خانه / آيينه داران آفتاب / دوباره پیامبر

دوباره پیامبر

علی بن الحسن (علی اکبر)

این آفتاب که امروز مشرق چشم‌های حسین را به مهمانی کهکشانی از لبخند برده است، اکبر است. این شکوفه که بر شاخسار وجود لیلا شکفته، علی است. می‌بینی هر چه زیبایی، خداوند در تبسّم این کودک نشانده است.

یازده شعبان است؛ ماه پیامبر و پیامبر کوچکِ حسین چشم گشوده است. پدر پیشانی روشنش را می‌بوسد؛ مادر نیز. سه تبسّم در هم گره می‌‌خورند و بهار در خانه‌ی حسین آغاز می‌شود.

کاروان کاروان شادی می‍رسد. علی (علیه السلام) در را می‌‍‍نوازد‍ ‍‍‌در گشوده می‌شود. نوزاد را به آغوشش می‌سپارند. می‌پرسد: نامش چیست؟ و حسین (علیه السلام) نرم و متواضعانه پاسخ می‌دهد: اگر هزار فرزند بیابم نام همه را علی خواهم گذاشت. نسیم بوسه‌ی علی (علیه السلام) نیز بر پیشانی کودک می‌نشیند.

شگفتا نسیم همه‌ی بوسه‌ها بر پیشانی می‌وزد!

فرشتگان آمده‌اند. همهمه‌ی بال‌هایشان سپید در سپید گستره‌ی خانه‌ی حسین را پوشانده است.

  • مبارک باد این نوزاد. خجسته و خوش‌فرجام باد این فرزند! چه‌قدر شبیه پیامبر است! چه‌قدر شبیه مسیح. یا حسین! جدّ مادرش، عروه بن مسعود ثقفی، شبیه مسیح بود. شبی که پیامبر سیر آسمان می‌کرد، در معراج خویش مسیح را دید و با شگفتی گفت: چه‌قدر شبیه عروه است و اینک فرزند لیلا همسان عیسی است، همانند عروه. دو پیامبر در فرزندت خلاصه شده‌اند. ما فرشتگان به زیارت دو رسول آمده‌ایم؛ به دیدار مسیح و مصطفی.

حسین می‌خندد. فرشتگان گهواره را طواف می‌کنند و لبخنده‌ی کودک را به شوق جرعه جرعه می‌نوشند.

در آشوب‌خیز این سال، سال ۳۳ هجری، سال تلخ‌کامی مدینه، سال ازدحام ابرهای سیاه فتنه، سال اندوه و درد، بیست و سه سال گذشته از تنهایی و غربت و صبوری علی (علیه السلام)، این ولادت شهدی است که در کام خانواده‌ی علی (علیه السلام) می‌نشیند و بشارتی است که قلب‌های غم‌زده را میهمان شادابی و شکفتگی می‌کند.

علی کوچکِ حسین می‌خندد؛ حسین نیز و همه‌ی فرشتگان و آسمانیان لبخند می‌زنند. گهواره تکان می‌خورد. فطرس۱ آمده است تا به پاس محبّتی که از حسین دیده است، گهواره‌جنبان علی باشد. دو فرشته‌ی بزرگ خدا، جبرئیل و میکائیل، که روزگاری لای‌لایشان نغمه‌ی آرامش کودکی حسین بود۲، در کنار گهواره‌ی علی نشسته‌اند.

این کودک محبوب زمین و آسمان است؛ مثل پیامبر. آن قدر شبیه پیامبر است که از خاطر جبرئیل یادهای شیرین بیست و سه سال همراهی با پیامبر می‌گذرد.

مبارک باد ولادت دوباره‌ی پیامبر. خجسته باد ولادت اکبر در ماه پیامبر۳.

*****

پیشانی بر خاک بگذار لیلا! اگر همه‌ی عمر را به سجده بگذرانی به شکرانه‌ی این گل که به باغ زندگیت بخشیده‌اند، سزاوار است. مگر چند سال بر این کودک گذشته است که این همه شیرین و زیبا با پدر نماز می‌خواند؟ اذان نماز پدر را می‌گوید و پدر که گویی همه‌ی شادی عالم را به قلبش بخشیده‌اند، پس از هر اذان در آغوشش می‌گیرد، می‌بوید و می‌بوسد؛ گاه پیشانی و گاه حنجره را.

لیلا! اکبر تو شبیه جدّ شهیدت عروه است. عروه مؤذّن بود و سفیر پیامبر در طائف.

مردم را به خدا و رستگاری می‌خواند و نامردمان تیربارانش کردند. اذان می‌گفت و تیرها زخم بر قامت غیورش می‌نشاندند. صدایش را تیر در گلو شکست و علی کوچک تو مؤذّن حسین است. خدا را سپاس بگو که کودک شیرینت هم از جدّ پدری نشان دارد و هم از جدّ مادری. نماز شیرین کودکت را فرشتگان به نظاره می‌ایستند؛ همچنان که اذانش را به زمزمه همراه می‌شوند.

پیشانی بر خاک بگذار لیلا! این کودک تو وقتی سجده می‌کند، هفت آسمان خم می‌شوند تا از لبان کوچک او ترانه بچینند. نفس‌های او بوی بهشت می‌دهند. دست‌های کوچکش هنگام دعا هنگامه در آسمان برپا می‌کنند. عجیب هدیه‌ای به تو داده‌اند لیلا! هر صبح و شام شاکر نعمت بزرگ خدا باش. و امّا بنعمه ربّک فَحدِّث.

آهسته‌تر با او بازی کن. وقتی می‌دود، مثل حسین که آغوش می‌گشاید، افتادنش را همه‌ی فرشتگان آغوش می‌گشایند.

خوب‌تر ببین لیلا! حریر بال فرشتگان میهمان قدم‌های کوچک اکبر توست. پیشانی بر خاک بگذار لیلا!

*****

چه باوقار می‌نشیند، چه رشید برمی‌خیزد و چه دلنشین قدم می‌زند. این نوجوان که دلربا و روح‌افزا قرآن زمزمه می‌کند و شکوه رفتار و فصاحت گفتارش در همگان شگفتی و شیفتگی می‌آفریند، علی اکبر توست یا حسین!

کلمات که از زبانش می‌تراود، پیران قوم در بُهت و سکوت با خویش نجوا می‌کنند که این پیامبر است. جمال او جمال رسول است، جلال او جلال علی، و کمال او جلوه‌گاه همه‌ی آیات، همه‌ی زیبایی‌ها.

حمد را به فصاحت پیامبر می‌خواند. عبدالرحمن سلمی را به پاس آموختن سوره‌ی حمد به او، سپاس گفتی و نواختی و دهانش را از مروارید آکندی. اینک عبدالرّحمن می‌نشیند، گوش می‌سپارد تا حمد را از اکبر تو بیاموزد؛ تا گوش را به صدای پیامبر آشنا کند؛ به زیباترین صدا.

آن روز دهان عبدالرحمن را پر از گوهر ساختی و سخاوتمندانه و کریمانه‌اش نواختی؛ امروز با اکبر چه می‌کنی که حمد می‌‌خواند و استاد به شاگردی می‌نشیند و در طنین حمد نواجوانت جاری می‌شود. اکبر می‌خواند و ظرایف و لطایف نهفته در حمد را پیامبرانه بازمی‌گوید و هزار عبدالرحمن به گوهر گوهر کلامش جان و دل می‌سپارند و وی را دیگرگونه می‌شنوند؛ از جنس همان لحظه‌هایی که جدّ تو پیامبر پس از بارش بکر وحی بازمی‌خواند و زمزمه می‌کرد.

نوجوان تو یا حسین، بوسیدنی است؛ برخیز و ببوس این لب‌های متبرّک و متبسّم را. پیامبر لب‌های تو را می‌بوسید، تو نیز لبان پیامبر کوچکت را ببوس. بوسه بر این لب‌های تلاوتگر بوسه بر قرآن است.

*****

تو محبوب همیشه‌ی حسینی، اکبر. پدر تاب نمی‌آورد که خواهش روییده بر لبانت را بی‌پاسخ بگذارد. تا تو لب تر کنی، تا اشارتی، چرخش چشمی، رنگ تمنّایی و نشان خواستنی از تو می‌بیند، همه تکاپو می‌شود تا رضای تو را ببیند، لبخند تو را از لب‌ها بچیند و همه‌چیز را بهانه‌ی بوسیدن و در آغوش کشیدنت کند.

فصل انگور نیست که از پدر خوشه‌ای می‌طلبی. این‌جا مسجد است و تاکستان نیست؛ امّا تا اشاره کنی ستون مسجد لبّیک می‌گوید. پدر را شکیب خواهش چشم‌های تو نیست. تو می‌خواهی و حسین بی‌تاب می‌شود و طلوع انگور از ستون مسجد همه را شگفت‌زده می‌کند و مگر حسین کم از صالح است که به خواهش او از کوه شتر سر بیرون آورد.

تازه، پدر می‌گوید: ظهور انگور چندان شگفت نیست؛ آن‌چه نزد خداست برای دوستانش بیش از این است.

تو نگاه ابری پدر را می‌شناسی؛ هر وقت سایه‌ی اندوهی را بر چهره‌ات می‌بیند، بی‌تاب می‌شود. اکبر، به همان که چون پیامبرت آفرید، به همان پیامبر که پدرت را پرورید، غمگین منشین؛ قرار از دل حسین مگیر. هرچه اندوه داری هنگام دیدار پدر از چهره بگیر. دعای پدرت را شنیده‌ای؟ وقتی قامت تو را می‌بیند، وقتی به آهنگ گام‌هایت گوش می‌سپارد، زمزمه می‌کند: خدایا به نوجوانم خیر دنیا و آخرت کرامت فرما. خدایا او و مرا برای خویش بخواه و رحمت و رأفت خویش را بر او نازل کن.

عزیز مهربان و صمیمی اکبر! تو خلاصه‌ی همه‌ی آرزوها و آرمان‌های پدری. هر وقت پدر به تو نزدیک می‌شود، نزدیک‌تر شو. نوجوان شده‌ای؛ شرم پدرانه مانع بوسیدن می‌شود.

نزدیک‌تر باش تا آرامش و طمأنینه در قلبش بریزی. تا به دمی تماشا همه‌ی غصّه‌هایش را تبخیر کنی. پدر تشنه‌ی تماشای توست. بگذار چشم‌هایش از تو بنوشد. دیدی دیشب در میانه‌ی شب تشنه بودی، پدر به شتاب دلو در چاه افکند و دمی بعد جامی خنک و زلال آشنای لب‌هایت شد؟ دیدی پدر سراسیمه تشنگی‌ات را پایان داد؟ اینک او تشنه است؛ چه می‌کنی؟ جامی از خویش به او ببخش. جان پدر تشنه‌ی جام توست.

*****

پیران قوم که خاطره‌ی نوجوانی پیامبر با خویش دارند، به تماشای اکبر تو می‌آیند؛ طوافش می‌کنند؛ به تحیّر و تأمّل سیرتش را می‌بینند که همچون صورت، تداعی پیامبر است. زبان که می‌گشاید، همه ایمان می‌آورند که پیامبر دیگربار آمده است.

تو در خانه پیامبر داری، علی داری و آفتابی که از همه‌ی خورشیدها بی‌نیازت ساخته است. همین دیروز بود که مردی مسیحی شتابان قدم به مسجدالنّبی گذاشت. چشم‌ها به اشارت و صراحت به او می‌گفتند: برو، مسجد جای تو نیست. و او به التماس و اشک می‌گفت: فرصت دهید، دیشب خوابی شگفت دیده‌ام. دیدم پیامبر شما آمده بود در همین مسجد و عیسی بن مریم (علیه السلام) نیز با او بود. مسیح ژرف در من نگریست و گفت: «در محضر خاتم‌الانبیا اسلام اختیار کن که پیامبر برگزیده‌ی خدا اوست.» من اسلام اختیار کردم و اینک آمده‌ام تا اسلامم را به نزدیک‌ترین و محرم‌ترین انسان به رسول خدا، عرضه کنم و با او بیعت کنم.

همه تو را نشان دادند یا حسین. به مسجد آمدی. مرد خود را به پای تو انداخت. شانه‌هایش را نواختی. خواب خویش را بازگفت و تو علی‌اکبر را صدا زدی. نقاب بر چهره داشت. به مسجد آمد و کنارت نشست. مرد اندکی درنگ کرد. با دستان مهربان نقاب از چهره‌ی اکبر گرفتی. مرد سیمای پیامبرگونه‌ی علی اکبر را دید. بی‌هوش شد. با خنکای آب به هوش آمد. بی‌تابانه و مقطّع می‌گفت: خود اوست؛ خود پیامبر. همان است که در خواب دیدم. و خود را بر پایش افکند که یا رسول الله خوش آمدی.

باز دست مهربان تو بود و شانه‌هایش که: ای مرد، این پیامبر نیست؛ علی‌اکبر است، فرزند عزیز من. و مرد پی در پی می‌گفت: به خدا قسم، شبیه پیامبر است؛ شبیه همان که در خواب دیدم.

کاش نمی‌شنید امتداد گفته‌هایت را که به او گفتی: اگر خاری بر پای نازک کودکت بخلد، اگر زخمی اندک بر لطافت بدن فرزندت بنشیند، چه می‌کنی؟ و او گفت: مولای من، می‌میرم! من اندوه فرزندم را شکیب نمی‌توانم. و تو آهسته در گوشش گفتی: می‌بینم آن روز را که این فرزند را مقابل نگاه اشکبارم قطعه‌قطعه می‌کنند.

ای کاش نمی‌شنید تا آن‌گونه صیحه نزند؛ آن‌گونه دست بر سر نکوبد و دیگربار بی‌هوش نشود. یا حسین، هیچ‌کس تاب نمی‌آورد شنیدن این قصّه را.

پیامبر گفته بود هرکس می‌خواهد بهشت را ببیند، به حسین بنگرد؛ هرکس مرا دوست دارد، حسین را دوست بدارد.

هرکس تو را می‌بیند، می‌گوید شبیه پیامبر است و حالا همه می‌گویند علی اکبر تو شبیه پیامبر است. همه دوستش دارند. همه شیفته‌ی این نوجوانند. قصّه‌ی اندوهناک فردای این نوجوان را مگو. هیچ سینه تاب نمی‌آورد. هیچ خاطری باور نمی‌کند. یاحسین نگو، آسمان می‌لرزد. زلزله بر ارکان عالم می‌افتد. یادت هست روزی که پیامبر رفت چه گذشت؟ مادرت زهرا چه می‌کرد؟ نه، نگو، تا داغ پیامبر تازه نشود؛ تا دوباره مدینه سوگوار نشود. هنوز فرشتگان از سوگ آن روز فارغ نشده‌اند.

می‌گویی، بگو؛ امّا لیلا نشنود که مادر را شکیب این خبر نیست. گیرم فردا مادر نباشد، امّا شنیدن این خبر کافی است تا روز لیلا را شب کند و شب لیلا را به صبح یا صبح لیلا را به شب نرساند.

نه، نگو؛ اصلاً خودت تاب می‌آوری بازگفتن این روایت هستی سوز را؟ نه، به جان اکبر، نگو.

یاحسین، چاره‌ای بیندیش خیل مشتاقان را. همه هر صبح می‌آیند با شوق و اعجاب و التهاب. شنیده‌اند که اکبر تو عین پیامبر است. می‌آیند تا محمّد(صلّی الله علیه و آله) را ببینند، صدایش را بشنوند و سیرت و خلق نبوی را از نزدیک نظاره کنند. دو روز پیش حسّان بن ثابت انصاری آمده بود، شاعر آشنای قصیده‌گو. تا اکبرِ تو را دید سرود:

و اَحسَنُ منک لَم تَرَقطُّ عین

و اَجمَلَ مِنکَ کم تَلد النساءُ

خُلِقتَ مُبَرّأً عن کلّ عَیبٍ

کانَّکَ قد خُلِقتَ کما تشاءُ۴

راه می‌رود، یک قافله دل با اوست؛ سخن می‌گوید، همگان گوش می‌شوند. لبخند می‌زند، همه‌ی دل‌ها متبسّم می‌شوند. رفتار او همه را به درنگ در خویش می‌کشاند. همه خود را تصحیح می‌کنند و از وقار و طمأنینه‌ی او آیینه می‌سازند. اکبر تو فرصت تماشای حقیقت را برای تماشاگران فراهم آورده است.

مهمان‌نوازی اکبر تو زبانزد همه است. از دوردست‌ها می‌آیند تا کرامت و نوازش و منش او را ببینند. وصف سفره‌ی شبانگاه او کران تا کران این بیابان را پر کرده است. مدینه یک مهمانسرا دارد و آن هم، مهمانسرای اکبر توست.

پانزده ساله است اکبر تو؛ امّا به شیوه‌ی بزرگان می‌نوازد و مهمان می‌سازد. این خانه که برای او ساخته‌ای مأمن و ملجأ رهنوردان و مسافرانی است که خسته از راه، شبانگاه به مدینه می‌رسند و با دیدن شعله‌ی آتش بر تپّه می‌فهمند کریمی بزرگوار به میهمانی و ضیافتشان خوانده است.

این شیوه‌ی شیرین مهمان‌نوازی را تو به او آموخته‌ای. این رسم خانواده‌ی شماست که مهمان و یتیم و اسیر را بنوازند؛ پیش از این نیز چنین بوده‌اید و سوره‌ی دهر گواه است که خانه و خانواده‌ی شما پناه بی‌پناهان است.

علی اکبر بجز خضوع و خشوع و افتادگی نمی‌شناسد. پای برهنه می‌ایستد، مهمان را استقبال و بدرقه می‌کند و کام‌ها را آن‌چنان به لقمه‌های محبّت و لطف خویش مهمان می‌کند که همیشه زبان به ستایش و خاطره‌گویی از شیوه‌ی مرضیّه‌ی او می‌گشایند.

شاعری عرب که خود شاهد ضیافت و مهر کریمانه‌ی علی اکبر تو بوده است می‌گوید:

لَم تَرَ عینٌ نظرت مِثله

مِن مُحتَفٍ یمشی و من ناعل

یغلی بنی اللّحم حتّی اذا

الفنج لم یَغل علی الآکل

کانَ اذا شبت لَهُ ناره

یوقدها بالشرف القابل

کی ما یراها بائس مرمّل

او فرد حیّ لَیس بالآهل

اعنی ابن لیلی ذا السدی و الندی

اعنی ابن بنت الحسب الفاضل

لایؤثر الدّنیا علی دینه

و لایبیعُ الحقّ بالباطل۵

*****

تو را از زبان دیگران شنیدن حلاوتی دیگر دارد. آن‌چنان بزرگ و رفیعی که قلّه‌ی رازناک وجودت را چشم‌های عادی نمی‌توانند دید. کدام زبان در توصیف تو به سکوت نمی‌رسد؟ کدام قلم به گستره‌ی شگفت اقیانوس بی‌کرانت رسیده و به حیرت و بُهت و عجز کینه و بیداد و ستیز نداشت و در توطئه و فاجعه‌ی ریختن شرنگ در کوزه‌ی عموی مظلوم و مسمومیّت امام مجتبی (علیه السلام)، نقش‌آفرین بود. معاویه با نزدیک‌ترین دوستان و خویشاوندانش نشسته بود. سخن از خلافت و حکمرانی مسلمانان شد. معاویه پرسید: شایسته‌ترین و سزاوارترین چهره برای حکومت در این روزگار کیست؟

چاپلوسان و تر زبانان ستایش آغاز کردند که در زمین خدا برتر و شایسته‌تر از تو نمی‌شناسیم. معاویه رشته‌ی تملّق و دروغ را گسست و گفت: این همه بیهوده نگویید. من خوب‌تر می‌دانم که چه کسی شایسته‌تر است؛ سزاوارترین انسان برای این امر علی اکبر، فرزند حسین است که جدّش رسول خداست و در او شجاعت بنی‌هاشم، سخاوت بنی‌امیّه و زیبایی قبیله‌ی ثقیف گرد آمده است.

تو عزیزتر از آنی که افق اندیشه‌های معمولی مرز وجودت را دریابند. از پنجره‌ی ملکوت تو را باید دید؛ از زبان پدرت بایدت شنید که در بدرقه‌ی میدانت می‌گفت:

اِنّ الله اصطفی آدم و نوحاً و آل ابراهیم و آل عمران علی العالمین ذریّه بعضها من بعض والله سمیعٌ علیم.

تو مثل آدم و نوح و ابراهیم برگزیده‌ای، پاک و مصفّا و زلال. ما را توان درک تو نیست. همین معاویه که تو را می‌ستاید، قاتل عموی توست. هنوز باورت نمی‌شود که همسر عمو افطار تشنه‌کام و گرسنه‌ای را به پاره‌ پاره‌های جگر در تشت گره بزند.

می‌بینی اکبر؟ این زهرابه‌ها که در تشت می‌چکد، اندوه نیم قرنه‌ی عموست که سرخ و کبود مقابل نگاه توست. درد در جان پدر می‌پیچد که در تشییع برادر تیرباران جنازه می‌بیند؛ تو نیز می‌بینی و رگ‌های برآمده و غیور عبّاس را که شمشیر کشیده است و تیرباران تابوت مجتبی (علیه السلام) را تاب نمی‌آورد.

