خانه / سخنرانی / متن و صوت سخنرانی (جدید) / ابعاد حیا در کربلا(۱)

ابعاد حیا در کربلا(۱)

اعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیم؛ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم
سلام و صلوات و تحیّت الهی تقدیم به جان تابناک و پاک مولایمان، نَفْس مطمئنّه، حضرت اباعبداللّهِ‌­الحُـسَــین(ع) و ره­پویان عاشق و صادقی که همه ­ی هستی خویش را به پاس­داشت حفظ حریم نبوی و ارزش­‌های قرآنی، عاشقانه تقدیم­ کردند؛ و سلام به محضر شما آشنایان، عارفان و شیفتگان راه و مکتب دوران­ساز و انسان­ساز حضرتش!

از ساحت ربوبی طلب­ می ­کنم و از محضر مولایمان، اباعبداللّه، اذن می ­طلبم که إن­شاء­اللّه در این مجال و فرصتی که هست، دریچه­ هایی به سمت تماشای کربلا بگشاییم و ریه ­های روحمان را از نسیم عاشورا لب­ریز کنیم، تا زیستنی از جنس عاشورا، سخن گفتنی از جنس کربلا و حیاتی از جنس حیات طیّبه­ و حیات آل محمّد(ص) بیابیم!

کربلا همیشه تراواست و در نتیجه همیشه تر و باطراوت، زنده، زایا و پویا؛ انسان­‌ساز جریانی است که در همیشه­‌ی تاریخ هـسـت و همه‌ی نـسـل­‌ها و انـسـان‌هایی که در کنار کـربلا، جـام می­گیرند، جان می­گیرند. آنانی که از کربلا می­نوشند، روح زیبا می­یابند. آن هایی که از کربلا می­گویند، سخنان و قول زیبا می­یابند و همه ی آنانی که در این فضا تنفّس می ­کنند، روح، فکر و حیات جمیل می‌­یابند، که کربلا، همه، زیبایی است.

ساقیان کربلا:

می ­گویند در کربلا چهار ساقی بوده ­است، در نتیجه کربلا همیشه در موقعیّتی است که هر کس در آن قرار گیرد، احساس می ­کند « می‌شود نوشید »؛ پس، از کربلا، هم بنیوشیم و هم بنوشیم و هر کس به سراغ کربلا بیاید به سبب وجود سقایت‌­های این چهار ساقی، پیوسته کربلا را تازه می ­بیند.

۱٫ پیغمبر(ص)

نخستین ساقی کربلا، « پیغمبر(ص) » است؛ کسی که علی اکبر فرزند برومند حضرت اباعبداللّه(ع) درباره ­اش فرمود:

« هم ­اکنون جدّ من هست و جامی در کف گرفته و به من می ­نوشاند و می ­گوید: یا بُنَیَّ، اَلْعَجَل، اَلْعَجَل، اَلْعَجَل! حسین جان، تو هم زودتر بیا، برای تو نیز جامی آماده کرده­ام. »

هم ­اکنون هم هرکس به کربلا بیندیشد، یا به کربلا سـفـر کنـد، یکی از کسـانی که از او اسـتـقبال می ­کند و او را می ­نوشاند، رسول اکرم(ص) است.

۲٫ حضرت اباعبداللّه(ع)

دوّمین ساقی کربلا،« حضرت اباعبداللّه(ع)»اسـت. در «قـصــر بنی مُقاتل»، حضرت، به یاران فرموده ­بود:

«مشک­های خود را پر کنید، که تشنگانی در راه­ اند.» و وقتی در منزل « شُراف »، با « حرّ بن­ یزید ریاحی » مواجه شد، اوّلین کسی که از این مـشک­ها به آنان آب نوشاند، خودِ حضرت اباعبداللّه بود. ظاهراً در کربلا نیز شخص اباعبداللّه به یاران آب می ­نوشاند.

در کربلا، مسئله ­ای را از جنس کرامت نقل کرده ­اند و آن این که:

وقتی صبح عاشورا، عطش بر یاران فشار می ­آورد، حضرت، دست آنان را می ­فشرد و آنان حضور آب را در دست­ ها می ­دیدند و به همین دلیل است که هیچ­گاه نشنیده‌­ایم که هیچ یک از یاران امام حسین(ع) ابراز تـشـنگی کرده ­باشند؛ البتّه این کرامت و رفع عطـش برای بنی هاشم (به سبب ظرفیّت بزرگ وجودیشان) اتّفاق نیفتاد، به طوری که وقتی حضرت علیّ اکبر(ع) برگشت، خدمت پدر بزرگوارش عرض کرد: « یا أَبَه، اَلْعَطَش قَدْقَتَلَنِی.»

امّا هیچ یک از یاران، چنین جمله­ ای را با اباعبداللّه مطرح نکرده­ است. در هیچ یک از مقاتل دیده­ نشده که حتّی یکی از اصحاب نزد امام(ع) بیاید و اظهار تشنگی کند. مسلّماً آنان نه صبورتر از حضرت علیّ اکبر بودند و نه مؤدّب ­تر از وی.

به هر حال، حضرت(ع)، با کرامتی، آنان را نوشاند، امّا چگونه؟ برای ما مکشوف نیست، زیرا بعضی از اسرار قابل درک نیست، شنیدنی نیست، بلکه چشیدنی­ است. ما نیز چه بسا در موقعیّتی قرار گیریم که بانگ نوشانوشی از آن جنس برایمان اتّفاق افتد؛ ما را بنوشانند و حقایقی را به ما نشان دهند. اگر مستعد شدیم، پرده­ هایی را از مقابل نگاهمان پس خواهند زد.

در کربـلا وقـتی یاران به افق والای کمال رسیده ­بودند؛ جان خود را سـاخـته ­بودند؛ « بین قائمٍ و قاعدٍ و راکعٍ و ساجدٍ » شدند؛ « لَهُمْ دَوِیٍّ کَدَوِیِّ نَحْل » شدند؛ یعنی، مثل زنبور عسل در کربلا تولید شهد و شیرینی کردند؛ در نماز بودند و عبادت، اشک و زمزمه­‌ی قرآن؛ اباعبداللّه پرده­‌ها را برایشان پس زد و بهشت را به آنان نشان داد و وقتی بهشت را دیدند، بی‌­تابی آنان بسیار فراوان شد، به گونه ‌ای که صبح عاشورا، یاران حضرت، آرام و قرار نداشتند و همه منتظر بودند که لحظه‌ی شهادت را درک کنند و حتّی گاهی رفتارهایی داشتند که برای دشمن شگفت ­انگیز می ­نمود. دشمن وقتی می ­دید که آنان این­قدر راحت به استقبال سنگ و شمشیر می ­روند و در سخت­‌ترین شرایط، این گونه آرام‌­اند، شگفت­ زده می ­شد.

