خانه / قصه ها و داستانها / قصه ی لحظه ها / خوش به حال خاک کربلا

خوش به حال خاک کربلا

به ساحل فرات رسیدیم. از صفین برمی‌گشتیم.

امیرالمؤمنین گفت: “می‌دانی این‌جا کجاست؟”

گفتم: “نه.”

گفت: “اگر می‌دانستی کجاست… .”

اشک‌هایش محاسنش را خیس کرد. ما هم به گریه افتادیم.

گریه می‌کرد و می‌گفت: “خوش به حال تو ای خاک که خون عاشقان روی تو می‌ریزد.”

***

نسل سوم سرگردان بودند. نمی‌دانستند حسین راست می‌گوید یا یزید. هر دو دم از اسلام و قرآن می‌زدند. تکلیفشان را ولی محمد روشن کرده بود. با این‌که هیچ‌وقت ندیده بودندش. بارها گفته بود: “حسین از من است و من از حسین.”

***

حسین که در کربلا توقف کرد، عبیدالله هر روز نیرو می‌فرستاد؛ فرمان‌دهی همه‌‌شان با عمرسعد.

آن روز که علی فریاد زد از من بپرسید قبل از این‌که از میان شما بروم، سعد گفت: “اگر راست می‌گویی موهای سر من چند تاست؟”

علی گفت: “خبر دیگری به تو می‌دهم. تو پسری در خانه داری که پسر من، حسین، را خواهد کشت.”

 

منبع:  آفتاب بر نی/ زینب عطایی

telegram

همچنین ببینید

آفتاب بر نی

آفتاب بر نیReviewed by Admin on Dec 10Rating: اول تن‌به‌تن با حسین می‌جنگیدند. دیدند نمی‌شود؛ ...