خانه / سخنرانی / متن سخنرانی / اربعین حسینی-دکتر سنگری

اربعین حسینی-دکتر سنگری

السلام علیک یا اباعبد‌الله
سلام و تحیت الهی به ارواح پاک و تابناک انبیاء الهی، منادیان رشاد و صلاح و فوز انسانی، آنانی که رنج، تکاپو و تلاش و خون جگرشان، راه را برای همه‌ی ما گشود تا امروز و همیشه را در پرتو حق بیابیم و ببینیم. و سلام بر ائمه‌ی عزیز و بزرگواری که تلاش انبیا را به ثمر رساندند و شهدای عزیزی که امروز در پرتو درخشش خونشان نشسته‌ایم؛ چراغ‌های روشنی که در امتداد کربلای اباعبدالله و با الهام از عاشورای او خون خویش را تقدیم نمودند تا حیرت را بشکنند و ضلالت را پایان بخشند. هما‌ن‌گونه که در زیارت اربعین، در وصف حضرت اباعبدالله الحسین -علیه السلام- می‌خوانیم: «و بذل مهجته فیک، لیستنقذ عبادک من الجهاله و حیره الضلاله؛ تو خون جگر خویش را تقدیم کردی، تا جهالت را بشکنی و به حیرت و سرگردانی انسان‌ها پایان ببخشی.» و سلام بر شما عزیزان بزرگواری که در قلبهایتان، نام و عشق حسین جریان دارد. خداوند، این درد، سوز و عشق را از جان‌ها نگیرد و آن را شعله‌ورتر بگرداند تا هر سال با شوری بیشتر و با شعوری ژرف‌تر و بالنده‌تر سوگوار و برپا کننده‌ی مراسم عزای اباعبدالله باشیم و در پرتو آن خورشیدی که در دهم محرم سال ۶۱ هجری از مشرق گودال قتلگاه طلوع کرد، با ستاره‌هایی که همراه آن بودند، بتوانیم در آن آیینه آیین راستی و درستی را دریابیم. چرا که کربلا قصه‌ی رویارویی درستی و درشتی است و اگر ما کربلا را بشناسیم و بفهمیم از همه چیز بی‌نیاز شده‌ایم؛ کربلا همه‌ی قرآن است، همه‌ی حقیقت است و همه‌ی روشنی است. فهم حسین، فهم بیست و چهار هزار پیامبر است که در زیارت اربعین می خوانید: «اعطیته مواریث الانبیا؛ خداوند میراث تمام پیامبران را یک جا به اباعبدالله داده است.» هر کس به حسین برسد، به نوح رسیده است، به ابراهیم رسیده است، به موسی رسیده است، عیسی را فهمیده است و پیامبر عزیز اسلام را. و چه بزرگ هستند آنهایی که سرمایه‌ی ذهنی و روحی خود را در بهتر شناختن کربلای اباعبدالله مصرف می‌کنند.

فلسفه‌ی عدد چهل
اعداد در فرهنگ ما به ‌ویژه فرهنگ دینی و قرآنی ما مفاهیم ویژه‌ای دارند. ما بعضی از این اعداد را می‌شناسیم مثل یک، سه، هفت، چهل، صد، صد و یک و هزار، که در فرهنگ قرآنی ما نیزحضور دارند.
برخی از چیزها اصلاً حول محور هفت می‌چرخند، مانند هفت روز هفته، هفت عضوی که در نماز با خاک ارتباط برقرار می‌کنند، طواف‌های هفت‌گانه و…، همه‌ی این‌ها مفهومی خاص را در خود جای داده‌اند. هفت، در حقیقت عددی است که مفهوم استمرار و تداوم دارد؛ وقتی شما هفت بار، دور کعبه می‌چرخید به این مفهوم است که همیشه دور این خانه می‌چرخید. هفت، مفهومی از استمرار، تداوم و عدم انقطاع را در خویش جای داده است. «چهل» عدد عجیب تری است و بسیار شگفت است؛ هم در عرصه‌ی طبیعت و عالم ماده معنا دارد، و هم در عالم معنا. در حوزه‌ی مادی، هر چیزی که به اوج خود می‌رسد می‌گوییم: “چله” مثل چله‌ی تابستان. گویی چهل، قله‌ی همه‌ی مسائل و حوادث است، اعتقاد و باور ما این است، و درست هم هست و قطعاً پشتوانه‌های علمی هم دارد که کودک پس از چهل روز از بسیاری خطرگاه‌ها جسته و رسته است. معمولأ هیئت اصلی یک کودک پس از چهل روز ظاهر و مشخص می‌شود. شنیده‌اید که وقتی یک نوزاد متولد می‌شود، و می‌خواهند بگویند شبیه چه کسی است؟! معمولاً همه می‌گویند بگذارید چهل روزش را