خانه / آيينه داران آفتاب / داماد عاشورا

داماد عاشورا

ابوبکر بن حسن بن علی بن ابی‌طالب

مگر آسمان را در خویش خلاصه کرده است که این‌همه آرامش از نگاهش می‌تراود؟

مگر چند بهار زیسته است که از نفسش گل می‌ریزد و از لبانش هر لحظه هزار غنچه طلوع می‌کند؟ چه دارد که امام این همه دوستش دارد و تنها به اشارتی دخترش را صمیمانه و سخاوتمندانه به عقد و کابین او درمی‌آورد؟

راه که می‌رود امام نگاهش می‌کند؛ قامت بلند و رشیدش را به‌اشتیاق می‌نگرد و نگاهش را، که اشک در ساحل آن می‌لرزد، از دیگران پنهان می‌کند.

حرکات و حالات ابوبکر برای حسین آیینۀ حسن است. برای او عبدالله اکبر، اکبر دوم کربلاست؛ با همان لطافت و ظرافت رفتار و گفتار.

خلق و خوی ابوبکر خلق و خوی حسن است. کلمات به‌ادب از زبانش می‌تراوند. موزون می‌نشیند و برمی‌خیزد و موزون‌تر بر دل می‌نشیند. امام را عاشقانه دوست دارد و با او نفس می‌کشد و نام او را جز به شوق و عشق و وجد بر زبان نمی‌آورد.

غروب روز بیست و هفتم رجب وقتی کاروان از مدینه سر هجرت داشت، همراه برادرانش گِرد مزار پدر در بقیع حلقه زدند. وداع بود و اشک و استغاثه و پنج دست که مردانه و استوار فداکاری و پاکبازی در رکاب عمو را میثاق می‌بستند.

پانزده ساله بود؛ امّا چندان رشید و خوش‌قامت و بزرگ که شکوه مردان جنگی را در ذهن‌ها تداعی می‌کرد.

وقتی امام در راه از بیداد اموی و تهدید والی مدینه گفت، جوان برومند و بلیغ و بصیر مجتبی به وقار و ادب گفت: عمو جان، تیغ و جان به میدان می‌آوریم؛ ما به اشارت تو سر می‌دهیم و امام او را ستود.

درست در همین لحظه بود که قاسم آهسته برادر را به کناری کشید و رازی نهفته در سینه را برایش بازگفت.

  • برادرم عبدالله، یک روز عمویم حسین (علیه السّلام) به دیدن پدر آمده بود. تا پدرم نگاهش به عمو افتاد، گریه کرد. عمو کنارش نشست. مهربانانه و صمیمانه اشک‌هایش را زدود و گفت: برادر، چرا گریه می‌کنی؟ پدر پاسخ داد: گریه به پاس رفتاری است که با تو می‌شود. تقدیر فردای من زهری است که در آب می‌ریند؛ امّا تقدیر تو تشنگی است. سی هزار نفر محاصره‌ات می‌کنند؛ خود را از امّت جدت می‌انگارند؛ خویش را مسلمان می‌خوانند و همدست و همدل کشتن تو و ریختن خون و شکستن حرمت حَرمت را کمر می‌بندند. فرزندان و زنانت را به اسارت می‌گیرند. هستی‌ات را به یغما و تاراج می‌سپارند و شرارت و شقاوت و سنگدلی را به نهایت می‌رسانند. وقتی چنین کنند خداوند نفرین و نفرت خویش را بر آنان فرو می‌آورد. آسمان خون و خاکستر بر سرشان می‌افشاند. آن روز که هیچ روز چون آن نیست، عالم و آدم بر تو می‌گریند؛ حتّی درندگان بیابان‌ها و ماهیان دریا سوگوار و اشک‌ریز تو می‌شوند.

برادرم عبدالله، گمانم لحظه به لحظه به آن روز نزدیک‌تر می‌شویم.

ابوبکر همه گوش شده بود. پشت پلک‌هایش اندوه در هیئت قطره‌هایی سر به زیر بی‌قراری می‌کرد.

