خانه / سخنرانی / متن سخنرانی / ویژگی ها و فضایل یاران اباعبدالله(ع) – دکتر محمدرضا سنگری

ویژگی ها و فضایل یاران اباعبدالله(ع) – دکتر محمدرضا سنگری

شب تاسوعاست، شب خدا، شب حسین، شبی که فرداى آن اتمام شقاوت است و ستم و اکمال ایمان و فضیلت، شبی که تندیس شقاوت و شرارت و پستی، شمر به کربلا قدم می­‌گذارد باچهار هزار نفر، پیش از او یزیدبن رکاب، نصر مازنی، عمرو بن حجاج زبیدی، عمربن سعد و شبث بن ربعی آمده‌اند، اما اگر همه را جمع کنند شمر نمی­‌شوند، شمر در شمار پست­‌ترین، پلیدترین، تبهکارترین و سیاه­‌ترین­‌هایی است که تاریخ به خود می­‌شناسد.
در روز عاشورا، حلقه‌ى محاصره­‌ی کربلا کامل‌تر می­‌شود. فردا حسین در کنار خیمه­‌ها آرام زمزمه خواهد کرد:
یا دهر اف لک من خلیل/ کم لک بالاشراق والاصیل
 من صاحب او طالب قتیلٍ/ والدَّهر لایقنع بالبدیل
 در این روز یاران به کمال می‌­رسند همچنان که شقاوت به تمامیت خود می­رسد، یک سو هرچه رذالت است انبوه می­‌شود و دیگر سو هرچه فضیلت است قد می­‌افرازد، به آسمان می­‌رسد و کربلا با همه­‌ی عظمت و شکوه خویش در فردا برای آفریدن حماسه­‌ی عظیم عاشورا، آماده می­‌شود.
 تاسوعا روز شیون کودکان در کربلاست،در این روز وقتی شمر قدم به کربلا می­‌گذارد و شیهه­‌ی چهارهزار اسب و چِکاچک شمشیرچهار هزار قساوت پیشه و غبارِ بر انگیخته از سم اسبان، کربلا را لبریز می­‌کند، از حرم فریاد برمی­‌خیزد و همه­‌ی این التهاب را نگاهی صمیمی و مهربان، لبخندی که حتی پس از شهادت ادامه یافت، یعنی اباالفضل العباس(ع)، آرامش می­‌بخشد.
تاسوعا بر خلاف باورهایى که در جامعه‌ى ما وجود دارد و برخى این روز را به شهادت حضرت ابالفضل العباس(ع) منسوب مى‌کنند، هیچ شهادتى را در خویش نداشته است. تنها این خصوصیت را دارد که فصل پختگی، روز ساختگی و تعالی و رشد برای آماده شدن یک حادثه­‌ی بزرگ­تر است و این نشان می­دهد که هر وقت اندیشه­ و یا تصمیمی بزرگ در زندگی دارید برای تحقق آن آرمان باید مقدمات مناسب را به خوبی فراهم آورید، هر کس مقدمه‌اندیش نباشد، مؤخراندیش هم نخواهد بود، هر که در مقدمه موفق نباشد در مؤخره توفیق چندانی نخواهد داشت و همان گونه که در فقه به ما آموخته‌اند مقدمه­‌ی واجب، واجب است، مقدمه­‌ی امر بزرگ به اندازه­‌ی خود آن امر، بزرگ، مهم، قابل اعتنا و قابل توجه است و تاسوعا یعنی چنین مسئله­‌ای، یعنی آماده کردن خویش برای حادثه­‌ای بزرگ.
 روز عاشورا، دل­ها و جان­ها تهذیب و تطهیر می­‌شوند و آخرین آمادگی­‌ها، پالایش­‌ها و‌ تصفیه­‌هایی که اباعبدالله(ع) باید انجام دهد، در تاسوعا اتفاق مى‌افتد. در این روز هر کس تردید دارد از کربلا می­رود و تنها جان­‌هایی که تزلزل نمی­‌فهمند، تردید ندارند، صاف و پاک و صیقل خورده و خالص هستند در کربلا خواهند ماند و این است که تاسوعا هم وزن عاشورا می­‌شود، چون مقدمه­‌ی بزرگ و شیرین و زیبای روز عاشورا است؛ اما موضوع بحث ما شناخت فضیلت و عظمت یاران اباعبدالله الحسین (ع) است. و دلیل انتخاب این بحث، این است وقتى آفتاب وجود آخرین ذخیره‌­ی الهی، آن غرّه‌ى رشیده مهدی موعود(عج) از پشت پرده­‌های غیبت، طالع و ظاهر می­‌شود انتخاب یارانش مبتنی بر ویژ­­گی­‌های کربلا و یاران اباعبدالله است، امام زمان(عج) یک گروه یارانی دارد که هسته­‌ی اصلی قیام و حرکت او را تشکیل می­‌دهند (همه­‌ی شما شنیده‌اید ۳۱۳ نفرند) در آن موقعیت یاران دیگری هم دارد که او را کمک می­کنند، کسانی مثل خضر و حضرت عیسی (ع) که از آسمان چهارم برمی­گردد و امام را یاری می­کند. مثل امیرالمؤمنین علی (ع) که به عالم برمی­گردد تا امام زمان را کمک کند، مثل اصحاب کهف که از غارشان برمی­خیزند تا در رکاب امام زمان باشند و مثل شهیدان که در آن روزگار برمی­خیزند تا امام را همراهی کنند، خدا کند من و شما هم باشیم و اگر قرار است باشیم باید این بحث را با توجه بیشتری شنید و تنها به شنیدن نیز اکتفا نکرد، ما باید ارزش‌ها و فضلیت‌هاى یاران را بگوییم و فاصله­‌ی خود را با این ارزش‌ها و فضیلت­ها اندازه بگیریم و اگر احساس کردیم خیلی با این افق فاصله داریم تلاش خودمان را افزون کنیم تا بتوانیم به آن­ها نزدیک شویم، تا اگر آن روز، عزیز زهرا(س) آمد دست گرم و صمیمی او بر شانه­‌های ما نیز بنشیند و به رسم پیامبر(ص)، آرام شانه­‌هایمان را بفشارد و دعوت کند که «تو نیز در این جبهه باش، تو می­توانی با من باشی».