پشت سر بگذارد، پس از چهل روز، معلوم خواهد شد که واقعاً به چه کسی شباهت دارد! در فرهنگ ما «چهل سالگی»، مرز کمال و بلوغ فکری و عقلی است. بسیاری از پیامبران در چهل سالگی به بعثت رسیده‌اند. به ما سفارش کرده‌اند که اگر به چهل سالگی رسیدید خیلی احتیاط کنید. حضرت امام (رحمها… علیه) وقتی این حدیث را نقل می کنند که: «من بلغ اربعین و لم یتعصّا فقد عصا؛ هر کس به چهل سالگی رسید و عصا در دستش نگرفت عصیان و گناه کرده است.» می‌فرمایند: معنی این سخن، این است که، هر کس به چهل سالگی برسد و احتیاط نکند خطا کرده است؛ به این موقعیت که رسیدید باید دست به عصا راه بروید. خیلی مراقب خودتان باشید. در روایات است که: خداوند فرشتگانی دارد که هر روز صدا می‌زنند: بیست ساله‌ها خودتان را آماده کنید، «انّ لله تعالی ملکاً ینادی فی کل یوم [در جایی دیگر داریم فی کل لیله] یا ابناء العشرین جِدّوا و اجتهدوا» بیست ساله‌ها، جدی باشید و تلاش کنید. دیگر ساده از شما صرف نظر نمی کنند. کسی که به چهل سالگی برسد، سخت‌گیری‌ها نسبت به او زیاد می‌شود و او نیز باید نسبت به عمل خود سختگیر باشد. چهل را در بسیاری از جاها می‌توان یافت، خداوند در قصه‌ی حضرت موسی، در قرآن، اشاره کرده است: با این که وعده سی روزه بود اما: «فاتممناها بعشر»، ما با افزودن ده روز، آن را کامل کردیم. استاد شهید مطهری بحث بسیار لطیفی در باب کمال و تمام دارد و تفاوت این‌ها را در جریان غدیر مطرح می‌نماید. ایشان در آنجا نکته‌ای را ذکر می‌کنند که وقتی اجزای چیزی ناقص باشند، تمام نشده است؛ وقتی قرآن می گوید: «فاتممناها بعشر» گویی جزیی به این سی افزوده می شود تا نوعی تمامیت در آن ایجاد شود و سیری از نقص به سوی کمال و تمامیت وجود داشته باشد.
شنیده‌اید که می‌گویند، اگر چهل مؤمن در حق شما دعا کنند، تضمین می‌شوید، چهل نفر در تشییع جنازه‌ی کسی شرکت کنند و بعد شهادت دهند که او انسان خوبی بود، برای تضمین بهشت رفتن انسان کافی ‌است. حتی در گذشته رسم بود که برخی از افراد کفن خود را آماده می‌کردند و به دوستانشان می‌دادند تا آن را امضا کنند، چنانچه مرحوم علامه مجلسی چنین کرد و کفنش را برای امضا به نزد دوستان آورد، چهل امضا گرفت و خود را در میان این چهل امضا پیچاند و در حقیقت به پیش گاه الهی تقدیم کرد. به هر حال مسئله‌ی چهل، مسئله‌ی خاصی است.
حسین(ع)، تنها شخصیتی که اربعین مکرر دارد
در باب کربلای اباعبدالله و شخص اباعبدالله “اربعین”، مسئله‌ی ویژه‌ای است. هیچ کس جز اباعبدالله اربعین مکرر ندارد. حتی پیامبر(ص)، علی -علیه السلام- و تمام ائمه یک اربعین بیشتر نداشتند. ما فقط یک نفر را می‌شناسیم که اربعین مکرر دارد، آن هم حضرت اباعبدالله الحسین(ع) است. این از ویژگی‌های مختص امام حسین(ع) است؛ چرا که حضرت خصوصیاتی دارند که هیچ کس، حتی مقامی مثل مقام پیامبر، این ویژگی‌ها را ندارد. مرحوم «شیخ جعفر شوشتری» آن شخصیت بزرگوار در کتاب بسیار مشهورش «خصائص الحسینیه»، اختصاصات و ویژگی‌های حضرت اباعبدالله را یک جا جمع‌آوری نموده است؛ مانند این که: “تنها کسی که به اجزاء بدنش سلام داده می‌شود حضرت اباعبدالله است، تنها کسی که فرشتگان به صورت ویژه به زیارت او می‌آیند حضرت اباعبدالله است، تربت قبر حسین(ع) با همه متفاوت است، نامش متفاوت است، و بسیاری ویژگی‌های دیگر که در باب شخص حضرت ابا‌عبدالله و متصلان و پیوستگان به فرهنگ عاشورا و کربلای اباعبدالله وجود دارد.