آهسته گفت: برادر قاسم، پدر ما را برای چنین روزی ذخیره کرده است.

*****

قافله سوم شعبان به مکّه رسید؛ شهر یادها و خاطره‌ها، شهر توحید، شهر ولادت پیامبر و فاطمه و علی. زادگاه وحی و پروازگاه نخستین نغمه‌های شورانگیز پیامبرانه.

ابوبکر در مکّه دمی از امام غافل نبود. هر روز همراه برادرانش به زیارت کعبه می‌رفت. دیوارها را به درنگ و تأمّل می‌نگریست و قصّه‌های شنیده را تجسّم می‌کرد. گویی علی را می‌دید بر دوش پیامبر که بت می‌شکند و پیامبر را در کنار حجرالاسود که بلیغ و رسا آیات وحی را تلاوت می‌کند.

خبر آمدن اباعبدالله در مکّه پیچیده بود. بزرگان به دیدار می‌آمدند. ابوبکر صدای لرزان مرعوبان و وحشت‌زدگان حکومت یزید را می‌شنید که امام را به خویشتن‌داری، مصالحه، پرهیز، تسلیم یا گریز دعوت می‌کردند. عبدالله بن عبّاس که به دیدن امام آمد، فریادزنان بیرون رفت و همه شنیدند که پژواک صدایش در کوچه‌ها می‌پیچید: واحسیناه. امام خبر شهادت خویش را بدو داده بود.

چه دردی در جان ابوبکر پیچید وقتی عبدالله بن عمر مصلحت‌اندیشانه به امام گفت از جنگ و خون‌ریزی بپرهیز و با یزید بساز؟!

فرزند فهیم حسن تاب نیاورد وقتی امام خطاب به عبدالله بن عمر غمگنانه فرمود:

  • یا اباعبدالرّحمن، مگر درنیافته‌ای که دنیا چه‌قدر در نگاه خدا خوار و بی‌ارج و بی‌مقدار است؟ آن‌سان ناچیز و حقیر که سر بریدۀ یحیی بن زکریّا را به رسم هدیه به ناپاک‌زاده‌ای از ناپاکان بنی‌اسرائیل سپردند و در فاصلۀ طلوع آفتاب هفتاد پیامبر را کشتند و سپس در بازارها به داد و ستد نشستند؛ گویی هیچ حادثه‌ای رُخ نداده است. با این‌همه خداوند در عذابشان شتاب نکرد. مهلتشان بخشید و آنان در خویش درنگ نکردند و به دامان خدا بازنگشتند و ناگهان عذاب پنجه بر حیاتشان افکند و نابودشان کرد. ای اباعبدالرّحمن، از خدا بترس و فرصت عزیز یاری و همراهی مرا از دست مده.

عبدالله بن عمر رفت و ابوبکر به اندوه دست بر هم زد و بُغضی حنجره‌اش را فشرد و به خلوت کعبه خزید تا غربت مولا و عمویش را مویه کند.

ماه رمضان از راه می‌رسید. شب‌ها نیاز و نماز در کنار کعبه، در کنار حسین، صفا و ژرفا و لذّت دیگری داشت. هنوز نخستین روزهای رمضان نگذشته بود که سیلاب نامه‌ها آغاز شد. پیک‌ها از کوفه می‌رسید؛ همه داغ و شورانگیز و شعله‌ور از فریادها و دادخواهی‌ها و ستم‌ستیزی‌ها. در یک روز ششصد نامه رسید و چند روز بعد دوازده هزار نامه با زبان استغاثه و تمنّا و لابه امام را به کوفه می‌خواند تا راهبرشان باشد و تیغ‌های عریانشان را برای مجاهده سامان دهد.

آخرین نامه‌ها را هانی بن هانی سبیعی و سعید بن عبدالله آوردند. امام از آنان نویسندگان نامه‌ها را پرسید. وقتی نام سرشناسان کوفه را شنید، به پا خاست. میان رکن و مقام دو رکعت نماز گزارد و از خدا به عجز و استغاثه خیر و صلاح مقدّر را خواست و پس از آن مسلم بن عقیل را سفیر خویش به سرزمین کوفه کرد.