از خصوصیات یاران اباعبدالله، شجاعت، دلاوری، رزم آوری، پاک­بازی و بی­‌پروایی در عرصه­­‌های گوناگون است؛ شجاعت، فضیلت بسیار بزرگی است. وقتی شجاعت باشد بسیاری از فضیلت­‌های دیگر در پرتو آن چهره خواهند نمود. آنان که دروغ می­گویند، ریا می­‌ورزند، آن‌که کلاه می­گذارد و فریب می‌دهد و تزویر در عرصه­‌ی زندگی­‌اش جریان دارد، عنصر و فضیلت برجسته‌ى شجاعت را ندارد؛ البته شجاعت انسان­ها در شرایط عادی چهره نشان نمی­دهد بلکه در تنگناها، در دشواری­ها و بحران‌ها می‌توان شجاعت انسان­ها را محک زد.
 «الولایات مضامیر الرجال» امیرالمؤمنین علی(ع) می­فرماید:” پست­ها و موقعیت­‌هایی که انسان­ها به‌دست می‌آورند آزمون گاه انسان­هاست”، پذیرش مسئولیت دشوار است. فرد مسئول باید زمان صرف کند، از خوابش بزند و حتى گاه آبرویش را نیز به خطر بیندازد. شما ممکن است در عرصه­‌ی مسئولیت با کسانی مواجه شوید که هرچه ارزش آفریده­‌اید نادیده گرفته، به باد استهزا و ناسزاتان بگیرند! انسان باید بتواند در این موقعیت‌­ها بایستد.
امیرالمؤمنین علی(ع) می فرماید: « فى تقلب الاحوال علم جواهر الرجال؛ جوهره­‌ی انسان­ها را در تحول اوضاع و احوال می‌توان شناخت.» ایجاد بحران فرصتى است که در آن مى‌توان جوهره­‌ی انسان‌ها، شجاعتشان، میزان مقاومت و صبوریشان را شناخت و در شرایط عادی همه قهرمانند؛ وقتی بحران و موج نیست، وقتی‌که دریا آرام است همه شناگران ماهرى هستند و خود را قهرمانان ستیز با امواج می­دانند اما در هنگام طوفانى شدن دریاست که مى‌شود شناگران را شناخت، شاید به این دلیل گفته‌اند که سفر یکی از راه­‌های شناخت دوستان است چون سفر شرایط عادی انسان را به‌هم می­ریزد دردسرها، گرفتاری‌ها و تنگناهایی دارد. شما در سفر مى‌توانید میزان گذشت افراد را بفهمید؛ تنگناها هم رشد دهنده و پالایش‌دهنده‌اند و هم فرصت ورق زدن شناسنامه‌­ی شخصیتِ انسان­ها.