« حُـمَـیْـدبـن مُسْلِم » ــ که گزارشگر سپاه دشمن بوده ­است ــ در باب اباعبداللّه و یارانـش نکـتـه­ ای گفته، که آن را « هَلال­ بن نافع »، دیگر گزارشگر دشمن، نیز بیان کرده ­است و آن این که:

« هر چه کربلا به انتهای خودش نزدیک می ­شد، چهره­ ها آرام­تر، زیباتر و شکفته­ تر می ­شد. هیچ چهره­ ای را به شکفتگی و شگفتی چهره‌­ی اباعبداللّه ندیده­‌ام؛ آرامش در نگاه او بود؛ من او را « مکسور»، یعنی « سر تا پا خون­ گرفته» دیدم؛ زخم‌­زده بود، امّا در او شکست روحی ندیدم.»

انسان­ ها وقتی به کمال می ­رسند و وقتی پیوستگی جان آنان با محبوب و معبودشان به این سطح می ­رسد، زخم و درد را نمی ­فهمند و از شمشیر نمی‌هراسند. مرگ هدیه‌­ی بزرگ خدا به آنان است که به استقبال آن خواهند رفت.

۳٫ حضرت اباالفضل­ العبّاس(ع)

ساقی سوّم کربلا، «حضرت اباالفضل­العبّاس(ع)»است که همه ی ما شنیده‌­ایم در خیمه­‌ها آب می ­داد. درست است که آخرین بار وقتی به میدان رفت، امکان آب آوردن نبود، امّا مثل امشب (شب هشتم)، ایشان با مـشک پر، از شریعه­‌ی « فرات »برمی ­گردد و خیمه­‌ها را سیراب می‌کند. او به همراه ۳۰ نفر، که ۲۰ نفرشان مشک به­دوش­‌اند و یکی از مـشـک به­دوشــان، خودِ حضرت اباالفضل­ العبّاس است، به خیمه­‌ها آب می ­رساند و میان اهل خیمه تقسیم می ­کند.

۴٫ چشم دوستان حسین(ع)

امّا چهارمین ساقی کربلا، « چشم دوستان حـسین(ع) » است. این چشم­‌های اشک­بار، ساقی چهارم کربلاست و این ساقی چهارم، کربلا را همیشه تر و تازه نگه می ­دارد.

حقیقتاً اگر این اشک­‌ها در طول این قرن­ها نبود، کربلا به این طـراوت، تری، زیبایی و تأثیرگذاری به امروز ما نمی ­رسید.

من سال­های گذشته هم اشاره کرده‌­ام که اسلام بر « سه مایع » حرکت می ­کند:

۱٫ اشک،  ۲٫ خون، ۳٫ عرق

و این هر سه را شما در کربلا می ­بینید.

در کربلا « عرق ریختن » را می‌بینید، که مولایمان امام زمان(عج) در وصف لحظه­‌های آخر حضرت اباعبداللّه(ع) می ­فرماید:

« قَدْ رَشَحَ لِلْمَوْتِ جَبینُکَ : جـبـیـن و پیشانی تو عرق کرده­ بود؛ برای شهادت عرق بر پـیـشـانـی تـو نـشـسـته ­بود. »

قطعاً در میدان کربلا، در این رفت­ وآمدهایی که اتّفاق می ­افتاد؛ می ­رفتند؛ می ­جنگیدند؛ برمی ­گشتند… عرق ریختن فراوان بوده ­است. بعضی از اصحاب، چند بار در میدان می ­جنگیدند. حضرت اباالفضل، ۱۶ بار در میدان کربلا جنگ کرد؛ تا عمق میدان می ­رفت. دشمن در کربلا جنگ روانی می ­کرد. پـشــت خیمه­‌ها می ­آمـدنـد و هو می ­کردند؛ طعنه می ­زدند؛ شماتت می ­کردند؛ ناسزا می ­گفتند؛ قهقهه می ­زدند و سعی می ­کردند اذیت کـنـند. آب می ­آوردند و در مقابل کودکان آب می ­خوردند؛ آب­های مشک را در مقابل دیدگان کودکان می ­ریخـتـنـد تـا آنان را رنج دهـند… و حضرت اباالفضل­ العبّاس(ع) در چنین موقعیّت­‌هایی و برای شکستن این جنگ روانی دشمن، گاهی یک تنه به سمت سپاه دشمن می ­زد و آرامش آن­ها را به هم می ­ریخت و برمی‌گشت. در چنین موقعیّتی قطعاً عرق کردن فراوان بود.

« اشک ریختن » هم در کربلا فراوان بوده است. شب­ها در لحظه­‌های خلوت و انس، وقتی زمزمه­‌ی قرآن می ­کردند، وقتی با پروردگار خود مناجات می ­کردند، شانه­‌هایشان می ­لرزید و اشک­ها جاری بود.

و « خون » هم قصّه­‌ی جاری کربلاست و چهره­‌ی کربلا ارغوانی است.

تاریخ شیعه، تا انتها مثل یک کـشـتـی بر بـسـتـر این سـه مـایـع حرکت خواهد کرد. ما، هم « خون » باید بدهیم، هم « اشک » باید بریزیم و هم « عرق »، و این­ها، پشتوانه­‌ی تحقّق حق است. إن­شاءاللّه این سه مایع، هیچ گاه از متن زندگی ما حذف نشود.

۵٫ ما، دوست­داران حسین(ع)

ساقی پنجم کربلا می ­تواند «ما» باشیم. همه ی آن کسانی که با اندیشه­ و قلم خود، کربلا را می ­نگارند؛ می ­نویسند و مطرح می ­کنند. آنانی که ژرفا و لایه‌­های پنهان کربلا را مطرح می ­کنند، تا کربلا را به امروز برسانند و ما کربلا را بهتر و عمیق­‌تر بشناسیم.

حقیقت همان است که بارها گفته­‌ام:

ما هنوز انگشت خود را برای برگرداندن صفحه­‌ی اوّل کربلا، تر نکرده‌­ایم. هنوز اوّلین صفحه­‌ی کتاب کربلا خوانده نشده ­است. درس­های خواندنی کربلا، فراوان­ند و ما که دوست­داران اباعبداللّه‌­ایم، باید از « محبّت » به « معرفت » پُل بزنیم و با معارف کربلا بیشتر آشنا شویم. و من سرِ آن دارم که إن­شاءاللّه در طی این فرصت، معارفی از کربلا را با شما عزیزان در میان بگذارم تا إن­شاءاللّه جان خود را به آن­ها آراسته کنیم؛ زِیْن وجود ما باشند و ما هم، صبغه‌­ی کربلا بگیریم و إن­شاءاللّه در متن قلب و زندگیمان، این خصوصیّات مثبت را بیابیم و اگر رذائلی هست که در آن جبهه است، إن­شاءاللّه حذف کنیم.