پانزدهم رمضان بود که مسلم حرکت کرد. ابوبکر همراه برادرانش به وداع آمد. کوفه در خاطرۀ فرزندان امام مجتبی یادآور پیمان‌شکنی بود. آنان شنیده بودند که بر پدرشان در کوفه چه رفته بود. اینک کوفه بود و مسلم. هنگام وداع، ابوبکر مسلم را در آغوش فشرد. اشک‌ها درهم آمیخت و ابوبکر در نگاه مسلم خواند که این سفر را برگشتی نیست.

روزها از پی هم می‌گذشت. مکّه روز به روز انبوه‌تر می‌شد تا برای مراسم حج آماده شود. نوجوان سالک و عارف امام مجتبی (علیه السّلام) برای حجّ عاشقانه و عارفانه آماده می‌شد. هشتم ذی‌الحجّه، یوم‌التّرویه، آغاز شد. لباس سپید و بلند احرام بود و کبوتران سپیدی که در طواف بال و پر می‌زدند. موجی سپید می‌چرخید و سر بر ساحل حجرالاسود می‌زد. ابوبکر همراه برادران و عموزادگان، لبّیک‌گو و مشتاق، دل و جان به این حلقۀ سپید سپرده بود.

  • برادر عبدالله، فرمان امام است که از طواف بیرون شویم. زودتر این دور را بشکن. جادّه منتظر است. کعبه و قبله‌گاه ما سوی دیگر است.

ابوبکر نجوای برادرش قاسم را در گوش دیگران زمزمه کرد. سلوک به کعبۀ دیگر آغاز شد. قافله پرشتاب از بیت‌الله گسست و به فراخنای بیابان پیوست. هنوز آفتاب بر همۀ دیوارهای شهر مکّه دست مهربان خود را نکشیده بود که امام و همراهان از کعبه بیرون می‌زدند.

سکوت بود و شتاب؛ و تنها در بیرون مکّه بود که امام در درنگی کوتاه، از شمشیرهای نشسته و نهفته در زیر احرام‌ها سخن گفت و حفظ حرمت کعبه و پرهیز از خون‌ریزی را دلیل خروج از حرم امن الهی معرّفی کرد.

دیوارهای شهر مکّه چون شبحی از دور دیده می‌شدند. امام فرمان داده بود که درنگ نکنند.

مقصد کجاست؟ این را عبدالله برادر کوچک‌تر، از ابوبکر پرسید. ابوبکر پاسخ داد: به کوفه می‌رویم. آن‌جا مسلم منتظر ماست.

هشتاد و دو مرد مسلّح با زن و کودک رهسپار بیابان بودند. ناگهان مردی شترسوار از راه رسید. فرزدق شاعر بود. بر امام سلام کرد و پرسید: پدر و مادرم فدایت ای فرزند پیامبر، چرا این‌گونه شتابان حج را وا می‌گذاری؟

  • اگر شتاب نکنم، اسیر و گرفتار می‌شوم.
  • ای مرد، تو کیستی؟ از کجا می‌آیی؟
  • مردی عربم و از کوفه می‌آیم.
  • کوفه را چگونه یافتی؟ من عازم آن سرزمینم.
  • از فردی آگاه کوفه را می‌پرسی. دل‌های مردم با تو و شمشیرهای آنان بر توست. با این‌همه هرچه قضا و قدر الهی است، از آسمان فرود می‌آید و خداوند آن‌چه را بخواهد، به انجام می‌رساند.
  • راست گفتی؛ کار به دست خداست و هر روز را تقدیر و سرنوشتی است. اگر قضای الهی و ارادۀ او فرود آید و بر دشمن غلبه یابیم، سپاسگزار نعمت الهی خواهیم بود و او یاور و مددکار ما در شکرگزاری خواهد بود؛ و اگر تقدیر الهی امید پیروزی را از ما گرفت، آن‌که نیّتش حق و جانش لبریز تقواست، از هدف و آرمان خویش بازنمانده است.
  • خداوند تو را به خواسته و محبوب خود برساند و از آن‌چه نگران و دلواپسی، بر حذر دارد.