 شجاعت یاران اباعبدالله را در چند بعد می­توان یافت
– شجاعت در بیان اعتقادات­، برخى چیزی را باور دارند اما جرأت مطرح کردنش را ندارند، مثلاً مى‌گویند فلانی ناراحت می­شود، به او برمی­خورد، ممکن است گله کند، و یا بعداً رشته­‌ی دوستی­مان قطع شود. اگر این حرف حق را می­زدم بعدها مشکلاتى برایم پیش مى‌آمد و در نهایت به دنبال آن یک مَثَل می‌آورد که:« سری که درد نمی­کند دستمال نمی­‌بندند.» ۱۸ هزار نفری که مسلم را تنها گذاشتند استدلالشان این بود: عبیدالله اعلام کرد «هر کس که پشت دارالاماره زیر پرچم حارث جمع نشود، به این معنى است که در مقابل من ایستاده است و ما از پشت بام اسم­ها را می­نویسیم و حقوقشان را از بیت­‌المال قطع می­کنیم» چند نفر را هم به صورت دکور گذاشته بود پشت بام دارالاماره، به جمعیت نگاه می­کردند و مثلاً داشتند چیزی می نوشتند هر که چشمش به این­ها می­‌افتاد با خودش می گفت حقوقم قطع می­‌شود و به گونه­‌ای زیر پرچم می‌رفت؛ خانم­ها، بچه­‌هایشان را روی دست مى‌گرفتند و کارى مى‌کردند که بچه گریه کند. پس مى‌گفتند: «عبیدالله گفته هر کس متهم به یاری مسلم باشد خانه­‌اش را بر سرش ویران می­کنم و پیش از کشتن خودش فرزندش را خواهم کشت»؛ دیگری می­گفت« با رفتن تو یک نفر، مشکلى پیش نخواهد آمد» و به این ترتیب یک به یک جدا شدند و رفتند؛ چنین شد که دو ساعت بعد نزدیک نماز فقط ۳۰ نفر ماندند و وقتی نماز تمام شد مسلم، به پشت سرش نگاهی کرد و دید فقط ۱۰ نفر مانده‌اند، بیرون آمد وارد کوچه شد دید هیچ کس نیست فقط یک نفر همراهش هست و آن هم سایه‌­اش، یک سایه بیشتر او را همراهی نکرد.
درها همه بسته بود در قحطی مرد             فریاد نشسته بود در قحطی مرد
یک زن شب کوچه­‌های بن­‌بست غریب         مردانه شکسته بود در قحطی مرد
فقط یک زن پیدا شد که در خانه­‌اش را به روی مسلم باز کند.
 شجاعت داشته باشیم از گفتن حقیقت نترسیم، زبانمان نلرزد.آن قدر حرفمان را نچرخانیم که در پایان معلوم نشود چه می­خواستیم بگوئیم، در برخى موقعیت‌ها باید صراحت داشت و روشن و محکم سخن گفت. یاران اباعبدالله شجاعتِ سخن حق گفتن را داشتند، روشن حرف­ ­زدند.
 اکنون اینجا نشسته‌ایم و جمعیت بزرگی هم حضور دارند، شما با اشتیاق اینجا آمده و نشسته­‌اید من هم در نهایت آرامش در حال سخنرانى هستم و همه چیز برای صحبت کردن من آماده است؛ اما اگر من سخن بگویم و جمعیت هو کنند چه اتفاقی مى‌افتد؟ اگر من تشنه باشم، در نهایت تشنگی چگونه سخن خواهم گفت؟ در جایى سخن بگویى که نه تنها در مقابلت انسان‌هایى آرام و با وقار نیست بلکه شمشیرها برای قطعه قطعه کردنت آماده­‌ا‌‌‌‌ند، عمروبن جناده به میدان نگاه می­کند. پیکر خونین۵۲ شهید در میدان افتاده است، تشنه است و یکی از آن شهدا پدر اوست، مادرش نیز در طرف دیگر ایستاده، یک نوجوان ۱۱ ساله که پدرش از صحابه­‌ی پیامبر(ص) بوده است و اینک در میدان شهید شده است.لباس سفید زیبایی به تن کرده و شمشیر به کمر بسته است. خدمت اباعبدالله(ع) می‌­آید، امام می‌فرماید: «برگرد پدرت شهید شده و مادرت تنهاست.» می­گوید: «مولای من این شمشیر را مادرم به کمرم بسته و لباسم را بر تنم کرده است، مادرم قبلاً به من اجازه داده است نگاه کن، کنار خیمه ایستاده است و آمدنم را تأیید می­کند. امام نگاهی مى‌کند و مى‌بیند که همین‌طور است.
– می­خواهی میدان بروی؟
– بله می­خواهم بروم و بجنگم.
امام(ع) به او اذن میدان مى‌دهد.