اربعین
اما خود اربعین چیست؟ روز اربعین چه اتفاقی افتاده است؟ من چند سال پیش در یک سخنرانی اشاره کردم که وقتی کربلا به نزدیکی‌های ساعت چهار عصر رسید، با شهادت حضرت اباعبدالله همه فکر می‌کردند مسئله تمام شده است. من بررسی کردم، کل کربلا سیزده ساعت و سی و هشت دقیقه بود. طول روز عاشورا، در سال ۶۱ هجری (روز جمعه، معادل بیست و یکم مهر ماه،) دقیقاً، سیزده ساعت و سی و هشت دقیقه بود، و حضرت اباعبدالله دو ساعت و چهل و هشت دقیقه مانده به غروب شهید شدند*.
اگر در آن موقعیت تمام کارگزاران و کارشناسان نظامی در کربلا جمع می‌شدند و حادثه‌ی کربلا را تحلیل می‌کردند، بی‌شک همه می‌گفتند: “پیروز صحنه، عمرسعد است؛ چون او موفق به نابودی و شکست نیروی مقابل گردیده است و نه تنها آن‌ها را از میان برداشته بلکه بر اجسادشان هم تاخته است، پس هیچ مشکلی وجود ندارد”.
هلهله در کربلا پیچیده بود، شادی می‌کردند، جشن گرفته بودند، مدام با اسب‌ها در میدان می‌چرخیدند و به هم تبریک می‌گفتند. در زیارت عاشورا می‌خوانید: «یومٌ تبرکت به بنو امیه» در این روز دست‌ها را می‌فشردند و کشته شدن اباعبدالله را به هم تبریک می‌گفتند و بعد هم که مانعی نداشتند، خیمه‌ها را آتش زدند، به پیشنهاد شمر، بچه‌ها را همه یک جا جمع کرده بودند تا با خیمه‌ها بسوزانند که البته، حمید بن مسلم دخالت کرد و بچه‌ها بیرون آمدند. همه چیز تمام شده بود. پیروز میدان، عمرسعد، عبیدالله بن زیاد و یزید بن معاویه بودند.
اما در اربعین، قصه، به گونه‌ای دیگر رقم خورد. هیچ حادثه‌ای را در تاریخ، سراغ نداریم که به شتاب کربلا به رسوایی ستم انجامیده باشد، هیچ حادثه‌ای را نمی‌شناسیم که به این سرعت رسواگر باشد. همه‌ی هستی همراه با حسین، نقش رسواگری دارند: افق، سنگ، دیوارها.
شخصی است به نام «مسلم جصّاص» (جص، در فارسی به معنی گچ است؛ این واژه به عربی وارد شده و به جصّ، تغییر یافته است. جصّاص؛ یعنی، گچ ساز.) این فرد می‌گوید که من مأمور بودم کاخ عبیدالله را در کوفه برای جشن آماده کنم، مرتّب گچ می‌کشیدم، می‌دیدم خون از زیر گچ بیرون می‌آید. گفته‌اند تا چهل روز هر سنگی را برمی‌داشتند خون تازه از زیر آن می‌تراوید؛ سنگ‌ها با تمام سختی‌شان رسواگر ستم شدند. جالب است بدانید، اولین کسی که به یزید لعنت کرد، خود یزید بود؛ به خودش لعنت فرستاد که چرا این کار را کرده است؟
آسمان، سوگوار اباعبدالله شد، افق خونین گشت. گفته‌اند در غروب عاشورا، رنگ آسمان تغییر کرد. در ادبیات ما و ادبیات عرب مشهور است که سرخی شفق و فلق گواه مظلومیت دو خون است: «خون امیرالمؤمنین علی(ع) و خون حضرت اباعبدالله ‌الحسین(ع).»