ابوبکر گوش سپرده بود. منتظر بود که فرزدق امام را همراهی کند. امّا فرزدق تنها از نذر خویش سخن گفت و پرسش‌های خویش در مناسک حج را با امام درمیان گذارد و پس از شنیدن پاسخ رهسپار مکّه شد.

  • چه‌قدر خوب بود فرزدق به ما می‌پیوست. خداکند همراهان مولا بیشتر شوند.

امّا دریغ رهگذران می‌رسیدند و بهانه‌های خویش را شتر راهوار می‌کردند و سعادت یاری امام از کف می‌دادند.

هنوز به ذات‌العرق نرسیده بودند که عبدالله بن جعفر و یحیی بن سعید، برادر عمرو بن سعید، حاکم مکّه به قصد انصراف امام از سفر به او رسیدند و ناکام بازگشتند؛ امّا ابوبکر شادی و شعفی وصف‌ناپذیر در خود یافت؛ چون دو فرزند عبدالله، عون و محمّد، به کاروان امام پیوستند و امام و مادرشان زینب، مسرور و خندان این دو همسفر عزیز را استقبال کردند.

کاروان از منزل ذات‌عرق گذشت. ابوبکر و برادرانش در همۀ راه عمو را چون نگین در بر گرفته بودند. ستارگان آسمان حسن در کنار منظومۀ فرزندان حسین و مهتاب روشنی‌بخش قافله، ابوالفضل‌العبّاس، کاروان را گرمی و توان می‌بخشیدند.

به منزل حاجز در بطن‌الرّمه رسیدند. خیمه‌ها برپا شد. کاروان درنگی داشت. ابوبکر به دیدار برادرش حسن مثنی، رفت. حسن هفده ساله بود و ابوبکر پانزده ساله. غروب بود و اندک اندک مهتاب صحرا درهم می‌شکست. تا دوردست خار بود و بیابان و هیچ نشانی از درخت و سبزه نبود. در خیمۀ حسن دیگر برادران نیز بودند؛ امّا ابوبکر مجالی می‌طلبید و خلوتی تا سخنی را به راز و پنهان با برادر بازگوید.

حسن از چشم‌های برادر گفت‌وگوی درونش را خواند. از خیمه بیرون آمدند. دو برادر دست در دست هم در غروب دشت قدم می‌زدند. هُرم صحرا همراه با باد صورت‌ها را می‌آزرد.

  • برادر حسن، مرا با تو گفت‌وگویی است. تو برادر بزرگ‌تر من هستی. جز تو هیچ‌کس را شایستۀ راز درون نمی‌دانم. درست است که نهایت این سفر خطیر و راه خطرخیز و بوی خون می‌دهد؛ امّا مگر این راه برای خدا نیست؟ مگر ما مسافر و سالک راه او نیستیم؟
  • چرا برادر، در درستی این راه شکّی نیست. عمو امام است؛ معیار و میزان؛ صراط مستقیم و ما رهپوی او.
  • برادر جان، من سخن دیگری دارم. آیا در این راه اگر به دیگر مأموریت‌ها و فرمان‌های الهی عمل کنیم، شایسته و روا نیست؟
  • چرا برادرم؛ مقصود تو چیست؟
  • من به بلوغ رسیده‌ام. قصد همسرگزینی دارم و دختران عمو نیز به بلوغ رسیده‌اند. آیا موافقی با عمو سخن بگوییم و دخترانش را خواستگاری کنیم؟

حسن لبخند زد. به‌نرمی شانۀ برادر را فشرد و گفت: دامام عمو شدن، چه مباهاتی! امّا چگونه باید گفت؟ چه کسی بگوید…

  • فردا به‌اتّفاق و به‌صراحت با عمو گفت‌وگو خواهیم کرد. کرامت و بزرگ‌منشی عمو، زبان ما را بلیغ خواهد کرد.