این روزها که می‌گذرد باید شکیب و بُغض گلوگیر میهمان لحظه‌هایت باشد. می‌شنوی و می‌گریی. اندوه پدر را می‌بینی که می‌سوزد و می‌سازد و در پای پیمان برادر می‌گدازد.

خبر می‌رسد که در مرج عذرا حجر بن عدی را کشتند. می‌فهمی که عمرو بن حمق خزاعی را، این یار پیر و پرهیزگار پیامبر در غار، بیرحمانه سر بریدند. خبر شهادت رشید هجری را می‌شنوی و هر روز داغی تازه و اندوهی دوباره به مبارک‌باد قلبت می‌آید!

اکبر، کدام روز است که چشمان پدر را خیس ندیده‌ای؟ یاران و شیعیان پدرت یا در زندان و تبعیدند یا آواره و سرگردان. شقاوت و سنگدلی معاویه پایان ندارد. این آزمندان خون و قساوت از هیچ کس نمی‌گذرند. زن، کودک، پیر، زندان‌های او قربانگاه بی‌گناهان است؛ شکنجه و شکنجه و شکنجه.

می‌شنوی اکبر؟ همه جا منبر است و دشنام. زبان‌ها را به زر خریده‌اند؛ تهمت و نارواست که می‌بارد. شگفتا معاویه خال‌المؤمنین شده است و علی بیگانه با نماز! روایت‌سازان آن قدر در وصف معاویه روایت ساخته‌اند که معاویه فریاد می‌زند: کافی است؛ می‌ترسم بگویند اگر پیامبر همه‌ی زندگی را به ستایش معاویه می‌گذراند باز هم این‌همه سخن نمی‌گفت!

می‌بینی اکبر؟ همان معاویه که می‌گفت تو شایسته‌ترین فرد برای خلافتی، به ولیعهدی یزید می‌کوشد. معاویه به مدینه آمده است و مکّه می‌فریبد و بیعت می‌گیرد، تهدید می‌کند و زبان‌های گویا را خاموش می‌کند تا راه خلافت را برای یزید هموار کند.

شش سال از شهادت عمویت حسن گذشته است. معاویه سرها را به زر خریده است و سرکشان رشید سرافراز را به تیغ سپرده. پدرت حسین، به رسم جدّت علی (علیه السلام) خار در چشم و استخوان در گلو صبورانه و دردمندانه تاب می‌آورد و خشمگینانه به معاویه می‌نویسد: ای معاویه، تو یزید را آن‌سان می‌ستایی و توصیف می‌کنی که انگار زندگی او بر مردم پوشیده است یا از غایبی سخن می‌گویی که مردم هیچ‌گاه ندیده و نشناخته‌اند. نه، چنین نیست. یزید را آن‌چنان که هست معرّفی کن. یزید شهرت‌اندیش و زنباره و سگ‌باز و مست و عیّاش و خوشگذران است. ای معاویه! تو آن قدر تبهکارانه و ستمگرانه و بی‌خردانه با مردم رفتار می‌کنی که کاسه‌ی صبرشان لبریز شده است.

آشنای لحظه‌های خلوت پدر! تسلّای خاطر او باش در این روزگار رنج‌خیز و حادثه‌ریز. لبخند تو پایان همه‌ی اخم‌هاست، آغاز آرامش و اطمنیان و امید. این روزها بیشتر کنار پدر باش. سال‌های عمر پدر از پنجاه گذشته است. این موی سپید گواه قلب زخم‌خورده‌ی پدر است. گواه هزار زخم که در درونش دهان گشوده‌اند. به همان آرامشی که پیامبر هنگام فشردن حسین بر سینه می‌یافت، تو نیز آرام جان ملتهب حسین باش.

پدر این روزها به لبخند تو محتاج است. بیشتر با پدر باش اکبر!

*****

این ابر مرگ است که بر چشمان معاویه می‌بارد. این گردباد اجل است که گرد چشمان والی شام می‌چرخد.از آن سوی این ابر و گردباد، معاویه گذشته را مرور می‌کند؛ رگ های معصومی که به تیغ گسست، پیمان هایی که شکست، دارهایی که افراشت، بذرهای نفاق و نیرنگ و فریب که کاشت و زندان هایی که شکنجه و رنج و درد را به تار و پود زندگی مظلومان و آزاد اندیشان بخشید.

آخرین روشنی در چشم ها افول می‌کند. آخرین خنده بر لب هایی که جز به فریب و دروغ گشوده نشد، رنگ می‌بازد. تنها مرگ است که پلک گشوده و استوار در کنار او قهقهه می‌زند.

چهل و دو سال وحشت و خشونت به پایان رسیده است. چهل و دو سال کاخ های سبز و سرخ و سفید در آستانه‌ی فرو ریختن است. شوکران مرگ است و کامی که چهل و دو سال شرنگ در حلقوم و کام زمزمه کنان حقیقت ریخت.

آخرین لحظه هاست. از درد به خود می‌پیچد. به یاد می‌آورد فریب جعده و مسمومیّت حسن را، مرج عذرا و شهادت حجربن عدی را، شهادت محمّد بن ابی بکر و سردار رشید علی، مالک اشتر را، قاه قاه و خنده‌ی خلاصه‌ی خدعه و مکر، عمروعاص را که قرآن های افراشته بر نیزه را به تماشا ایستاده است. چشم می‌بندد. اندکی آرام می‌شود. یزید را می‌خواند و یزید با کنیزکان به شکار رفته است!

به یاد می‌آورد که گفته بود: شایسته ترین انسان برای خلافت علی بی الحسین است؛ علی اکبر که سخاوت و شجاعت و زیبایی در او خلاصه شده است. امّا دریغ که روح معاویه درغرقاب دنیا آن‌‌‌چنان فرو رفته است و پرده‌های سیاه کفر و نفاق و تباهی آن‌چنان هستی‌اش را پوشانده است که هرگز به تنبّه و بیداری و تصمیمی دیگرگونه نمی‌اندیشد.

آخرین نفس‌ها از سینه‌ی سیاه معاویه رخصت عبور می‌یابند. هنوز هم وجدان سر بیداری ندارد. یزید نیست. اشکی از پشت پلک های شیطانی‌اش فرو می‌غلتد.

آه می‌کشد. لحظه‌های سترون می‌گذرند. مرگ نزدیک‌تر می‌شود. پنجه های مرگ به حلقوم معاویه می‌رسد. نبض «خال المؤمنین» به کندی می گراید. اینک حقیقت، روشن وعریان روبه‌روی وجود معاویه ایستاده است.

– کاش یزید را جانشین نمی‌کردم. کاش همان روز اول که گفتم علی بن الحسین شایسته‌ی خلافت است، یزید را گردن

زده بودم. کاش….

معاویه چشم می‌بندد.پانزده رجب است؛شصت سال از هجرت پیامبر گذشته. یزید در شکارگاه «حوران ثنیه» مست خواب و شراب و مطرب و رقص کنیزکان و بازی بوزینه هاست. نامه‌ی ضحّاک بن قیس به او رسیده است. امیر معاویه مرده است. سه شبانه روز از حوران ثنیه تا دمشق فاصله است.

صبحگاهان یزید سر از مستی و هم‌نفسی کنیزک رومی خویش برمی‌دارد. مرگ نامه‌ی معاویه را می‌خواند و به‌شتاب برمی‌خیزد. یزید رؤیای امارت را تعبیرشده می‌بیند. اسب می‌تازد تا به دمشق برسد. همه منتظرند؛ زرپرستان پرورده‌ی نظام اموی، چاپلوسان و متملّقان و شقاوت‌پیشگانی که یک عمر ضیافت و خوان معاویه را چشیده بودند.

صرصر نحس یزید به شام می‌رسد. بر تخت می‌نشیند و نخستین فرمان صادر می‌شود:

– خبر به مدینه برسانید. به والی شهر، ولید بن عتبه، بنویسید از حسین بن علی (علیه السّلام) بیعت بگیرد.

ابن ابی‌زریق، غلام معاویه، خبر مرگ او را به مدینه و ولید می‌رساند.

*****

– عزیزم علی، آماده باش که امشب به دارالاماره می‌رویم.

– پدر جان، چرا شب؟ مگر چه شده است.

– خبر مرگ معاویه به ولید رسیده است. یزید نامه نوشته است و از ولید خواسته است که از من بیعت بگیرد. امّا هیهات! من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد. مرگ زیباتر و دلپذیرتر از ننگ تسلیم و بیعت با یزید است. عزیزم علی، به شمشیر تو نیاز است. برو عموزادگان را خبر کن. امشب به دارالاماره خواهیم رفت.

– پدر جان هستی من فدای تو باد. به اشارت تو جان خواهم داد. تیغ علی دیری است در نیام خفته است. به برق شمشیر، کبود چشمان دارالاماره را مهمان خواهم کرد.

– فرزندم! خداوند پاداش نیکویت دهد. تو همانی که شاعری شگفت‌زده پس از رؤیت کمال تو سرود: او همه‌ی فضایل و عظمت‌هایی را که وارثش هست، در خویش دارد. در صلابت و مقاومت چون حمزه‌ی سیّدالشّهدا، در شجاعت چون علی (علیه السّلام) در مهابت چون احمد و در خلقت و سخن چون محمّد (صلّی الله علیه و آله) است.

اینک غروب است و تا رفتن چندان فاصله‌ای نیست. همراه هموهایت عبّاس و عبدالله و جعفر و عثمان و عموزادگانت و خویشاوندانم، مسلّح و آماده پشت دارالاماره بایستید. من به اندرون خواهم رفت. هرگاه صدایم برخاست، به اندرون درآیید و با شمشیر آخته دفاع کنید. بصیرت شما توطئه‌سوز است و همراهی شما نیرنگ‌شکن.

عزیزم علی، حادثه‌هایی بزرگ در راه است. امشب آغاز زنجیره‌ای از رنج‌های فرداست. ما امر را به خدا واگذار می‌کنیم و او بهترین یار و یاور است.

کنار استانداری مدینه مردان مسلّح و مصمّم گوش به گفت‌وگوی دارالاماره سپرده‌اند. جوان غیور و برومند حسین دست بر قبضه‌ی شمشیر منتظر اشارت پدر است.

در دارالاماره ولید چشم به راه حسین(علیه السّلام) است. در کنارش مروان نشسته است. صدای پای حسین (علیه السّلام) در دارالاماره می‌پیچد. مروان آرام در گوش ولید زمزمه می‌کند: اگر بیعت نکرد او را گردن بزن و همان گونه که یزید در نامه نگاشته است، سرش را به شام روانه کن.

امام وارد می‌شود. ولید خبر مرگ معاویه را بازمی‌گوید. امام نرم و آرام نجوا می‌کند: انّا لله و انّا الیه راجعون. نامه‌ی یزید خوانده می‌شود. امام می‌گوید: به بیعت پنهانی تن نخواهی داد تا در آشکار و در حضور مردم بیعت شود.

– آری، چنین است.

– پس بگذار فردا صبح، رأی و نظر مرا بشنوی.

– به امان خدا بازگرد تا در حضور مردم بیعت شود.

مروان دندان برهم می‌فشرد. خشماگین و برافروخته به ولید می‌گوید: نگذار برود که هرگز به او دست نخواهی یافت، مگر آن‌که بی‌شمار افراد کشته شوند. او را زندانی کن و تا بیعت نکرده، مگذار بیرون رود و اگر سر باز زد، او را سر بزن.

خون نفرت و غضب در رگان امام می‌دود. نگاه تند و آتش‌خیزش را به مروان می‌کند و می‌گوید: وای بر تو، ای فرزند ناپاک‌دامن! تو کیستی که ولید را به کشتن من فرمان می‌دهی و او را به قتل وسوسه می‌کنی؟ دروغ می‌گویی و فرومایگی خویش عیان می‌کنی. ما خاندان نبوّت و آشنایان وحی و زمزمه‌های آسمانی و فرزند قرآنیم و یزید تبهکار و شراب‌خوار و انسان‌کش و پست و خوار، و کسی چون من هرگز با او بیعت نخواهد کرد.

مروان شمشیر می‌کشد و امام به آذرخش فریاد خویش یاران را می‌طلبد. برق شمشیرها دارالاماره را پر می‌کند. علی اکبر است و تیغی که حلقوم مروان را نشان می‌رود. مروان رنگ‌پریده عقب می‌نشیند. اکبر کنار پدر می‌ایستد و حسین در محاصره‌ی قامت‌‌های رشید و غیور از دارالاماره بیرون می‌زند.

شب است و اکبر که همراه عمویش عبّاس تا سپیده‌دم کنار خانه قدم می‌زند. اگر گرد اندوه بر دل پدر بنشیند، اگر دشمن به غدر و مکر بخواهد شبیخون آورد، جان اکبر تاب نخواهد آورد.

هر لحظه و هرجا خطرخیز است. باید مراقب بود و اکبر سینه و سپر و شمشیر آورده است تا پیشاهنگ پاسداری از جان امام باشد.

در سینه‌ی اکبر قلبی است که با هر تپش نام حسین را زمزمه می‌کند.

*****

مراقب باش اکبر، به هیچ دوستی اعتماد نکن. در این شهر فتنه و خطر تیغ‌ها زیر پیرهن‌های بلند فرصت جنایت می‌جویند. مراقب باش چشم‌های شرارت‌بار شیطانی را، که غفلتی می‌جویند تا هستی تو را از تو بگیرند. این‌که از دور می‌آید، مروان است. هنوز آفتاب سر نزده است که چشم فتنه بیدار است.

مواظب پدر باش اکبر! مروان خلاصه‌ی شیطان است؛ خونریز و سنگدل و بی‌امان.

– سلام بر تو یا اباعبدالله. سلام بر فرزند پیامبر!

چه فریبکارانه و ندانه سلام می‌دهد. گویی شب پیشین در دارالاماره شمشیر نکشیده است!

مراقب باش علی، در چشم‌های او موج خدعه و فریب پیداست.

– چه می‌گویی و چه می‌خواهی؟

– یا حسین، نظرم را بپذیر و به کار گیر تا رستگار و سعادتمند باشی!

– کدام نظر؟

– با امیرمؤمنان یزید، بیعت کن که خیر و سعادت هر دو جهان در همین بیعت است!

کاش پدر اجازه می‌داد تا این حنجره‌ی ابلیسی شوم را به شمشیر بسپاری. کاش رخصتی بود تا این صدای پلید را در حلقوم بخشکانی. می‌بینی پدر را به چه می‌خواند؟ می‌شنوی جگرگوشه‌ی رسول و بتول را به چه دعوت می‌کند؟

– انّا لله و انّا الیه راجعون. گوش کن مروان، اگر زمام اُمت را پلشت پلیدی چون یزید به کف گیرد، باید فاتحه‌ی اسلام و عدالت و آزادی را خواند. من از جدّم رسول خدا، شنیدم که فرمود خلافت بر خانواده‌ی ابوسفیان حرام است. هرگاه معاویه را بر منبرم دیدید، او را فرو کشید و شکم پاره کنید؛ و دریغا که مردم مدینه بر منبرش دیدند و چنین نکردند و امروز به یزید تبهکار و زشت‌رفتار دچار شده‌اند.

چه خوب پاسخ دادی پدر. شرمش باد که از فرزند پیامبر چنین می‌طلبد.

با پدر باش اکبر؛ مروان سرافکنده می‌رود؛ امّا هیچ جا و هیچ‌گاه امن و امان نیست.

*****

این همراهی تو هم آرامش پدر است و هم آرامش تو. دو آیینه رو به روی هم؛ او در تو همه‌ی خویش را می‌بیند و تو در او ایمان، عشق، خدا.

خوب می‌کنی که از او جدا نمی‌شوی. سایه‌های شرارت در شهر می‌لغزند و شراره‌های جنایت از پشت ابر پیرهن‌ها سر جهیدن دارند. پدر هر جا می‌رود، او را همراه باش.

انگار سر زیارت مزار پیامبر دارد. با چه شتابی گام می‌زند. شب است و سکوت. همه خفته‌اند و پدر به میعاد می‌رود؛ به روضه‌ی رسول.

اندکی دورتر بنشین. پدر با رسول خدا نجوا دارد. این صدای سوزناک، این حُزن نهفته در نجوای پدر، بوی کدام حادثه را در مشام می‌وزاند؟

گوش کن علی! این پژواک صدای لرزان حسین است. می‌گرید و می‌خواند: السّلامُ علیک یا رسول الله! انا الحسین بن فاطمه، فرخک و ابنُ فرختک، و سبطک الذُی خلّفتنی فی امتّک فاشهد یا نبی الله انّهم خذلونی و لم یحفظونی و هذه شکوای الیک حتّی القاک.۶

دوّمین شب است که پدر به زیارت آمده است. سر بر خاک می‌گذارد. می‌گرید. غمگنانه با پیامبر درددل می‌کند. چگونه تاب می‌آوری این صوت محزون و شانه‌های لرزان را؟

اللهم اِنّ هذا قبر نبیّکَ محمّد و انا ابنُ بنت نبیّک و قد حضرنی من الامر ما قد علمت. اللهم اِنّی اُحِبُّ المعروف و انکر المنکر و اسئلک یا ذا الجلال و الاکرام بحقّ هذا القبر وَ مَن فیه اِلا اخترت لی ما هولک رضاً و لرسولِک رضاً.۷

آرام می‌شود. آهنگ صدایش پس از سکوتی کوتاه دیگرگونه می‌شود.

عجیب صبور است آسمان، اکبر! این ناله و آه را می‌شنود و فرو نمی‌ریزد. این بار صدای محزون پدر اوج گرفته است:

بابی أنتَ و امّی یا رسول الله! لقد خرجتُ من جوارک کرهاً و فرّقَ بینی و بینک و اخذت قهراً اَن ابایعُ یزید، شارب الخمور و راکبُ الفجور، اِن فعلت کفرت و اِن ابیت قتلتُ فَها اَنَا خارجٌ من جوارک کرهاً فعلیک منّی السّلام.۸

– عزیزم علی، سفر را آماده باش. دیدی و شنیدی که پیامبر و مدینه را وداع گفتم. لحظه‌ای سر بر مزار پیامبر نهادم. در خوابش دیدم که گفت: پدر، برادر، عمو و عموی پدر تو چشم به راهت هستند. گفتم: کاش این خواب به بیداری نپیوندد و به آنان بپیوندم. پیامبر گفت: نه، تو باید بازگردی و مسیر شهادت را درنوردی؛ اینک هنگامه‌ی رفتن است. برویم مزار مادرم زهرا و برادرم حسن را زیارت کنیم. پس از آن بی‌هیچ درنگ باید رفت.

اکبر، تو نیز وداع کن؛ دیگر مدینه را نخواهی دید. این سفر را بازگشتی نیست. پدر از شهادت می‌گوید. رؤیای صادقه‌ی مزار پیامبر را جز این چه تعبیری است؟ برگ سفر ساز کن که مدینه ناامن است و لحظه‌ها خطیر. خود را آماده کن!

پدر را همراه باش تا منزل. آن قدر گریسته است که رمقش نمانده. هر کوچه هم کمینگاهی است. پیش از پدر راه برو تا اگر تیغی در کمین باشد، بر قلب تو بنشیند. رسم ادب این است که پشت سر پدر راه بسپاری، حتّی با او هم‌شانه نشوی؛ امّا اکنون خطر هست و آفت، و ادب فرزندی اقتضا می‌کند که جان سپر پدر کنی. پیش از پدر راه برو اکبر. تا صبح چیزی نمانده است. پیش از صبح باید از این شهر فتنه و خطر بیرون زد.

*****

پدر چه صبورانه و پر‌شکیب اشک های امّ‌سلمه و نصایح محمّد حنیفه را تاب می‌آورد. آسمان را نگاه کن. انبوه فرشتگانند که به بدرقه‌ی کاروان آمده‌اند. سه روز به پایان رجب مانده است که با مدینه وداع کنی. شهر پیامبر، شهر فاطمه، شهر عمویت حسن و شهر هزاران خاطره و یادگار.

در این سکوت آهسته اشک بریز. عمّه‌ات زینب نرم می‌گرید؛ زنان کاروان نیز. برادرت اصغر، در آغوش مادر خفته است. کودکان بر اسب ها و اشتران نشسته اند. دعای سفر بخوان اکبر! جادّه منتظر است؛ واللّه خیر حافظاً و هو ارحم الراحمین.

این ستاره ها چه می‌گویند؟ این چشم‌های کوچک آسمانی امشب و نگاه دیگری دارند.هرستاره قطره‌اشکی است بر گونه‌ی آسمان یا تاول دردی که بر سینه‌ی این آبی دیرپا نشسته است.

_ به چه می‌اندیشی یا اباالحسن؟

این صدای مردانه‌ی عمویت عباس، است که با تو گفت‌و‌گو دارد. ابوالحسنت می‌نامد و تو به یاد کوچک معصومت می‌افتی که دیرگاهی است در خاک خفته. سر برمی‌گردانی و به احترام می‌گویی: عموجان، به ستاره‌ها می‌اندیشم.

