خانه / شعر های عاشورایی / متن ادبی / حلاوت عرفان(محبوبه زارع)

حلاوت عرفان(محبوبه زارع)

تمام کربلا را در همین لحظه خلاصه کرده‌اند. خدای من! چه سنگین است فراق و وداع پسر از پدر؛ آن هم وقتی پسر، علی (ع) باشد و پدر، تو. از میدان برگشته است و باز هم اذن جهاد می‌گیرد. آمده تا سخت‌ترین امتحان خدا را بر تو دشوارتر کند. آمده تا تو یک بار دیگر، سنگین‌ترین مرحله زندگی‌ات را تکرار کنی. سکینه دست در گردن «عقاب»، با برادر سخن می‌گوید، و علی (ع) بی آن‌که به چیزی جز تو بیندیشد، با سکوتی سهمگین تو را نگاه می‌کند. می‌فرمایی: «عزیز دلم! چرا برگشتی!». می‌گوید: «پدر، تشنه ام!».

زبان خویش را در کام او می‌نهی. یعنی، بچش حلاوت عرفان را! جانی دوباره می‌یابد. عقاب تیزتر از پیش به میدان می‌تازد و تو سوزان‌تر از قبل، سکوت می‌کنی. صدای ناله کودکان بلند می‌شود. زینب هم به اندازه‌ی تو پریشان است. عمر سعد را می‌بینی. غبار اسب علی (ع) چشم‌هایت را پر می‌کند. فریاد می‌زنی: «خدا نسل تو را قطع کند ای عمر سعد! همان گونه که شاخه‌ی مرا بریدی!». و با همین جمله زینب، زودتر از همگان درمی‌یابد راز تلخ تو را. آری! علی (ع) بر خاک‌های تفتیده‌ی دشت دست و پای می‌زند و تیزتر از همیشه عمرت، می‌تازی و خود را به بالین غرق خون پسر می‌رسانی. خم می‌شوی. چه می‌گویم، بی آن که خم شوی می‌شکنی. چیزی قامت تو را برای ابد می‌شکند. همه‌ی بغض‌های عاشورایی‌ات را بیرون می‌ریزی: «آه! فرزندم! خدا بکشد مردم ستمگری که تو را کشتند … اف بر تو ای دنیا!». حس می‌کنی دیگر جانی برای برخاستن در تو نیست.

محبوبه زارع/ منبع: آلبوم عاشورا

telegram

همچنین ببینید

داستان غدیر به روایت دکتر سنگری

داستان غدیر آفتاب درآبگیر اگر آن روز-هجدهم ذی الحجه سال دهم هجرت- بودیم، چه می‌‌دیدیم؟ ...