در خنکای صبح روز بعد همپای نسیم رهای دشت صدای اذان اکبر در گسترۀ بطن‌الرّمه پیچید. همه به امامت امام نماز گزاردند. پس از نماز پشت خیمۀ حسین دو نوجوان ایستاده بودند. شرم با شتاب در رگ‌ها می‌دوید. دو نگاه افتاده راهی می‌جُستند. امام وقتی درنگ حسن و ابوبکر را دید، پرسید: فرزندان برادر، چه شده است؟

سرهای فرو افتاده گریبان‌ها را رها نمی‌کرد. سکوت بود و سکوت و دو نوجوان که از حاشیۀ خیمه کند و آرام بازمی‌گشتند.

ساعتی بعد باز سایه‌های روشن دو نوجوان بر خیمۀ حسین افتاده بود. امام بیرون آمد. دستان ابوبکر و حسن را گرفت و به خیمه دعوت کرد.

  • عزیزانم، با من سخنی دارید؟ هرچه در دل دارید با عمو بازگویید.

چهره‌ها از شرم گل انداخته بود. نگاه‌ها جز زمین را نمی‌کاوید. امام دیگربار پرسید.

  • فرزندان برادر، چه می‌خواهید بگویید؟ من محرم و رازدار شما هستم. سخن بگویید.
  • عموی عزیزم، ما دو برادر بزرگ شده‌ایم. به بلوغ رسیده‌ایم. اگر پدر بود…

امام دست در گردن دو گل شرمسار برادر افکند. پیشانی‌شان را بوسید و گفت:

  • شما فرزندان من هستید. من هم عمو و هم پدر شما هستم. خوب شد گفتید. من نیز به شما اندیشیده بودم. هرچه اراده دارید، بگویید. عمو یاور و همدل شما خواهد بود.

بگذارید خودم آغاز کنم. من دو گل در باغ زندگی دارم؛ فاطمه و سکینه. آیا به دخترعموهایتان اندیشیده‌اید؟

دو لبخند به رنگ حیا لب‌ها را نواخت. رضایت از لبخندها می‌تراوید. امام اندکی سکوت کرد.

  • فرزند برادرم، حسن، از فاطمه و سکینه هر کدام را بیشتر دوست داری، انتخاب کن!

حسن از شرم گُر گرفته بود. هیچ واژه‌ای برای گفتن نمی‌یافت. امام سکوت را شکست و گفت:

  • حسن جان، فاطمه شبیه مادرم زهراست؛ زیبا و با کمال و با فضیلت است؛ حورالعینش می‌گویند. دوستش دارم و تو را نیز. او را برای تو انتخاب کردم.

حسن لبخند زد. رضایتی ژرف و شوقی لبریز در چهره‌اش احساس شد. تکلیف ابوبکر روشن بود؛ سکینه یا امینه سهم او بود.

امام دست ابوبکر را فشرد و گفت: امّا السّکینه فغالبٌ علیها الاستغراق مَعَ الله تعالی فلا تَصلَحُ لِرَجُلٍ؛ سکینه بسیار غرق در ذات پروردگار و محو جمال یار است و به صلاح هیچ مردی همسری با او نیست.

ابوبکر خود را بر دستان عمو انداخت. بوسه زد. برخاست. اینک خود را به عمو نزدیک‌تر می‌دید و خود و برادرش را به همۀ آرزوها دست‌یافته. دو برادر از خیمه بیرون زدند. آن سوی خیمه دو دختر کنجکاو گفت‌وگوی پدر و پسرعموها را شنیده بودند. چهار لبخند و هزاران تبسّم در آسمان جشن خاموش خواستگاری دو برادر را در حاجز برپا کرده بودند.

*****

کاروان با نوعروسان و تازه دامادهایش از حاجز گذشت. هنوز شادی‌ها در دل مجال جوانه‌زدن نیافته بود که اندوه و غم، کاروان‌کاروان از راه رسید. تبسّم‌ها پرپر شد و غصّه در هیئت اشک به میهمانی گونه‌ها آمد.