می‌خندد و به مهربانی می‌گوید: نگاه به آسمان رسم پیامبر است. سنّت پدرم علی و شیوه‌ی شب‌های مادرمان زهرا. یا اباالحسن! در هجرت پدرم علی به همراهی مادرش فاطمه و دختر پیامبر، همین که به مدینه رسیدند، جبرئیل به پیشوازشان این آیات را نازل کرد: الّذین یتفکّرون فی خلق السماوات و الارض ربّنا ما خلقت هذا باطلأ سبحانک فقنا عذاب النّار و این وصف مادرمان زهرا بود.

اکبر! دو بار است که عمو ابوالحسن صدایت می‌زند و شیوه‌ی جدّه‌ات فاطمه را به یادت می‌آورد. به آسمان نگاه کن. سپاسگزار چشم‌هایت باش که همان‌جا را می‌بینند که فاطمه می‌دید. به‌ پاس این چشم‌ها سپاسگزار باش؛ و امّا بنعمه ربّک فَحَدِّث.

– عمو جان، سپاسگزارم. از خدا بخواه نگاه و جان آگاهمان عنایت کند.

این نیز هجرت است اکبر. امّا مهاجرت این قافله از مدینه به مکّه است؛ درست عکس پیامبر! در این وارونگی زمانه این اتّفاق شگفت نیست.

*****

به مکّه نزدیک شده‌ای. این را از زمزمه‌ی قرآن بابا می‌توان فهمید:

– ولمّا توجّه تلقاءَ مدینَ قال عسی اَن یهدینی ربّی سواءَ السّبیل.

روز سوم شعبان است که به زادگاه پیامبر و علی و فاطمه می‌رسی؛ درست روز ولادت پدر. افسوس که حال و هوای این سفر خطیر فرصت سرور و شادی را گرفته است، وگرنه جشن می‌گرفتی و در کنار کعبه پدر را تبریک می‌گفتی؛ امّا نه، مجال تبریکی نیست. پدر اشاره می‌کند که قافله در همسایگی کعبه اتراق کند. اینک تویی و کعبه. دلت را پروانه‌ی کوچک این چراغ کند. این گرداب سپید که می‌چرخد و عاشقانه سماع می‌کند، تو را می‌خواند. دل به این دریای سپید باید زد. ماه شعبان است؛ فصل زمزمه و اشک و استغاثه. زودتر از همه عمّه‌ات زینب، عموی عارفت عبّاس و پدرت حسین تن به جان هستی و کانون عشق سپردند. تو نیز همپای آنان باش. به کعبه خوش آمدی اکبر! می‌بینی هر که نگاهت می‌کند و پیامبر را دیده است، چشم و دل از کعبه می‌گیرد و تو را طواف می‌کند. مثل پیامبر که خدایش ستود و فرمود: انّا ارسلناک شاهداً و مبشّرا و نذیراً و داعیاً الی الله بإذنه و سراجاً منیراً.

تو نیز شاهد و مبشّر و نذیر باش. تو نیز چراغی باش هستی‌سوز و محفل‌افروز. بگذار روشنای تو قلبی را به چلچراغ‌های معنا برساند. بگذار پرتو تو بال و پر جانی را بسوزاند و شعله‌ور کند و با همان شعله مسافر آسمان و ملکوت سازد.

دسته دسته مردم می‌آیند تا حسین را زیارت کنند. آن دو چشم مرموز و مکّاری که در آن گوشه خزیده‌اند، ابن زبیرند. به دروغ خود را همدل و همدرد پدرت می‌خواند؛ امّا شهرت و قدرت سلول سلول او را پر کرده است. این دو چشم شایانِ اعتماد و اعتنا نیستند.

چه زود خبر مرگ معاویه و قیام پدرت همه‌جا پیچیده است. این کاروان‌ها که می‌آیند، پیک‌های کوفه‌اند؛ رسولان پیران و پیشوایان قبایل کوفه، شبث بن ربعی، حجّار بن ابجر، یزید بن حارث، عروه بن قیس، عمرو بن حجّاج زبیدی، محمّد بن عمر؛ و همه نوشته‌اند: یا حسین، شتاب کن، شتاب کن. مگر امام به سودای باغ و بُستان و خوشگذرانی آمده است که نوشته‌اند باغ‌ها سبز و خرّم، میوه‌ها رسیده و دشت‌ها خنده‌گاه گل و گیاه است؟ خدا کند آن سوی این نامه‌ها نیرنگ و ریا و وعده‌ی دروغین نباشد.

این سیلاب نامه‌ها قرار تو را هم برده است. پدر چه اندیشه دارد، نمی‌دانی. امروز ۱۲ رمضان است. آخرین نامه‌ها آمده است. هانی و سعید آخرین فرستادگانند. دوازده هزار نامه و پدر اندیشناک و نگران، این همه نامه خوشحالش نکرده است. می‌گوید: عزیزم علی، پسرعمویم مسلم را خبر کن. با او سخنی دارم. کاری مهم در پیش است.

۱۵ رمضان است؛ روز ولادت عمویت حسن (علیه السلام). می‌خواهی به عبدالله، اکبر و قاسم و حسن تبریک بگویی؛ امّا این روزها اندوهی مرموز همه‌ی قلب‌ها را می‌فشرد. مسلم مسافر است. باید وداعش گفت. باید بدرقه‌اش کرد. این سفر بوی حادثه دارد. این راه خطرخیز و مرگ‌ریز است. مسلم را وداع کن. شاید این آخرین دیدار باشد.

دل می‌لرزد. اشک پشت پلک‌ها طوفان می‌شود. وداع همیشه همسایه‌ی اندوه است. مسلم بر اسب نشسته است. پدر دعای سفر می‌خواند. اندوهی در صدایش پیداست. ارتعاش صدا و درخشش اشک بدرقه‌ی مسلم می‌شود. خدایا، خودت سفر را آسان کن.

مسلم می‌رود، دل تو نیز. هیچ‌گاه بدرقه‌ای از این‌گونه نداشته‌ای اکبر. آسمان نگاه و چهره‌ی مسلم نیز رنگی محسوس از اندوه دارد. خدا به خیر کند این سفر را. بی‌قراری اسب و شیهه‌ی پی‌درپی گواه حادثه‌ی در راه است. نه… دل را بد نکن اکبر. مگر مسلم سفیر امام نیست. نه، دل بد مکن. عسی أن تکرهوا شیئاً و هُوَ خیرٌ لکم. تو نیز دعای سفر بخوان. مسافر را با لبخند بدرقه کن. این آشوب دل را به زمزمه خاموش کن. رشته‌ی همه‌ی کارها دست اوست. کمال به رضاست. تسلیم صادقانه‌ترین نشان عشق است…

مسلم اسب را هِی می‌کند.

غبار پرده می‌افکند و سوار آن سوی غبار اندک‌اندک در نگاه اشکبار تو گم می‌شود.

والله خیرٌ حافظاً و هو ارحمُ الرّاحمین.

*****

هشتم ذی‌الحجّه است؛ یوم‌الترویه. بیست و سه روز است که مسلم رفته است. مکّه عجیب شلوغ و پرهیاهوست. این ازدحام شگفت، این دریای موج‌خیز سپید که گرد خانه می‌چرخند، مدار را گم کرده‌اند. مگر بابا حجّت و خلیفه‌ی خدا نیست؟ چه بسیار آمده‌اند، که با مدار و قطب آسیاب دین بیگانه‌اند. مگر روزی حنجر مظلوم علی نمی‌گفت که من قطب و مدار حقیقت دینم؟ اینک این جماعت گیج که کعبه را می‌چرخند، نمی‌دانند امام کیست؟ نمی‌دانند محور و عمود حق کدام است؟

اشک بریز علی (علیه السلام) که حقیقت این همه مظلوم و غریب است.

این اندیشه رها کن اکبر. طواف کن کعبه را. لبّیک اللّهم لبّیک لبّیک لاشریک لک لبّیک. همه‌ی هستی‌ات را در صدایت بریز. بچرخ. این سماع عاشقانه، این گردابی که به ملکوت متّصل است، این سعی شیرین را شاید فرصتی دیگر نباشد.

این‌جا پیامبر چرخیده است؛ علی و فاطمه و خدیجه آمده‌اند. بارشگاه فرشتگان است؛ رویشگاه ایمان و معرفت و عشق. اکبر، نگاه کن. پدر می‌چرخد سپید و عاشقانه. چرا شتاب می‌گیرد، چرا حالتی دیگر دارد، چرا برافروخته و نگران است؟

– عزیزم علی، از طواف بیرون شو؛ زودتر. شتاب کن؛ باید رفت. عزیزم، دمی درنگ جایز نیست.

خدایا، چه شده است؟! طواف را شکستن رسم بندگی نیست. امّا نه، امام می‌گوید. محور حقیقت سنگ نیست؛ امام است. او خوب‌تر می‌داند که چه باید کرد.

طواف را می‌شکنی. بیرون می‌زنی. گام‌ها را شتاب و عجله‌ای غریب بیرون می‌کشاند. اندک اندک یاران از طواف برمی‌گردند. حج نیمه‌تمام مانده است.

– عزیزان و یاران! باید رفت. دشمن زیر احرام خویش شمشیر بسته است. سر خونریزی در حرم دارد. سی تن شیطان در طواف می‌چرخیدند که تیغ پنهان در احرام را به امید فرصتی در چنگ می‌فشردند. بی‌هیچ درنگی باید رفتن را آماده شد.

غروب است و خانواده و خویشاوندان نزدیک گرد آمده‌اند. پدر سر خطبه خواندن دارد. گوش بسپار، طنین صدای او آمیزه‌ای از باران و آذرخش است. پدر از مرگ می‌گوید، از شهادت؛ و همه مثل تشنه‌کامانی در کویر به زلال سخنانش گوش سپرده‌اند.

– الحمد لله و ماشاءالله و لاقوّه الّا بالله و صلّی الله علی رسوله. خُطَّ الموت علی وُلدَ آدَم مَخَطَّ القلاده علی جید الفَناهِ و ما اولهنی اِلی اسلافی اشتیاق یعقوبَ اِلی یوسُفَ و خُیّرَ لی مَصرعٌ اَنَا اُلاقیه… کانّی بأوصالی تتقطّها عُسلانُ الفلوات، بین النواویس و کربلا، فیمَلَانَ منّی اکراشاً جُوفاً و اَجربهً سُغباً لامَحیص عَن یومٍ خُطًّ بالقلم. رضی الله رِضانا اهل البَیت نَصبِرُ علی بلائه و یُوّفینا اجر الصابرین، لَن یَشذَّ عن رسول الله لحمته بل هَی مجموعهٌ لَهُ فی حظیره القُدس یُقِرَّ بِهِم عَینَهُ و یُنجز بِهِم وَعدَهُ. من کانَ باذلاً فینا مُهجَتَهُ و موطِناً علی لقاءِ الله نَفسَهُ فلیرحل مَعَنا فانّی راحلٌ مُصبحاً اِن شاء الله.۹

*****

اکبر آماده باش سفر خون و شهادت را. پدر هم از رفتن می‌گوید و هم از فرجام حرکت. هیچ‌گاه پدر را این‌همه شکفته و شکوهمند ندیده‌ای. خطبه پایان یافته است. همه می‌روند تا بار سفر ببندند. تو نیز بر اسب زین بگذار. هر گام بهانه‌ی وصل است؛ فرصت دیدار.

کدام سفر از این روح‌نوازتر که در دو سوی تو پدر باشد و عموها، و پشت سر عمّه‌ات زینب. کمک کن تا کودکان نیز باروبُنه‌ی سفر بر شتران و اسب‌ها بگذارند. خواهرت سکینه را مواظب باش. دست کوچک رقیّه را بگیر. در راه از تبسّم معصوم اصغر خود را محروم مکن. راه دراز است و بیابان توان‌فرسا. در این سفر یاور و همدل کودکان باش.

فردا سپیده‌دمان هنگام وداع با کعبه است. این آخرین دیدار است. کعبه‌ای دیگر در انتظار است. آن‌جا که رسیدی بگو لبّیک اللهم لبّیک لبّیک لاشریک لک لبّیک.

یوم‌التّرویه است، سه‌شنبه هشتم ذی‌الحجّه. صد و پانزده روز است که در مکّه‌ای. پدر عزم سفر دارد. چه آهنگ دلنوازی است زنگ شتران. می‌روی و دل از کعبه نمی‌رود. راه می‌افتی؛ زمان درنگ می‌کند. برمی‌خیزی؛ اندوهی سنگین بر دل می‌نشیند. امروز حسّی غریب تو را به کوفه می‌کشاند. مسلم چه می‌کند؟ بر او چه می‌گذرد؟ این دل‌آشوب که رهایت نمی‌کند، نکند رؤیای صادقه‌ی تو باشد؛ یعنی مسلم… نه بهتر است از خدا استعانت بخواهم.

– عزیزم علی، عمّه را کمک کن بر شتر سوار شود.

صدای مهربان پدر است که از کوفه به مکّه‌ات می‌برد. خم می‌شود، زانوی می‌زنی و عمّه مهربانانه عذر می‌خواهد. پای در کف دستت می‌گذارد. کمک می‌کنی تا در کجاوه بنشیند. کاش می‌شد این پای همراه را می‌بوسیدی. عمّه که باشد، پدر آرامش همه‌ی عالم را با خویش دارد. عمّه که هست، عموها، عموزاده‌ها، همه‌ی کودکان، همه‌ی کاروان، کاروانی از شکیب با خویش دارند. در نگاهش آرامشی عجیب موج می‌زند. کافی نیست اکبر، عمّه را سوار کردن؛ کودکان را کمک کن؛ خواهرت سکینه، این کوچک زیبای شیرین که دست در دست پدر دارد؛ این‌که مویش را بابا شانه زده، رقیّه را هم کمک کن. همه به گرمای دست تو نیاز دارند.

– شتاب کنید. از مکّه دور باید شد. اگر خون من یک وجب دورتر از خانه ریخته شود، خوش‌تر دارم تا در کنار کعبه.

اشک طوفانی‌ات می‌کند. در خویش می‌گریی و گریه در خویش چه سخت است. گریه‌ی بی‌صدا مثل بغض بیست و پنج ساله‌ی علی (علیه السّلام) سنگین است. پدر در امان نیست. مراقب‌تر باش اکبر. تو نیز شتاب کن.

این اسب راهوار که از نشیب و فرازت می‌گذراند، با این نگاه عجیب و یال فروهشته عقاب است، عقاب؛ کم از عقاب نیست وقتی از چالاب‌ها می‌پرد. وقتی یله و رها در دشت سیر می‌کند.

برگرد اکبر، از میان گرد برانگیخته نگاه کن. حصار مکّه در غبار و ابهام پیداست. امّا این شبح‌ها که در دشت می‌لغزند، چیستند. این انبوه سیاه که به شتاب نزدیک می‌شوند… نکند دشمن باشد؟

– پدر جان، می‌بینی؟ گویا کاروانی به شتاب به سوی ما می‌آیند؛ دوست یا دشمن؟ باید آماده شد.

پدر می‌گوید برویم امّا آماده باشید. تو شمشیر می‌کشی چابک و چالاک، و ناگهان یحیی بن سعید بن عاص می‌رسد با همراهانی که عمرو بن سعید فرستاده است. او برادر حاکم مکّه است. مقابل امام می‌ایستد که: باید برگردید! امام روی برمی‌گرداند. به رفتن ادامه می‌دهد و دیگربار یحیی رویاروی می‌ایستد. تازیانه می‌کشد.

تازیانه بگیر اکبر، تازیانه بچرخان اکبر. طواف تازیانه‌ی تو را فضا بی‌تاب است. این گستاخی و شوخ‌چشمی را پاسخ بده.

خوب می‌نوازی و می‌تازی. شانه‌ها را خطّی از تازیانه داغ می‌گذارد. بازوان جسور را فرو می‌افکند و سرهای مغرور را خاکی و خاضع می‌کند. باز هم تازیانه بچرخان اکبر! می‌بینی که ضرب‌شست تو را می‌چشند که می‌گریزند. آن طرف، عمویت عبّاس تازیانه می‌زند. این تازیانه بر کوه هم که بنشیند، کمر خم می‌کند.

– عزیزم علی، خدا جزای خیرت مرحمت کند. برویم.

– مرحبا ابوالحسن، خوب و دلنشین می‌نوازی.

این دو صدای دلنواز، پدر و عمو، جانت را به توانی آسمانی مجهّز می‌کند. ناله‌های سربازان یحیی را می‌شنوی؟ رهایشان کن. کاروان راه افتاده است. باید زودتر دور شوی. صدای حُدا را می‌شنوی؟ کاروانی از شتران، سنگین‌بار و آرام می‌آیند. پدر نزدیک می‌شود. می‌پرسد: کدام یک از شما با ما همسفر می‌شود؟ ما مسافر عراقیم. هرکس بیاید همه‌ی کرایه‌اش را خواهیم پرداخت و هرکس چند منزل با ما همراه شود، به همان اندازه راه‌بهایش خواهیم داد.

گروهی می‌آیند و باز کاروان است و بیابان. چند ساعتی است رهنورد بیابانی و همسفر پدر.

از مکّه دور شده‌ای. پدر اندکی فرصت و درنگ می‌دهد. قافله می‌ایستد. هنوز غبار را نزدوده‌ای. هنوز عرق خشک نشده است که باز هم غبار است و شیهه و سایه‌هایی که در دوردست می‌لغزند و پیش می‌آیند. شمشیر می‌کشی. فراز تپّه‌ای می‌روی تا خوب‌تر ببینی. نه…. چهار نفر بیش نیستند. مطمئن می‌شوی که خطری نیست. نزدیک‌تر می‌شوند. آرام آرام نگرانی‌ات به شوق می‌گراید. عبدالله بن جعفر است؛ همسر عمّه‌ات زینب و دو فرزندش عون و محمّد. یحیی نیز هست، برادر عمرو، حاکم مکّه.

عبدالله بن جعفر امان‌نامه آورده است؛ امان‌نامه‌ی عمرو بن سعید که اگر حسین (علیه السّلام) به مکّه برگردد، در امان است و جز نیکی و احسان از ما نخواهد دید.

عمّه‌ات زینب چه‌قدر خوشحال است. هیچ‌گاه او را این‌همه در وجد و شادمانی و شکفتگی ندیده‌ای. عون و محمّد را در آغوش می‌فشرد، بوسه می‌زند، خوشامد می‌گوید و به حضور امام می‌برد که: برادر، دو دسته گل آورده‌ام تا قافله‌ی تو بهارانه‌تر راه بسپارد. عبدالله جعفر شادی زینب را به تبسّم و شوق مرور می‌کند. با لحنی همه نرمش و آرامش با امام سخن می‌گوید: یا حسین، بازگرد. تو در امن و امانی. نگران نهایت این سفرم.

پدر را ببین چه صبورانه گوش سپرده است. تمنّا و خواهش عبدالله جعفر تمام شده است. امام پس از سکوت و تأمّلی ژرف سر برمی‌دارد. تو آتش می‌گیری، وقتی می‌گوید:

– من رسول خدا را در خواب دیدم. او مرا به ادامه‌ی این راه فرمان داد.

عبدالله بن جعفر با شگفتی و کنجکاوی پرسید: آن خواب چه بود؟

– آن را به هیچ کس نگفته‌ام و به هیچ کس نخواهم گفت تا پروردگار خویش را دیدار و ملاقات کنم.

عبدالله سکوت کرد. حرف‌ها پشت لب‌هایش خشکید. اشک گوشه‌ی چشمش را نواخت. دست دو فرزندش را گرفت و در دست امام گذاشت. تو نیز به اندازه‌ی عمّه‌ات زینب مسرور بودی. دو سرباز نوجوان به سپاه کوچک پدر پیوسته بود. عبدالله شانه‌ی فرزندان را فشرد و گفت: عزیزانم، با دایی خویش همراه و همسفر باشید. جان فدایش کنید و هرگز تنهایش نگذارید. بوسه بود و اشک و بازگشت.

هنوز عبدالله شیب تپّه را پشت سر نگذاشته بود که صدای سمّ اسب و شیهه‌ای از دیگرسو برخاست.

بشر بن غالب بود که نزدیک می‌شد. منزل ذات‌عرق بود و فاصله تا کوفه بسیار.

پدر از بشر می‌پرسد: وضع عراق را چگونه دیدی. و بشر با نگرانی و اضطراب می‌گوید: من شهری را پشت سر گذاشتم که دل‌های مردمش با تو و شمشیرهایشان بر تو است.

بوی تشویش می‌وزد. حادثه دندان نشان می‌دهد و گردباد موعود، نفس نفس نزدیک‌تر می‌شود.

پدر امّا آرام با اندوهی کم‌رنگ بر چهره بُشر را می‌نگرد و با تأنّی می‌گوید: راست گفتی برادر بنی‌اسد؛ آن‌چه را خدای بزرگ اراده کرده است، گریزناپذیر است و آن چه را تقدیر کرده، همان می‌شود.

برادر بنی‌اسد می‌رود و تو با کاروانی می‌مانی که سر حرکت از ذات‌عرق به عراق دارد؛ به عراقی که بشر برای پدر ترسیم کرده بود.