یکی از صفاتی که در کربلا زیاد مطرح می ­شود و به­ خصوص در حوزه­‌ی تعزیه­‌های ما هست و در فرهنگ مردم ما نیز زیاد به کار می ­رود، این است که هر وقت از برخی از چهره­‌های منفی کربلا حرف می ­زنیم، صفت « بی­‌حیایی » را برای آن­ها به کار می ­بریــم؛ مثلاً، می ­گویند « شمر بی‌­حیا »؛ که این موضوع در فضای تعزیه‌­های ما بسیار زیاد است. در شعر کلاسیک ما هم این مسئله را شما فراوان می ­توانید بیابید.

امّا در این سو، جبهه‌­ی اباعبداللّه، جبهه‌­ی « شرم »، « آزرم » و « حیا »ست. امروز ما خیلی به این بحث نیاز داریم. با هم بحث را که پیش ببریم، می ­بینیم چه­‌قدر به عنصر « حیا » در روزگار ما و در درون زندگی ما نیاز هست.

گفته‌­اند:« لَوْ کانَ الْحَیاء صُورَهً، لَکانَ حُسَـیْن: اگر حیا به شکل یک انسـان در می ­آمد، حـسـین می‌شد. » اگر همه‌ی حیا در قامت یک انسان شکل می ­گرفت، شما حسین را می ­دیدید.

حضـرت اباعبداللّه(ع) نماد، مظهر و جلوه­گاه حیاست و اگر کربلا زیـبــاسـت، یکـی از جلوه‌­های زیبایی کربلا، «حیا» است.

حیا در کربلا موج می ­زند، در رفتارها، در گفتار، در حالات، در ارتباط­‌ها، در گسستن­‌ها، در پیوستن‌­ها، در تمام اجزا و اندام کربلا، ما خون جاری حیا را می ­بینیم.

ما در روایت داریم که: « اَلْحَیاءُ سَبَبٌ إلَی کُلِّ جَمیل: هر کـس می ­خـواهد به جـمـیـل بـرســد، عـنـصـر اتّصال­ دهنده‌­اش به زیبایی، حیاست.» اگر حیا داشته ­باشی، زیبا می ­شوی. ما هم کربلا را با حـیــا و با جـمـیـل بودن می ­شناسیم و این همان جمله­‌ی آشنایی است که همه‌ی شما شنیده‌­اید.

واقعاً مرد، با حیا زیبا می ­شود. خانم وقتی با حیا باشد زیبا می ­شود. وقتی پرده­‌های شرم و حیا دریده­ می ­شود، انسان زشت می ­شود؛ چشم­­‌ها زیبا نیست. حالت صورت کسی که بی‌­شرم است، زیبا نیست، حتّی اگر بسیار زیبا باشد. وقتی شرم کنار ­می ­رود، ژرفای زیبایی گم می ­شود؛ یک زیبایی سـطـحی و لعابی می ­یابیم، امّا وقتی عمیق­‌تر می ­شویم، می ­بینیم چنگی به دل نمی ­زند و دل­ربا نیست. صورت­‌های ظاهری که حیا نداشته­ باشند، زیبایی­شــان گم می ­شـود.

کربلا سراسر حیاست، حیا در چند بُعد.

ابعاد حیا در کربلا:

۱٫ حیا در مقابل هم

افراد (یاران امام) وقتی به هم می ­رسند، حیا دارند.

۲٫ حیا در مقابل پروردگار

حضرت زینب(س) وقتی به گودال قتلگاه می ­رسد، محبوب­‌ترین چهره، حضرت اباعبداللّه، در گودال قتلگاه افتاده­ است؛ برادری که حتّی نمی‌توانست یک لحظه از او جدا باشد. چیزی در زندگی حضرت زینب، بزرگ­تر از حسین نیست؛ امّا وقتی در مقابل خدایش قرار می‌دهد ــ این حیای زینب است ــ حضرت زینب او را بزرگ معرّفی نمی ­کند؛ خطاب به پروردگارش عرض می ­کند:

« اَللّهُمَّ تَقَبَّلْ مِنّا هذَا الْقَلیل: خدایا، این کم را از ما بپذیر. این، چیزی در مقابل تو نیست. من کاری نکردم.»

انسان­‌های باحیا در مقابل داده­‌های الهی، بزرگ­ترین کارهای خودشان را کوچک می ­بینند.

در روایت آمده ­است که:

« حیا، لباس تن اسلام است.»؛ « الاسلامُ عُرْیان، لِباسُهُ حَیاء: اسلام عریان است، حیا، لباسی است که بر تن اسـلام می ‌شود. و زینَـتُـهُ الوِقار: آن وقار و سنگینی که در رفتار وجود دارد، زینت دین اسلام است. »

اسلام، انسان­‌های باحیا می ­طلبد.

بعضی­‌ها در نگاهشان حیا نیست؛ طرز نگاه ­کردنشان بی­‌حیایی است؛ بعضی، صحبت­ کردنشان بی­‌حیایی است. اگر قرار باشد یک لحظه جبهه‌ی دشمن را ببینیم، خواهیم‌­دید که همه دریده‌­اند؛ دریده‌­زبان، دریـده‌­نـگاه، دریده‌­رفتار، فـاجـرنـد ــ « فـاجـر » بـه معنی کسی است که پرده‌­دری می ­کند ــ هیچ ابایی از دشـنـام دادن نـدارنـد ــ و ما حرمت نگاه می ­داریم که حرف­هایشان را مطرح نمی ­کنیم ــ اگر شما در کربلا بودید و می ­دیدید که پشت خیمه­‌های حضرت اباعبداللّه گاهی دشمنان، چگونه نزدیک می ­شوند و چه می ­گویند، می ­گفتید:

داغ زخم­‌های بدن حضرت علیّ اکبر و به تعبیری که دوسـتـان روضـه­‌خوان می ­خوانند این « إرْباً إرْبا » نسبت به اهانت­‌هایی که می ­کردند، گستاخی­‌ها و بی­‌حیایی­‌هایی که داشتند، چیزی نیست و گاهی بعضی از این­ها این­قدر بی­چشم و رو بودند، بی­‌آزرم و گستاخ بودند که امام دیگر نتوانست تحمّل کند، در حقّ بعضی از این­ها نفرین کرد.

شاید چند سال قبل بود که من در باب نفرین­‌هایی که حضرت اباعبداللّه­الحسین (ع) در کربلا داشته‌­اند، صحبت کردم.

۳٫ حیا در لباس

یکی از حیاها و جلوه­‌های حیا، در « لباس » است. لباس تجسّم حیای انسانی است. ما چگونه لباس می ­پوشیم؟

حضرت اباعبداللّه وقتی بعد از ظهر عاشورا که دیگر هیچ کس نمانده ­بود، تنهای تنها می ­خواهد به میدان برود، اوّلین سفارشی که به خانم­ها کرد این بود که گفت:« چادرتان را دور کمرتان گره بزنید.»

