشوار احد و خندق و جمل و صفّین و نهروان، جان بر کف گرفته، با تنی همه تیر و زخم و خون می‌جنگید. ناگهان چشم‌ها تار شد. خون بر پیشانی پینه‌بسته‌اش دوید. عطش همراه با چشمه‌های جوشان خون آخرین رمق‌هایش را گرفت.
– السلام علیک یا رسول الله.
کنانه بر خاک افتاده بود. موی سپیدش ارغوانی و چهره‌اش متبسّم و خاک‌آلود بود.همه توانش را به دست‌هایش بخشید. خون را از چشم‌ها گرفت. تبسّمی زد. امام، محبوبش حسین، در تاریک‌روشن نگاهِ خون‌گرفته به سویش آمد.
دمی بعد کنانه بن عتیق، قاری، عابد، زاهد، قهرمان و یار عزیز پیامبر به دوست پیوسته بود.
او را منزلت همین بس که موعود محبوب سلامش می‌دهد و می‌گوید:
السّلام علی کنانه بن عتیق.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.