*****

این اندوه مبهم چیست که رهایت نمی‌کند؛ این غم پنهان که لحظه به لحظه در قلبت ریشه می‌دواند و ضرباهنگ قلبت را شتاب می‌دهد؟ بابا را ببین، او هم حتّی پشت لبخندهایش این حُزن مرموز پیداست. راستی بر مسلم چه می‌گذرد؟ امروز سه‌شنبه پانزدهم ذی‌الحجّه است؛ یک هفته از حرکت کاروان گذشته و هشتاد و نه روز از وداع مسلم. بشر گفت: کوفه نامهربان است. شمشیرها با بنی‌امیّه و دل‌ها با آل علی است! حالا در این شهر بر مسلم چه می‌گذرد؟

یاد شهادت امیرمؤمنان می‌افتی، یاد غربت کوفه، یاد تنهایی و نیرنگ کوفیان و غریبی عمویت امام مجتبی(علیه السّلام)؛ و اینک پدر به همان کوفه می‌رود؛ به همان شهر نامردمی و پیمان‌شکنی.

به منزل حاجر رسیده‌ای. خطوط چهره‌ی پدر را ببین. چه شده است؟ این چین اندوه و خشم نشان چیست؟

– عزیزم، علی(علیه السّلام)، قیس بن مسهّر را صدا بزن. می‌خواهم او را به کوفه بفرستم.

در صدای پدر نشان نگرانی پیداست. می‌خواهد جواب نامه‌ی مسلم را بدهد؛ نامه‌ای که پیش از حرکت از مکّه به دستش رسیده بود.

قیس می‌آید. مقابل امام زانو می‌زند و با خضوع و فروتنی می‌پرسد: مولای من، سر و جانم فدایت؛ برای هر مأموریتی آماده‌ام.

امام نامه را نوشته و در آن مسلم را به صبوری و شکیبایی خوانده است. پایان نامه نوشته است که من همین روزها به تو می‌رسم!

قیس می‌رود و پژواک صدای بُشر در گوش توست. غبار برمی‌خیزد. غمی تازه در دلت می‌نشیند. در گوشه‌ای می‌نشینی. ابرها در دلت می‌بارند. یاد مسلم رهایت نمی‌کند. به خیمه برمی‌گردی. پدر نیز خلوت گزیده است. می‌توانی صدای آرام گریه‌ی او را بشنوی. باید خبرهایی اندوه‌بار در راه باشد.

آفتاب به میانه‌ی آسمان رسیده است. جویباران کوچکِ عرق از دو سوی چهره‌های خسته و غبارگرفته جاری است.

– این منزل‌گاه کجاست؟

– مولای من، ثعلبیّه!

درنگ کنید تا کاروان اندکی بیاساید.

هنوز اسب را نبسته‌ای که گردباد سوگ و درد از راه می‌رسد. مردی از کوفه آمده است. پدر به شتاب برمی‌خیزد. به دیدارش می‌رود. دو مسافر از حج، عبدالله بن سلیمان و منذر بن مشمعل اسدی نیز رسیده‌اند.

مرد کوفی از دیدار پدر پرهیز و گریز دارد. خبرهایی دارد که نمی‌خواهد با پدر بازگوید. امّا پدر به او می‌رسد.

– السّلام علیک یا اباعبدالله!

– سلام بر تو ای مرد کوفی. از کدام طایفه‌ای و نامت چیست؟

– از قبیله‌ی بنی‌اسد؛ نامم بکر است.

عبدالله و منذر نیز خود را معرّفی می‌کنند. هر سه از یک قبیله‌اند. عبدلله می‌پرسد: از کوفه چه خبر؟ و بکر مرثیه‌ی مسلم و هانی را بازمی‌گوید. تاب گفتن آن را برای پدرت ندارد. دور می‌شود و دو زائر کعبه کنار امام می‌آیند و به آهستگی می‌گویند: خدای بزرگ رحمت خویش را بر تو فرود آورد. خبری شنیده‌ایم که هرگونه مصلحت می‌بینی، آشکار یا پنهان، با تو بازگوییم.

کم‌کم یاران می‌رسند و کنجکاوانه عبدالله و منذر را مرور می‌کنند. پدر می‌گوید: من چیزی را از یارانم پنهان نمی‌کنم. آشکارا خبر را بازگویید. عبدالله با بُغضی نهفته در گلو آشکار و صریح می‌گوید:

– یا اباعبدالله، مرد کوفی گفت: از کوفه بیرون نیامدم مگر این که مسلم و هانی را کشته بودند. سرهای آن دو عزیز در غربت کوچه‌ها افتاده بود و تن‌هایشان ریسمان بر پا در بازار کوفه کشیده می‌شد.

انفجار گریه بود و شیون. برادران مسلم سر در آغوش هم می‌گریستند.

علی، تاب بیاور این خبر هستی سوز را. پدر را تسلّا بده. می‌بینی که اشک به پهنای صورت، یک لحظه چشم‌هایش را امان نمی‌دهد.

چه می‌گوید پدر؟ این گدازه‌ها که از جانش می‌ریزد، پاره پاره‌ی قلب اوست. این‌ها کلمه نیستند. این گفته‌ها روح سیّال اویند که بر زبان می‌نشینند و جان امام را آتش می‌زنند.

– انّا لله و انّا الیه راجعون. رحمه الله علیهما. لاخیر فی العیش بعدَ هؤلاء.

چگونه تاب می‌آوری این جراحت تفته، این زخم دهان‌گشوده در روحت را؟ علی برخیز! تسلّای خاطر پدر باش.

می‌بینی که با فرزندان عقیل، برادران مسلم، سخن می‌گوید. به رفتنشان می‌خواند.

می‌گوید: وقتی مسلم نیست، وقتی کوفه‌ی مسلم‌کُش پیش روست، وقتی ورق برگشته و زمانه دیگرگون شده است، چه جای ماندن؟ بروید که من می‌روم و تقدیر الهی چشم در چشم من در انتهای این راه به انتظار ایستاده است.

علی! داغ مسلم جگر بابا را آتش زده است. برادران مسلم به تسلّای خاطر او ایستاده‌اند. قاطع و استوار می‌گویند: ما هرگز نمی‌رویم. به خدا سوگند تو را همراهیم تا انتقام خون مسلم بگیریم یا همچون او عاشقانه و خونین‌تن بمیریم.

پدر دور می‌شود. همراهش می‌شوی. شانه‌هایش می‌لرزد. زمزمه می‌کند: رحم الله مُسلما لقد صار الی روح الله و ریحانه و تحیّته و رضوانه اَمّا انّه قد قضی ما علیه و بقی ما علینا.۱۰

در گوشه‌ای می‌نشیند. اندکی دورتر می‌نشینی و به سوگ‌سروده‌اش گوش می‌سپاری.

فَاِن تکُنِ الدّنیا تَعُدّ نفیسهً

فدارُ ثواب الله اَعلیَ و انبل

و اِن تکُن الابدانُ للموتِ انشأَت

فقتلُ المرء بالسّیف فی الله افضل

و اِن تکنِ الارزاقُ قِسماً مُقدّراً

فَقِلّهُ حرصُ المرء فی السّعی اَجمَلُ

و اِن تکُنِ الاموالُ للترکِ جمعُها

فما بالُ متروکٍ بهِ المرءُ یبخَلُ۱۱

این زمزمه‌ها داغ مُذاب تراویده از جان پدرند. این گفته‌ها آموزگار تواند اکبر. از این رساتر و گویاتر دنیا را از هیچ زبانی نشنید‌ه‌ای. پدر را نه برای تسلّا، به پاس این آموزه‌ها سپاس بگو. دستش را ببوس. به گرمای دست‌های او محتاجی؛ وقتی زیر چتر انگشتانش آرامش و ایمان در آوندهایت می‌دود؛ وقتی نسیم نفسش تو را شکوفه‌بار می‌کند، بهار می‌کند و هشت در بهشت را به رویت می‌گشاید.

دستش را ببوس اکبر. بهانه‌ای است تا تار تار مویت از نوازش دست‌هایش بگذرد. دستش را بگیر و ببوس تا دست دلت را در این موج‌خیز حادثه‌ها بگیرد.

*****

– دخترم، گریه نکن. اگر مسلم نیست من پدر تو هستم. خواهرم مادر تو و دختران و پسرانم، خواهران و برادران تو.

نه… حمیده گریه نکن. بابای تو خندان و شادمان در بهشت است. مگر دوست نداری بابای تو به آرزوی خود رسیده باشد؟

– عمو جان، یتیمانه مرا می‌نوازی. زبان سپاس ندارم. برادرانم، محمّد و عبدالله را دریاب که جگرشان از غم آب می‌شود.

می‌بینی اکبر، نوازش پدر را و گریه‌های همراه دخترک داغدار و فرزندان دل‌شکسته را؟ اگر دست نوازش پدر نبود، این داغ را چگونه تاب می‌آوردند؟

همدلی داغ را می‌کاهد. همدردی آب بر قلب‌های شعله‌ور است. وقتی کسی اشک بریزد و تو با او به اشک همراه شوی، تو را از خویش و همچون خویش می‌بیند و همین کافی است که زخم شکفته در سینه التیام بیابد و جراحت درون مرهم.

اکبر، تو نیز تسلیت بگو. صدای تو پایان دل‌شکستگی‌هاست. به نوازش صدایت دل‌های داغدیده را مرهم باش.

*****

چند منزل سپرده‌ایم اکبر؟ چند منزل پیوستن و گسستن؟

خبرهای هول‌انگیز ریزشگاه سست‌اندیشان و سست‌پایان است. خبر شهادت مسلم و هانی، قیس بن مسهّر و عبدالله بن یقطر هر کدام کافی بود تا دل‌های متزلزل را فرو ریزد و گام‌های مردّد را بگریزاند. منزل‌به‌منزل تنهاتر می‌شوید. در زَرود زهیر بن قیل به کاروان پیوست؛ امّا در ثعلبیه و زُباله گروه‌گروه گسستند و به عافیت پیوستند.

در بطی‌العقبه نیز بهانه‌ها بود و رفتن‌ها. به شراف که رسیدی، حُرّ بود و یارانش. آن‌جا نمایشگاه رأفت امام بود و جلوه‌گاه جمال و جلال خدا در جمال و کمال پدرت.

دیدی که حتّی کاکل اسبان و سمّ داغ و کام تشنه‌شان از رحمت و مهربانی بابا بی‌بهره نماند؟ دیدی که حُرّ قلب کودکان را لرزاند و تماشای آن همه شمشیر و نیزه و کمال وحست و ترس به جان همسفران کوچک کاروان بخشید؛ با این‌همه پدر چه کرد؟ مشک‌های پرآب را به کام دشمن بخشید و این کافی بود تا پسر پیامبر را بشناسند و از اسارت فریب و بیداد، آزاد شوند.

حالا در محاصره‌ی نیزه‌ها و شمشیرهای سپاه حُرّ به قصر بنی‌مقاتل رسیده‌ای. صبح است و خنکای نسیمی چهره‌ها را می‌نوازد. پدر سر بر زین اسب نهاده است. آهسته‌تر اکبر، به قافله بگو گفت‌وگو نکنند. همه‌ی دیشب را پدر به مناجات و نماز گذراند. اینک به کوتاهی سقوط برگی از درخت، به شتاب گذار شهابی از آسمان، به درازای عبور آهی از سینه، خواب به چشم بابا رسیده است. نه این خواب نیست. این حالتی شیبه لحظه‌های نزول وحی است؛ سر نهادنی و برداشتنی و سپس مکاشفه و شهودی و چشم‌های عادی نمی‌یابند.

اکبر! بابا سر از زین برداشته است. می‌شنوی؟ استرجاع می‌گوید و حمد: انّا لله و انّا الیه راجعون و الحمدُ لله ربّ العالمین.

نزدیک‌تر برو و بپرس چه شده است.

– پدر جان، برای چه سپاس و استرجاع می‌گویی؟

– عزیزم علی، اندکی خوابیدم. در خواب سواری را دیدم که با اسب بادپای خویش پیدا شد و گفت: این گروه راه می‌سپارند و مرگ در پی آن‌ها دوان است. دانستم که جان‌های ماست که خبر مرگ می‌دهند.

– پدر جان، خدا بد نیاورد، ما بر حق نیستیم؟

– آری، سوگند به خدایی که بازگشت ناگزیر همه‌ی بندگان به اوست، ما برحقّیم.

– پس هیچ باک و پروایمان نیست که برحق می‌میریم و به پای حق جان می‌دهیم.

چه خوب پاسخ دادی اکبر؛ چه دلنشین و مؤدّبانه و شیرین سخن گفتی. صدای تو آبشاری از آرامش در جان پدر ریخت. همه‌ی بهشت را به این لحظه‌ی پرالتهاب او بخشید.

ببین لبخند می‌زند. ببین همه‌ی وجودش می‌خندد. نگاهت می‌کند. در چشم‌هایش رضایت و عشق موج می‌زند. دست بر شانه‌ات می‌گذارد و دعا می‌کند: خداوند تو را به نیکوترین پاداشی که از پدر به فرزند می‌رسد، بنوازد. عزیزم علی! افتخار و مباهات بابایی، نور چشم و آرامش دل من.

باز هم بوسه بزن دست مهربان بابا را. بابا به گرمای لب‌های تو زنده است. امّا این‌بار گفت‌وگوی تو را بهانه کرده است تا در آغوشت بگیرد. این شرم همیشه‌ی پدرانه را می‌شناسی. پدران تا فرزند کوچک است، می‌بوسند و جوانی پرده‌ی شرمی است میان پدر و فرزند. پدر بهانه‌ای یافته است تا پرده‌ی شرم را به سرانگشت محبّت کنار بگذارد. بگذار ببوسد و ببوید. تو نیز این فرصت عزیز را برای نوشیدن جرعه‌ای از آغوش پدر دریاب! این بوسه‌ها پدر را به یاد بوسه‌های پیامبر می‌افکند. آن روز پیامبر حسین را می‌بوسید و امروز حسین پیامبر را می‌بوسد. بگذار کام پدر از بوسه سیراب شود.

اگر عشق باشد، هرچه نباشد، مشکل نیست. کوه پیش پای عشق سهل می‌شود؛ نیش خار در کام گام‌ها نوش می‌گردد و آهن در مصاف جان، حریر.

تو عاشقی اکبر، و این کاروان که می‌رود، به فرمان عشق می‌راند. پدر را نگاه کن با هر خبر تازه که داغ بر دل می‌گذارد و آتش بر جان می‌بارد، صبورتر و آرام‌تر و مطمئن‌تر گام برمی‌دارد. زُهیر را نگاه کن. مگر چند روز است با این قافله همراه است؟ او که دیروز خوش نداشت بودن با حسین را، امروز همه اصرار و تمنّاست که یا اباعبدالله، بگذار با حُرّ بجنگیم؛ امروز نیروی او اندکی از ما افزون است و فردا لشکر لشکر از کوفه خواهد رسید. و پدر می‌گوید: نه، هرگز ما آغازگر جنگ نخواهیم بود.

کودکان را ببین بر شتران ذکر می‌گویند. می‌بینی خواهرت سکینه را. او از شهادت مسلم و هانی و عبدالله و قیس بی‌خبر مانده است. می‌داند این کاروان کجا می‌رود، امّا در نگاه او نشانی از تشویش نیست. حتّی معصوم کوچک چهارساله، رقیّه، دست‌های کوچکش را به آسمان افراشته و با لبان کوچکش نجوا می‌کند.

تا کربلا چیزی نمانده است اکبر، تا ارض موعود، تا بهشت سالکان عاشق. پدر منزل‌به‌منزل شکفته‌تر می‌شود.

در میان این سپاه سیاه که در جنگلی از نیزه و شمشیر بدرقه‌تان می‌کنند، سردار سپاه نیز چیز دیگری است. آن روز که در شراف اذان گفتی تا به امروز به دیگرگونه نگاهت می‌کند. نمی‌شود، والّا به دست و پایت می‌افتاد که یک بار دیگر اذان بگو. درست است که فرمانده دشمن است، امّا سوسوی ایمانی در او پیداست. وقتی پدر خشماگین و صریح پاسخش گفت و تسلیم را ننگ و ذلّت معرّفی کرد، حُرّ تهدیدش کرد و پدر گفت: مادرت به عزایت بنشیند؛ به مرگ تهدیدم می‌کنی؟ حُرّ می‌توانست پاسخی از این جنس داشته باشد، امّا گفت: اگر مادرت فاطمه نبود، پاسخت را می‌دادم.

پس این حُرّ بی‌چیزی نیست. تو نگاهش نکن تا تلاقی نگاه‌ها او را از دیدار تو محروم نکند. بگذار ببیند. شاید این سوسوی پنهان در درون، شعله‌زار شود. از هیچ کس ناامید مباش اکبر. شاید کربلا کلید قفل بسته‌ی جان حُرّ باشد؛ شاید.

خوب‌تر نگاه کن اکبر، نزدیک‌تر شو. حالت پدر دگرگون شده است. اتّفاقی افتاده است؟ با نگاهی عجیب زمین را می‌کاود، فضا را می‌بوید، در خویش زمزمه می‌کند، به آسمان می‌نگرد. چه شده است اکبر؟

– این‌جا کجاست؟

– شاطئ‌الفرات، کرانه‌ی فرات.

– نامی دیگر هم دارد؟

– عمورایش هم می‌گویند. نواویس نام دیگر آن است و طف نام دیگر.

– باید نام دیگری نیز داشته باشد.

– عقر هم می‌گویند.

– نه، بپرسید؛ نام دیگری دارد!

و ناگهان بر زبانی جوشید کربلا!

چه شد پدر را اکبر؟ چرا بر خاک افتاد. پی در پی می‌گوید: اللّهم انّی اعوذ بک من الکرب و البلاء.

مگر در این خاک چیست که این‌همه پدر را بی‌تاب کرده است؟ می‌بوید. می‌بوسد. می‌گرید. خیره و ژرف می‌نگرد و دیگربار می‌بوید و می‌گرید و بر چهره می‌کشد.

پدر سر از خاک برداشته است. پرسشی دارد و در جست‌وجوی کسی است که پاسخی بدهد.

– آیا این‌جا کربلاست؟

– آری، ای فرزند رسول خدا.

– این‌جا سرزمین اندوه و آزمون است. این‌جا خوابگاه شتران ما، فرو انداختن بارهای ما، قتلگاه مردان ما و ریزشگاه خون پیران و جوانان و کودکان ماست.

پدر را دریاب. آه بلندِ او آسمان را شعله‌ور خواهد کرد. هفت‌پشت زمین را خواهد لرزاند. کمر کوه‌ها را خواهد شکست. مگذار آه بکشد.

– پدر جان، ما را تاب آه تو نیست. هرچه فرمایی همان خواهیم کرد. جان چیزی نیست که تقدیم تو کنیم.

صدای تو معجزه می‌کند اکبر. پدر آرام می‌شود. آهسته می‌گوید:

– بایستید و پیش‌تر نروید. به خدا سوگند، همین‌جا خوابگاه شتران ماست. به خدا سوگند، همین‌جا خون‌های ما ریخته می‌شود. به خدا سوگند، همین‌جا حرمت حرم شکسته می‌شود. به خدا سوگند، همین‌جا قتلگاه مردان ماست. به خدا سوگند، همین‌جا گلوی نازک کودکان ما بریده می‌شود. همین‌جا زیارتگاه دل‌ها خواهد شد. جدّم رسول خدا(صلّی الله علیه و آله) به همین خاک وعده‌ام داده بود و در وعده‌ی او خلاف نیست.

پدر پیاده می‌شود. این هفتمین اسبی است که پدر در لحظه‌ی ورود به کربلا سوار شده است. بر هر اسبی سوار می‌شد، گام برمی‌داشت و این آخرین اسب چند گامی پیش رفت و به این‌جا رسید. هفت اسب در چند گام! همین حجّت بود که پدر دریافت به کربلا رسیده است.

اکبر، پیاده باش. پدر پیاده شده است؛ اصحاب نیز؛ حتّی خواهر کوچکت رقیّه. سپاه حُرّ نیز در دیگر سو پیاده شده‌اند.

بویی غریب در مشامت می‌پیچد؛ بوی نجیب سیب، بوی عطری مرموز. این خاک با تو گفت‌وگو دارد. سربلند کن. طواف فرشتگان را می‌بینی؟ آن روشنی‌ها که از دور می‌آیند، کیستند؟ نمی‌شناسی؟ پیامبر است؛ چه‌قدر به او شباهت داری. فاطمه است و علی و عمویت حسن. آن دو نیز که چند گام دورتر می‌آیند، حمزه و جعفرند. شهیدان فداکار پیامبر از بهشت آمده‌اند به استقبال این کاروان.

تاب نمی‌آوری تماشا را. این بانوی دست بر کمر گرفته، که افتان و خیزان می‌آید، فاطمه است. گریه نکن اکبر. تو نبودی که روزهای غروب زهرا را. پدرت حسین، می‌داند غربت علی را و بیت‌الاحزان فاطمه را. تو از تشییع غریبانه‌ی بقیع چه می‌دانی؟ به پدر نگو چه دیده‌ای، مبادا عمّه زینب بشنود. سوگ‌های بزرگ در راه است. صبور باش اکبر. آن‌چه دیدی جز با عمویت عبّاس، مگو.