 نوجوان ۱۱ ساله، تشنه و گرسنه، شب اصلاً نخوابیده،(شب عاشورا هیچ کس نخوابید همه تا صبح مشغول زمزمه بودند از جمله این بچه در کنار پدرش) الان وارد میدان شده است. شمشیر از قدش بلندتر است، گفته‌اند وقتی وارد میدان می‌شد مرتباً شمشیر را بلند می­کرد چون مزاحم راه رفتنش بود. اسمش عمروبن جناده انصاری است. شجاعتِ بیان او ستودنى است. در هنگام ورود به میدان، رجزی مى‌خواند که استاد شهید مطهری می­فرماید: هیچ کس در کربلا، حتی پیران کربلا به فهم و بصیرت این نوجوان رجز نخواندند؛ من بعدها که رجز تمام اصحاب اباعبدالله(ع) را جمع‌­آوری نموده و مطالعه کردم نکته­‌ی جدیدی را متوجه شدم، هیچ کس در وزن شعری او نیز، رجز نخوانده است. وزن شعرش با همه تفاوت دارد:
 امیری حسینٌ و نعم الامیر /سرورُ فؤاد البشیر النذیر
 امیر و آقای من حسین است، من چه آقای خوبی دارم. استاد شهید مطهری می­فرماید: هر که به میدان می آمد خودش را معرفی می کرد و این بچه به‌جای معرفی خودش که می­‌توانست به خوبی خودش را معرفی کند، بزرگترین سند افتخار او، پدرش، یار پیامبر(ص) در میدان شهید شده بود، اما از این­ها سخن نگفت:
 امیری حسین و نعم الامیر/ سرور فؤاد البشیر النذیر
 علیٌ و فاطمهُ والده/ فَهَل تعلمونَ لهُ من نظیر
 لهُ طلعهٌ مثلُ شمس الضُحى/ لَهُ غُرَّهٌُ مثل بَدْرِ المُنیر
 ( من که می­خوانم می­لرزم) مردم شما نمی­دانید طرفتان چه کسی است، می­دانید در مقابل چه کسی تیغ کشیده­‌اید؟ رو در روی آفتاب ایستاده­‌اید، رو به روی ماه ایستاده­‌اید، علی و فاطمه پدر و مادرش هستند؛ آرامش قلبِ بشیر و نذیر یعنی پیامبر(ص) بوده‌است! بچه­‌ی ۱۱ ساله و شجاعت در بیان را ببینید.
 بُریر وقتی میدان می­آید و خطبه می­خواند، افشاگری می­کند، روشن­گری می­کند، می گوید مردم بدانید آن طرف چه خبر است، بدانید به خواسته­‌هایتان هم نخواهید رسید، فریبتان دادند.
شجاعت در تحقیر دشمن ،
ما لازم است دشمن را تحقیر کنیم چون دشمن را غرور کاذب و باورهاى غلطش به میدان می­‌آورد؛ این غرور کاذب را باید تحقیر کرد و شکست. ابودَجانه یار پیامبر(ص)در صحنه‌ی جنگ بدر( یا شاید احد) شمشیرش را از کمر درآورده بود و با غرور خاصى راه می­رفت مرتب شمشیر را تکان می­داد و با ژست خاصی ­حرکت می­کرد، یاران نگاهش می­کردند و می‌خندیدند؛ پیامبر(ص) فرمود: ” تکبر در همه جا بد است اما در مقابل دشمن، باید تکبر داشته باشی”« اَلتََّکبُرُ عِنْدَ المتکبر عباده؛ تکبر در مقابل متکبر یک نوع عبادت است.» صدای شکستن استخوان یزید و ابن­‌زیاد در کوفه و شام به گوش رسید؛ زینب(س) آن‌ها را تحقیر کرد و گفت :” یابن مرجانه، یابن الطُلقاء، پسر آزاد شده”، این شیوه­‌ی همه‌ی یاران اباعبدالله است دشمن را می­‌شکنند. زمانى که دشمن مغرورانه، گستاخانه و متکبرانه سخن مى‌گوید باید تحقیرش کرد.
شجاعت در دفاع از مظلوم و حق
هرگاه حقی دیدیم، از آن دفاع کنیم و نترسیم و نگوئیم به درد سرش نمی­ارزد، بعداً برای من مشکل درست خواهد شد، تاوان این مسئله را باید داد، دین ما به ما آموخته است که«آن­گاه که قرار است از مظلوم و از حق دفاع کنید باید جان هم به میدان بیاورید و از همه­‌ی هستی­‌تان بگذرید».
 می­گویند وقتی مسلم را دستگیر کردند امان دادند و بعد از امان دادن معلوم شد که نیرنگ به کار برده‌اند، با دستان بسته او را به سمت قصر مى‌بردند که یک جوان ایرانى بصرى از جا برخاست( بعضی­‌ها با تردید این قضیه و ماجرا را نقل کرده­‌اند)، آهنگر بود، پتکش را برداشت و خواست با پتک از مسلم(ع) دفاع کند. فریاد می­زد مظلوم است و من از مظلوم دفاع می­‌کنم؛«کونوا للظالم خصماً و للمظلوم عوناً»
“دشمن ظالم و پشتوانه­‌ی مظلوم باشید.» حداقل همدلی و همراهی کنید. «هر کسی ستمی ببیند و نخروشد، خداوند او را با ظالم محشور می­کند» این از جملات شاخص و بازر اباعبدالله(ع) است زمانى که امام با عبیدالله بن حُرِّجعفی در نزدیکی­‌های کربلا برخورد می کند، از او دعوت به همراهى مى‌کند اما او نمى‌پذیرد، امام فرمود:” پس دور شو تا صدای مظلومیت مرا نشنوی، اگر صدای مظلومیت من به گوشت رسید و به یارى من نیامدی، خدا در همان جا که شمشیرزنان ستمکار کربلا را در آتش می‌اندازد تو را هم خواهد انداخت و تو را با آن­ها محشور می­کند”. تماشاگر صحنه­‌ی باطل که برنمی‌خروشد معادل کسی است که ستم می­‌آفریند. ما حق سکوت نداریم، راضی به فعل قومی، مثل انجام دهنده­‌ی آن­ است.
