خانه / آيينه داران آفتاب / مسلم بن عقیل(بخش ۳)

مسلم بن عقیل(بخش ۳)

امام تو را خوانده است مسلم! می‌گویند سفیر کوفه باید باشی.
مولا و محبوب تو در تو چه دیده است که امین و رسول او می‌شوی؟
کدام همّت و غیرت در جانت جاری است که قلبت پیش از گام‌هایت راه می‌جوید و می‌پوید، کدام قابلیّت و لیاقت در تو هست که نخستین انتخاب حسین می‌شوی و رهپوی پیشتاز انقلاب بی‌بدیل او؟
میان این همه مهاجر عاشق که با او از مدینه آمده‌اند، میان این همه پیوستگان و خویشاوندان، چرا دست های او شانه‌های تو را می‌نوازد؟ چه شده است که جادّه را به تو می سپارد و رسول کوفه‌ات می سازد. تو هستی و راه، تو هستی و پیامی که منزل به منزل به هجده هزار مشتاق نامه نگار باید برسانی. این سفر هجرت از سبز به سرخ است؛ از بهار به شکفتن. اینک فصل بهار است و جوشش چشمه ساران و تو همپای چشمه‌ها، مسافر خلوت دانه‌ها و جوانه‌هایی. مگر در نامه‌ها ننوشته اند که با حسین بهار است؛ شکوفه باران درختان و هیاهوی پرندگان و خیزش چشمه ساران. بیا که بی تو بهار، زمستان است و جان‌ها در اسارت خزان.
مسلم، چه عزیزی که امین حسین می‌شوی! امین پسر امین‌الله؛ تکیه‌گاه اعتماد کسی که آسمان بر شانه‌های او تکیه زده است؛ سفیر کسی که آخرین سفیر خدا، پیامبر، در آغوشش می فشرد، بر سینه‌اش می‌نشاند و او را از خویش و خود را از او می خواند.
چه خوش بختی مسلم که سفینه‌ی طوفان‌های مهیب، نخستین ناخدای دریای حادثه‌ات کرده است.
مسلم! مگر نخوانده‌ای که حسین سفینه‌ی نجات است؟ چه شده است که در گرداب‌خیز این روزگار، تو را کشتی شب تاریک و کوه موج های هول ساخته است؟
چه والایی که چراغ هدایت، فانوس راه را به دست هایت سپرده است تا روشنی افشان تاریکستان زمانه باشی.
پانزده رمضان است. بهار قرآن و ریزش وحی بر جان پاک پیامبر و تو مسافر می‌شوی. اسب را زین می‌کنی. توشه‌ی سفر برمی‌داری و پای در رکاب می‌گذاری؛ پای در رکاب خطر؛  از مکّه به کوفه، از خانه‌ی قرآن به دیار غربت و هجران، از حلقه‌ی دوستان و خویشاوندان به پریشانی شهر بَد عهدان و پیمان شکنان.
امروز  روز ولادت  پسر عمویت حسن مجتبی است. امّا نه جشنی، نه سروری و سوری، نه حتّی یادی و اشارتی. سور نیست که تو سوگوار روزهای تلخی هستی که بر اسلام و حسین می گذرد؛ سوگوار زخم‌هایی که افزون‌تر از ستاره‌های آسمان بر تن تُرد آیین پیامبر نشسته است.
پانزده رمضان است؛ آخرین نامه‌های کوفه دوسه روز پیش رسید. با امضای خون! سران کوفه نوشته‌اند بیا که امام ما تویی. ما به جمعه و جماعت نمی‌رویم. شمشیر جز در نیام تن بدخواهان نمی نشانیم. بیا تا امیر نگونبخت کوفه را از دارالاماره بیرون کشیم و تا مرزهای شام با شمشیر بدرقه‌اش کنیم.
پانزده رمضان است؛ روز تبسّم حسن در خانه‌ی فاطمه، روزی که خدا دسته گل زیبای خویش را به علی داد؛ روز گل افشانی و تو باید بروی. جادّه‌ات می‌خواند و تقدیری که در گام گام این راه، به انتظار نشسته است.
روز گل افشانی و تو میهمان خارستانی؛ روز لبخند و تو همسایه‌ی اخم خارهای عبوس، درّه‌ها، پیچ و تاب مارها، خشکی دشت و تشنگی و وداع با مکّه.