آسمان، شاهد و گواه بر مظلومیت این خون شد، هیچ کس لباسی را نمی‌شست و آویزان نمی‌کرد مگر آن که لکه‌های خون، بر آن می‌دید؛ درخت‌ها خون می‌دادند. حزن و اندوه شدیدی بر تمام قلب‌ها سایه افکنده بود. تمام هستی عزادار حسین(ع) بود چرا که حسین(ع)، تمام هستی خویش را به خدا تقدیم نمود. کسی آمد خدمت یکی از بزرگان و گفت من نمی‌فهمم چرا چنین منزلت و مقامی برای اباعبدالله درنظر گرفته شده است؟ ایشان، پاسخ دادند: برای این است که حضرت اباعبدالله تمام هستی خویش را به خدا تقدیم نمود و خدا هم خودش را به اباعبدالله داد: «من کان لله، کان الله له» «والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا؛ هر که برای خدا شد، خدا برای او خواهد شد.» و این است که شما هر گاه به سمت اباعبدالله پل می‌زنید خدا را در خویش می‌یابید، مگر نگفته‌اند که: «القلب حرم الله فلا تسکن فی حرم الله غیرالله؛ قلب، حرم خدا است پس غیر خدا را در این حرم راه ندهید و دلتان را به کس دیگری نسپارید.» اما گفته شده: «و فی قلوب من والاهُ قبرهُ؛ قبر حسین در دل هر کسی است که او را دوست می‌دارد.» خدا در قلب است، حسین هم آنجاست. عشق‌ورزی به حسین، پلی است که به خدا ختم می‌شود و دست دل را در دست خدا می‌گذارد؛ ممنون قلبتان باشید اگر برای اباعبدالله می تپد و سپاسگزار سینه‌ای باشید که عشق به حسین را در خود جای داده است و اباعبدالله با آن دل پیوند دارد. شیعه عزیزترین است؛ زیرا قلبش با حسین است و این عشق در جان او نشسته است. عشق به حسین را برای خود سرمایه کنید و یقین داشته باشید، آن عزیز پشت پرده هم که بیاید با این عشق به‌ راحتی هم رکاب او خواهید شد. گفته‌اند وقتی امام زمان(عج) حرکت می‌کند از این مسیر نیز می‌گذرد و به سمت بصره می‌رود و از آن جا هم به سمت کوفه می‌رود؛ بسیاری از کسانی که آنروز در رکاب امام زمان حضور دارند همان‌هایی هستند که حسین، حسین، گفته‌اند و اتفاقاً روز اربعین هم، روز حسین، حسین گفتن است چرا که هم جابر، حسین، حسین، حسین، می‌گوید و هم زینب(س). (من به عمد سه بار تکرار کردم چون آنها نیز سه بار حسین گفته و بی‌هوش می‌شوند.)

حوادث اربعین
بیایید با هم به کربلا برویم و مقداری از حوادث و صحنه‌ی امروز را در حد امکان توضیح دهیم.
ابتدا لازم است دو جریان از هم تفکیک شوند: یک جریان، جریان آمدن جابر بن عبدالله انصاری و عطیه‌ی کوفی به کربلاست. جابر بن عبدالله پسر عبدالله انصاری است که از انصار حضرت پیامبر بود و در جنگ هم شهید شد. جابر شخصیّتی است که حدود پانزده سال پیش از هجرت به دنیا آمده، و نوزده جنگ پیامبر را درک کرده و در آنها شمشیر زده است. وی، بعد از کربلا هفده سال زنده بود و در نود و سه سالگی بدرود حیات گفت، در نتیجه زمانی که به کربلا وارد شد، هفتاد و شش سال داشت. راوی بود و احادیث را خوب می شناخت، حافظ قرآن بود و بسیار مورد علاقه‌ی پیامبر(ص). در زندگی‌اش حادثه‌های بسیاری را با پیامبر گذراند. خواب‌هایی می‌دید و با امیرالمؤمنین(ع) در میان می‌گذاشت که پرداختن به آنها خود، فرصت دیگری را می‌طلبد.
پیامبر(ص) به این شخصیّت بزرگوار فرموده بود: تو آن‌قدر زنده خواهی ماند که فرزندم محمد باقر(ع) را که نامش در تورات و انجیل آمده است می‌بینی. به این کلمه‌ی “می‌بینی” که من گفتم توجه کنید؛ زیرا ایشان، نابینا بود که وارد کربلا شد، در حالی که پیامبر(ص) فرمود: تو آنقدر زنده خواهی ماند که فرزندم محمد باقر(ع) را که اسمش در تورات و انجیل آمده است زیارت خواهی کرد، او را خواهی دید!
جابر، روز اربعین که وارد کربلا ‌شد نابینا بود و عطیه‌ی کوفی دستش را گرفته و راهنمای او بود. او در راه اسلام آزار بسیاری دیده بود. در همین سالهای نابینایی بارها به خاطر دفاع از امیرالمؤمنین(ع) تازیانه خورده بود. زمانی که حضرت اباعبدالله حرکت کرد تا به سمت کربلا بیاید یکی از کسانی که با او دیدار و مذاکره کرد، جابر بن عبدالله انصاری بود. البته پیشنهادی به حضرت اباعبدالله داده بود به این مضمون که تو هم بیا و مانند برادرت صلح کن. و حضرت به او جوابی داد، که بخشی از آن نشان از بینایی او دارد؛ ظاهراً ایشان در این موقعیت هنوز می‌دید و بینایی‌اش را کاملاً از دست نداده بود: “در این زمان، پرده‌ها کنار رفتند و او پیامبر و علی(ع) را دید، آنها به وی گفتند که تصمیم حسین(ع) هر چه باشد اراده‌ی ما و اراده‌ی الهی همان است.”