در جریان قوم حضرت صالح(ع) و نابودی این قوم، گفته‌اند، شش نفر بیشتر ناقه را پی نکردند اما تمام این قوم نابود شدند. وقتی از معصوم سؤال می­کنند چرا؟ می­فرماید: «آن­ها تماشاگر بودند،
عکس­‌العمل به خرج ندادند، مانع نشدند و خداوند با پى کنندگان شتر محشورشان نمود.» حق ندارید بدی ببینید و عکس­‌العمل به خرج ندهید.
شجاعتِ جان دادن
 آخرین مرحله­‌ی شجاعت، جان دادن است، آماده باشی تا از جانت بگذری،
هر که از تن بگذرد جانش دهند        هرکه جان بخشید جانانش دهند
شجاعت این را داشته باشی که تن را رها کنی، برایت مهم نباشد. خیلی سخت است که آدم دستش جدا باشد با دست دیگرش بجنگد؛ یکی از یاران پیامبر(ص) جلوی چشم پیامبر ضربه خورده بود دستش با یک تکه گوشت آویزان بود، کنار پیامبر رسید و به او نگاه کرد، نشست این دست را زیر پایش گذاشت و با فشار آن را جدا کرد و دور انداخت. در جنگ صفین امیرالمؤمنین علی(ع) فرمود: چه کسی حاضر است به میدان برود و با این قرآن دعوت­شان کند اما بدانید که دستش را قطع می­کنند و کشته خواهد شد: یک جوان رشید گفت «من». او با قرآن به میدان رفت و به حق دعوت کرد و دستانش را قطع کردند.
کربلا قصه­‌ی این شجاعت‌هاست، شجاعت ایستادن در مقابل تمسخر دیگران، نیش زدن و هو کردن، اذیت کردن و طعنه زدن. این قدر نیش می­زدند، اذیت می­کردند که اباعبدالله شش بار در کربلا نفرین می‌کند؛ این مسئله متوجه یاران هم بود؛ وقتی ظهر عاشورا نزدیک شد، ابوثمامه­‌ی صائدی خدمت اباعبدالله رسید و گفت: ” آقا من احساس می­کنم تا زمان رفتنم چیزی نمانده و نگاه که می­کنم می­بینم، خورشید به میانه­‌ی آسمان رسیده است، دوست دارم پیش از آن که شهید شوم پشت سر شما نماز بخوانم” امام نگاهی به آسمان کرد، دید خورشید به میانه­‌ی آسمان رسیده است، در حقش فرمود: «ذَکَرتَ الصلاه جعلَک الله صلاه من المصلین الذاکرین؛ یاد نماز کردی خدا تو را از نمازگزاران ذاکر قرار دهد»؛ درست در این موقعیت یکی از سپاه دشمن نزدیک شد، گفت “شما نماز می­خوانید؟ خدا به نماز شما توجه می­کند؟ عجب دلتان خوش است” حضرت حبیب از شنیدن این جمله به قدرى ناراحت شد که به او گفت: یا «خَمّار» و در بعضی از تاریخ­‌ها نوشته­‌اند یا «حِمار»، یعنی مست شراب زده یا ای خر! تو فکر می­کنی نماز شما پذیرفته است (دستش انداخت)، همان جا هم جنگ شد و حبیب پیش از نماز به شهادت رسید، او پیش از نماز ظهر عاشورا شهید دفاع از فرهنگ نماز شد و این شجاعت است.
نمونه‌اى دیگر از افراد شجاع در کربلا عابس است. عابس بن ابى شبیب شاکرى، پیرمردى با ابروانى سفید و بلند،این ابروها بر چشمانش می­‌افتاد و اندکی مزاحم دیدنش می‌شد، ابروها را آرام بالا می­برد و پیشانی بند قرمزی می‌بندد.(چیزی که در جبهه­‌های ما بود، سابقه­‌ا‌‌ش در کربلاست)، خدمت اباعبدالله آمد، اجازه‌ى میدان گرفت، از اباعبدالله سؤالی پرسید، گفت: «یا اباعبدالله تو را بسیار دوست دارم، اگر آسمان و زمین را بگردم، برای من کسی خوب­تر و عزیزتر از تو وجود ندارد، اجازه می­دهی جان فدایت کنم؟ او دست بر زین امام به تیمن و تبرک می کشید..