گر چه دشمنان به دختران پیغمبر رحم نکردند. حضرت زینب تمام نگرانی‌­اش شب عاشورا این بود که مبادا بدن دختران پیغمبر دیده ­شود.

وقتی اصحاب، شب عاشورا جمع شدند و حضرت اباعبداللّه برای آن­ها صحبت کرد، حضرت زینب در جمع حاضر شد و گفت: « أیّها الطَّـیِّبون، حامُوا عَنْ بَناتِ رَسولِ­اللّه: ای پاکیزگان، مراقب دختران پیغمبر باشید. » « حامُوا عَنْ حَرَمِ رَسول­اللّه: مراقب حرم رسول خدا باشید؛ بی­‌حرمتی به آن­ها نشود.»

بی­حرمتی شد؛ خیلی اتّفاقات رخ داد.

چه­‌قدر موضوع حیا نزد زینب مهمّ است! تمام تلاشش این بود که بچّه­‌ها بی‌­لباس نمانند. غروب روز عاشورا، شمر وقتی پس از غارت خیمه‌­ها، همه را زیر یک خـیـمـه جمع کرد، دستور داد خیمه را آتش بزنند. قـطـعات خیـمـه­‌ی آتـش ­گرفـتـه، روی لباس دخترکان و بچّه­‌ها می ­افتاد؛ بدن می ­سوخت؛ لباس­ها سوخته­ بود و بخـشـی از این بدن آشـکار می ­شد. به کوفه که رسیدند، سه روز بود که بچّه‌­ها گرسنه و تشنه بودند. لباس بچّه‌­ها بسیار وضع بدی داشـت. زینب(س) غذاها را از دست بچّه­‌ها می ­گرفت، پس می ­داد، آن­ها را پرتاب می ­کرد و می ­گفت:«صدقه بر ما حرام است.»

امّا آن­جا می ­گفت:« برای بچّه­‌ها لباس بیاورید؛ تن بچّه‌­ها را بپوشانید.»

رنج حضرت زینب(س) در مجلس یزید همین مسئله است. او بر یزید داد می ­زنـد: « ما را مقابل چشم­ها قرار داده­‌ای، زنان خودت را پشت پرده؟!»

که این سـخـنِ حـضـرت زیـنـب، زمـینه‌­ای شد که زن یزید از پشت پرده با سر برهنه بیرون بیاید؛ بر یزید فریاد بزند و فضای مجلس را بشکند.

کربلا قصّه­‌ی حیاست؛ سرزمین حیاست.

امّا حیا چند گونه است، که باید همه ی این نوع حیاها در متن زندگی ما که می ­خواهیم حـسـیـنی باشیم، حـضـور داشته ­باشد و اتّفاقاً همه‌ی این حیاها هم در کربلا هست.

انواع حیا:

الف. حیای ذَنْب

حـیای ذنب این است که وقتی می ­خواهی گناه کنی، حضور خدا و محبوب را ببینی؛ مقابل چـشـم خدا، گـنـاه نکنی. « لا تَـنْظُرْ إلی صِغَرِ الْخَطیئَه، بَلْ تَـنْظُرْ مَنْ َعَصْیتَ: نگاه نکن به گناهی که می ­کنی، بلکه به عظمت کسی که در مقابلش گناه می ­کنی بیندیش. » حضور چشم روشن خدا را مقابل خودت ببین. اگر کسی چنین چشمی داشته­ باشد که در آن موقعیّت گناه نکند، صاحب حیای ذنب است.

در روایت صریح داریم:

« کسانی که برای حضرت اباعبداللّه مجلس می ­گذارند ـ مانند شما که الآن در این مجلس نشسته‌­اید ــ در جمع آنان، فرشتگان حضور می ­یابند و آن فرد در حلقه­‌ی فرشتگان است تا وقتی که به خانه برمی ­گردد، حتّی وقتی شب می ­خوابد. »

پس شرم کنیم از نگاه فرشتگانی که می ­آیند، فرشتگانی که بعد از زیـارت ابـاعبداللّه از کربلا می ­آیند و در این محفل شرکت می ­کنند. باید مراقب باشم که من مقابل چشم فرشتگانی که زائر اباعبداللّه بوده­‌اند، معصیت نکنم. چنین صفتی حیای ذنب است.

یکی از کسانی که مظهر حیای ذنب در کربلاست، « حضرت حرّ بن­ یزید ریاحی » است. وقتی در منزل « شُراف » از پشت تپّه­‌ها با ۱۰۰۰ نفر پیدا شد و سوارانش با اسب از تپّه پایین می ­آمدند، با صدای شیهه‌­ها و برق نیزه­‌هایشان، هراس و گرد و خاکی ایجاد شد. یاران اباعبداللّه، ابتدا فکر کردند به نخلستان رسیده‌­اند. وقتی اسبان از پشت تپّه­‌ها پیدایشان شد، یکی از یاران اباعبداللّه، بلند تکبیر گفت. حضرت فرمود:« لِمَ کَـبَّـرْتَ؟: برای چه تکبیر گفتی؟»

گفت:« به نخلستان رسیدیم.»

و در واقع نیزه­‌هایی که جلو اسب­ها بود با گوش اسب­ها، از دور به هیئت نـخـلستانی به نظر می ­رسید. بعد که نزدیک شدند، واقعیّت معلوم شد.

کودکانی که در کربلا همراه اباعبداللّه بودند، بسیار ترسیده­‌بودند و گریه می ­کردند. حـضـرت ابـاعـبـداللّه به اباالفضل­ العبّاس فرمود:« تمام بچّه­‌ها را از این صحنه دور کن که این شرایط را نبینند.»

سپس حر قدرت­‌نمایی کرد و مانور قدرتی در اطراف امام به راه انداخت. با این که تـشـنه بود، امّا می ­خواسـت قـدرت­‌نمایی کند. به هر حال نماینده‌­ی رسمی و پیش­قراول سپاهیان « عُبیداللّه زیاد» بود.

امام با او برخورد کرد و او خطای بزرگ خودش را در کربلا دریافت. وقتی در کربلا، ذنب خودش را فهمید، بسیار حیا پیدا کرد ــ که این نیز به برکت نام و تأثیر اعتقاد به حضرت زهرا(س) بود.

حر، فرمانده بود و به تازگی هم در کربلا، به هنگام پیوستن به اباعبداللّه ترفیع درجه یافته ­بود، از فرماندهی ۱۰۰۰ نفر به ۴۰۰۰ نفر رسیده ­بود و درست در چنین موقعی تصمیم خودش را گرفت.