اما در مورد عطیه‌ی کوفی باید بگوییم که در این زمان، جوان است. دقیقاً نمی‌توانم بگویم، چند سال داشت، اما با توضیحی که خواهد آمد می شود محدوده‌ی سنی او را حدس زد. گفته شده است که عطیه در طول سال‌های خلافت امیرالمؤمنین علی(ع) در کوفه متولد شد. با توجه به این که خلافت امیرالمؤمنین(ع) سال سی و پنج تا چهل هجری بود [حضرت علی(ع) در سال چهل هجری بر اثر ضربه ی شمشیر، در محراب مسجد کوفه پس از دو روز به شهادت رسیدند.] تولد عطیه باید در این فاصله باشد. سالی که همراه جابر به کربلا وارد می‌شود، سال شصت و یک هجری است. اگر فرض کنیم که ایشان، سال چهل یعنی آخرین سال خلافت امام علی(ع) متولد شده باشد در این زمان بیست و یک ساله است و اگر در سال اول متولد شده باشد بیست و شش سال بیشتر ندارد. عطیه، قاری و حافظ قرآن است، اهل حدیث بوده و کاملاً با حدیث آشناست، بسیار خوش چهره و خوش قامت است. ظاهری دوست داشتنی دارد و بسیاری به نزد او آمده و از روایاتش بهره می‌گیرند.

آیا اربعین در همان سال اول اتفاق افتاد؟
به طور قطع و یقین عرض می‌کنم که اربعین در همان سال اتفاق افتاده است. برای این موضوع، دلایل قطعی وجود دارد که بررسی آنها نیاز به زمان بیشتری دارد. ولی در حد ممکن برخی از استدلال‌ها را مطرح خواهم نمود.
پس از چهل روز از وقوع حادثه و دفن شهدا** جابر و عطیه وارد کربلا شدند. جابر بن عبدالله انصاری می‌دانست که این جا کربلاست؛ زیرا بوی سیب** را احساس کرد و همین که بوی سیب*** را احساس کرد به عطیه گفت به کربلا رسیدیم!
سپس گفت: مرا کنار فرات ببر. در فرات غسل کرد، بعد لباس سفید پوشید، و با ماده‌ی خوشبوی «سعد» خود را معطر نمود. بعد گفت دست مرا بگیر. قدم‌ها را بسیار آرام و آهسته برمی‌داشت. دستش را هم بر سینه گذاشت و با نهایت ادب گفت: مرا به سمت قبر حسین بن علی(ع) ببر. بعد گفت: «عطیه برایم بخوان.» عطیه هم شروع به خواندن کرد. شعرهایی را که می‌دانست، از روی سوز و گداز می‌خواند. برای حسین(ع) مرثیه می‌خواند. شانه‌های این پیرمرد هفتاد و شش ساله می‌لرزید و آرام آرام به سمت قبر حضرت اباعبدالله حرکت می‌کردند. وقتی که نزدیک قبر رسید گفت: «دستم را بر قبر حسین بگذار.» سه بار سلام داد: «السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک یا اباعبدالله.» پاسخی نشنید، گفت: «حبیبنا….»، حق داری که جواب مرا ندهی وقتی میان تو و سر این همه فاصله انداختند.» این را گفت و بی هوش شد، وقتی به هوش آمد، سه بار با تمام وجود صدا زد: «یا حسین، یا حسین، یا حسین» و باز هم بی‌هوش بر مزار اباعبدالله افتاد، دستش را بر قبر گذاشت و عرض کرد: “یابن رسول الله ما در کاری که کرده‌ای شریک هستیم!”
(من هم مانند کسانی هستم که در کربلا بودند و در رکاب تو جان فشانی کردند.) عطیه تعجب کرد و گفت: “یا جابر ما که در کربلا نبوده‌ایم، شمشیر نزده‌ایم، جان فشانی نکرده‌ایم، حتی تدارکی برای اباعبدالله ندیده‌ایم چگونه در کار آنها شریک هستیم.” جابر پاسخ داد: «من از زبان رسول خدا شنیدم، آنان که فعل یا قولی را دوست بدارند در آن شریکند.»
کار بد گروهی را دوست بداری در آن شریکی در مورد کار خوب نیز به همین گونه است؛ البته این دوست داشتن، صرفاً تأیید نیست؛ حتی سکوت در مقابل یک گروه می‌تواند نوعی همراهی با آن‌ها باشد. ما در زیارت عاشورا کسانی را لعنت می کنیم که «تنقّبت»، زمینه سازی کردند، «الجمت» به اسب‌ها لگام زدند،‌ «اسرجت»، زین بر اسب گذاشتند؛ این‌ها همه جنایتکارند! اگر گناه را شنیدی و بدون عکس‌العمل ماندی مثل همان‌هایی هستی که در تولید گناه شرکت می‌کنند و در صحنه‌ی گناه قرار دارند. شنیدن گناه و بی عکس العمل ماندن نسبت به آن درست مانند این است که مرتکب گناه شوید. نمی‌توانید بگویید که به من مربوط نیست، قرآن چنین اجازه‌ای به ما نمی‌دهد. قرآن به ما می گوید امر به معروف و نهی از منکر کنید.