امام نامه را به دستت می سپارد. دستانت را می فشارد و می‌گوید:ای پسرعمو! صلاح همین است که ره سپار کوفه شوی و ببینی رأی و اندیشه‌ی مردم چگونه است. اگر آن‌گونه بودند که در نامه‌ها نگاشته‌اند، به شتاب بنویس تا زود رهسپار شوم؛ وگرنه شتابان بازگرد می دانی امام در نامه چه نوشته است؟
تو امین و گزیده‌ی حسینی. درستی و راستی تو را نوشته است. امام مؤمن به توست مسلم. کدام افتخار و عزّت فراتر از این؟
مولای تو می‌گوید نامه را بخوان و می‌خوانی: بسم الله الرحمن الرحیم. نامه‌ای است از حسین بن علی به مؤمنان و مسلمانان. باری، هانی و سعید نامه‌هایتان را رساندند. این دو آخرین فرستادگان و پیام رسانان شما بودند. همه چیز را دانستم. محور و مدار سخن و پیامتان این است که امام و پیشوایمان نیست؛ پس آهنگ دیارمان کن تا با تو حقیقت و هدایت، مدار گم شده‌ی خویش را بیابد. اینک برادرم و پسر عمویم مسلم بن عقیل را که درستی و راستی و صداقت با اوست رهسپار کوفه کرده‌ام. اگر بنویسد که رأی و اندیشه‌ی خود و اندیشه‌ورانتان هم رنگ نامه‌ها و همخوان سخنانتان هست، ان‌شاءالله به زودی آهنگ دیارتان خواهم کرد. به خدا سوگند، امام و پیشوای راستین جز آن کس نیست که با کتاب خدا در میان مردم داوری کند و به عدالت و دادگری بر خیزد و به دین خدا تکیه کند و بر عهد و پیمان و ایمان الهی بایستد. والسلام.
می‌بوسی و بر چشم و قلب می‌گذاری. راه، آغوش گشوده است. همسفرانت را نیز امام برگزیده است. قیس بن مسهّر صیداوی، عمّاره بن عبدالله سلولی، عبدالله و عبدالرّحمن فرزندان شدّاد ارحبی.
– عزیزم مسلم، خدا یار و همراهت باد. به پرهیزگاری و پنهان‌کاری و راز نگه‌داری و  مردمداری توصیه‌ات می‌کنم. اگر مردم را بر آنچه نوشته‌اند پایدار و راست گفتار و درست رفتار یافتی، آگاهیم ده تا به شتاب به تو بپیوندم.
این اندوه پنهان در نگاه امام چیست در بدرقه‌ی کاروان کوچک تو؟ اشک را پنهان می کند. زمزمه‌اش را می‌شنوی؟ والله خیرٌ حافظاً و هو ارحم الرّاحمین.
نیمه‌ی رمضان است. پوشیده و پنهان باید رفت تا چشم نامحرمان اموی نبیند.
کجا؟ از مکّه به کوفه. بخوان بسم الله مجریها و مرسیها؛ خدا یار و همراهت.
* * * * *
دست‌ها را سایه‌بان چشم ها کن. کران تا کران بیابان است و خارستان و خطوط گیج و مبهمی که ردّ پای کاروانیان است.راه هیچ ندارد، جز غبار و خار و خطر و گردباد. این گل های سپید که بر تنه‌ی این بوته های سبز روییده اند حُربُث‌اند. آشنای ذائقه‌ی دام ها، اما پس از این گل های سپید، هیچ نیست؛ عطش است و راه که مثل مارهای هولناک صحرا پیچ و تاب می‌خورد و به مقصدهای دور می‌پیوندند.
یادت هست وقتی از مدینه به مکّه آمدی، دوشا دوش عبّاس و اکبر و قاسم، چند گام عقب تر از امام و مولایت راه می‌سپردی؟ اکنون بی حسین راهنورد برهوت خاموش و جاده‌های مغشوش و پریشانی؛ ره‌گذار و بادیه پیما با فرجامی مبهم و نامعلوم.
امّا نه، حسین با توست. این نامه که از جان عزیزترش می داری دست خط حسین است. این نامه، بوی  ملایم سیب دارد؛ بوی منتشر محبوب.
راستی حسین تو چه قدر رایحه‌ی نجیب سیب در پیراهن دارد. کنارش که می نشینی نسیمی از سیب وسعت سینه‌ات را پر می کند. لطافت قُدسی سیب، سیّال و روان شامّه ات را می‌نوازد. چه رازی است که همجواری حسین،آرامش بوی سیب به جانت می بخشد.
نامه را بو کن مسلم! ریه‌هایت را از طراوت سیب لبریز کن. سیب قوّت قلب می‌بخشد. حسین، سیب سرخ خداست۱٫ عطر نامه را به شامّۀ تشنه‌ات ببخش. این جام را عاشقانه بنوش که بیابان عطش در پیش است.
قدم در راه بگذار مسلم، حسین با توست. این نامه را همسایه‌ی سینه کن. بگذار ضربان قلب تو در گوش نامه بپیچد و عشق و دلدادگی خویش را لحظه به لحظه با او نجوا کند.
به مدینه برگرد. خانواده‌ات را دیدار کن. خویشاوندان را دیگر باره ببین. ماجرای رفته از مدینه تا مکّه را بازگو. بگو که مسافر کوفه‌ای و پیک حسین بر سینه داری. آرام و پوشیده برو. وقتی مکّه و حرم خدا امن نیست، از مدینه چشم امان مدار. مراقب باش مسلم! مراقب خود و مهم تر از آن مراقب مداوم نامه. این نامه‌ی امام است؛ سند اعتماد مولایت به تو. حافظ و پاسدارش باش.