وقتی به خدمت امام آمد، کفش­هایش را به گردنش انداخت و سپر را وارونه کرد، که این کار بدیـن مـعـنـا بود کـه: « من سرِ جنگ ندارم. » و عرض کرد:« هَلْ إلی تَوْبَهٍ مِنْ سَبیل؟: آقا، راهی هست که من توبه کنم؟ »

بسیار شرمنده‌­ی کار خود بود و خود را سرزنش می ­کرد. و می ­گفت:« هر اتّفاقی در این زمین بیفتد، من مسئول آن هستم، چون من اباعبداللّه را به این جا آوردم؛ راهش را گرفتم؛ نگذاشتم به سمت کوفه برود. »

در تمام این راه که طی می ­کرد و می ­آمد تا خدمت حضرت اباعبداللّه برسد، دائم می ­گفت:« با امام چگونه صحبت کنم که مرا بپذیرد؟ »

سرانجام به این نتیجه رسید که بگویم: « به جان مادرت مرا ببخش. به پاس مادرت که من احترام نام مادر تو را در منزل شُراف حفظ کردم، از من صرف نظر کن.»

سپس به سمت امام آمد. وقتی خدمت اباالفضل رسید و ابالفضل او را به خدمت اباعبداللّه آورد، بسیار شرمنده بود؛ سرش را پایین انداخته­ و کلاهش را در صورتش کشیده­ بود.

حضرت اباعبداللّه وقتی او را نگاه کرد، فرمود: « إرْفَعْ رَأسَک. مَنْ أنْتَ یا شَیْخ؟: سرت را بلند کن ببینم تو چه کسی هستی؟ »

وقتی سر، بلند کرد و نگاهش با نگاه و لب­خند امام، آشنا شد و امام گفت: « ما تو را پذیرفتیم. دیگر از این لحظه به بعد، سرافکنده نیستی، سربلند باش» لب­خند زد.

سپس اذن گرفت که از حضرت زینب و کودکان کربلا عذرخواهی کند. این، حیای ذنب است.

حیای ذنب را دو چهره‌­ی دیگر نیز در کربلا به اسم « سَعْد » و « ابوالحتوف‌» داشتند. این­ها برای ما درس است.

حیا نکنید، راحت مقابل خدا گریه کنید. اگر می ­خواهید از کسی عذرخواهی کنید، حیا نکنید و از او عذرخواهی بکنید. اگر بد کردی و می‌خـواهی جبران کنی، خجالت نکش، جبران کن. آن جا (در دنیای دیگر) نمی ­توانی جبران بـکـنـی. جای جبران، همین جاست. اگر کـسـی را آزرده‌­ای، بـرو بگو:« من تو را اذیت کردم، مرا ببخش؛ هر چه بگویی من می ­پذیرم.»

سعد و ابوالحتوف دو چهره بودند که قبلاً مقابل امیرالمؤمنین(ع) جنگیده ­بودند، امّا در کربلا تکان خوردند؛ عقل خود را وسط آوردند و گفت­ وگویی با هم کردند.

امام در گودال قتلگاه افتاده­ بود؛ برمی ­خاست؛ می ­افتاد؛ هنوز توانی داشت که روی نیزه تکیه بدهد.

سعد برگشت و به ابوالحتوف گفت: « برادر، تو فکر می ­کنی حق با کیست؟ من چشمم را به این طرف که باز کردم، غیر از بدی نمی ­بینم. این رفتارهایی که این­ها دارند، حیا ندارند؛ امّا حسین را دیدی چه حیایی داشت؟! برادر، من می ­خواهم بروم از حسین دفاع کنم. »

ابوالحتوف گفت:« من هم می ­آیم.»

هر دو به سوی امام آمدند.

این، حیای ذنب است که زشتی آن سو را ببینند؛ گناه را ببینند؛ زیبایی رفتار آمیخته با حیای حضرت اباعبداللّه و یاران را ببینند و به سوی امام برگردند.

هر دو به سوی امام برمی­گردند؛ کنار گودال قتلگاه می ­جنگند و کنار حضرت اباعبداللّه الحـسـیـن(ع) به شهـادت می ­رسند. چنین حیایی، حیای ذنب است.

ب. حیای تقصیر

نوع دوّم حیا که باز در کربلا خیلی تماشایی است، « حیای تقصیر » است.

حیای تقصیر، منزلتش از حیای ذنب فراتر و بالاتر است. حیای تقصیر آن است که احساس کنی وظیفه­‌ات را خوب انجام نداده‌­ای. با این که خیلی خوب کار کرده‌­ای، امّا به کار خودت نمی ­بالی و همیشه حس می ­کنی هنوز فاصله­‌ی شما تا آن چه که باید باشید خیلی زیاد است. حتّی اگر در آستانه‌­ی شهادتید.

حیای تقصیر در کربلا خیلی دیدنی است. به گمان من هیچ کدام از اصحاب حضرت اباعبداللّه نبود که تا نزدیک ظهر حدّاقل ده زخم برنداشته‌باشد. وقتی، صبح، ده هزار چوبه‌­ی تیر به سمت اردوگاه حضرت ابـاعبداللّه پرتاب می ­کنند و حدّاکثر مجموع یاران حضرت ۱۴۵ نفر باشد و در این تیرباران ۵۲ نفر شهید می ­شود، معلوم است که هـر تـنی چند چوبه­‌ی تیر خورده ­است. البتّه بعضی از این تیرها کارگر بود و به شهادت می ­رساندند و بعضی کارگر نبود، ولی زخم ایجاد می ­کرد، خون می ­جوشید و از بدن­­ها خون سرازیر بود.

حُمَـیْدبن مسلم می ­گوید:

« حسـین وقتی نفس می ­­زد، خون از لای حلقه­‌های زرهش بیرون می ­زد و من شاهد این صحنه بودم. »

و مسلّماً چنین اتّفاقی برای حضرت علیّ اکبر، قاسم، عبداللّه عُمَیر، عمروبن جُناده، جُناده بـن حـارث و اَنَـس رخ داده ­است، همه زخمی شده‌اند. با این که این همه زخم برداشته‌­اند، تردید دارند که مسئولیّتشان را خوب انجام داده باشند. ولـی ممکن اسـت اگر ما باشـیم با برداشـتـن فقط دو زخم، بگوییم:« رسالت و مسئولیّتم را انجام دادم.»

همین که دو کار بکنیم، می ­گوییم:« من وظیفه‌­ام را انجام دادم. »

قرار است من از سـاعـت هشت صبح تا فلان ساعت کار بکنم؛ پس از انجام کار، فکر می ­کنم تمام مسئولیّتم را انجام داده‌­ام.