این کیست که به هیئت شیطان می‌آید؟ شمشیر باید کشید اکبر! مراقب باش. از هر کرانه‌ی این دشت مرگ می‌خیزد. لای هر بوته فتنه‌ای است و پشت هر سنگ آفتی. چه غباری برخاسته است! سوار نزدیک می‌شود. حُرّ به ابن زیاد نامه نوشته و حضور حسین را در کربلا خبر داده است و اینک پیک عبیدالله زیاد است که می‌آید.

– کدام شما حسین است؟

– منم؛ چه می‌گویی؟

– نامه‌ی امیر عبیدالله بن زیاد را آورده‌ام.

پدر نامه را می‌گیرد. چه گستاخانه نوشته است ابن زیاد: ای حسین، از فرود تو در کربلا خبر یافتم. امیرالمؤمنین یزید، به من نامه نگاشته و مرا واداشته که سر بر بالش ناز نگذارم و شکم را شبی سیر ندارم، مگر این‌که تو را وادارم که یا مرگ را بپذیری یا حکم یزید را گردن گذاری؛ والسّلام.

پدر چه خشمگینانه نامه را دور می‌افکند و با صدایی که هزار آذرخش در آن نشسته است، می‌گوید: رستگار نخواهند شد آنان که رضا و خشنودی خلق را به خشم و غضب الهی خریدند.

سوار پریشان و گستاخ می‌گوید: پاسخ نامه چه می‌شود؟ و پدر پاسخ می‌دهد: جواب او عذاب است.

ابن زیاد حقیرتر از آن است که پدر نامه‌اش را پاسخ گوید. دریغ است خطّ خدا با چشم‌های شقاوت و شرارت شیطان آشنا شود.

– علی عزیز، به خیمه بیا. سخنی دارم.

خیمه‌ها را افراشته‌اند. پدر سمت خیمه می‌رود. این سو عمویت عبّاس است و آن سو قاسم. این دو، دو سایه‌ی همسایه‌ی پدرند. به خیمه می‌رسی. این بار تو باید نامه را بنویسی. این را اشاره‌ی پدر می‌گوید. می‌نشینی و می‌نویسی؛ نامه‌ای از کربلا به محمّد بن علی، به عمویت در مدینه:

بسم الله الرّحمن الرّحیم. من الحسین بن علیٍّ الی محمّد بن علیٍّ و مَن قبلهُ من بنی‌هاشم. امّا بعد فَکَأنَّ الدّنیا لم تَکُن و کَأَنَّ الاخرهَ لَم تُزَل، والسَّلامُ.۱۲

قلم می‌لرزد. اشک تو همپای قلم جاری است. در خود می‌گدازی و می‌سوزی. گریه نکن اکبر، پدر را تابِ لرزش اشک‌های تو نیست.

این نامه آیا به مدینه خواهد رسید؟ کدام پیک از کربلا تاب بیرون رفتن دارد؟

شبی که در کربلا گذشت، آرام‌ترین شب این سفر بیست و چهار روزه است. امروز جمعه سوم محرّم است؛ دوّمین روز ورود به کربلا. هنوز آفتاب به میانه‌ی آسمان نرسیده است که چهار هزار سوار می‌رسند؛ عمرسعد آمده است با رؤیای ری. چه ساده‌لوحانه به وعده‌ی پسر مرجانه دل خوش کرده است.

عمرسعد نخستین دلباخته‌ی دنیا نیست. این عروس هزارداماد بسیار فریفتگان دارد و قربانیان. آزمندی مذبح اندیشه است. قتلگاه عواطف، و عمرسعد لبریز آزمندی و آرزومندی.

اینک آن سو پنج هزار سوار مسلّح‌اند، حُرّ و عمرسعد، و این سو اندک یارانی که ایمان راست‌قامت‌تر از آن‌ها نمی‌شناسد. در دو سو زشتی و زیبایی به تمام ایستاده‌اند. از تپّه بالا برو تا خوب‌تر ببینی اکبر. اینان که نقاب بر چهره زده‌اند، همان‌هایند که نامه نگاشته‌اند. این خورجین‌های انباشته از نامه که عقبه بن سمعان همراه دارد، از همین بدعهدان پیمان‌شکن است. شرمشان باد که می‌خوانند و سست‌تر از رشته‌های تار عنکبوت به بهانه و توجیه می‌گسلند.

در این زمین که شمشیرزار و جنگل انبوه نیزه و دشنه است، همه چشم باش اکبر. این کیست که می‌آید؟ کوفیان را یارانِ آمده از کوفه خوب‌تر می‌شناسند.

پدر نیز از خیمه بیرون آمده است. در سُم‌کوب این سوار کم‌کم همه از خیمه بیرون می‌آیند.

– ابوثمامه، این مرد را می‌شناسی؟

– خوب می‌شناسم. کثیر بن عبدالله شعبی است. بر زمین خدا بی‌پرواتر، شوخ‌چشم‌تر و سنگدل‌تر از او نمی‌شناسم. مراقب باید بود.

– علی جان، مراقب باش!

تو در کناری دست بر قبضه‌ی شمشیر می‌ایستی. ابوثمامه نزدیک می‌شود و می‌پرسد: چه می‌خواهی؟

می‌گوید: رسول عمرسعدم. پیام می‌گزارم و بازمی‌گردم. با حسین(علیه السّلام) سخنی دارم.

– شمشیر بر زمین بگذار، آن‌گاه با مولایم حسین سخن بگو.

– نه، به خدا سوگند، چنین نخواهم کرد. من قاصدی بیش نیستم. اگر با همین شیوه می‌پذیرید، پیام بگذارم؛ وگرنه بازمی‌گردم.

– پس بگذار قبضه‌ی شمشیرت را در دست بگیرم. آن‌گاه به مولایم پیام بگذار.

– نه، هرگز نمی‌گذارم به شمشیرم دست بزنی.

– پیامت را به من بگو. من با اباعبدالله باز خواهم گفت. امّا بدان‌که هرگز اجازه نخواهم داد به امام نزدیک شوی. تو را می‌شناسم. بی‌باک و سفّاک و هتّاکی. هیهات که بگذارم با امام هم‌سخن شوی.

کثیر بن عبدالله بازمی‌گردد؛ پرخاشگر و خشمگین و ناسزاگو. می‌آیی دستان ابوثمامه را می‌فشاری. سپاس می‌گویی. به تواضع و عشق ترنّم می‌کند: یاعلی، سر بدهم نمی‌گذارم آفتی بر جان مولا بنشیند. من قربانی حسینم؛ شیفته‌ی راه مولا.

خوب یارانی دارد پدر. زمین عاشقانی چنین در آغوش نگرفته است. به پاس این یاران خدا را سپاس بگو: فسبّح بحمد ربّک…

به خیمه‌ها سری بزن اکبر. خیمه‌ها در این سه روز تو را کم‌تر دیده‌اند. این سه روز التهاب، سه روز تماشای اسب و غبار و نیزه و شمشیر جان کودکان را نگران کرده است. خواهرت سکینه به یک جرعه دیدار آرام می‌شود. رقیّه به شکرخند تو غصّه‌های کودکانه‌اش را فراموش می‌کند. حتّی عمّه زینب در مرور قد و بالای تو تسلّا می‌یابد. دیدی که در شیون زنان هنگام ورود به کربلا حضور تو و عمویت عبّاس در خیمه‌ها چه کرد؟ خیمه‌ها را دریاب.

این کودکان کنجکاو که از روزن خیمه‌ها میدان را می‌نگرند، دل‌های بی‌قراری دارند. برق شمشیرها، شیهه‌ی اسبان، قاه‌قاه سواران، چکاچک تیغ‌ها و گستاخان بی‌پروایی که گاه در حوالی خیمه‌ها می‌تازند و عربده می‌کشند، دلهره در سینه‌ها می‌ریزد.

به خیمه برگرد. سخنی بگو. قرآنی بخوان. هنگام اذان است. در حاشیه‌ی خیمه‌ها اذان بگو تا طراوت صدای تو فضای خزان‌زده‌ی کربلا را بشکند. غروب است. خورشید غمگین‌تر از هر روز آن سوی غبار، سنگین و بی‌رمق سر می‌گذارد. اذان را آماده باش تا غبار از دل‌ها بگیری؛ تا هزار خورشید در دل‌ها بتابانی. موج صدای تو غم را می‌تاراند. اذان بگو اکبر.

الله اکبر. الله اکبر.

*****

لشکر لشکر به کربلا می‌آیند. تا هرجا که چشم را پرواز می‌دهی، کرکسان و گرگان‌اند؛ آزمندان و آرزومندانی که سر به زر سپرده‌اند. اندرون از حرام آکنده‌اند و به فرمان شیطان خیانت و جنایت را گردن سپرده‌اند. همه‌ی راه‌ها را به فرات بسته‌اند. حرم تشنه است اکبر. شیرخواره‌ی معصوم می‌گرید. دخترکان واعطشاه می‌گویند و هُرم آفتاب عطش می‌نوشاند و چشمه چشمه عرق می‌جوشاند.

پدر کلنگ برداشته، پشت خیمه رفته است. می‌شمرد دو گام، ده گام، نوزده گام و سپس رو به قبله کلنگ فرود می‌آورد. چشمه‌ای زلال می‌جوشد. مشک‌ها را پُر می‌کنند و ناگهان چشمه ناپدید می‌شود؛ آن‌سان که گویی هرگز نبوده است.

تو نیز می‌نوشی. به خیمه‌ها آرامش و قرار بازمی‌گردد. شب رسیده است. امشب نخواب اکبر. حرامیان هرزه‌گرد حریم خیمه‌ها را رها نمی‌کنند؛ می‌آیند و کنجکاوانه چشمه را می‌جویند. نامه به عبیدالله نوشته‌اند که حسین به چاه و چشمه رسیده است. امشب خطر در همسایگی خیمه‌هاست. با عمویت عبّاس قرار بگذار که شب را پاسدار خیمه‌ها باشید تا فردا به دل‌های حرم‌نشینان بازگردد. صدای پای عمو همان قدر آرامش می‌بخشد که صدای اذان تو.

شب هفتم محرّم است. قدم می‌زنی و مهتاب شبانگاه را چشم می‌سپاری. هنوز پاسی از شب نگذشته است که پدر از خیمه بیرون می‌آید. تو را می‌بیند و عمو را. لبخند می‌زند حضور آرام و التیام‌آفرینتان را. سر رفتن به خیمه دارد که سواری شرور و شیطان‌زده نزدیک می‌شود، مردی از قبیله‌ی بجیله، نامش عبدالله بن حصین ازدی، فریاد می‌زند: ای حسین! آبی که در صافی و درخشندگی همانند آسمان است و در تلألؤ همچون سینه‌ی سپید ماهیان، سوگند به خدا نمی‌گذاریم قطره‌ای از آن بنوشید تا از تشنگی بمیرید.

روح امام را آتش زد این شوربخت شوخ‌چشم. شنیدی پدر سر به نفرین برداشت و گفت: خدایا از تشنگی‌اش بمیران و مغفرت خویش را به او نچشان.

امشب را گوش باش. صدایی در تمام شب خواهی شنید که می‌گوید تشنه‌ام، آبش می‌دهند، باز فریاد می‌زند تشنه‌ام، می‌نوشد و قی می‌کند و با شکمی آماسیده از نوشیدن، باز فریاد می‌زند سوختم از تشنگی. او با همین عذاب خواهد مُرد. خدا آه پدر را تاب نمی‌آورد. نفرینِ پدر آسمان را می‌لرزاند.

امشب قدم بزن اکبر. شب عزیز و بزرگی است. از کنار خیمه‌ی عمّه فاصله مگیر؛ نجوای شبانگاهش را گوش بسپار. از کنار خیمه‌ی پدر بگذر. زمزمه‌ی قرآنش را زمین و آسمان گوش می‌سپرند. حتّی از کنار خیمه‌ی کودکان بگذر؛ زمزمه‌های سکینه و رقیّه و حمیده شنیدنی است.

*****

– فدایت شوم برادرم عبّاس، خیمه‌ها تشنه‌اند. عزیزم علی تو نیز همراه عمو به شریعه برو. کودکان این شب دم‌کرده آب می‌خواهند و خواب به چشمانشان راه نمی‌یابد. با سی نفر سواره و بیست نفر پیاده بیست مشک خشک را به طراوت فرات برسانید.

– عمو جان ابوالحسن، همراهان را انتخاب کن.

این بار سوم است که عمو ابوالحسن صدایت می‌زند. تو امشب ساقی خیمه‌هایی. پدر تو را به سقایت خوانده است. دل به فرات بسپار. دو مشک آویخته بر عطش خیمه را همراه ببر.

به فرات رسیده‌ای. پانصد سوار در کرانه‌ی رود ساخته و پرداخته و شمشیرآخته نگاهبان آبند. باید این حصار را بشکنی. باید این شب را به ضیافت روشنای شمشیرت ببری. هر قلب سیاهی که نگذارد مشک حرم حسین سرشار شود، به برق شمشیر روشنش کن.

هنوز دشمن نفهمیده است. سکوت غفلتشان را صدای گام‌هایتان نشکسته است. به شریعه برو اکبر. صدای آب را می‌شنوی؟ چه موسیقی دلنوازی؛ امّا صدای آب آب خیمه‌ها نیز می‌آید و تو آب را فراموش می‌کنی.

– ایست؛ کیست که سمت شریعه می‌رود؟

صدای عمرو بن حجّاج است که برخاسته است؛ فرمانده سپاه حافظ فرات.

– من هستم، پسرعمویت هلال بن نافع.

– بنوش، گوارایت باد!

– چگونه بنوشم که حسین بن علی و فرزندان و یارانش تشنه‌اند؟

– راست می‌گویی؛ امّا مأموریم که رخصت بردن آب ندهیم.

هلال فریاد می‌زند که وارد شریعه شوید. تیغ‌ها از نیام برمی‌آید. چکاچک شمشیرها آغاز می‌شود. نخستین نبردی است که روی داده است. شمشیر تو مثل آذرخش چشم هراس‌زده‌ی دشمن را می‌نوازد. می‌گریزند. به شریعه رسیده‌ای. خنکای آب را حس می‌کنی. هیچ‌گاه صدای آب این‌همه شیرین و دلنشین نبوده است. مشک‌ها با ولعی غریب آب می‌نوشند. پر می‌شوند. سر بیرون آمدن از شریعه داری. صدایی می‌شنوی.

– تو نمی‌خواهی آب بنوشی؟

صدا از همین نزدیکی است؛ از درون. درنگ می‌کنی و قاطع و صریح پاسخ می‌دهی:

– نه… هرگز… مگر حرم سیراب است که تو آب بنوشی. آب بی‌حرم حرام است.

به خیمه می‌رسی. زندگی در مشک‌ها جریان دارد. کودکان آب می‌نوشند. تماشای چشم‌هایی که از اشک ایستاده‌اند، قلبت را از لذّتی مرموز لبریز می‌کنند. رُباب آب نوشیده است. برادر کوچک شیرخوارت به تبسّمی نرم در آغوش مادر شیر می‌نوشد. کم‌کم خواب به چشم‌ها راه می‌یابد. از خیمه بیرون می‌زنی. پدر ایستاده است. حسّی ناشناخته‌ات پیش می‌برد. دستی به محبّت بر شانه‌ات می‌نشاند. سپاست می‌گوید. عمویت عبّاس آرام می‌گوید: اگر ابوالحسن نبود، آب‌ها به خیمه نمی‌رسید. این تواضع عمو، شرم در رگ‌هایت می‌دواند. پدر پیشانی‌ات را می‌بوسد. بوی منتشر بهشت در کوچه‌های جانت می‌پیچد. قدم می‌زنی. صدایی در شب همه‌ی وجودت را گوش می‌کند. می‌ایستی. صدای محزون عمّه است که می‌خواند:

یا عمادَ من لاعمادَ لَه.

با او هم‌صدا شو اکبر! زمین و آسمان با او هم‌صدا شده‌اند. سوز نهفته در صدایش، اشک‌های لرزان بر گونه‌هایش، رکوع و سجودش ملکوت را به تحیّر آکنده است. وقتی هستی همنوای زینب است، تو نیز بخوان یا عمادَ من لاعمادَ لَه…

*****

شب هشتم است. یک هفته از ورود به این سرزمین گذشته است. همه‌سو دشمن است و تو باید بصیر و بیدار، پاس بداری حریم حرم را.

– برادرم عبّاس، عزیزم علی، بروید و به عمرسعد بگویی با او گفت‌وگویی دارم.

پدر با همان رأفت و صمیمیّت همیشگی می‌خواندت. می‌خواهد با عمرسعد چه بگوید؟ عمرسعد کیست که هم‌صحبت امام شود؟

عمرسعد با بیست همراه سوار آمده است؛ پدر نیز با یارانی برابر می‌آید. این گفت‌وگو را نباید دیگران بشنوند. به اشارت امام همه دور می‌شوند. تو می‌مانی و عمو و آن‌ سو عمرسعد و پسرش حفص و غلامش.

– وای بر تو پسر سعد، آیا پروای قیامت و دیدار ناگزیر رستاخیزت نیست؟ آیا با من می‌جنگی و می‌دانی که من فرزند رسولم و پرورده‌ی آغوش بتول؟ این گروه را رها کن. خود را از ظلمت یزیدی و زیادی برهان و با ما قُرب الهی را ادراک کن.

عمرسعد لحظه‌ای درنگ می‌کند. در او آشوبی است. امّا رؤیای قدرت و شهرت و ثروت موج برخاسته را به‌زودی در او خاموش می‌کند. سر برمی‌دارد. شرم در نگاهش افول می‌کند. بهانه و عذر آغاز می‌شود.

– همه‌ی هراسم آن است که خانه‌ام را ویران کنند.

– من خوب‌تر و زیباتر برایت بنا خواهم کرد.

– مزرعه و باغم را از من بگیرند.

– من بهتر و برتر از آن را با اموال و دارایی که در حجاز دارم، به تو می‌بخشم.

– می‌ترسم عیال و فرزندانم را از من بگیرند.

این آخرین تیر بهانه است که از کمان اسارت و دل‌بستگی بیرون می‌جهد. امام رو برمی‌گرداند. با اندوهی در صدا می‌گوید: تو را چه کار؟ خدایت به‌زودی در بستر بکشد و در هنگامه‌ی قیامت هرگز نیامرزد. به خدا سوگند، امید دارم که از گندم عراق جز اندکی نخوری!

عمرسعد به استهزا شوخ‌چشم و گستاخ می‌گوید: اگر گندم کوفه نیابم، به جو اکتفا می‌کنم!

گفت‌وگو پایان می‌یابد. درمی‌یابی که جنگ نزدیک است. راه‌های امید بسته است. آخرین روزنه‌ها را رؤیای دروغین ری می‌بندد. دنیا این فریبستان خوش‌رنگ‌ونگار چه می‌کند. یادت هست از پدر شنیده بودی که مولای بلیغ بر منبر می‌خواند:

ایّها المغرور فی دار الغَرور

اِعتَبر مِن حالِ اصحاب القبور

عمرسعد مرگ را فراموش کرده است که چنین مغرورانه سخن می‌گوید. وقتی قدرت و ثروت و شهرت وسعت دل را پر می‌کنند، چشم‌ها فرصت تماشای حقیقت نمی‌یابند. فرزند سعد آخرین رشته را گسست. نبرد نزدیک است. امشب شمشیرت را صیقل بده. درخشش شمشیر تو باید چشم شب‌پره‌ها را خیره کند. شمشیر را برای شنا در خون خفّاشان آماده کن.

*****

امروز چه آرام است کربلا. اسب‌ها کم‌تر شیهه می‌کشند. نیزه‌ها فرو خفته است. سواران شمشیر نمی‌چرخانند. نیزه‌ها در چشم آسمان فرو نمی‌روند.

تاسوعاست. فضا آرام است؛ امّا حسّی مرموز، بوی گنگ حادثه‌ای بزرگ شامّه‌ات را به خود مشغول کرده است. نقاب‌های شرمی که روزهای نخستین بر چهره‌ها بود، پس رفته است. باطل در عریان‌ترین هیئت صف آراسته است. خندقِ پشت خیمه‌ها به فرمان امام از خار و خاشاک آکنده است. پدر از صبح گفته بود همه آماده باشند. شمشیرها، سپرها، خودها، زره‌ها و کمان‌ها و نیزه‌ها همه آماده‌اند. نیمی از یاران اسب ندارند. نیمی از پیران صافی ضمیر صحابه‌ی پیامبر و یاوران علی (علیه السّلام) و امام مجتبایند. در نگاه هیچ یک تشویش و تردید و تذبذب نیست؛ همه عاشق و پاکباز و فداکار.

روز از نیمه گذشته است؛ بیست و نه هزار سوار و پیاده تا کرانه‌ی فرات یله شده‌اند. گرچه آرام، منتظر جنایت و تجاوزند. آفتاب می‌سوزاند و تاب می‌ستاند و عطش می‌بخشد. خیمه‌ها بوی حادثه را حس کرده‌اند.

به خیمه برگرد اکبر. هر بار که از خیمه بیرون می‌آیی، در این تراکم شمشیر و خطر قلب سکینه فرو می‌ریزد؛ دلواپسی در چشم‌های معصوم چهارساله موج می‌زند؛ عمّه زینب، نگران سرک می‌کشد؛ پدر نیز امتداد گام‌هایت را پی می‌گیرد تا مباد غبار غمی بر چهره‌ات بنشیند. برگرد. تسلّای خاطر خیمه‌نشینان باش. دمی کنار گهواره‌ی اصغر بنشین. رُباب را نای لای لای نیست. تو نرم و آرام زمزمه کن تا خواب چشم‌های تشنه‌ی اصغر را دریابد.