 گفته اند یاران امام زمان نیز این کار را می­کنند، پشت اسب امام حرکت می­کنند و به زین اسب دست می­زنند و این دست را به تیمن و تبرک بر سر و رو و بدن خود می­کشند. عابس چنین مى‌کرد، به اسب امام دست مى‌کشید و برای تیمم و تبرک بر بدن خودش می­کشید، می­گفت: “حسین! سایه­‌ات بوسیدنی است، تو خیلی دوست داشتنی هستی، اجازه می­دهی جانم را فدایت کنم؟”؛ ظاهراً در کربلا یاران دوبار اذن می­گرفتند یکبار اذن رفتن به میدان بود اما اذن دوم یک معنای لطیفی داشت، به اباعبدالله عرض می­کردند: ” مولا برویم شهید شویم” می­خواستند از دو لب فرزند فاطمه بشنوند که تو شهیدی، برو، از امامشان تأیید شهادت می­خواستند، یاران امام زمان نیز همین کار را خواهند کرد. اما عابس خواهش دیگری دارد یک سوأل زیبا مى‌پرسد، می‌گوید”در هنگام رفتن به میدان چه کنم خدا بخندد؟ مى‌خواهم در میدان خدا را خیلی خوشحال کنم، چیزی به من بیاموز، شگردی که وقتی وارد میدان شدم خدا خیلی خوشحال شود، خدا تبسم بزند و بخندد”. اباعبدالله فرمود: «برهنه بجنگ.» عابس وارد میدان شد، گفت: ” الا رجلُ، الا رَجَلٌ؛ مردی هست میدان بیاید و با من بجنگد؟
عمرسعد آن طرف ایستاده بود و تماشا می­کرد، دید کسی جوابش را نداد، جرأت نمی­کردند جواب دهند. عابس پیر، امّا در هیئتی جوان ایستاده است! آن چنان شورانگیز و حماسه­‌گون که وقتی وارد میدان می‌شود، کسی جرأت نمی­کند به او نزدیک شود، می­دانند که مرگ بر لب شمشیرش نشسته است.
 به قول حمیدبن­ مسلم چنان شکوهی داشت که کسی جرأت نمی­کرد وارد میدان شود. عمرسعد گفت: «با او نمی­شود جنگید، سنگ بارانش کنید؛» ربیع که در سپاه دشمن نظاره ‌گر این صحنه بوده می­گوید: دیدم ۲۰۰ نفر را تار و مار کرد دنبالشان می­دوید و فرار می­کردند، زره را درآورد و به سویى پرت کرد، سپر را انداخت و فقط شمشیر را دستش گرفت، می‌تاخت و دشمنان از مقابلش فرار می­کردند، می‌گریختند و حیرت­زده می­گفتند: “این پیر چه توانی دارد!” من با خود گفتم این توان، توانی عادی نیست.
« عشق شوری در نهاد ما نهاد»، عشق، شور دیگری به انسان می­دهد، شکل دیگری از زندگی کردن؛
«گرچه من خود به جهان خرم و خندان زادم           عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن»
عشق شکل دیگر خندیدن را به انسان می­‌آموزد.
 جنگید و ساعتی بعد در غبارِ برانگیخته که آرام می­‌نشست نگاه­‌ها می­‌کاوید تا عابس را بیابد، سرش که به دست­ها رسید، همه می­‌خواستند ادعا کنند ما کشتیم؛ عمرسعد نزدیک شد و گفت: اگر سنگ بارانش نمی کردید، هیچ کدامتان مرد قتل این آدم نبودید، سرش را به ترک اسبتان ببندید و هرکس یک دور در میدان بگردد تا بعداً دیگران در کوفه شهادت دهند که او در قتل عابس شرکت کرده است؛ با سر حبیب نیز همین کار را کردند، در کربلا خیلی­‌ها روی سر حبیب دعوا کردند، آخرش هم عمرسعد گفت سر را بر ترک اسب­‌هایتان ببندید و با همین شیوه ختم غائله داد.
– ایثار و پاکبازیِ یاران اباعبدالله
عنصر دیگری که یاران اباعبدالله را شاخص می­‌کند و از ویژگی­‌های یاران اباعبدالله است، ایثار و پاکبازی است. انسان‌ها با دیگران چند گونه رفتار دارند، برخی دیگران را پل موفقیت خویش می‌سازند، شما را تا آنجا می­‌خواهند که مشکلاتشان را حل کنید، حتی ممکن است با شما مداهنهِ کنند، مثلاً “به خدا من غیر از شما کسی ندارم و پناه من تویی” ؛ لسان کفر آلود و شرک آمیزی که در جامعه ما وجود دارد، بعضی­‌ها می­گویند” اول خدا بعد شما “، اما «بعد شما را» کمی محکمتر از بخش اول می­گویند، این عین کفر و شرک است که دیگران را هم وزن خدا قرار دهیم،« اول خدا آخرش هم خدا، هو الاول و الاخر»، خدا دیگران را واسطه می­کند، خدا تو را ابزار و وسیله­‌ای برای حل مشکلات قرار داده است؛ بعضی دیگران را ابزار کار خویش قرار می دهند، همین و بس، بیش از این نه، بعضی هر چه می­کنند در نهایت به خودشان ختم می­نمایند، ظاهراً می­دهد اما از این دست که می­دهد دستی به تمنا و طمع گشوده تا دو برابر پس بگیرد، درست مثل کسی که از این طرف علف در دهان گوسفند می­گذارد و از آن طرف دنبه‌­اش را می‌سنجد، یعنی اگر به گوسفند می­دهد می­خواهد کارد بر حلقش بمالد.