یاران اباعبداللّه وقتی بر خاک می ­افتادند، خیلی دوست داشتند، امام بالای سرشان برسد. البتّه امام به بالین همه نـرسـیـد

و چنین امری امکان­‌پذیرنبود. آن هایی که در تیرباران صبح شهید شدند، امام نرسید که سر بسیاری از آن­ها را به دامن بگیرد. ظاهراً آن گونه که علّامه، « شیخ جعفر شوشتری »، تلویحاً می ­گوید:عدد ۷۲، ۷۲ نفری هستند که امام موفّق شد سرشان را به دامن بگیرد. ایشان می ­گوید:« امام ۷۲ بار در کربلا شهید شد. هر بار که به میدان می ­رفت و یارش را در آستانه­‌ی شهادت در آغوش می ­گرفت، برای امام یک شهادت بود.»

یادم هست در جبهه، وقتی رزمنده‌ای، سرِ دوست یا برادر شهیدش را در آغوش می ­گرفت، می ­گفت:« من دیگر نمی ­توانم برگردم؛ به خانه برگردم چه بگویم؟!» و بعضی برنگشتند تا خودشان هم شهید شدند.

امام وقتی سر یارش را به دامن می ­گرفت، او خواهش می ­کرد که:«آقا، خون از صورتم پاک کن تا بتوانم چشم­‌هایم را به صورت زیبایت باز کنم.»

وقتی امـام نوازشـش می ­کـرد، سـؤالی طـرح می ­نــمود: « أ وَفَیْتُ یَا بْنَ رسولِ ­اللّه؟:‌ آقا، وظیفه­ام را خوب انجام داده‌­ام؟»

دارد شهید می ­شود، امّا تردید دارد که وظیفه‌اش را خـوب انجام داده‌­است.

این، حیای تقصیر است؛ یعنی، علی­رغم این که خوب وظیفه‌­ات را انجام داده‌­ای، احساس کنی که کاری نکرده‌­ای.

از وقتی که « دعای عرفه » را خوانده­‌اید، زمان زیادی نگذشته­ است. در دعای عرفه عبارات زیادی به این سیاق هست که:

« أنَا الّذی…، أنَا الّذی…؛ أنْتَ الّذی…، أنْتَ الّذی…: پروردگارا، من آنم که…، من آنم که… . تو آنی که…، تو آنی که… »

وقتی حضرت اباعبداللّه الحسین آن « أنَا الّذی »ها را می ­گوید، عرض می ­کند: « پروردگارا، من چنینم، تو چنانی؛ آخر من چه کرده‌­ام که به تو تقدیم کنم؟ چیزی قابل عرضه ندارم… »

اگر ما عظمت نعمت­‌ها و داده­‌های الهی را دریابیم، حقارت کارهای خودمان را درک خواهیم ­کرد و چه بسا به جایی برسیم که ببینیم خوبی‌هایمان بد است. و ما نه به خاطر گناهانمان، بلکه به پاس خوبی‌­هایمان باید از خدا عذرخواهی کنیم و این، همان عذر تقصیر به پیشگاه الهی و همان حیای تقصیر است.

آیا چنین نیست؟ خیلی وقت­ها خوبی­‌هایمان بد نیست؟ یا خوبی‌­هایمان را بد نمی ­کنیم؟ کار خــوبـی کرده‌­ایم، امّا بعد، خوبمان را بد می ­کنیم:

﴿لاتُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الأَذَی

صدقه داده‌­ای ــ « صدقه » یعنی صداقت، راستی، دادنی که نشانه­‌ی صداقت شماست ــ امّا بعد خرابش می ­کنی.

ما خیلی وقت­ها به خاطر نمازمان باید از خدا عذرخواهی کنیم. نماز خوب است، امّا این چه نمازی است که خواندیم در مقابل خدا؟

به عنوان مثال: من به اداره‌­ای می ­روم و قرار است کسی مثلاً وامی چند میلیونی به من کمک کند تا خانه‌­ام را بسـازم یا دیگر مشکلم را حل کنم. چگونه در مقابلش می ­ایستم تا چک را امضا کند و به من داده شود؟ چه­ قدر با وقار! چه­ قدر با

احترام! آیا این گونه در مقابل خدای خودت می ­ایستی نماز بخوانی؟

این، حیای تقصیر است که در مقابل خدای خودت که قرار بگیری، به بهترین شکل حرف بزنی و همیشه حس کنی وظیفه­‌ات را انجام نداده‌­ای.

در کربلا نمونه­‌های حیای تقصیر خیلی فراوان است. من بارها گفته‌­ام که کربلا برای همه، برای نوجوانان، جوانان، پیران و… الگو دارد.

یکی از الگوهایی را که دوستان عزیز نوجوان من می ­توانند آن را خوب مرور کنند، « عبداللّه ­بن­ الحسن »، پسر کوچک امام مجتبی(ع) است.

ببینید حیای تقصیر این نوجوان چیست؟ حضرت اباعبدالله به حضرت زینب فرمود:

« وقـتـی من به سوی میدان می ­روم، نگذاری کسی از خیمه­‌ها بیرون بیاید. به بچّه­‌ها اجازه ندهی به میدان نزدیک بشوند.»

موضوع سختی بود چون امام، آخرین امید بچّه­‌هاست که اکنون دارد به مـیـدان می ­رود.

بچّه‌­ای (عبداللّه­ بن ­الحسن) از خیمه بیرون جست. صدای آقا را که در گودال قتلگاه بود شنید. شاید هم خودش را نزدیک کرده­ بود که صدا را شنید. چون طبیعتاً اگر در خیمه بودند، صدا را نمی ­شنیدند، زیرا فاصله‌­­ی بین خیمه­‌ها تا میدان جنگ، به بیش از حدود ۱۵۰ متر می ­رسید. پس قطعاً این کودک نزدیک­تر آمده و صدا را شنیده ­است. خودش را نزدیک گودال قتلگاه رساند. حضرت زینب کبری(س) کمر این بچّه را گرفته­ بود و مانع رفتنش می ­شد. او الـتـمـاس می ­کرد و می ­گفت:

« بگذار بروم. می ­بینی عمو تنهاست. من می ­توانم کاری بکنم. »

و بالاخره حلقه­‌ی دست­‌های عمّه را گسست و خودش را به گودال قتلگاه رساند.

این بچّه، کوچک بود و نمی ­دانست چگونه می ­تواند از امام دفاع کند که امام ضربه نبیند. خودش را روی بدن امام قرار داد، این طرف و آن طرف می ­رفت تا اگر بخواهند به امام ضربه زنند، به او بزنند. ناگهان کسی نزدیک شد؛ شمشیر کشید؛ شمشیر را از بالا فرود آورد؛ تمام گوشت دست این بچّه­ی ۱۱ ساله از بالا تا پایین جدا شد و او روی سینه­ی امام افتاد. در تمام مدّتی که دائم می ­آمدند تا او را از امام جدا کـنـنـد، می ­گفت:« وَاللّهِ لا اُفارِقُ عَمّی: به خدا قسم، عمویم را رها نخواهم ­کرد. »

وقتی گوشت دستش جـدا شــد، گــفـت:« عمو، خوب است؟ عمو، خوب فداکاری کردم؟ خیلی کم است! »

تیر خورد و روی سینه‌­ی امام افتاد. در حالی که روی سینه‌­ی امام افتاده­ بود، گفت:« عمو، خوب فداکاری کردم؟ قربانت شوم عمو! ای کاش می ‌توانستم بیشتر از این کاری بکنم. »

چنین حیایی، حیای تقصیر است، حیای تقصیری که در کربلا در سیمای یاران می ­توانیم ببینیم.