قبل از انقلاب کسی شعری گفته بود که:
زاهدا من که خراباتی و مستم به تو چه                            ساغر و باده، بود در بر دستم به تو چه
تو به محراب نشستی، کسی گفت چرا                            من که در گوشه‌ی میخانه نشستم به تو چه
آتش دوزخ اگر رو سوی ما و تو کند                                   تو که خشکی چه به من، من که تر هستم به تو چه

فرهنگ “به من چه” در باورهای دینی و قرآنی ما وجود ندارد، وقتی می‌شنوی کسی غیبت می‌کند و عکس العملی نشان ندهی، در این عمل شریک هستی. قوم ثمود فقط چند نفر بودند که ناقه را پی کردند، اما عذاب بر تمام قوم نازل شد؛ وقتی پرسیدند چرا؟ گفتند: “بقیه دیدند و عکس العملی نشان ندادند.” کمی افق را بالاتر بیاوریم. اگر ببینید کسی قصد ضربه زدن به انقلاب را دارد و کاری نکنید، مثل او هستید. ببینم که دشمن ستم می کند و هیچ عکس العملی به خرج ندهیم با او هیچ فرقی نداریم. اسلام، مرز نمی‌شناسد، عراق، ایران، افغانستان و یا بوسنی هر گوشه‌ی دنیا باشد، تفاوتی نمی‌کند. ما در حوزه‌ی دینی، مرز جغرافیایی نداریم.
آن عزیزی که قرار است روزی بیاید همه‌ی مرزها را فرو می‌ریزد. مرز، مرزهای الهی است. این درس را از اربعین بیاموزیم که، در کار خوب شریک هستیم اگر با آن باشیم! همه‌ی شما برای اباعبدالله سینه می‌زنید، این نام را با عشق می‌گویید و به آن فضیلت‌ها و خوبی‌هایی که در عاشورا ی سال ۶۱ هجری در ساحل فرات اتفاق افتاد، دل بسته‌اید مثل این است که شما هم در کربلا بوده‌اید! زمان معنا ندارد. اگر من اکنون در سال ۱۴۲۴ هجری قمری اباعبدالله را دوست داشته باشم با آن خوبی‌هایی که اباعبدالله برای آن برخاست شریکم. اگر معنای «کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا» این باشد که ارض وجود ما کربلاست و هر روز که خوبی به قلبمان آمد و با حسین همراه شدیم، قلب ما هم کربلاست! و فردا اگر بدی به قلمرو قلبم پا گذاشت و من در به رویش گشودم با عمر سعد همراه شده‌ام.
همان اندازه که خوبی انجام داده‌اید با اباعبدالله هستید و خدای ناکرده با ارتکاب به بدی‌ها جبهه‌ی شما عوض می‌شود. اصلاً زیارت‌ها، تعیین جبهه و مرز است. هرگاه زیارت می خوانیم به آن معنی است که مرزهایمان را تعیین و تبیین می‌کنیم.
از جابر و همراهش گفتیم حال از قافله‌ای دیگر که در اربعین به کربلا می‌آیند سخن بگوییم، قافله ای که چهل روز در رنج و سختی بوده است. چهل منزل، شکنجه و آزار دیده و تحقیر و توهین و دشنام شنیده است. رنجهایی که حتی طرح کردنشان هم بسیار مشکل است.
در این زمینه از زبان دختر نه ساله اباعبدالله، سکینه، مطرح شده است که: وقتی نزدیک کربلا رسیدیم من خوابم گرفته بود، در برگشت خیلی به ما احترام می‌گذاشتند و هیچ‌کس ما را اذیت نکرد. هر جا نیاز به استراحت داشتیم مانع نمی‌شدند. از نظر تأمین نیازهای ما کوتاهی نکرده بودند، نعمان به گونه‌ای به ما محبت کرد که عمه‌ام زینب(س) گردنبند خود را به او بخشید.