خبر شهادت مسلم و هانی رسید و در پی آن شهادت قیس بن مسهّر و عبدالله بن یقطر. صحرانوردان خبرهای تلخ از کوفه می‌آوردند و رهگذران همه هشدار می‌دادند که به کوفه نروید؛ هرچند دل‌ها با شما، شمشیرها بر شماست. برخی همراهان نیز به بهانه می‌گسستند و می‌رفتند. بوی صریح خطر نیز در گام‌گام راه پیچیده بود.

در قصر بنی‌مقاتل دعوت عبیدالله بن حُرّ جعفی بی‌ثمر بود. حتّی امام خود به دیدارش رفت و دعوتش کرد و نوید بهشت و عفو همۀ گناهان به او داد و عبیدالله مادیان خود، ملحقه، را پیشنهاد کرد، که چونان باد می‌تاخت، و شمشیر برّان خویش را، که بر هر که می‌نواخت کارش را یکسره می‌ساخت، و امام خشماگین و غمگین رهایش کرده بود که: من به طمع شمشیر و اسب نزد تو نیامده‌ام؛ اگر یاری نمی‌کنی دور شو تا صدای مظلومیّت مرا نشنوی که هرکس بشنود، هم‌خانۀ بیدادگرانی است که در قتل من شرکت جُسته‌اند.

قافله به شُراف رسید. ابوبکر در حالات امام دقیق‌تر شده بود. امام از منزل پیشین فرموده بود آب بیشتر بردارید که ضرورتی در راه است. ناگهان سپاه حُرّ از ارتفاعات شراف بالا آمدند. خسته و تشنه بودند. هوا گرم و آتش‌ریز بود. هزار نفر سپاه به امام رسیدند. ابوبکر در کنار امام بود که فرمان عمو را شنید: به این تشنگان از راه رسیده آب بدهید. حتی اسب‌ها را سیراب کنید.

این‌همه رحمت به دشمن؟ سیراب کردن کسانی که تشنه خون مایند؟ خدمت به سوارانی که آمده‌اند تا شمشیر برگردن‌ها فرو آورند؟

هنوز پرسش در ذهن ابوبکر می‌رویید که امام مشک خود را برای آب دادن به تازه‌رسیدگان از دوش فرو کشید و خطاب به ابوبکر گفت: فرزند برادر، تو نیز به مهمانان آب بده!

آب دادن به پایان رسید. سواران و اسب‌ها سیراب شده بودند. امام خنکای دست خیس را به یال داغ اسبان می‌کشید. ابوبکر می‌دید و در دل می‌ستود و زیر آفتاب مهر امام ذوب می‌شد.

کاروان حسین دیگر به‌خود راه نمی‌بُرد؛ حُرّ بود و فرمان که چگونه باید رفت، کجا باید رفت. حُرّ نرم ومنعطف بود. به امام گفته بود: کوفه نرو؛ کوفه قتلگاه تو خواهد شد. و امام سویی دیگر راه سپرد و به عذیب الهجانات رسید و حُرّ نیز همراه با او به آنجا رسید.

در این منزلگاه پیک عبیدالله رسید. او مأمور شده بود بر کار حُرّ نظارت کند و حُرّ در زیر نگاه کنجکاو پیک عبیدالله، امام را به سمت سرزمین موعود آورد.

*****

ابوبکر بود و کربلا. پنج‌شنبه دوم محرّم امام به کربلا رسید. خاک را بویید، بوسید. اشک بر گونه‌ها لغزید. سر بلند کرد و گفت: خدایا، ما عترت پیامبر توایم. ما را از خانۀ خویش بیرون کردند و از حرم جدّمان جدا ساختند. بنی‌امیّه در بیداد و قتل و اسیری ما کوتاهی نکردند. خدایا، داد ما را از بیدادگران بستان.