وقتی ائمّه کاری می ­کردند، گاهی اوقات در مقابل کار خودشان می ­گفتند: « أسْتَحْیِی مِنَ اللّه: مـن از خدا حیا می ­کنم که آنی که باید باشد، نکردم. » این، حیای تقصیر است.

 امام حسن مجتبی(ع) در حال خوردن غذاست که ناگهان سگی می ­آید؛ مقابل امام می ­نشیند و به غذا خوردن امام خیره می ­شود. حضرت، یک لقمه می ­خورد و یک لقمه برای سگ می ­اندازد. رهگذری می ­گذرد و امام مجتبی(ع) را می ­بیند. می ­گوید:« آقا، دارید چه کار می ­کنید؟ این چه کاری است؟! سهم غذای شما خیلی کم است، با وجود این، شما این غذای اندکتان را این گونه به سگ می ­دهید؟ »

حضرت فرمود:« إنّی لَأسْتَحْیِی مِنَ اللّه: من از خدا حیا دارم که این، دارد به من نگاه می ­کند و من بخورم. »

اگر ما هنگامی که بهره­‌مندیم، توانمندیم و امکانی داریم و دیگران را بهره‌­مند نکنیم، حیای تقصیر نداریم و اگر خوب بهره­‌مند کردیم و بگوییم هنوز کاری نکرده‌­ایم، به چنین صفتی، حیای تقصیر می ­گویند.

حضرت اباعبداللّه الحسین(ع) می‌فرماید: « اگر کسی حاجتش را پیش شما آورد و از شما کمک خواست، او را کمک کنید. وقتی کمک کردید به او بگویید: ممنونم که پیش من آمدی. خدا، مرا انتخاب کرد که مشکل تو را حل کنم. ممنونم. »

به جای این که منّت بگذاریم، منّت بپذیریم. هر گاه می ­دهی، دستت را زیرِ دستِ گیرنده قرار بده، از بالا چیزی در دست کسی نگذار، چون اگر از بالا دادی نوعی غرور، نخوت و تَفَرْعُن است؛ دستت را زیر دستش بگذار و وقتی دادی، دستت را ببوس، چون این دست تو به دست خدا خورده ­است. منّت بر او نگذار. اگر چنین کاری کردی، شما حیای تقصیر داشته‌­اید.

ج. حیای کرامت

حیای سوّم ــ که برای امشب بسنده است و من به همین اکتفا می ­کنم ــ « حیای کَرامت » است. حیای بزرگ‌­منشی است.

انسان وقتی به مقام بالایی می ­رسد و جان بزرگی پیدا می ­کند، شخصیّت خودش را پایین نمی ­آورد. خداوند در قرآن می ­فرماید:« بعضی­‌ها هستند که نیازمندند، امّا به دلیل تعفّفی و عفافی که دارند، رو نمی ­زنند و به قول ماها صورتشان را با سیلی سرخ نگه می ­دارند. شخصیّت خودشان را پایین نمی ­آورند؛ حرمت خودشان را حفظ می ­کنند. » چون مؤمن وظیفه دارد که حرمت وجودی خودش را حفظ کند.

حـیـای کرامت را در وجود « حضرت اباالفضل العبّاس » می ­توانیم ببـینیم. بدون اذن، حرف نمی ­زند. یکی از نشانه­‌های حیای کرامت، بدون اذن بزرگان، حرف نزدن است.

واقعاً وقتی حضرت اباالفضل برای من ترسیم می ­شود، می ­بینم که یکی از عظمت­‌ها و شکوه­‌های ناگفته­‌ی شخصیّت ایشان، همین سخن نگفتن اوست. از مدینه تا مکّه، از مکّه تا کربلا یک جمله از اباالفضل­‌العبّاس نداریم.

امام (ع)، برادر دیگری دارد به نام « محمّد حنفیّه ». هر چه دلتان می ­خواهد حرف زده ­است؛ از جمله خطاب به اباعبدالله می ­گوید: « آقا، به یمن برو. جنگ پارتیزانی بکن. پیش­نهاد می ­دهم فلان شکل بجنگ. داخل کعبه برو «وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً»آن جا امن است. دست روی دست بگذار ببین چه می ­شود. خدا کریم است، إنْ ­شاءَاللّه درست می ­شود… »

خیلی حرف می­زند! البتّه شخصیّت بزرگی است، ولی کلاس او قابل قیاس با کلاس اباالفضل‌­العبّاس نیست. کلاس حضرت اباالفضل­، کلاس حیای کرامت است. در مقابل امام، سکوت محض است، سکوت محض. چشم در چشم امام تا امام چه بگوید. امام تا می ­گفت: « بِنَفْسی أنْتَ یا أخی » حضرت اباالفضل روی اسب می ­پرید.

روز تاسـوعا وقتی « شمر بن­ ذی­ الجوشن » امان ­نامه را وارد کربلا کرد، اباالفضل‌­العـبّاس متوجّه شد؛ سـریع به خـیـمـه‌­ی اباعبدالله رفت. اباعبدالله فرمود: « جوابش را بده، هر چند فاسق است.»

اباالفضل­‌العبّاس وقتی از خیمه بیرون آمد، « زُهیربن ­القین » ــ که سر راه به اباعبداللّه پیوسته بود و بعد فرمانده­ جناح راست سپاه اباعبداللّه شد ــ کمربندش را محکم گرفت و گفت:

« صبر کن ــ نگران بود نکند جواب اباالفضل‌­العبّاس، جـواب نرمی باشد یا احیاناً میدان را رها کند ــ می ­خواهم مسئله­‌ی بزرگی را به یادت بیاورم. پدرت با مادرت ازدواج کرد تا تو را برای مثل امروزی داشته­ باشد؛ حـسـین را رها نکنی. »

وقتی « زهیر » این جمله را گفت، اباالفضل­‌العبّاس چنان روی اسب پرید که بند رکاب گسست و در کربلا مانور قدرتی داد و برگشت، بعد جواب شمربن­ ذی ­الجوشن را داد. این حیا، حیای کرامت است. برادر را رها کند؟!