من یقین دارم اگر این اتفاق‌ها در سال بعد اتفاق می افتاد دیگر اسمش اربعین نبود، چون یک سال و چهل روز گذشته بود. اگر این اتفاق در اربعین اول نیفتاده بود و آنها باید از مدینه می آمدند، بی شک بسیاری از حوادث اتفاق می‌افتاد که از نظر تاریخ نویسان دور نمی‌ماند اما هیچ چیز در این باره ذکر نشده است. نظر بنده این است که اربعین در همان سال اول اتفاق افتاده است. اگر سال بعد بود، در این یک سال قافله در کجا بود. هیچ کس نگفته است که یزید آن‌ها را یک سال در شام نگه داشته است. اگر بگویم از مدینه آمده‌اند، چنین گزارشی را هم تاریخ نداده است. همه‌ی گزارش ها این است که قافله از شام به کربلا آمده است.
این قافله وارد کربلا می شوند و بر شترانی سوارند. اسبهایی نیز با آنهاست. نعمان جلوتر حرکت کرده و قافله را هدایت می‌کند. حضرت سکینه می فرماید: من نزدیک کربلا بر شتر خوابم گرفته بود، ناگهان بویی احساس کردم، که بوی سیب بود و دریافتم که به کربلا نزدیک شدم. فریادی زدم، همه متوجه شدند، گفتم ما به کربلا نزدیک شدیم. به سمت کربلا آمدیم، وقتی از حاشیه‌ی فرات رد می شدیم از کنار قبر عمویمان عباس، عبور کردیم. آن لحظه بچه ها تشنه نبودند، اما من به یاد لب‌های ترک بسته‌ی عمو افتادم. به یاد داشتم وقتی عمو مشک خشکیده را برداشت و از خیمه بیرون رفت احساس کردم هیچ‌کس تشنه‌تر از عمو نیست. لبهای عمو خشکیده بود، اما این لب‌ها را از ما پنهان می‌کرد! وقتی به آن جا رسیدیم، برای من بسیار سخت بود که دیدم آن قامت بلند، در مزاری کوچک قرار گرفته است. خودمان را از شترها به زیر افکندیم و گرداگرد قبر ابوالفضل العباس حلقه زدیم و سوگواری ما از آن‌جا آغاز شد. وقتی قصد حرکت از آن جا را داشتیم هیچ یک از بچه ها، حاضر نبود برخیزد و فاصله‌ی مزار ابوالفضل العباس تا مزار اباعبدالله را ایستاده طی کند؛ همه خودشان را بر خاک می‌کشیدند، خاک را می‌بوسیدند و بر سر و روی خود می‌ریختند و حرکت می کردند. ما، آمدیم، تا به قبر اباعبدالله‌ رسیدیم. آن جا که نزدیک شدیم همه می آمدند روزی از آن جا کاروانی هشتاد و چهار نفری رفته بود که نوزده زن بودند و بقیه کودک. گوهر دردانه‌ای نیز با آنها همراه بود که امروز نیست و زینب(س) به این دلیل شرمنده‌ی برادر است. من آمدم و دست عمه را گرفتم، بچه‌ها دور عمه حلقه زدند به او کمک کردیم تا برخیزد.
سپس پارچه‌ا‌ی بر روی مزار اباعبدالله انداختند، هر کسی غم غربت خود را می گفت، بچه ها پایشان را نشان می دادند، لباسهایشان را باز می کردند و بازوان خود را نشان می‌دادند. جابر بینا شده بود، از امام خواسته بود که چشمانش را شفا دهد؛ اولین کسی که در کربلا شفا یافت و چشمش باز شد، جابر بود. چشمش باز شد و امام خود، امام سجاد را دید. همدیگر را در آغوش گرفتند، آن قدر گریستند تا هر دو بیهوش بر روی مزار افتادند.
سوگواری می‌کردند و با گریه با آقا سخن می گفتند. هر کس غم خود را می گفت و درد دل می‌کرد. بعد، همه بلند شدند. از اینجا، دیگر از زبان امام سجاد(ع) و حضرت زینب(س)، قسمت پایانی روز اربعین را طرح می کنم: بعد از اینکه همه حلقه زدند و سوگواری کردند و حضرت زینب گفتگوی سوزناکی با برادر خود داشت، امام سجاد فرمودند که برای رفتن آماده باشید. ما بلند شدیم اما همه در پی بهانه‌ای بودیم که اگر بتوانیم، دوباره برگردیم، و کنار اباعبدالله بنشینیم. شترها را آماده کردیم، سوار شده بودیم، هنوز چند قدم نرفته بودیم که یک دختر بچه، خودش را از شتر پایین انداخت؛ این دختر بچه سکینه بود. گفت عمه من هنوز خالی نشده‌ام؛ بگذار روضه‌ی وداع را برایتان بخوانم. من به دنبال بابا دویدم، پای اسبش را گرفته بودم، از اسب پیاده شد، سرم را بر زانوی خویش گذاشت. من با او سخن می‌گفتم که: داغ یتیمی را چه کنم؟ بابا جمله‌ای گفت: «لا تحرقی بدمعک حسرهً / مادام منی الروح فی جثمانی» دختر جان دیگر دل بابا را بیشتر از این آتش مزن…..