هنوز خورشید سومین روز محرّم به میانۀ آسمان نرسیده بود که چهارهزار سوار مسلّح همراه با عمرسعد به کربلا رسیدند. قاسم دست ابوبکر را گرفت و آهسته در گوشش خواند: برادرم، به وعدۀ بابا نزدیک‌تر شده‌ایم. ابوبکر با چهره‌ای شکفته و آرامشی شگفت پاسخ داد: ما هشت برادر نخستین کسانی خواهیم بود که در دفاع از دین نبی و حریم حسینی جان به میدان می‌آورند. مادرمان، رمله، همیشه به من می‌گفت: سفارش پدرت این بوده است که عمو را در هیچ‌گاه و هیچ‌راه رها نکنید. من مرگ در راه عمو را به همان شیرینی و حلاوتی می‌بینم که تو می‌بینی و مگر سخن شیرین تو که گفتی مرگ شیرین‌تر از عسل است، کام جان عمو را شیرین نکرد؟ من نیز مرگ را از شهد و عسل شیرین‌تر می‌دانم.

شب عاشورا معراج عاشقان سالک بود. ابوبکر با هفت برادرش با خیمۀ عمو چندان فاصله‌ای نداشتند. امام به دیدارشان آمد؛ به‌لبخندی همگان را نواخت. قاسم، برادر کوچک‌تر ابوبکر، حالی عجیب داشت. امام با او نجوایی ویژه داشت؛ سپس با عبدالله. حسّی غریب در رگ‌هایش دوید. امام به‌نرمی در گوشش گفت: تو داماد بهشتی؛ فردا بهشت و بهشتیان به پیشوازت خواهند آمد. ابوبکر لبخند زد و امام در خلوت خیمه تنهایش گذاشت.

داماد نوجوان به صبح عاشورا رسید. محبوب او علی اکبر، اذان صبح عاشورا را سرود. نماز عارفانۀ عاشقان آغاز شد. امام پس از نماز خطبه خواند تا آخرین جرعه‌های آرامش را به جان یاران ببخشد. ساعتی بعد پس از موعظۀ امام دل‌های سخت و سنگی تیرباران را آغاز کردند. شهید در پی شهید جویباران خون به خاک و خارزار می‌بخشیدند. یاران اندک می‌شدند.

روز عاشورا به نیمه رسید. نماز برپا شد و آخرین شهیدان از صحابه تیرخورده و خونین و پاره پاره به ضیافت محبوب پیوستند.

نوبت به بنی‌هاشم رسیده بود. علی اکبر پیامبرانه به میدان رفت تا رسول و حجّت مظلومیّت و معصومیّت حسین باشد. شهادت اکبر کمر جوانان کربلا را شکست.

نوبت به قاسم رسیده بود؛ گلبرگ باغستان حسن سر شهدنوشی داشت. کمی بعد قاسم غرقه در خون در آغوش عمو دست و پا می‌زد.

نوبت به دامام عزیز حسین رسیده بود؛ ابوبکر. ابوبکر شیرین و شاداب و سرفراز در مشرق میدان درخشید. در حرم شیون بود و شراره. خبر به میدان رفتن عبدالله اکبر به خیمه‌ها رسیده بود. عروس کوچک کربلا در عطش و اندوه اشک می‌ریخت.

ابوبکر از عمو اجازه گرفت. اشک و آه بدرقۀ راهش شد. تیغ عریان و بی‌دریغ ابوبکر در فضا می‌چرخید. برق آن ظلمت قلب‌ها را می‌شکافت. رجز می‌خواند و پژواک صدایش بال بر میدان گسترده بود:

إن تنکرونی فأنا بن حیدره

ضِرعامُ آجام و لیثُ قَسوَره

علی الاعادی مثلُ ربحٍ صرصره

اکیلکُم بالسّیف کیل الشندره

اگر مرا نمی‌شناسید و به انکار می‌ایستید، من فرزند شیر شکارگر بیشه‌ها، حیدرم. بر دشمنان چونان تندباد مرگبار فرو می‌آیم و با شمشیری که سنگین و پیمانۀ مرگ است، جرعه‌های مرگتان می‌نوشانم.