در آب، حیای کرامت اباالفضل را بهتر می ­توانیم ببینیم. در آب رفته­ و تشنه است. پیش از این گفته‌­ام که اباالفضل در میدان کربلا ۱۶ بار جنگیده­ و زخم­‌های فراوان خورده ­است. در آب رفت. آب را برداشت و به فضای لب­ها رساند و چه بسا خنکی آب را هم احساس کرد. به آب نگاهی کرد و در آب حسین را دید « فَرَمَی الماء: پس آب را پرتاب کرد. »

و من از رجز اباالفضل‌­العبّاس دریافتم که این نکته که می ­گویند: « اباالفضل، حسین را در آب دید » درست است. اباعبدالله را در آب دید، چون گفت:

هذا حُسَیْنٌ شارِبُ المَنُونی                 وَ تَـشْـرَبینَ بارِدُ الْمَعینی؟!

تَاللّهِ ما هذا فِعالُ دینی

« حسینِ تو مرگ می ­نوشد و تو می ­خواهی آب بنوشی؟! به خدا سوگند، این روش دین من نیست »

و چه قدر این جملات زیباست! این، حیای کرامت است.

اباالفضل­‌العبّاس همیشه پشت سر امام راه می ­رفت، امّا در کربلا جلوی امام راه رفت، تا محافظ امام باشد. این، حیای کرامت است.

پشت سر پدرتان راه بروید. جلوی پدر، ادب را نگه دارید. چنین حیایی، حیای کرامت است.

وقتی اباعبدالله، اباالفضل‌العبّاس را می ­طلبید، سریع در مقابل امام می ­ایستـاد و عرض می ­کرد:

« یا سَیِّدی، یا مَولای » و منتظر بود که امام چه می ­فرماید. این حیا، حیای کرامت است.

و مصداق دیگر این حیا در کربلا، « حضرت علیّ اکبر »، این جوانِ رشیدِ حضرت اباعبدالله است. جوانی که لحظه به لحظه و نفس نفس در کنار اباعـبـدالله بود و اباعبدالله از حـیـای او لـذّت می ­بـرد. و مـن نمی ­دانم در کربلا بر اباعبدالله چه گذشت وقتی آخرین لحظه­‌ها آن حالت را دید؟

خدا رحمت کند شیخ را! شیخ می ­گوید:

علیّ اکبر، پیامبر کربلاست. امروز صبح، وقتی حضرت علیّ اکبر اذان صبح را گفت، اباعبدالله آن­قدر لذّت برده بود! اکنون این پسرِ رشید که سیمایش، سیمای پیغمبر و حالاتش، حالات پیغمبر است، به پدر رسیده و می ­خواهد به میدان برود. علیّ اکبر کنار میدان آمد تا از پدر اجازه­‌ی میدانرفتن بگیرد و برود. امام فرمود:« پسرم، کمی صبر کن. جلوی من راه برو. می ­خواهم تو را نگاه کنم. »

امام، نظری به علیّ اکبر افکند ــ در این جا شیخ، خیلی زیبا گفته ­است ــ شیخ می ­گوید:

معمولاً نگاه پدران به فرزندان خود، چند نوع است. یک نگاه، نگاه « رحمت » است. یک نگاه، نگاه « امید » اسـت؛ یعنی، امید آینده‌­اش اوست. امّا نظری که اباعبدالله به او کرد، نظر « آیِس » بود، نظر « ناامید ». با نامیدی او را نگاه کرد و گفت:« عزیزم، برو. »

علیّ اکبر، کنار میدان آمد؛ به سمت میدان قدم برمی ‌داشت و امام به گام­های او نگاه می ­کرد و می ­گفت:

« علی جان، به میدان که می ­روی، اللّهُ اکبر بگو. من دلم به اللّهُ اکبرت خوش است. »

بعد از کمی صدای تکبیر علیّ اکبر قطع شد. ناگهان از میان غبار میدان، دوباره علیّ اکبر برگشت. حضرت اباعبدالله بسیار خوش­حال شد.

این حرف درست است که می ­گویند: وقتی فرزند بزرگ می ­شود، پدر، کم­تر او را می ­بوسد. امّا اباعبدالله آغوش باز کرد و علیّ اکبر را به سینه‌اش فشرد. دائم او را می ­بوسید و می ­بویید. بهانه می ­آورد شاید به گونه­‌ای نرود. بچّـه­‌ها هم آمده­ بودند. بعضی به گردن عقاب، اسب حضرت علیّ اکبر، گردن­بندشان را می ­بستند. یکی گوشواره‌­اش را آورده ­بود. هر کس سعی می ­کرد که مانع رفتن علیّ اکبر شود. یکی پای اسب را گرفته ­بود. اباعبدالله برگشت و گفت:

« رهایش کنید. بگذارید برود. »

علیّ اکبر سوار اسب شد. لحظاتی بعد زینب کبری را پرسیدند:

« عزیزترین چهره­ی کربلا چه کسی بود؟ »

گفت: « علیّ اکبر. وقتی افتاد، من خودم را به میدان رساندم و بین پدر و پسر حائل شدم. حسین وقتی رسید، دستش را گرفتم و او گفت: یا بُنَیَّ قَتَلوک. »

﴿وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا أیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون

خدایا، پروردگارا، به حرمت این چهره­‌های شکوهمند و حماسه‌­آفرین کربلا، روح حماسه، روح سرزندگی، روح نشاط در راه خودت را به همه ی ما عنایت بفرما!

بارقه­ای از خُلق اکبری را به زندگی ما ببخش!

ما را بر صراط حسین استوار بدار!

ما را با معارف بلند کربلا آشناتر بگردان!

ما را بر محبّت حسین بمیران!

آخرین ذکر زندگی ما را « یا حسین » قرار بده!

نسل و ذرّیّه­‌ی ما را حسینی قرار بده!

به حسین، ما را ببخش!

در فرج مولامان، امام زمان، تعجیل بفرما!

اگر بودیم و درکش کردیم، ما را از یاران، سربازان و شهیدان راهش قرار بده!

به اباعبدالله، به اباعبدالله­‌الحسین (ع)، از آن جنس دست ­کشیدنی که افق­‌های نامشهود و نامکشوف را نشان یاران داد، به ما هم نشان بده!

خدایا، خدمت­گزاران به این محافل و مجالس را بر توفیقات و تأییداتشان بیفزای!

خدمت­گزاران به اسلام، مقام عظمای ولایت، بر توفیقات و تأییداتشان بیفزای!

شرّ دشمنان به خودشان برگردان!

شهدای ما را بر مائده­ ی حسینی میهمان بگردان!

بِرَحْمَتِکَ وَ رَأفَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین

لینک صوتی دانلود

telegram

همچنین ببینید

رویارویی حق و باطل با ظاهری شبیه هم

اعوذبالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. صلی الله علیک یا مولای یا اباعبدالله ...

یک دیدگاه

  1. واقعه زیبا ودلنشین بود.بدور از کلیشه ها وسخنان اغراق امیز .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.