چه شده است اکبر؟ از خیمه بیرون بزن. شیهه و سُمّ اسب‌ها در حوالی خیمه‌هاست. عمّه به‌شتاب بیرون زده است. پدر نشسته بر سنگی در آستانه‌ی خیمه سر بر شمشیر نهاده و چشم بسته است.

– برادر حسین، این هیاهو و خروش را می‌شنوی؟ دشمن است که نزدیک می‌شود.

پدر سر برمی‌دارد؛ چهره افروخته و اندوهناک. عمّه کنارش می‌نشیند. آهسته می‌پرسد: برادر، چه شده است؟

– خواهرم، هم‌اکنون جدّم محمّد (صلّی الله علیه و آله)، پدرم علی (علیه السّلام)، مادرم فاطمه (علیها السّلام) و برادرم حسن (علیه السّلام) را در خواب دیدم که فرمودند: ای حسین، به‌زودی نزد ما می‌آیی. هنگام دیدار نزدیک است.

عمّه چنگ بر سر و صورت می‌اندازد. پدر دست‌هایش را می‌گیرد.

– خواهرم، آرام بگیر. شتاب مکن. ما را دشمن‌شاد نکن.

عمّه آرام می‌گیرد. سپاه عمرسعد نزدیک شده است. اسب‌ها گردن به گردن، مردان غرق در سلاح منتظر فرمانند. شمر به کربلا آمده است. عمرسعد رقیب را در کنار خویش یافته، سختگیر و خشن شده است. سوسوی ترحّمی که تا دیشب از پشت ابرهای کدر قلبش سر برمی‌آورد، افول کرده است.

شمر به‌شتاب قدم پیش می‌گذارد. دو رنگ و زشت و شرور با صدایی خشونت‌ریز فریاد می‌زند: کجایند خواهرزادگانم! امان‌نامه آورده‌ام!

چه بی‌شرم است این پلشت زشت‌اندیش فریبکار!

دیگربار صدا می‌زند: کجایند عبّاس و عبدالله وعثمان و جعفر، خواهرزادگانم.

رؤیای خام شمر آن است که به رسم سپاه امام مجتبی (علیه السّلام) فرماندهان را بفریبد. اگر عبّاس نباشد، ستون کربلای پدر فرو می‌ریزد؛ تکیه‌گاه مطمئن سرزمین طف گم می‌شود.

عمو رو برمی‌گرداند. پدر می‌گوید: هرچند پست و شقاوت‌پیشه است، پاسخش دهید. رسم ادب نیست که فرمان برادر را گردن نگذارد. عمو از خیمه بیرون می‌آید. می‌ایستد فریاد می‌زند: چه می‌گویی و چه می‌خواهی؟

– آمده‌ام از خطر و زخم و محاصره نجاتتان دهم. شما در امان هستید!

– نفرین و لعنت خدا بر تو و امان‌نامه‌ات. آیا به ما امان می‌دهی و فرزند رسول خدا در امان نباشد؟ دست‌هایت بریده باد! می‌خواهی برادر و آقایمان حسین بن علی (علیه السّلام) را رها کنیم و حکومت تبهکاران و بیدادگران را گردن نهیم؟

پدر آغوش می‌گشاید. برادر را می‌بوسد. سپاسش می‌گوید. قامت رشید و زیبایش را مرور می‌کند. شمر شکسته و مأیوس بازمی‌گردد. نزدیک بیا اکبر. این غیرت رشید بوسیدنی است. دست عمو را ببوس. زمین وفادارتر از او را آغوش نگشوده است. صلابت او کوه را متواضع می‌کند. وقار او رونق بازار سرو می‌شکند. هرگز نگران نباش تا کربلا عبّاس دارد، هیچ کم ندارد.

شمر رقیب عمرسعد است. او که آمده است، فرزند سعد سختگیر و خشن شده است. رقابت شرارت و شقاوت را شتاب می‌بخشد. دیگربار سپاه نزدیک می‌شود. شیهه هست و هلهله، چکاچک شمشیر و ضرباهنگ سمّ اسبان و ولوله‌ی سپاه. کودکان در خیمه‌ها نگران و دلواپس‌اند. لحظه به لحظه دشمن نزدیک‌تر می‌شود. چند هزار سوار خیمه‌ها را محاصره کرده‌اند. شمر و عمرسعد شانه به شانه‌ی هم می‌آیند. پدر عمو را صدا می‌زند.

– بله، آقا و مولایم، گوش به فرمانم.

– فدایت شوم عبّاس، بر اسب سوار شو، برو و به آنان بگو: چه کار دارید؟ چه می‌خواهید؟ بپرس برای چه آمده‌اند.

نگاه به عمو می‌کنی. چهره از شرم گل انداخته است. امام جان فدای عبّاس می‌کند. چشم‌هایت میان پدر و عمو هروله می‌کند. این همه عشق، این همه اخوّت و صمیمیّت هیچ‌جا ندیده‌ای. از هیچ زبان نشنیده‌ای. عمو چنان سبک بر اسب می‌نشیند که چالاکیش را می‌ستایی. زانوانش تا گوش اسب رسیده است. با خویش می‌گویی: فتبارک الله احسن الخالقین. زهیر و حبیب و هجده تن از یاران با او همراه می‌شوند. چه قدر دوست داری عمو را همراه باشی. به اشارتی مجتاجی. هنوز لب نگشوده‌ای که عمو به تبسّمی می‌گوید:

– عزیزم ابوالحسن، ما را همراه باش.

در شگفت می‌شوی. گویی جریانی را که از آوندهای ذهن و ضمیرت گذشته، خوانده است. لبخند او با لبخندت گره می‌خورد. به میدان می‌رسی.

عمو گفت‌وگو می‌کند. دلیل آمدن را می‌پرسد و پاسخ این است که از امیر، ابن‌زیاد، فرمان رسیده است یا بر حکم او گردن نهید یا جنگ را آماده باشید.

– شتاب نکنید تا من نزد مولایم برگردم و پیام بگزارم.

می‌ایستی، همراهان نیز. و عمو به‌تنهایی سبک و چالاک اسب را برمی‌گرداند. دشمن منتظر است. عمو زود برمی‌گردد. همراهان به موعظه‌ی دشمن ایستاده‌اند. عمو می‌رسد و به صدای بلند و بلیغ می‌گوید: تا فردا را مهلت دهید. امشب را با پروردگارمان راز و نیاز خواهیم داشت. می‌خواهیم او را بخوانیم. آمرزش و استغفار بطلبیم که نماز، تلاوت قرآن، دعا و استغفار محبوب همیشه‌ی زندگی ماست.

چه پچ پچه‌ای افتاده است دشمن را. شمر می‌گوید: نه. عمرو بن حجّاج زبیدی می‌گوید: امانشان دهیم که اگر کفّار ترک و دیلم امان می‌طلبیدند، می‌دادیم.

قاصد عمرسعد می‌رسد. می‌گوید: تا فردا صبح امان دادیم. منادی در سپاه عمرسعد فریاد می‌زند: به حسین و سپاهش تا فردا صبح امان داده‌ایم.

بازمی‌گردی. برادرت سجّاد در تب می‌سوزد. دستان گُرگرفته‌اش را در دست‌ها می‌فشری. عمّه تیماردار اوست. برق زندگی در افق نگاهش افول کرده است؛ تکیده و پریده‌رنگ. آن سوی این تب چیست؟ بر پیشانی‌اش بوسه می‌زنی. هُرم پیشانی بر لب‌ها می‌نشیند. خبر امان شبانه خیمه‌ها را آرام کرده است. خورشید به نرمی و آهنگی دیگرگونه در افق می‌لغزد. آیا غروب فردا را خواهی دید؟ پرسشی است که به شتاب آذرخش می‌آید و می‌گذرد. شاید طلوع در مشرق بهشت فرجام فردا باشد.

پدر اصحاب را می‌خواند. می‌روی تا با پدر نماز بگزاری. پس از نماز خطبه خواهد بود. حجّاج بن مسروق اذان می‌گوید. دشت آرام است. التهاب گرما اندک اندک می‌شکند. عطش بیداد می‌کند.

مؤذن با حنجره‌ی تشنه می‌خواند: اشهَد اَنَّ محمّداً رسول الله…

شاید آخرین نماز مغرب پدر در کربلا باشد. نمازی که مشرق همه‌ی زیبایی‌ها و عظمت‌هاست. زمین و آسمان اقتدا کرده‌‌اند. اقتدا کن نماز شب عاشورا را.

الله اکبر…

*****

در تمام نماز شانه‌ی امام می‌لرزد. اشک در بی‌آبی تاسوعا دمی نوازش گونه‌ها را رها نمی‌کند. در رکوع آسمان خم می‌شود تا هم‌نماز صحابه‌ی پدر باشد. در سجده خاک گوش می‌خواباند تا ترنّم عاشقانه را بشنود.

نماز تمام شده است. پدر برخاسته است. یاران در سکوت سر فرو افکنده‌اند؛ گویی هیچ کس را زهره‌ی تماشای چشم‌های پدر نیست.

سکوت، ترک برمی‌دارد. پدر نرم‌تر از زمزمه‌ی جویبار در گوش درختان سخن آغاز می‌کند:

بسم الله الرّحمن الرّحیم…

– خدا را به نیکوترین و شایسته‌ترین سپاس‌ها می‌ستایم و در نعمت و شادی و غم سپاس می‌گویم. خدایا تو را سپاس می‌گویم که به پیامبری کرامتمان بخشیدی، قرآنمان آموختی، فهم دینمان عنایت کردی و گوش و چشم و دل شنوا و بینا و پذیرا مرحمت کردی و ما را از شاکران قرار دادی.

درنگ می‌کند. همه‌ی سرها به آرامی برمی‌خیزد. آهنگ کلام اوج می‌گیرد و شیوه‌ی گفتن نیز.

– باری، من یاران و اصحابی وفادارتر و خوب‌تر و بهتر از یارانم نمی‌شناسم و خاندانی نیکوکارتر و مهربان‌تر از خانواده‌ام نمی‌دانم. خدای بزرگ پاداش خیرشان عنایت فرماید.

آگاه باشید، گمان نمی‌کنم بیش از یک روز مهلتمان باشد. آگاه باشید که به همه‌ی شما اجازه و رخصت رفتن می‌دهم. همگان آزادید. بیعت از گردن شما برداشتم، بروید. بر شما هیچ تنگنا و بازدارنده‌ای نیست. اینک شب است و سیاهی. شب را شتر راهوار خود گیرید و از این دشت خطرخیز و مرگ‌بار بروید. در تاریکی شب پراکنده شوید. اینان مرا می‌خواهند و اگر به من دست یابند، از دیگران بازمی‌دارند. بروید و تنهایم بگذارید.

گریه کن اکبر. در خویش بشکن؛ گویی آسمان را بر سرت خراب کرده‌اند. کاش می‌مردی و نمی‌شنیدی. در خویش گریه کن. مظلومیّت و غربت پدر را ببین، تنهایی عصمت و اندوه غریبی فرزند پیامبر را. امّا نه، این‌که برخاسته است، عبّاس است؛ عموی رشید و غیرتمند و بزرگوارت. ماهتاب در مقابل آفتاب قامت افراشته است. صدایش می‌لرزد مثل پژواک رعد پیش از باران می‌گرید و می‌گوید: خدا آن روز را نیاورد که ما باشیم و تو نباشی. مرگمان باد اگر تنهایت بگذاریم. کجا برویم که بی‌تو ننگ و ذلّت و مرگ نباشد. نه، نه … جان ما فدای قدم‌هایت. سر ما سرمایه‌ی راهت و خونی که در رگ‌هایمان می‌جوشد، قربانی ناچیز یک لحظه از زندگی‌ات.

– فدایت عمو، فدای این صدای آرامش آفرینت. جان من فدای این ایستادن که قیام می‌رویاند؛ غیرت می‌جوشاند. سخن می‌گویی و در دیگران شهامت و عشق می‌رویانی و خون ایمان و اطمینان در قلب‌ها می‌دوانی. هنوز ننشسته‌ای که فرزندان عقیل برمی‌خیزند و دمی بعد مسلم بن عوسجه، زهیر بن القین و یاران یک‌یک غیورانه و عاشقانه سخن می‌گویند.

– قربان لبخندت پدر، فدای این چشم‌های متبسّم.

پدر یاران را می‌نوازد. همه را فرا می‌خواند تا برخیزند. دست برمی‌افرازد و همه را به تماشا از میان دو انگشت می‌خواند. بهشت در حوالی چشم‌ها منتظر است. می‌بینند و می‌خندند. صدای قاه‌قاه مستان عاشق کربلا را پر می‌کند. باده‌نوشان تشنه جام در جام جان را میزبان طهور محبوب می‌کنند. گاه خنده، گاه گریه، آمیزه‌ی اشک و خنده دشمن می‌بیند و دیوانه‌شان می‌خواند و دیوانگان عاشق رها و بی‌پروا می‌چرخند؛ رسیدن را پای می‌کوبند. هلهله می‌کنند و فرشتگان نیز مبهوت به سرانگشت نشانشان می‌دهند که اینان‌اند چراغ زمین؛ اینان‌اند که بهشت وصلشان را بی‌قرار و بی‌تاب است.

به خیمه‌ها برمی‌گردی. خیمه‌ها کندو می‌شود. زمزمه‌های عارفانه، تلاوت قرآن، سجود و رکوع، همهمه‌ای از جنس کندوان عسل ساخته است. شهدآفرینان در بانگ نوشانوش، شیرین‌دهن و شیرین‌حرکات شب را روشن‌تر از سپیده کرده‌اند. این شب شب نیست؛ لیله‌القدر خداست. خدا شبی خوب‌تر و زیباتر از امشب نداشته است.

بوی خوش مشک در فضا پیچیده است. امام فرمان داده است همه خود را خوشبو کنند، زیبا کنند تا پیراسته و آراسته به دیدار محبوب برسند. بُریر شادمانه مزاح می‌کند.

عبدالرحمن بن عبد ربّه انصاری می‌گوید: هیچ‌گاه چنینت ندیده بودم و بُریر خنده می‌زند که: شب وصل است، شب عاشقان بیدل؛ چگونه مزاح نگویم و شاد نباشم که میان ما و دوست شبی فاصله انداخته است و فردا در شنای شمشیر در خون، در پیچ و تاب تیر در رگ‌ها محبوب را خواهیم دید.

تا گریه از حرم برمی‌خیزد، تو باید بروی؛ پدر را همراهی کنی؛ پا به پای عمو تسلّای خاطر خیمه‌ها باشی. در خیمه‌ی پدر هر لحظه حادثه‌ای می‌گذرد. یاران می‌آیند. از چشم‌های امام جرعه‌ای می‌نوشند تا سی‌هزار شمشیر را مستانه به سُخره بگیرند. می‌آیند به امید لبخندی تا هرچه اخم و زخم را تاب آورند.

سکینه خواهرت، خود را به خیمه‌ی پدر نزدیک کرده است. می‌شنود که پدر از فردای میدان می‌گوید؛ از قتل‌عام گل‌ها و برگ‌ریز باغ پیامبر. می‌گرید. امّ‌کلثومش می‌بیند. می‌پرسد: عمّه جان، چه شده است. بازمی‌گوید شنیده‌ها را. امّ‌کلثوم فریاد می‌زند: واجَدّاه، واعلیّاه، واحسناه، واحسیناه، وا قلَّهِ ناصراه! اَینَ الخلاص من الاعداء.

پدر گریه‌کنان می‌دود. ردایش بر خاک کشیده می‌شود. خودت را به او برسان اکبر. مگر این سینه چه‌قدر تاب می‌آورد؟ کوه فرو می‌ریزد. آسمان کمر خم می‌کند. رود مقصد گم می‌کند و زمین می‌شکند. این همه درد و اندوه و بلا را کدام شانه‌ی صبور خواهد کشید؟ کنار بابا باش اکبر. این دردهای مذاب جگرگداز را با لبخندت ساده کن؛ با صدایت، با نفس‌هایت، با همدلی و همراهی‌ات. بازوی پدر باش در این لحظه‌های دشوار، در این شب عظیم. عمو نیز هست. تو و عمو لنگرگاه این دریای آشوب‌خیز و طوفان‌زده‌اید. اکبر! دمی از پدر جدا مباش.

*****

این صبح زُلال از کدام مشرق سر برآورده است؟ امروز روز چندم ایمان است؟ هفته‌ی چندم عشق، ماه کدام سال عطش؟ شناسنامه‌ی امروز را جز با انگشت خیس اشک ورق نزنید. روز وصال و وداع است؛ خنده و اشک، سوز و شور، سوگ و سور، روز قانون جاری آسمان.

– اذان بگو علی، بگذار صدای منتشرِ امروز، صدای پیامبر باشد. امروز باید صدای جوان، خون جوان و ایمان جوان در کربلا بوزد. اذان بگو تا طلیعه‌ی کربلا صدای نازنین تو باشد. خشونت این دشت را باید حریر صدای تو بپوشاند.

اذان می‌گویی؟ فرشتگان با تو دم گرفته‌اند. دشمن از خیمه بیرون زده است. همه می‌گویند: این صدای پیامبر است فرزند سعد! خواب‌زدگان به تحیّر می‌گویند: والله، این صدای پیامبر است. در لشکر فرزند سعد غوغاست. می‌گویند ما با صدای پیامبر نمی‌جنگیم. پیامبر به یاری فرزند آمده است. ما صدایش را می‌شناسیم. چهار هزار سپاهی صدای پیامبر را پیش‌تر شنیده‌اند.

آشوب کرده‌ای اکبر! همه‌ی حنجره‌ات را به یاری بگیر. تشنه‌ای؟ پدر هم تشنه است. تشنه‌تر از بابا کسی نیست. به وسعت فرات تشنه است. اذان تو جرعه جرعه در گوش پدر می‌ریزد. عطش را فراموش می‌کند. خیمه‌ها دیشب را به بیداری گذرانده‌اند. هستی هم دیشب چشم برهم نگذاشته است. منتظر صبح صدای تو بوده‌اند؛ همه، همه، همه.

أشهدُ أنَّ محمّداً رسول الله… أشهدُ أنَّ محمّداً رسول الله.

نازنین صدا! بر شهادت خودت گواهی می‌دهی؟ بر بودن پیامبرانه‌ات؛ بر پیامبر شدنت در کربلا. مگر می‌شود زمینی به این قداست پیامبر نداشته باشد. هیچ سرزمینی بی‌پیامبر نبوده است. کربلا پیامبر می‌خواهد و تو پیامبر کربلای حسینی.

حیّ علی خیرالعمل. حیّ علی خیرالعمل.

خیرالعملِ تاریخِ انسان، نماز صبح حسین است؛ نماز کربلاست؛ نمازی که به شمشیر می‌پیوندند؛ نمازی که آسمان به آن اقتدا می‌کند. خدا همه‌ی کائنات را به تماشایش خوانده است. این نماز رشید عشق است. خدا هستی را به بهانه‌ی این نماز آفرید. آفرین اکبر! خوب‌تر از این اذان نمی‌توان گفت. فرزند سعد ولوله انداخته است تا صدای تو تازیانه‌ی جان‌های خواب و خمیازه نشود.

پدر ایستاده است و همه‌ی یاران نیز. چهر‌ه‌ها در این تاریک‌روشن صبح یک منظومه‌اند؛ منظومه‌ای روشن. نمازگزاران خورشیدند و امام روح روشن و آفتابی این منظومه.

الله اکبر…

خاک تکبیر می‌گوید؛ خارهای غبارگرفته نیز. پژواک تکبیر آسمان را می‌شنوی؟ تکبیر بگو اکبر… الله اکبر!

نماز آغاز شده است. هرچه شانه است می‌لرزند؛ هرچه آسمان نیز. شانه‌ها بی‌قرارترند یا اشک‌ها در پرپر شدن بر گونه‌ها؟ میدان بی‌تاب‌تر است یا دل‌ها؟ اشک است و زمزمه؛ زمزمه و اشک و رکوع و سجود و قنوت و استغاثه و عشق.

نماز تمام شده است. پدر برمی‌خیزد. چهره‌های روشن و اشک‌گرفته را مرور می‌کند و به ترنّمی نرم و مهربانانه می‌گوید: یاران، شهادت می‌دهم که مرگ عاشقانه‌تان امضا شده است؛ شهادت می‌دهم که شهادت شما را رخصت رسیده است. تقوای خدا را پیشه کنید. شکیبا و صبور و خداترس باشید.

یاران من! مرگ جز پُل چیزی دیگر نیست که از رنج و اندوه و تنگنای دنیا به فراخنای سبز بهشتتان می‌رساند؛ به نعمت‌های زوال‌ناپذیر محبوبتان پیوند می‌دهد. کدام یک از شما چنین مرگی را خوش ندارد؟ مرگ اما برای آنان آغاز عذاب است؛ انتقال از شادی‌های گذرا به شعله‌های نامیرا و جاودانه است.