جنگید و جنگید. چهارده گیاه هرز را به داس مرگ درو کرد. تشنگی بر قلب و جانش چنگ می‌انداخت. چشم‌هایش تار می‌رفت. از میدان به حاشیه بازگشت. امام ایستاده بود. در نگاه تار او خورشید روشنی دیگری داشت.

  • عمو جان! آیا شربت آبی هست تا جگر شعله‌ورم را خنکی و نیرو بخشد و در مقابلِ دشمنان خدا و رسول پایداریم افزاید؟
  • فرزند برادر، اندکی صبور و شکیبا باش؛ تا دیدار جدّت رسول خدا، چیزی نمانده است. او سیرابت خواهد کرد؛ آن‌سان که هیچ‌گاه تشنه نشوی.

توانی عجیب در بازوان ابوبکر جوانه زد. به میدان بازگشت و نبردی سهمگین‌تر را آغاز کرد. رجز می‌خواند و می‌گفت:

اصبر قلیلاً فالمُنی بعد العطش

فانّ روحی فی الجهاد تنکَمِش

لاارهب الموت اذا الموت وَحَش

ولم اکن عند اللقاء ذا رعش

کمی صبر کن. بعد از عطش به آرزویت خواهی رسید. جانم در این رزمگاه به سوی بهشت می‌شتابد. هرگز از مرگ هراسم نیست؛ آن‌گاه که وحشت بباراند. هرگز به هنگام مرگ و رویارویی با دشمن لرزان و ترسان نیستم.

چرخی زد و سرهای چرخان را به خاک داغ کربلا بخشید. دیگربار به طواف محبوب آمد. چهره‌اش را غبار و خون گرفته بود. زیباتر شده بود. به امام رسید. داماد کربلا زیباتر و دلرباتر با بدرقۀ لبخند امام به میدان زد و رجز خواند:

الیکُم مِن بنی‌المختار ضرباً

یَشیبُ لهوله رأس الرضیع

یُبید معاشر الکُفّار جمعاَ

بکُلِّ مُهنّد عَضبٍ قطیع

از فرزندان پیامبر برگزیدۀ خدا آن‌چنان ضربتی بر شما فرود آید که موی کودکان شیرخوار از هراس آن سپید گردد؛ با شمشیر هندی برّنده و شکننده گروه نابکاران را دسته دسته نابود می‌کند.

تشنگی امان را بریده بود. تیرباران بود و میدان داغ و انبوه سواران و نیزه‌های بلند. کم‌کم خورشید میدان عاشورا به غروب می‌گرایید. چشم‌ها تار شد. زخم‌ها افزون‌تر و داماد عزیز و گلگون کربلا به خاک افتاد.

آخرین ضربه‌ها را شقاوت‌پیشۀ شوخ‌چشم و پلید کربلا، عبدالله غنوی، بر او فرود آورد.

خبر به خیمه رسید. آخرین قطره‌های خون عبدالله اکبر همپای اشک‌های عروس عاشورا بر خاک می‌چکید.

امام زمان سوگوارانه سلامش می‌دهد و می‌گوید:

السّلامُ علی ابی‌بکر بن الحسن بن علیٍّ الزکّی الولیّ المَرمیّ بالسّهم الرّوی لعن اللهُ قاتِلَهُ عبدالله بن عُقبه الغنویَّ.

سلام بر ابوبکر، فرزند حسن بن علی بن ابی‌طالب، که پاک و دوست‌داشتنی بود. کسی که با تیر دشمن از پای افتاد. نفرین و لعنت خداوند بر قاتل او عبدالله عقبه غنوی.

سلیمان بن قتّه در سوگ او و نفرت از قاتلش سروده است:

و عند غنیٍّ قطرهٌ من دمائنا

و فی اَسَدٍ اُخری تُعَدُّ و تذکَرُ

قطره‌ای از خون ما در قبیلۀ غنی و قطره‌ای دیگر در قبیلۀ اسد است.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.