نگاه کن، دیوارهای مدینه پیداست. شهر پیامبر، شهر وحی، شهر حضور جبرئیل. شهر قرآن، شهر خدا، شهر پدرت عقیل. کجا می‌روی؟ اوّل از هر چیز به مسجد برو؛
مسجد پیامبر، نماز بگزار پس از آن مزار رسول، مزار زهرا و حسن و آن‌گاه دیدار خویشاوندان. شب های قدر است. سه شب احیا کن در مسجد پیامبر و آن‌گاه سفر کن.
اشک می‌ریزی و نماز می‌خوانی؟ یادت آمده است وداع حسین با روضه‌ی نبوی؟ وداع با مادر؟ وداع کاروانی در خاموشی شبانگاه با مدینه؟ دلت تنگ شده است! مگر چند روز است که از حسین خود جدا شده‌ای؟ چند روز؟ نه، حسین با توست. این نامه پیراهن یوسف است یعقوب چشم‌هایت را بر نگاه اشکبارت بنشان، بر سینه بفشار و خود را تسلّا باش.
بر خیز مسلم فرصت چندان نیست. خانواده‌ات را دیدار کن، روضه‌ی پیامبر و بقیع را نیز. شتاب باید کرد. راه دور است و مأموریت خطیر و سنگین. راه مدینه تا کوفه را نمی‌شناسی. راهنمایان قبیله‌ی قیس عیلان مشهورند؛ بلد و راهدان و چالاک و چابک.
راهنمایان را بر گزین و سفر را آماده  باش. بیابان بی رحم و خشک و عطش بار است.
به بدرقه آمده‌اند خویشاوندان و آشنایان. دخترت حمیده نیست و فرزندانت محمّد و ابراهیم. آن‌ها در مکّه‌اند در کنار کعبه، هم‌کاروان حسین. یاد دختر کوچک هفت ساله‌ات می‌افتی. چه قدر دوستش می‌داری، چه قدر دوستت می‌دارد. محمّد و ابراهیم، دو نازنین خوشبو، دو شاخه گل وجودت دم رفتن، با چه حسرتی مرورت می کردند.
می رفتی و اشک می ریختند و اینک اشکِ آشنایان، بدرقه‌ی توست. مسلم، باید عجله کرد.
دو راهنما منتظرند، همسفران نیز. آهسته بخوان: بسم الله مجریها و مرسیها.
اسب را حرکت بده، والله خیرٌ حافظاً و هو الرحم الراحمین.
پاورقی:
۱٫ امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام، روزی به حضور پیامبر رسیدند. جبرئیل پیش از آنان آمده بود. در دستان جبرئیل سه میوه بود؛ یک سیب، و یک گلابی و یک انار. میوه‌ها را به دست حسین سپرد. آنان خوش‌حال و خندان به سمت پیامبر دویدند. پیامبر فرزندانش را بوسید و بویید. میوه‌ها را در دست گرفت و بویید و فرمود: آن‌ها را نزد پدر و مادرتان ببرید. پس از بردن میوه‌ها، پیامبر خود را به خانه‌ی دخترش رساند. همگی از میوه‌ها خوردند. امّا میوه‌ها همچنان باقی بود. پس از رحلت پیامبر، بنا به نقل از امام حسین تغییری در میوه‌ها پدید نیامد. بعد از شهادت مادرمان زهرا، انار ناپدید شد و تنها سیب و گلابی باقی ماند. با شهادت پدرمان علی علیه السلام  گلابی نیز ناپدید شد و سیب به برادرم امام مجتبی رسید. با مسمومیّت و شهادت امام حسن مجتبی، سیب همچنان باقی بود تا روزی که در کربلا آب را به روی ما بستند. من هر گاه تشنه می شدم آن را می‌بوییدم، شرار عطش فروکش می‌کرد. وقتی تشنگی به اوج خود رسید بر سیب دندان زدم و دانستم که لحظه‌ی شهادت فرا رسیده است.امام سجاد علیه السلام می‌فرماید: این ماجرا را پدرم یک ساعت پیش از شهادت به من فرمود. پس از شهادت به جست و جوی سیب در قتلگاه رفتم. بوی سیب فضا را پر کرده بود، امّا اثری از سیب نبود. قبر پدرم را زیارت کردم و بوی سیب استشمام می‌کردم. هر کس از شیعیان ما سحرگاه به زیارت برود، اگر مخلص باشد، بوی آن سیب را استشمام خواهد کرد. (مناقب ابن شهر آشوب، ج ۳، ص ۳۹۱، بحارالانوار، علّامه مجلسی، ج۴۳ ص۲۸۹)

منبع:آیینه داران آفتاب، جلد۱، دکتر محمد رضا سنگری

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.