به اشارت پدر یاران برمی‌خیزند. دشت از سلسله‌جبال ایمان شکوه و رونق می‌گیرد. عمو را می‌خواند. عَلم را به دستش می‌سپارد. هنوز خورشید نیامده است که قامت مهتاب با علم سبز بشکوه طالع می‌شود. بازوی رشید عمو یک بار عَلم را می‌چرخاند. صلابت و صبوری در قلب‌ها می‌افشاند. چشم‌ها عَلم را طواف می‌کنند. پدر به تبسّمی امتداد عَلم را تا آسمان چشم می‌دواند؛ تو نیز امتداد نگاه پدر را. حبیب پرچم میسره را بر دوش می‌کشد، پیر پاک‌نفس و پارسای کربلا، زهیر پرچم میمنه را.

سواره‌ها و پیاده‌ها آماده‌‌اند. سپاه فرزند سعد نیز آماده است؛ شمر در میمنه، خولی بن یزید اصبحی در میسره و عمرسعد با غلامش در قلب لشکر.

فرمان امام است که خندق پشت خیمه‌ها شعله‌ور شود تا از آن سو کسی به خیمه‌ها حمله‌ور نشود. شمر به تمسخر پیش آمده است و بی‌آزرم و گستاخ فریاد می‌زند: ای حسین، این آتش که افروخته‌ای، جهنّم است؛ این‌همه به آتش شتاب مکن. مسلم بن عوسجه تیر در کمان نهاده است تا این حلقوم شوم را نشانه رود و پدر می‌گوید: نه، تیراندازی مکن. ما آغازگر جنگ نخواهیم بود.

امام سوار بر اسب با لباس پیامبر به میدان می‌رود و با دشمن سخن می‌گوید. دل‌ها سیاه‌تر از آن است که با شراره‌ی این سخنان گرمی و روشنی پذیرد. بُریر می‌رود و سخن می‌گوید و تیرباران پاسخ اوست.

دیگربار امام رویاروی دریای سیاه موّاج می‌ایستد. به شیوه‌ی شیوای علی(علیه السّلام) سخن می‌گوید. صدای وقیح شمر برمی‌خیزد که: خدای را با شک و تردید می‌پرستد، هرکس بداند و بفهمد چه می‌گویی! حبیب پاسخ می‌دهد که: سوگند به خدا، تو خدا را با هفتاد حرف و شک و تردید می‌پرستی

نگاه کن، پدر قرآن گشوده را بر سر نهاده است. سپاه را به قرآن می‌خواند و اینان که قرآن بر سر قرآن می‌بینند، زبان جز به شماتت و تمسخر نمی‌گشایند. اکبر! این دل‌ها سنگ‌تر از آنند که قرآنِ ناطق و صامت بشنوند و ببینند.

– به خیمه‌ها بروید، برادرم عبّاس، عزیزم علی؛ شیون و نوحه‌ی حرم برخاسته است. بگویید به جان خودم سوگند، که گریه‌های پسین بیشتر خواهد بود.

می‌روی اکبر، و این سخن پدر شعله بر جانت زده است. هنوز چند گامی برنداشته‌ای که صدای پدر را می‌شنوی که بلند و بلیغ می‌گوید: سوگند به خدا، پیشنهاد این قوم را نمی‌پذیرم تا با سیمایی گلگون و ارغوانی از خون خدای خویش را دیدار کنم.

هنوز خیمه‌ها را آرام نکرده‌ای که هیاهوی دشمن برمی‌خیزد. برمی‌گردی. صدای شوم عمرسعد است که با سپاهیانش سخن می‌گوید. چند گام پیش آمده است. تیر در کمان نهاده است و فریاد می‌زند: نزد امیر گواهی دهید که من نخستین کسی بودم که به سمت حسین تیر انداختم.

تیرباران آغاز شده است. صفیر تیرها و ابری از پیکان‌ها میدان را می‌پوشاند. پدر یاران را می‌خواند و می‌گوید: برخیزید؛ رحمت خدا بر شما باد. این تیرها رسولان و پیام‌آوران این گروهند به جنگ و مبارزه. هیچ کس نیست که زخم چوبه‌ی تیر نچشیده باشد. پدر را نگاه کن. چند چشمه خون بر تنش فوران می‌زند. تو نیز زخم‌دیده‌ای اکبر، پروایت مباد که عشق همسایه‌ی زخم است و ایمان هم‌خانه‌ی درد.

دشت گلگون و خون‌رنگ است. نیمی از یاران افتاده‌اند. فریاد امام برخاسته است: آیا کسی هست که برای خدا یاریمان کند؟ آیا کسی هست تا دشمنان را از حرم خدا دور کند؟

حُرّ است که می‌آید، کفش بر گردن، سر به زیر و شرمسار؛ و امام است که آغوش گشوده است.

خوش آمد بگو اکبر. این معجزه‌ی نگاه حسین است و صدای تو. حُرّ هزار نفر است. حضور او چه‌قدر پدر را به شعف آورده است؛ یاران را نیز. خوش آمد بگو سردار دیروز کفر و سرباز امروز ایمان را.

– خوش آمدی حُرّ.

– به قربانی صدای تو آمده‌ام؛ به لبّیک‌گویی مظلومیّت حسین. کاش هزار جان می‌آوردم تا در پای تو و پدر هدیه کنم. کاش …

*****

یاران رفته‌اند و ستاره‌ها تک‌تک در جنگل نیزه‌ها و شمشیر و تیر غروب می‌کنند. کنار پدر را ببین. چند تن ایستاده‌اند؟ جز بنی‌هاشم و سواران و پیاده‌هایی چند چه کسی مانده است؟ آفتاب داغ و تاب‌سوز است. عطش است و زخم و خون. بُریر رفته است. حُرّ بر خاک افتاده است. عبدالله بن عمیر و همسر جوانش آن‌سوتر در کنار هم بهشت را حجله‌گاه خود کرده‌اند. مسلم بن عوسجه جان باخته و اینک خورشید نیم‌روز، چشم درشت آسمان، می‌گوید: این نبرد را تا پایان چیزی نمانده است.

ابوثمامه صیداوی است که چشم به آسمان می‌دوزد و به‌شتاب خود را به امام می‌رساند.

– قربانت یا اباعبدالله، دشمنان هر لحظه نزدیک می‌شوند. به خدا سوگند، تا جان دارم، نمی‌گذارم کشته شوی تا پیش پای تو جان تقدیم کنم؛ امّا دوست دارم خدایم را درحالی دیدار کنم که نماز ظهر با تو گزارده باشم.

– نماز را یادآور شدی، خداوند از نمازگزاران ذاکرت قرار دهد. آری اوّل وقت است. از آنان بخواه دمی درنگ کنند تا نماز بگزاریم.

حبیب سرشناس و آشنای کوفه است. همه او را می‌شناسند. امانی می‌طلبد و حصین بن نمیر فریاد می‌زند: نماز شما پذیرفته نیست. حبیب پاسخش می‌گوید که ای غدّار مکّار، نماز شما پذیرفته است.

جنگ می‌شود و حبیب آخرین شهید پیش از نماز می‌شود.

اذان می‌گویی و از «آن» می‌گویی و اندک یاران به نماز می‌ایستند. سعید بن عبدالله و زهیر بن قین پیش روی امام سپر تیرهایی خواهند شد که در نماز امام را هدف می‌گیرند.

نماز تمام می‌شود و نبرد بنی‌هاشم آغاز. کدام عزیز نخستین مجاهد بنی‌هاشم در میدان خواهد بود؟ جوانان بنی‌هاشم هم را در آغوش می‌فشرند. اشک است و وداع، هلهله‌ی دشمن، شیون خیمه‌ها و خورشید که محزون و غبارگرفته به سمت شیب افق نرم و نگران ره می‌سپارد.

حسین چه کسی را نخستین شهید بنی‌هاشم خواهد کرد؟ چه کسی؟ هیچ‌کس تو را گمان نمی‌کند؛ هیچ‌کس. تو عزیزترین و محبوب‌ترین جوان میدانی؛ قرار و تسلّای خاطر خیمه و حسین. تو باید آخرین شهید باشی؛ حتّی پس از پدر. پدر سیمای خونین پیامبرانه‌ات را تاب نمی‌آورد. نه، تو نخستین داوطلب نیستی؟

امّا شوق میدان رفتن قلبت را تا گلوگاه بالا می‌آورد. جان تو بی‌تاب سماع گلگون است. دیدار را عطشناک‌ترینی و پرواز را پرنده‌ترین؛ امّا نه، پدر نمی‌گذارد.

چشم‌ها می‌چرخد و می‌چرخد، طواف میان نگاه حسین و جوانان بنی‌هاشم، و ناگهان تلاقی دو نگاه و دستی که شانه‌ات را می‌نوازد؛ معلوم می‌شود پدر به رسم پیامبر که علی را نخستین گزیده‌ی هولناک‌ترین لحظه‌ها می‌کرد، علی خویش را برگزیده است. در آغوشت می‌گیرد. می‌بوید و می‌بوید. می‌بوسد و می‌بوسد. آرام نمی‌شود. می‌بینی؟ به‌راستی در آغوش تو خم می‌شود. لرزش زانوانش را می‌بینی. لرزش دست‌ها را و لرزش اشک پشت پلک‌های غبارگرفته را.

اهل خیمه می‌شنوند که بابا تو را برگزیده است. شیون است و شراره. دست‌های کوچک رقیّه را ببین که حلقه‌ی زانوان توست. سکینه را ببین که دامنت را چنگ زده است.

زینب عمّه‌ات آمده است. جان او در دست‌هایش خلاصه شده و حلقه‌ی کمرت شده است. دست‌های رشید عمویت عبّاس بر شانه‌ی توست؛ سنگین‌تر از همیشه. نمی‌فشرد، امّا حس فشردن را درمی‌یابی. می‌خواهد نروی، امّا چگونه بگوید، وقتی حسین تو را برگزیده است.

– عزیزم علی، قدم بزن. پیش رویم راه برو. می‌خواهم قدوبالایت را خوب‌تر ببینم. بگذار آب از صدای قدم‌هایت سیراب شود. بگذار تماشای قامت تو آرامم کند. از پیامبر شنیدم تماشا مبارک است. قدم بزن عزیزم علی، تماشا مبارک است. سرو بلندِ بابا، گام بردار. قربان آفتاب نگاهت. فدای مژگان سیاهت. عزیزم، راه برو؛ امّا چشم از من مگیر. شرم نکن عزیزم. مژگان فرو هشته‌ات را تاب نمی‌آورم.

*****

دوباره تویی و آغوش بابا. این گرمای عاطفه آتشت می‌زند اکبر. باز تویی و بوسه و گریبانت که بوی بهشت در جان شعله‌ور بابا می‌ریزد. زودتر به میدان برو. نکند بابا در آغوشت جان بسپارد. باز بچّه‌ها آمده‌اند. باز کمربند «ادیم» تو در چنگ زینب است. مادرانه می‌گرید. نوازشت می‌کند. می‌بوسد. باز دست‌های کوچک رقیّه و سکینه‌اند که حلقه شده‌اند. اصغر در آغوش رباب تماشایت می‌کند. تشنه است، تشنه؛ امّا هنوز آبی در چشم‌ برای بدرقه‌ات دارد.

– بگذارید. رهایش کنید. بگذارید علی برود. او شما را نمی‌بیند. او همه خداست؛ همه عشق، همه شوق رفتن و رسیدن. رود را از دریا گزیر نیست. بگذارید برود.

بر اسب می‌نشینی. حلقه‌ی حرم را چگونه بگسلی؟ زینب گوشواره‌هایش را به اسبت آویزان می‌کند. دستان کوچک رقیّه خلخال‌ها را تکاپویی بی‌فرجام بر پای اسبت می‌بندد. سکینه صدایت می‌زند. دستبند نقره‌ایش را آورده است تا به زین اسب گره بزند. اکبر، برو. جان‌های تشنه را بیش از این به لب نرسان. اکبر، برو.

– لگام اسب را می‌فشری. از پشت پرده‌ی اشک، بابا تماشایت می‌کند؛ به اندوه و امید گسسته می‌خواند:

خدایا! شاهد و گواه باش جوانی را به سوی این سپاه می‌فرستم که در صورت و سیرت و سخن شبیه‌ترین انسان به پیامبر است. خدایا، هرگاه بی‌تاب و دل‌تنگ پیامبر می‌شدیم او را می‌نگریستیم.

خدایا، برکات زمین و آسمان را از آنان دریغ دار. آشفتگی و پریشانی نثارشان کن و به تفرقه و خدایی دچارشان ساز. خدایا، به اسارتکده‌ی خشم و نفرتِ فرمانروایشان گرفتار کن که به مهمانی و یاریمان خواندند و درهای کنیه و جنگ و خون به رویمان گشودند.

برگرد، نگاه کن. دست‌های پدر بر محاسن سپید نشسته است. پیش از این، این‌همه شکسته نبود.

کودکان بدرقه‌ات می‌کنند. آن‌سو شمشیر به استقبال می‌آید و این‌سو اشک به بدرقه.

زودتر برو اکبر؛ وگرنه کودکان خواهند رسید. اگر پای اسبت را بگیرند، اسب تسلیم خواهد شد. هنوز صدای پدر می‌آید. نفرین می‌کند. می‌شنوی؟ با فرزند سعد سخن می‌گوید:

– تو را چه شده است؟ خداوند رشته‌ی خویشاوندی و نسل تو را گسسته کند و هیچ کاری را بر تو مبارک نگرداند. نفرینت باد که رشته‌ی نسل مرا گسستی و خویشاوندی مرا با رسول خدا پاس نداشتی. خداوند کسی را بر تو مسلّط کند که در خوابگاهت بکشد.

اندکی درنگ کن اکبر. صدای تلاوت قرآن پدر می‌آید:

إنَّ الله اصطفی آدم و نوحاً و آل ابراهیم و آل عمران علی العالمین ذریّه بعضها من بعض والله سمیعٌ علیم.(آل عمران/ ۳۴-۳۳)

اسب را جولان بده؛ امّا برگرد و به پدر بگو: پدر! اگر در نگاه تو علی ذریّه‌ی پیامبر است، از تو عزیزتر که نیست. چگونه به میدان نروم که در انبوه دشمن تنها مانده‌ای؛ خدا به چشم‌برهم‌زدنی بعد از تو زنده‌ام نگذارد. علی بماند و تو نباشی؟ هستی‌ام فدایت باد و جانم سپر بلایت.

این گفته‌ها پدر را شوریده‌تر می‌کند. به نوازش هر کلمه که از حنجره‌ی خشکیده‌ات می‌تراود، جان می‌گیرد؛ بهانه می‌سازد تا بیش‌تر بمانی. آن‌سو نیز دشمن در انتظار است و درنگ تو را سستی و هراس می‌انگارد. یک لحظه‌ی دیگر بایستی، حرم به تو خواهد رسید؛ آن وقت هیچ‌کس از دست‌های کوچک سیکنه و رقیّه رهایت نخواهد کرد.

در شیهه‌ریز دشت، در برق زندگی‌سوز ده‌هزار تیغ عریان، در هراس‌خیز نیزه‌ها، در هلهله‌ی دشمن چه خواهی کرد؟ آن‌سو هنوز صدای گریه می‌آید. در ازدحام این صداهای متواتر، در بارش داغ خورشید، در سنگینی زره و سپر و شمشیر چه خواهی کرد؟

تشنه‌ای اکبر؛ حنجره خشکیده، لب‌ها ترک‌بسته، چشم‌ها در تهدید تاری، و فرات در تیررس این چشمان عطشناک. پدر کنار میدان منتظر نبرد توست. آسمان نگران است؛ خدا نیز. کیست که این لحظه بی‌تاب چرخش شمشیر تو و سماع و میدان‌داریت نباشد؟ رجز بخوان اکبر! تا هلهله‌ها در گلو بخشکد؛ تا این خنده‌های خشن خاموش شود. بگذار صدای پیامبر بر دشت بریزد؛ رجز بخوان اکبر!

أنا علیّ بن الحسین بن علی

نَحنُ و بیتُ الله اولی بالنّبی

من شَبثِ ذاک و مِن شمر الدّنی

اَضربکم بالسّیف حتّی یلتوی

ضَرب غُلامٍ هاشمیِ علوی

وَ لاازال الیوم احمی عن ابی

والله لایحکُم فینا ابن الدّعی

نفس‌ها پشت سینه‌ها پنهان می‌شود. چشم‌ها به‌هراس از گردن‌ها بالا می‌آید. در هراس و حیرت شمشیرها فرو می‌افتد. این صدای پیامبر است که می‌آید. میدان همه صدای توست. روشن‌تر از خورشید از پشت غبار می‌درخشی. زُلال‌تر از فرات صدایت جاری است. آفرینش بر صدای تو آفرین می‌گوید. سپاه در وحشت و شگفتی است.

عمرسعد بُهت و سکوتِ سپاه را به‌هراس می‌نگرد. فریاد می‌زند: نه، نه… این پیامبر نیست. علی است. تیر ببارانید. شمشیر بچرخانید. سنگباران کنید؛ وگرنه تیغ بی‌امان او به سبکی برگ‌های خزان‌زده سرهایتان را بر خاک خواهد فشاند.

دیگربار رجز بخوان اکبر! شناسنامه‌ات را مقابل این چشم‌ها بگشا. شاید دلی بلرزد. شاید پلکی به تماشای آفتاب گشوده شود. شاید سکوت سنگی سینه‌ای به همهمه‌ای فرو ریزد. رجز بخوان اکبر. سپاه به هیجان آمده است؛ امّا امیدی نیست. این شب دریچه به هیچ نوری نمی‌گشاید.

شمشیرهای آخته می‌آیند. نیزه‌ها نزدیک می‌شوند. از میان صفوف دشمن یکی پیش‌تر می‌آید. لشکر درنگ می‌کند. مردی بلندقامت غرق در سلاح به میدان آمده است. طارق بن کثیر است. عمرسعد هر سردار و سواری را به مبارزه‌ات می‌خواند، پروای میدانت ندارد. طارق آمده است با رؤیایی همسان پسر سعد. وعده‌ی موصله و صله‌ی ابن‌زیاد به میدانش آورده است.

مثل چرخش ذوالفقار در دستان علی، شمشیر بچرخان. نخستین سر را به دست‌های منتظر میدان ببخش. خوب شمشیر می‌زنی. اسب تو شیهه می‌زند و طارق بی‌‌سر بر اسب می‌چرخد و دو چشم بُهت او در مقابل اسب تو، عقاب، خیره‌خیره سپاه عمرسعد را نگاه می‌کند.

خاکستر مرگ بر سپاه افشانده‌‌اند. نفس‌ها دیگربار از پلّکان سینه پایین می‌رود. برادر طارق به قصد انتقام قدم به میدان گذاشته است. امانش نده. با همان تیغ علوی، با همان ضربت جوان هاشمی علوی تمامش کن. بگذار رجز تو را در عینیّت میدان ببینند. یک ضرب شمشیر تو کافی است پایان‌بخش عربده‌ی این نگون‌بخت گستاخ باشد.

چه خوب تیغ زدی اکبر! سوار، نیمی در این سوی اسب و نیمی در دیگرسو، بر خاک افتاد. شمشیر تو تا زین را شکافته است. هیبت نبرد تو میدان را پر کرده است. خاک به تماشا برخاسته، آسمان کف می‌زند، رود هلهله می‌کند، زمین دف می‌زند؛ حتّی دشمن پشت لب‌های گزیده آفرین می‌گوید.

طلحه پسر طارق به میدان آمده است. نیزه‌ی تو کافی است تا پایان‌بخش شوخ‌چشمی او باشد. نیزه بر سینه‌اش بنشان.

اسبِ طلحه می‌دود و طلحه بر نیزه‌ی تو از اسب جدا شده است. به سادگی سنگی در مشت کودکان به خاکش پرتاب می‌کنی و درست در کنار پدر و عمویش می‌نشیند.

بکر بن غانم می‌آید. می‌گویند به‌تنهایی با هزار مرد جنگی برابر است. کلاه‌خودش در آفتاب می‌درخشد. نیزه‌ی بلندش آسمان را نشانه رفته است. شمشیر مرصّعش زبان‌زد همگان است.

می‌آید و می‌جنگد. از کرانه‌ی میدان صدای ستایش پدر می‌آید. عمّه بر تلّ زینبیه ایستاده است. می‌بیند و زمزمه می‌کند: ما شاءالله لاحول و لاقوّه الّا بالله.

اکبر، زره بکر را خوب‌تر ببین. از پهلو فرصت ضربه است. این شکاف زره روزنه‌ی مرگ سوار است. شمشیر از پهلو بزن.

– آفرین علی، آفرین فرزندم!

این صدای رسا و شورانگیز پدر است که در میدان می‌پیچد. الله اکبر. الله اکبر؛ و این صدای عمّه که از فراز تل تکبیر می‌گوید. بکر به دو نیم شده است. این گونه تقسیم تن را به تأمّل و درنگ، هیچ‌کس نمی‌توانست. شمشیر تو شمشیر عدالت است و عادلانه‌تر از این شمشیر نمی‌توان زد.

