کمرم شست

آخرین کسی که به میدان رفت عباس بود؛ ماه‌بنی هاشم. رفت که برای بچه‌ها آب بیاورد، یک تنه به جنگ چهارهزار نفری که نگهبان فرات بودند. دست‌هایش را قطع کردند. مشک را گرفت به دندانش. به مشک که تیر زدند، آب‌هایش که ریخت، ناامید شد. تیر بعدی را زدند به سینه‌اش. از اسب افتاد. حسین آمد بالای سرش. گریه می‌کرد و می‌گفت: “حالا کمرم شکست.”

***

نگاه کرد به اطراف. یاد شهدایی افتاد که در راهش مرد و مردانه جنگیده‌بودند.

  ای مسلم! ای هانی! ای حبیب! ای زهیر! چرا هرچه صدا می‌زنم جواب نمی‌دهید؟ می‌دانم، اگر به خاک و خون نیفتاده‌ بودید، کوتاهی نمی‌کردید.

و بعد فریاد زد: “آیا یاری کننده‌ای هست که مرا یاری کند؟”

جواب نیامد.

دوباره گفت: “آیا یاری کننده‌ای هست که مرا یاری کند؟”

باز هم بی‌جواب.

***

فقط شش ماه داشت، بغلش کرد. برد سمت لشکر دشمن. گفت: “خانواده‌ام را که کشتید، همه را. حداقل به این کودک آب بدهید.”

هنوز داشت حرف می‌زد که یکی‌شان تیری انداخت؛ گلوی کودک بریده‌شد.

دستش را گرفت زیر گلویش، از خون پر شد. خون‌ها را پاشید سمت آسمان.

گفت: “چه‌قدر آسان است تحمل این مصائب در راه خدا.”

از آن خون یک قطره هم به زمین برنگشت. همه را  فرشته‌ها بردند آسمان برای تبرک.

منبع:  آفتاب بر نی/ زینب عطایی

telegram

همچنین ببینید

آفتاب بر نی

آفتاب بر نیReviewed by Admin on Dec 10Rating: اول تن‌به‌تن با حسین می‌جنگیدند. دیدند نمی‌شود؛ ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.