 سعدی شعری دارد که در آن می­گوید: کوچک بودم، مرا اسیر کردند و پیش کسی رشد کردم، آن شخص دید موقعیت فکری­ام خوب است استعداد و توان دارم، دخترش را به من داد، این دختر همیشه با من سر ناسازگاری داشت و مرتباً به من می­گفت” تو همانی که پدرم تو را به صد دینار خرید و بعد هم مرا گرفتار تو کرد”؛ سعدی به او می­گوید: راست می­گویی من همان هستم که پدرت مرا به صد دینار خرید و به هزار دینار گرفتار تو کرد؛ بعد این شعر را می‌گوید:
شنیدم گوسفندی را بزرگی             رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید           روان گوسفند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی           بدیدم عاقبت گرگم تو بودی
گاهی وقت ها از این طرف می­دهد، اما قرار است از آن طرف بستاند و چند برابر نیز بستاند؛ یعنی، اگر لطفی می­کند، طمع و طلبى دارد. اما کسانی هم هستند که خود را برای دیگران مصرف می­کنند و چیزی نمی­‌طلبند و نام این کار ایثار است. ایثار دشوار است؛ ایثار یعنى از داشته‌ها گذشتن. داشته­‌ها در زندگی سطوحی دارند. بخشش ممکن است در مورد چیزهایی باشد که اگر بدهید هیچ اتفاقی در زندگی­ شما نیفتد؛ این­ها مراتب بالای انفاق نیست. خداوند زمانى‌که مى‌خواست هابیل و قابیل را بیازماید فرمود: «از چیزی که دارید بدهید و در راه خدا انفاق کنید.» قابیل رفت و مشتی از گندم­‌های پوک خود را آورد و سر کوه گذاشت، به درد نخورد، اما هابیل بهترین گوسفند خود را انتخاب کرد و آورد؛ خوب معلوم است از هابیل پذیرفته می­شود و از قابیل پذیرفته نمی­شود و همین جا بود که شعله­‌ی حسد و رشک افروخته شدو بعد هم برادر را قربانی کرد؛ مهم این است که بتوانی برای دوست بهترین چیزى را که دارى کنار بگذاری:« لَن تنالُوا البِّرَ حَتی تُنفقوا مما تُحِبُون » بهترین چیزی که انسان مى‌تواند در راه خدا نثار کند، چیست؟ مال است؟ فرزند است؟ جسم خودمان است که این­ها همه هستند، اما به نظر می­رسد سخت­تر از همه‌­ی این­ها دادن آبرو است، خیلی سخت است که انسان آبرویش را، جانش را و وقتش را بدهد و ایثار کند؛ یاران اباعبدالله هر چه داشتند ایثار کردند از همه چیز گذشتند.
شب تاسوعا یا به روایتى شب عاشورا(شب تاسوعا دقیق‌تر است)حضرت اباعبدالله یاران را جمع کرده با آن­ها گفتگو می­کند که به یکباره اسبی از دور پیدا می­شود و به سپاه ابا عبدالله نزدیک می­شود،(علی الظاهر چون سر راه، او را شناخته‌اند، سپاه عمرسعد مزاحمش نمی­‌شوند)؛ نزدیک می­‌آید و می­‌ا‌یستد، می­گوید: محمدبن بشیر حَضرمی(یا محمدبن بشر حضرمی)، کجاست؟این جوان پسر محمد بن بشیر است، نزد پدر آمده و مى‌گوید: پدر جان برادرم را در خطه­‌ی ری اسیر گرفتند و به من اطلاع دادند اگر هزار دینار نرسانیم به زودی او را خواهند کشت؛ امام شنید، آرام آمد کنارش، گفت:”بیعت را از گردنت برداشتم، می­خواهی بروی برو”، محمدبن بشیرگفت: «گرگ­های بیابان مرا قطعه قطعه کنند و زنده زنده ببلعند»، من تو را بگذارم، بروم؟ والله، هرگز به خدا قسم تو را رها نمی­کنم، بچه‌­ام را بکشند، من تو را دارم».
 امام از درون خیمه پارچه‌هاى گرانب‌هایى را که همراه داشت آورد و فرمود: بفرما، این­ها را با خودت ببر و فرزندت را رها کن؛ گفت:«هرگز، تو از همه چیز براى من مهم‌تر هستى، فرزندم به فداى تو، من همه چیز خود را براى تو مى‌دهم!»؛ این اوج ایثار است، این اوج ایثار است که وقتی فرزندان زینب(س) قصد رفتن به میدان دارند از خیمه بیرون نمى‌آید. زینب(س) تنها زنى است که اجازه دارد بر تل زینبیه بایستد و نظاره­ گر میدان باشد، اما برای فرزندانش بیرون نمى‌آید و هرگز حرفشان را هم نمى‌زند.