«و سیعلموا الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون، صلی الله علیک یا مولای یا اباعبدالله»

 ……………………………….
*فقط دو نفر هستند که بعد از اباعبدالله شهید شدند، یکی پیرمردی به نام سوید بن ابی المطاع که کمی آن طرف‌تر زخمی شده و افتاده بود و همه فکر می کردند که مرده است، زمانی که در کربلا شعار دادند «قتل الحسین» این پیرمرد به هوش آمد و برخاست، بد نیست این نکته را بدانید [تمام شهدای کربلا بعد از شهادتشان یک بار برخاستند آن هم وقتی بود که حضرت اباعبدالله در لحظه به میدان رفتن صدایشان زد. آقا وقتی غریب و تنها روز عاشورا وقتی از خیمه وداع کرد و آمد به میدان یک نگاهی کرد به میدان، یارانش افتاده بودند صدایشان زد یکی یکی «یا زهیر، یا بریر، یا مسلم» «الستم طلقتم النساء لاجلی» مگر شما همسرانتان را بخاطر من طلاق ندادید «قوموا رحمکم الله» برخیزید خدا رحمتتان کند. و می گویند تمام این شهیدان برخاستند تکان خوردند آقا با همان اشارت خودشان آنان را نشاند.
سوید، چون سلاحی ندید، خنجر را کشید و دوباره جنگید و به شهادت رسید. کس دیگری هم هست به نام «هفهاف» که از بصره آمده بود تا خدمت امام برسد، دریغا! زمانی رسید که همه چیز تمام شده بود، ابتدا با دیدن انبوه لشکر خوشحال شد و گمان کرد این افراد به یاری فرزند رسول خدا آمده‌اند اما وقتی نزدیک آمد، شنید که حسین(ع) کشته شده است پس شمشیر کشید و حمله کرد، جنگید و در همان جا به شهادت رسید. بعد از این وقایع دیگر همه چیز تمام شده بود.
** شب سوم، پس از شهادت، امام سجاد(ع) به اذن الهی به کربلای وارد شد، بنی اسد هم آمدند و کمک کردند تا شهدا دفن شوند. این میانه فقط چند قبر مشخص وجود دارد که یکی از آنها، حر است که سرش را هم جدا نکرده بودند. قبیله‌ی حر آمدند و او را دورتر دفن کردند. دیگری قبر حضرت اباالفضل(ع) است که به صورت جداگانه و در کنار علقمه قرار گرفته است و قبر حضرت حبیب بن مظاهر اسدی که با اندکی فاصله از حضرت اباعبدالله(ع) قرار دارد. به فرمان امام سجاد(ع) شهدای دیگر را در کنار هم قرار داده و دفن کردند. تمام شهدا کنار هم هستند و دست هر کدام زیر گردن دیگری است.
حضرت اباعبدالله را نیز به شیوه‌ی انبیا در همان مکانی که به شهادت رسیده بود؛ یعنی، گودال قتلگاه، دفن کردند. زیرا تمام انبیا در همان‌ جایی که از دنیا می‌روند دفن می شوند. حضرت امام سجاد با انگشت بر آن نوشت: «هذا قبر حسین بن علی بن ابی طالب الذی قتلوه عطشانا». اما قبرهای دیگر هیچ نشانی نداشتند.
*** تربت اباعبدالله بوی سیب می‌دهد. این سیب، ماجرایی بسیار شنیدنی دارد. سه میوه بودند: «انار، به (گلابی) و سیب» .که از آسمان آمدند و به پیامبر تقدیم شدند. دو میوه‌ی اول در شهادت این بزرگواران غیب شدند و تنها سیب بود که در روز عاشورا در دست مبارک حضرت اباعبدالله بود و در زمان شهادت غیب شد. امام سجاد(ع) می فرماید سیب دست پدرم بود وقتی از فرط عطش به آن دندان زد دانستم که لحظه‌ی شهادت نزدیک شده است. تربت شهیدان هم بوی سیب می‌دهد. در اشعار زیادی از بوی سیب سخن گفته می‌شود. تربت اصلی اباعبدالله نیز بوی سیب می‌دهد البته انسان باید شامه‌ی ملکوتی داشته باشد تا آن را ادراک کند هر کس هم که وارد کربلا می شود اولین بویی که احساس می‌کند بوی منتشر سیب است که در کربلا به مشام می‌رسد.

telegram

همچنین ببینید

حضرت علی اکبر(ع)

سخنران: دکتر محمدرضا سنگری   فرزندان امام حسین(ع): بر اساس منابع تاریخی‌ معتبر امام‌حسین(ع) نه ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.