خانه / آيينه داران آفتاب / ما از نسل فضیلت و جهادیم

ما از نسل فضیلت و جهادیم

جعفر بن عقیل بن ابی‌طالب

مرد‌ها و مرکب‌ها خسته بودند. تنها خورشید نبود که با هزار هزار سرانگشت شیب افق و لحظه‌های پایان را اشارت می‌کرد؛ که سپاه اندک حسین، ضجّه‌ی غریبانه‌ی حرم و گریه‌ی مظلومانه‌ی کودکان تشنه گواه همین واقعه بود.

هُرم آفتاب بر تشنگی می‌افزود و آن‌سوتر فرات زلال و خنک می‌گذشت و این سو تنها جویباران خون بود که از بدن‌ها می‌جوشید و عرق بی‌وقفه می‌چکید و اشک که میهمان چشم‌ها و گونه‌های خیمه‌نشینان بود. یاران در میدان خفته بودند و وسعت سبز بهشت زیر بال‌و‌پرشان گم شده بود. از بنی هاشم جز چند تن نمانده بود. جعفر فرزند برومند و رشید عقیل، خود را برای نبرد آماده می‌کرد. شب پیش، شب شیرین و عظیم عاشورا به بردارش عبدالرّحمن گفته بود که فردا وقتی جنگ آغاز شود، ماییم و جان‌فشانی، ماییم و عهدی که با حسین(علیه السلام) بسته‌ایم و پیمانی که با رسول خدا هنگام وداع با مدینه داشته‌ایم.

جعفر کنار میدان آمد. امام را نگریست که لباسش خونین بود. جای چند زخم بر بدن فرزند پیامبر دیده می‌شد. دمی پیش امام از داغ‌گاه اکبر برگشته بود. پیامبر کربلا پاره پاره بر خاک افتاده بود و زینب میان امام و اکبر ایستاده بود تا پدر بدن قطعه قطعه‌ی پسر را نبیند.

جعفر پس از نماز ظهر توانی دیگر در خویش یافته بود؛ نمازی در تیرباران دشمن. نمازی که هانی و سعید را به پرندگان شبیه کرده بود. تن‌ها پُر از پیکان تیرها و پرواز به سمت محبوب با بال‌وپر چوبه‌های مرگ.

اینک بی‌تاب شهادت بود. در شب بزرگ عاشورا از خدا خواسته بود تا مقابل نگاه اما جان‌فشانی کند. شوق لحظه‌های شکفتن در خون او را به کنار مولایش رساند.

– سیّد و مولای من، بگذار به میدان روم. چه شیرین و گواراست مرگی که پیش روی تو باشد. چه زیباست لحظه‌ای که گلگون‌تن خدا را دیدار کنم و خندان و آغشته به خون به زیارت رسول خدا نایل آیم.

امام، دست در گردن جعفر انداخت. بوی خدا، بوی بهشت، بوی پیامبر در شامّه‌ی جعفر پیچید. اما گریست و جعفر نیز.

– چه خوشبختم که در این آخرین دم بوی تو را در جان دارم.

-برو جعفر، یادگار عزیز عقیل و امّ‌البنین! سلام مرا به پیامبر و پدر و مادرم و پدرت برسان. دمی دیگر من نیز به تو خواهم پیوست.

عبدالرّحمن برادر جعفر به سمت او آمد. برادرش را در آغوش فشرد و آن‌گاه او را تا میدان بدرقه کرد. جعفر کنار میدان رسید. لحظه‌ای ایستاد. غبار فضا را انباشته بود. یاران در گوشه و کنار میدان افتاده بودند. آرام زمزمه کرد: خدایا به‌سوی تو می‌آیم. پذیرایم باش.برای تو می‌جنگم، برای تو می‌میرم و به سوی تو می‌آیم. رضای تو رضای من است و دشمن تو دشمن من.

برق شمشیر جعفر چشم‌های نشسته در پناه کلاه خود را خیره می‌کرد. پیش می‌تاخت و رجز می‌خواند:

اَنَا الغُلامُ الابطَیّ الطالبی                                         مِن مَعشَرٍ فی هاشمٍ و غالبٍ

و نحنُ حَقّاً سادَهُ الذوائب                                         هذا حسینٌ اطیب الاطائب

من جوان ابطحی طالبی هستم؛ از گروهی که در تبار بنی‌هاشم هماره پیروز و سرفرازشان می‌شناسند. ما بزرگ‌زادگان و شناخته‌شدگان فضیلت و عظمت و جهادیم و این حسین است پاک‌ترین پاکان.

جعفر آگاهانه و بصیرتمندانه هم خور را معرّفی کرد و هم امام خویش را.

جنگید و جنگید. از کنار تن عبدالله بن مسلم گذشت که دمی پیش از او به شهادت رسیده بود.

پیش تیغ او پانزده تن زانو زدند و ده‌ها زخمی بر خاک افتادند. محاصره‌اش کردند و ساعتی بعد دو تبهکار سپاه عمر سعد، عروه بن عبدالله خثعمی و بشربن خوط همدانی، مغرورانه فریاد می‌زدند:

– جعفر را ما کشتیم. فرزند عقیل را ما کشتیم.

عزیز منتقم عاشورا سلامش‌ می‌دهد و قاتلش را نفرین می‌کند:

السّلامُ علی جعفربن عقیل، لعن اللهُ قاتِلهُ و رامیهُ بِشربنَ خوط.

تیر بشربن خوط بر گلوگاه جعفر نشسته بود. خون فوّاره می‌زد و جعفر زمزمه می‌کرد:

السّلامُ علیک یا رسول الله، السّلامُ علیک با ملائکه الله…

تن جعفر بر خاک افتاده بود و روح بلند و بهشی او را پیامبر و فرشتگان به استقبال آمده بودند.

 

 

حروف‌چین: نجمه عجم

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...