در مجموعه­‌ی سفر حضرت زینب(س)، حتی در گزارش‌­های بعدی که در مدینه دارد، من یکبار ندیدم حضرت زینب(س) از فرزندانش بگوید. مى‌گویند وقتی همسرش عبدالله بن جعفر، در مسیر راه فرزندانش را آورد و تقدیم کرد، حضرت زینب به قدری خوشحال شد که بلند بلند شادی خود را ابراز کرد و دو پسرش را در آغوش گرفت و گفت: “عزیزانم خوش آمدید، دو دسته­‌ی گل، دو هدیه­‌ی قشنگ به سپاه برادرم اباعبدالله افزوده شد”. شب عاشورا، شب ایثار و پاکبازی است. می­گویند، حضرت اباالفضل العباس(ع) وقتی از خیمه­‌ها پاسداری می­کرد، صدایى شنید. نکته‌ى زیبایى در مورد حضرت اباالفضل(ع) که یکى از مصادیق پاکبازى و ایثار اوست این که حضرت اباالفضل العباس(ع) شب­ها (اواسط شب) با اسب به تاخت در اطراف خیمه­‌های دشمن می­رفت و بر می­‌گشت، این سبب مى‌شد که آن­ها نمی‌­خوابیدند، جرأت نمی‌کردند و از اباالفضل(ع) می­ترسیدند، چنین است که بعد از اباالفضل(ع) دشمنان گفتند« امشب آرام می­خوابیم»؛اما در این سو، دیگر خوابی به چشم­ها نیامد! حضرت سکینه در این باره توصیفى دارد. مى‌گوید:« حضرت تا نزدیک دشمن می­رفت، صدای پای اسبش و صلابتش وحشت در دشمن ایجاد می­کرد». اباالفضل(ع) شانزده بار به میدان جنگ می­رود و یارانی را که گاه در محاصره افتاده‌اند نجات می­دهد؛ بزرگی گفته است: اسبش آمبولانس کربلای اباعبدالله بود، زخمی­‌ها را می­آورد، می­رساند و مراقبت می­کرد! در شب عاشورا حضرت اباالفضل(ع) کنار خیمه­‌ها قدم می­زد، می‌رفت و می‌آمد، ناگهان در اواسط شب صدای گریه‌ای را شنید.آرام آرام خودش را به خیمه­‌ها نزدیک کرد، دید صدای گریه از خیمه­‌ی ام­کلثوم بلند است. آرام در زد، رسم اباالفضل این بود که به ادب کنار خیمه­ می‌نشست، با نهایت وقار و آن قامت بلندی که وقتی می­‌نشست کم از ایستاده نبود، آمد وارد خیمه شد، گفت: خواهرم چرا گریه می­کنی؟ گفت: برادرم، اباالفضل! در کربلا که نگاه می­کنم می‌بینم هر کس هدیه‌ای آورده تا به پیشگاه برادرم حسین تقدیم کند، خوشا به حال خواهرم زینب دو فرزندش را آورده تقدیم کند، تو هم سه برادرت را با خود آوردی، حتی به اصحاب که نگاه می­کنم، می­بینم فرزندان خود را آورده‌اند تا تقدیم نمایند، من خجالت می­کشم حسینم را ببینم چون من با خودم هیچ چیزی به کربلا نیاورده‌ام، چیزی نداشتم تا به او تقدیم کنم؛ اباالفضل(ع) دست رشیدش را آرام پایین آورد و گذاشت در دست ام­‌کلثوم گفت: خواهرم دست مرا بگیر، و نزد حسین(ع) ببر و بگو این هم هدیه‌­ی من.
خدایا، پروردگارا بارقه­‌ای از این فضیلت­‌ها و عظمت­‌ها را به زندگی­‌های ما ببخش. زیستن ما را صبغه و رنگ حسینی عنایت بفرما. نسل ما، ذریه­‌ی ما و آینده­‌ی ما را با این معارفِ زلال زندگی بخش آشناتر بگردان. شعله‌­ی بر افروخته­‌ی عشق حسین را از جان­هایمان مگیر. ما را با این عشق بمیران. لحظه­‌های برخاستن ما را از مزار به زمزمه­‌ی شیرین یاحسین آراسته کن.خدایا کربلا و عاشورای حسین تو، فشرده­‌ترین کلاس تاریخ است، ما را خوشه­‌چین خرمن کربلای اباعبدالله قرار بده. توفیق خدمت به این مجالس، گسترش و وسعت بخشیدن به فرهنگ عاشورا را به همه­‌ی ما عنایت بفرما. گام­‌های ما را بر صراط حسین استوار بدار. در ظهور آن عزیز که این ویژگی‌ها را با یارانش خواهد داشت تعجیل بفرما.
ما را از یاران و سربازان امام زمان(عج) قرار بده.
telegram

همچنین ببینید

حضرت علی اکبر(ع)

سخنران: دکتر محمدرضا سنگری   فرزندان امام حسین(ع): بر اساس منابع تاریخی‌ معتبر امام‌حسین(ع) نه ...