صدای بلند

روز هشتم ذیحجه سال شصت هجری، روز گرم تابستانی بود.

کاروان امام حسین(علیه السلام) در گرمای سوزان به سوی شهر کوفه به راه افتاد. چند روز بعد، در نیمروزی داغ، یکی از یاران امام با صدای بلند تکبیر، سکوت بیابان را شکست. صدای او پُر از شوق بود. امام فوری پرسید:«چرا تکبیر گفتی؟»

او با صدای بلند گفت:«نخلستانی می بینم که پیش از این در اینجا نبود.»

امام آهی کسید و گفت:«آنها سوارانی هستند که نیزه هایی در دست دارند.»

چهره ی آنها، نشان از ناباوری داشت. اندکی بعد، سپاهی که نزدیک به هزار سوار داشت، از راه رسید.«حُرّبن یزید ریاحی» _ فرمانده سپاه_ جلو آمد و سلام کرد. دور تا دور چشمهای خاکستری اش پر از چین و چروک بود. امام با مهربانی دستور داد تا سواران و اسبهایشان را سیراب کنند.

پس از خواندن نماز عصر، امام از حر پرسید:«با ما هستید یا برما؟»

حُر چشمانش را تنگ کرد و گفت:«ما به دستور عبیدالله، امیر کوفه آمده ایم تا راه را بر شما ببندیم.»

امام به خورجین های نامه اشاره کرد و گفت:«مگر شما کوفیان نبودید که هزاران نامه به من نوشتید و مرا دعوت کردید تا به سوی شما بیایم؟ حال چرا راه را بر من و یارانم می بندید؟»

در دل حُر آشوب برپا شد. او گفت:« به خدا که من از این نامه ها و فرستاده‌هایی که می گویید، خبر ندارم.»

امام به «عُقبه» – یکی از یارانش- دستور داد تا خورجین های پر از نامه را بیاورد.

حر، نامه ها را با ناباوری دید و گفت:« به خدا که ما از کسانی نیستیم که برای شما نامه نوشتند. ما دستور داریم که چون به کاروان تو برخوردیم، دست از تو برنداریم تا به کوفه برسید و شما را نزد امیر کوفه عبیدالله ببریم.»

امام با لحن جدی گفت:«ما با تو نمی آییم.»

حُر با عصبانیت گفت:« ما هم شما را رها نمی کنیم. من دستور نبرد با شما را ندارم، فقط مأمورم که از تو جدا نشوم تا تو را به کوفه برسانم. بیش از این هم نمی خواهم تو را آزار دهم. پس بیا به راهی برو که نه به سوی کوفه باشد و نه به سوی مدینه.»

امام پذیرفت و کاروانش در بیابانی هراس انگیز، از راه «قادسیه» به سمت چپ به راهش ادامه داد.

نویسنده: ناصر نادری

 

telegram

همچنین ببینید

ماه شب چهاردهم

ماه شب چهاردهم «ابراهیم بن محمد» شبانه و هراسان از «نیشابور» گریخت. او سوار بر ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.