دیگر هیچ کس را سر میدان نیست. می‌چرخی و می‌چرخی. شعله‌ور بر خاشاک دشمن می‌زنی. و تلّی از خاکستر، خاکستر تن‌های عبث، برجای می‌گذاری. علف‌های هرز را درو می‌کنی تا آوندهای درخت توحید این‌همه عطش‌زده نمانند. امّا عطش امان ای شمشیر می‌برد. صدای پدر می‌آید. دشمن درنگ بُردن کشتگان از میدان دارد و تو درنگی برای دیدار پدر می‌جویی.

دو عطش در جانت ریشه زده است و عطش دوم لگام اسب می‌گیرد، می‌گرداند و تو ناگهان خود را کنار پدر می‌یابی، زخم‌آجین و عرق‌کرده و شکفته و خندان، زیباتر و استوارتر از همیشه. آمده‌ای جرعه‌ای از پدر بنوشی و بازگردی.

پدر آغوش می‌گشاید. هیچ‌گاه این‌گونه گونه‌ات را نبوسیده است. زانو می‌زنی تا زانوان پدر را ببوسی؛ تا خاک پایش را به لب‌های خشکیده و ترک‌بسته بسپاری؛ تا به پایش بیفتی و هرچه عشق، هرچه عطش، هرچه شیفتگی، تقدیمش کنی و او بازوان ستبرت را می‌گیرد. برمی‌خیزاند. لبخند می‌زند. می‌بوسد. می‌بوید. می‌خندد و می‌گرید. تو نیز گریه و خنده، شوق و اندوه، سکوت و فریاد، هستی‌ات را لبریز می‌کند. با شرمی، که تا ژرفای روحت ریشه می‌دواند و گونه‌هایت تا گوش را گلگونه می‌کند، می‌گویی: یا أبَه، العَطَشُ قد قَتَلَنی و ثِقلُ الحدید قد اَجهَدنی، فَهَل إلی شَربه ماءٍ من سبیل اتقوّی بها علی جهاد الاعداء.

می‌گویی عطش جان به لبت رسانده است؟ می‌گویی سنگینی سلاح تاب از تو گرفته است؟ آب می‌خواهی علی (علیه السّلام)؟ ادامه‌ی نبرد تو آب می‌طلبد؟ یعنی پدر تشنه نیست؟ یعنی پدر آب دارد و نمی‌دهد؟ این را خوب می‌دانی که تشنگی پدر کم از تو نیست. همه‌ی تشنگی عالم در جان او خلاصه شده است.

در این خشکزار عطش‌خیز، در این هروله‌های مداوم پدر، در این اشک‌ریختن و دویدن و شهید بر دوش کشیدن، در این خطبه خواندن و جنگیدن هیچ‌کس عطش او را ندارد.

نه، عطش بهانه است. اگر قرار است عطش را پاسخی باشد، کودکان از همه تشنه‌ترند. شیرخوار بی‌تاب خیمه به قطره‌آبی آرام می‌گیرد. عمّه آخرین رمق‌ها را به زانوان می‌بخشد تا بر تل صعود کند. تشنگی او مثل برادر است، به اندازه‌ی او دویده، گریسته، میان خیمه و میدان دوشادوش پدر هروله کرده و خورشید خوب‌تر می‌داند که در این‌همه التهاب و تاب چه‌قدر به آب نیازمند است.

آب بهانه است اکبر. می‌خواهی از بابا توان بگیری. می‌خواهی کام جان از او لبریز کنی. می‌خواهی در تمام طول نبرد مزمزه کنی طعم کام پدر را.

پدر گویاترین پاسخ را می‌دهد؛ با لهجه‌ی عطش سخن می‌گوید. کام می‌گشاید تا زبان بر زبانش بگذاری. سنگینی و خشکی زبان، تو را می‌شکند. همه‌ی تشنگی حسین را می‌نوشی؛ همه‌ی پدر را به کام جان می‌نشانی. چند گام عقب می‌نشینی و چند قطره اشک گونه‌ات را تر می‌کند و صدای لرزان و شانه‌های لرزانت که: بابا تو از من تشنه‌تری.

می‌گوید: وای فرزندم. آه عزیز دلم. میوه‌ی جان و وجودم، بازگرد که دمی دیگر گواراترین جام را از دست جدّت، پیامبر، خواهی گرفت.

بازمی‌گردی. تشنه نیستی. شمشیر تو به شتاب شهاب می‌چرخد. غبار میدان را پر کرده است. نیزه نیزه می‌رسد، شمشیر شمشیر می‌بارد و تیر در پی تیر صفیر می‌کشد. زخم‌ها می‌شکفند. در تبسّمِ زخم‌ها خندان‌لب و مست و پیرهن‌چاک شوق نوشیدن صراحی ساقی پیش‌ترت می‌راند. تشنه نیستی. حنجره‌ی سیرابت، حنجره‌ی امام چشیده‌ات، زبان انگشتری دیده‌ات بلیغ و فصیح می‌خواند:

– جنگ جوهره‌ی مردان را می‌نماید و میان صداقت و ادّعا دیوار می‌کشد. جنگ آزمونگاه انسان‌هاست و من، به پروردگار عرش سوگند، از رزمگاه و همدمی شمشیر دمی دوری نخواهم کرد و تا تیغ در نیام قلب‌های سیاه آرام نگیرد، آرام نمی‌گیرم.

می‌جنگی و تن بر تن می‌نشانی؛ لاشه بر لاشه می‌فشانی. میدان رویشگاه خون است؛ آسمان پروازگاه سرها و دست‌ها و کلاه‌خودها.

تیر بر گلوگاهت می‌نشیند. خون می‌جوشد. برق نیزه‌ی منقذ عبدی تا ژرفای قلبت را می‌کاود. ضربه‌ای دیگر بر سر می‌نشاند. دست بر گردن اسب می‌آویزی. خون بر چشم اسب نشسته است. راه گم می‌کند. به قلب سپاه دشمنت می‌آورد. شمشیرها حریصانه و شرورانه می‌رسند. چشم می‌گردانی از متن غبار و خون پدر را می‌خواهی. صدای تکبیر تو خاموش شده است. ناگهان از دوردست میدان قامتی بلند و سبز نزدیک می‌شود. چه‌قدر شبیه خود توست. فریاد می‌زنی: یا ابتاه! هذا جدّی رسول الله…

علی خوب شناخته‌ای، چه‌قدر شبیه خودت! پیامبر است، جدّت رسول خدا.

پدر صدایت را شنیده است. به شتابِ لغزیدن صخره‌ای از کوهسار یا فرود عقابی از شاخسار به میدان می‌آید.

صدای پای پدر را می‌شنوی. آخرین رمق را به حنجره می‌سپاری. هنوز چشم در چشم پیامبر داری و می‌گویی: یا ابتاه! هذا جدّی رسول الله قد سقانی بکأسه الاوفی شَربهً لاَ اظَمأُ بعدها ابداً! و هُوَ یقولُ: العَجَل العَجَل! فَإنّ لک کأساً مَذخوراً حتّی تشربها السّاعه.۱۳

اکبر! سه آوا در کربلا برخاسته است؛ پدر، جبرئیل و زینب. می‌شنوی؟ پیش‌تر از بابا عمّه است که می‌دود و فریاد می‌زند: یا حبیب قلباه! واثمَره فؤاداه. محبوب قلبم علی! میوه‌ی دلم اکبر! می‌دود و می‌افتد. برمی‌خیزد و می‌دود. می‌افتد و می‌دود. می‌آید و حایل می‌شود تا پدر فرزند را نبیند.

فریاد می‌زنی: یا ابتاه! علیک منّی السلام. پدر! زودتر بیا. می‌آید و در جزر و مدّ قامت فریاد می‌زند: یا بُنیّ قتلوک. عزیزم تو را کشتند.

آوای تو و آوای بابا درهم پیچیده است. بابا می‌رسد. باغبان به حریم گل رسیده است. او که هفتاد شهید را بر شانه‌ی صبوری کشیده است، می‌افتد. گلبرگ‌های تنت را برمی‌دارد؛ بلند بلند می‌گرید. هیچ‌گاه این‌چنین نگریسته است. کدام، کدام را از روی پاره پاره‌ی تنت برمی‌دارد؟ عمّه بابا را، یا بابا عمّه را؟ می‌بینی؟ بابا دست در انبوه موی خون‌آلودت فرو می‌برد. پلک‌ها را می‌گشایی. لبخند می‌زنی.

هیچ‌کس چون تو پیش از شهادت جام از دست پیامبر ننوشیده است. پیامبر عزیز کربلا، هیچ‌کس در کربلا جز تو پیامبر را بر بالین خویش ندیده است. لبخند می‌زنی که پدر، خنکای جام پیامبر را در جانم حس می‌کنم. پدر بی‌هوش می‌شود. به هوش می‌آید. سرت را در آغوش می‌فشرد. امّا شراره‌های درد، قلب ملتهبش را رها نمی‌کند. بی‌هوش می‌شود. دیگربار به هوش می‌آید. آرام لب‌هایت را می‌گشاید. دندان‌ها را می‌بوسد و غمگنانه می‌سراید.

– یا ولدی! اَمّا اَنتَ فقد استَرحتَ مِن هَمِّ الدّنیا و غَمّها و شدائدها و صِرتَ الی رَوحٍ و رَیحانٍ و قد بَقی ابوک و ما اسرع اللّحوقُ بک.۱۴

بابا دست بر سر و دست بر کمر می‌خواند: عزیزم علی، بعد از تو خاک بر سر دنیا باد.

تو آرام هستی و تنها قطره قطره اشک پدر گونه‌های خونین و غبارگرفته‌ات را می‌شوید. آفتاب کج شده است. از پشت غبار سر می‌کشد تا طلوع آفتابِ چهره‌ات را در شست‌وشوی اشک‌های حسین ببیند.

پدر هیچ‌گاه این‌همه نگریسته است؛ این قدر بلند گریه نکرده است. حتّی دشمن تاب دیدن این صحنه را ندارد؛ همه روی گردانده‌اند تماشای صحنه را.

چه کسی پدر را از تو جدا خواهد کرد؟ می‌بوید و می‌بوید و می‌بوید. لب‌های تو را می‌مکد. شانه‌هایش می‌لرزد. پیش چشمش تار شده است. اگر دست یاری عمّه نباشد، جان می‌دهد. بازوانش را عمّه می‌گیرد. او کم از پدر شکسته نیست. آسمان تار است. پدر زمزمه می‌کند: یا حبیباه، یا ثمرهَ فؤاداه! یا نور عیناه.

و زینب دم می‌گیرد و مویه می‌کند: وا ولداهُ، وا مُهجه قلباه، وا قتیلاه، وا قلّه ناصراه.

آسمان می‌گرید. زمین می‌لرزد؛ امّا تو ریشه در خاک، سر بر دامان ابدیّت، چشم در چشم خدا خفته‌ای و پژواک صدایت شش‌کرانه‌ی جهان را پر کرده است.

*****

نوشته را به محضر موعود تقدیم می‌کنم که مرثیه‌خوان این سوگ عظیم است. و می‌خواند:

السّلام علیک یا اوّل قتیلٍ مِن نَسلِ خَیرِ سلیلٍ، مِن سُلالهِ ابراهیمَ الخلیل، صَلّی اللهُ علیک و عَلی اَبیکَ اذ قالَ فیک: «قتل اللهُ قوماً قتلوکَ، یا بُنَیّش ما اجرأهُم علی الرّحمن، و علی انتهاکِ حُرمَه الرسول، علی الدُّنیا بعدک العَفا.»

کَأنّی بَین یدیه ماثلاً و للکافرین قاتلاً قائلاً:

اَنَا علیّ بن الحسین بن علی

نحنُ و بیت الله اولی بالنّبی

اَطعَنکُم بالرّمحِ حتّی ینثنی

اَضرِبکُمُ بالسّیف احمی عَن أبی

ضَربَ غُلامٍ هاشمیٍ عربی

واللهِ لایحکُمُ فینا ابنُ الدَّعی

حتّی قَضَیتَ نَحبَک و لقیتَ رَبَّکَ أشهَدُ انّک اولی بالله و برسوله وَ انّکَ ابنُ رسوله و حُجَّتُه و امینُهُ و ابنُ حُجّتهِ و امینه. حَکَم اللهُ علی قاتِلِکَ مُرّه بن منقِذِ بن النعمانِ العبدیّ لَعَنَهُ الله و اَخزاهُ وَ مَن شَرِکَهُ فی قتلک و کانوا علیک ظهیراً، اصلاهُمُ اللهُ جَهَنَّم و سائت مصیراً و جَعَلنا اللهُ من ملاقیکَ و مرافقی جَدَّکَ و ابیکَ وَ عَمّکَ و اَخیک و اُمّکَ المَظلومَهِ وَ اَبرَءُ الی الله من اعدائک اولی الجُحُود السّلامُ علیک و رحمه الله و برکاتُه.

سلام بر تو ای نخستین شهید از نسل برترین انسان پاک‌زاد از نسل پاک ابراهیم. درود خدا بر تو و پدرت که در هنگام شهادتت دردمندانه می‌خواند: خدا بکشد گروهی را که تو را کشتند. فرزند عزیزم! به کدام جرئت و گستاخی در پیشگاه خدای رحمان تو را کشتند و حرمت حریم رسول خدا را شکستند؟ بعد از تو خاک بر سر دنیا.

گویی تو را می‌بینم که پیش روی پدر ایستاده‌ای و با کافران می‌جنگی و رجز می‌خوانی:

«من علی پسر حسین بن علی هستم.

به کعبه سوگند، ما خاندان پیامبر، به پیامبر نزدیک‌تریم.

آن‌قدر با نیزه بر شما خواهیم کوبید تا نیزه کج و ناکارآمد شود.

با شمشیرتان درهم می‌کوبم و از پدر و راه او دفاع می‌کنم.

شمشیر زدن من شمشیر جوان هاشمی عربی است.

به خدا سوگند، این بی‌پدر، ابن‌زیاد، بر ما حکومت نخواهد کرد.»

آن‌سان جنگیدی تا به پیمان خویش وفا کردی و به فرجام رساندی و پروردگار خویش را دیدار کردی. شهادت می‌دهم که تو به خدا و پیامبرش شایسته‌تر و سزاوارتری. تو فرزند رسول خدا و فرزند حجّت و امین الهی هستی. خداوند خود درباره‌ی قاتل تو مُرّه بن منقذ بن نعمان عبدی داوری کند. خداوند آن سیه‌کار را لعنت و رسوا کند و همه‌ی آنان را که در شهادت تو همکاری و همراهی کردند، از رحمت خویش دور سازد و رسوا کند و به شراره‌های دوزخ بسپارد. خداوند ما را از زیارت‌کنندگان تو و همنشینان جدّ و پدر و عمو و برادرت و مادر ستمدیده‌ات در بهشت قرار دهد. در پیشگاه خدا از دشمنانت، همان انکارکنندگان سرسخت و سنگدل، بیزاری می‌جویم. سلام و رحمت و برکات خداوند بر تو.

 

 

پی‌نوشت:

  1. فطرس در بسیاری منابع فرشته‌ی شکسته‌بالی است که خود را به گهواره‌ی حسین می‌رساند و شکسته‌بالی‌اش را به لطف گهواره‌ی حسین (علیه السلام) مرهم می‌نهد.
  2. در زیارت ناحیه، جبرئیل و میکائیل گهواره جنبان و نغمه‌گران کودکی حسین (علیه السلام) هستند.
  3. ولادت حضرت علی‌اکبر را یازده شعبان سال ۳۳ هجری نگاشته‌اند.
  4. زیباتر و خوب‌تر از تو چشمی ندیده و نیکوتر و چشم‌نوازتر از تو، مادری نزاده است. از هر عیب و نقصی به دوری. گویی همان‌گونه که خواسته‌ای آفریده شده‌ای.
  5. هیچ چشمی همانند او را در میان پابرهنگان (فقیران) و کفش‌دارندگان (ثروتمندان) ندیده است. پیش از حضور مهمان، گوشت نیم‌پخته را نیک می‌پزد تا برای مهمان سخت و گلوگیر نباشد و نیز مهمان به انتظار نماند تا بجوشد و پخته شود. هرگاه آتش برافروزد در مرتفع‌ترین نقطه شعله‌ورش می‌سازد تا هر کس از دور ببیند [و به میمان‌سرای او قدم گذارد]، چه مستمند درمانده، یا بینوای دور از عشیره باشد. مقصود من از این همه، فرزند کریم و بخشنده‌ی لیلاست. آن فرزند پاک‌نهاد و گرانمایه‌ای که حسب و نسب او برتر است. آن کس که دنیا را بر دین خویش برتر و مقدم نمی‌دارد و حقیقت را به باطل نمی‌فروشد.
  6. درود خدا بر تو ای رسول خدا. من حسینم، زاده‌ی فاطمه، فرزند تو و فرزند جگرگوشه‌ات، زهرا (سلام الله علیها)، من فرزند توام که در امت خویش جانشینم کردی. اینک گواه باش ای پیامبر خدا، که اینان تنهایم گذاشتند و پاس حرمتم نداشتند. به پیشگاه تو شکایت می‌آوردم تا آن‌گاه که به دیدارت بشتابم.
  7. خدایا! این آرامگاه پیامبر تو محمّد است و من فرزند دختر او هستم. از آنچه برای من رخ داده است، تو آگاهی. خدایا! من ارزش‌ها را دوست می‌دارم و از ضد ارزش‌ها بیزارم. ای صاحب عظمت و کرامت، به حرمت این آرامگاه و آن‌که در او خفته است، آن‌چه را رضای تو و رسول توست، برایم برگزین.
  8. پدر و مادرم به قربانت ای رسول خدا! ناخواسته از تو دورم می‌کنند و میان من و تو جدایی می‌افکنند. بیدادگرانه می‌خواهند با یزید شراب‌خوار و زشت‌کار بیعت کنم، می‌دانم اگر بیعت کنم، به خدا کُفر ورزیده‌ام و اگر نپذیرم، خونم را خواهند ریخت. گواه باش که ناخواسته از کنارت دورم می‌کنند. سلام من بر تو باد ای پیامبر خدا.
  9. حمد و سپاس ویژه‌ی خداست. هر چه هست مشیت اوست و هیچ قدرتی جز او نیست و درود خدا بر پیامبرش. خط مرگ بر فرزندان آدم گریزناپذیر است؛ آن‌سان که گردنبند را بر گردن دخترکان جوان می‌اندازند. من چه قدر واله و شیفته‌ی دیدار نیکان و پدران خویشم. همان‌گونه که یعقوب بی‌تاب و مشتاق دیدار یوسف بود. من قتلگاه برگزیده‌ام را دیدار خواهم کرد. گویا می‌بینم که بندبند وجودم را گرگان بیابان (شقاوت‌پیشگان کوفه) میان نواویس و کربلا می‌گسلند تا شکم‌های گرسنه و آزمند خویش را پُر کنند. از آن روز که قلم تقدیر چنین فرجامی را برای من نگاشته، جز این سرنوشتی در انتظار نیست. ما اهل‌بیت، رضای خویش را در رضای پروردگار می‌جوییم. بر بلا و آزمون الهی شکیب و صبر می‌ورزیم تا اجر و پاداش صابران را بیابیم. پاره‌های تن رسول خدا از او دور و جدا نخواهند شد؛ بلکه آن رشته‌های پریشان در بهشت گرد خواهند آمد تا روشنای چشم پیامبر و تحقق‌بخش وعده‌ی او باشند. آگاه باشید، هرکس به ایثار خون و جان خویش می‌اندیشد و شیفته‌ی دیدار محبوب است، با ما همسفر شود؛ من بامدادان کوچ خواهم کرد؛ اگر خدای بخواهد.
  10. خدا مسلم را رحمت کند که به رحمت، ریحان و بهشت و رضوان خدا پیوست؛ آگاه باشید که شهادت تقدیر شده بر او بر ما نیز مقدر است.
  11. اگر دنیا دلپذیر و مرغوب و زیباست و مردم شیفته‌ی آن، بهشت و پاداش الهی از آن برتر و دل‌نوازتر است. اگر بدن‌ها را برای مرگ آفریده‌اند، کشته‌شدن در میدان نبرد و بارش تیغ از مرگ در بستر والاتر و پذیرفته‌تر است. اگر روزی‌ها و بهره‌مندی‌ها را بارگاه دوست مقدّر و تقسیم کرده است، پرهیز از حرص و آزمندی، زیباتر و پرشکوه‌تر است و اگر اندوختن و انباشتن ثروت را رها کردن ناگزیر است، چرا انسان به ناپایدار و میرا دل می‌سپارد و بُخل می‌ورزد؟
  12. از حسین بن علی (علیه السلام) به محمّد بن علی و دیگر بنی‌هاشم که نزد او هستند. باری، گویا دنیا نبوده و آفریده نشده است و گویا آخرت هماره و پیوسته بوده است. والسّلام.
  13. پدر جان! اینک جدّم رسول خدا مرا به جامی سرشار و گوارا سیراب کرد. جامی که پس از آن هرگز تشنه نخواهم شد. او فرمود: حسین جان، شتاب کن که برای تو نیز جامی ذخیره کرده‌ام که همین ساعت خواهی نوشید.

۱۴٫ عزیزم علی، تو از اندوه و غم دنیا رها شدی و به رحمت و آرامش دوست پیوستی. ولی پدر ماند و مرثیه‌خوان تو شد. من نیز به‌زودی به تو خواهم پیوست.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...