با او باش!

تا هشتاد سالگی فاصله‌ای نیست؛ امّا مرد هنوز نشان چابکی و چالاکی دیروزین را با خویش دارد؛ چالاکی روزهایی که در آذربایجان پیش از آن‌که همرزمان اسب‌ها را لگام کنند، شش تن از سپاه دشمن را از پای درآورد و هزار شیهه دلهره در قلب سواران افکند.

از احُد تا حنین و از حنین تا جمل و صفّین و نهروان، هزاران بار خورشید شمشیر او در مغرب قلب‌های سیاه و سرهای تباه فرو خفته بود. بازوان ستبر، سینه‌ی فراخ، قامت کشیده و استوار، نگاه نافذ و آرام و قدم‌هایی که آرامش کوهستان را فرو می‌ریخت، او را از دیگران ممتاز می‌کرد.

کنیه‌اش ابوجَحل بود؛ یعنی مهتر زنبوران. شاید شیرین‌کلامی و خوش‌مشربی‌اش چنین کنیه‌ای به او بخشیده بود. زبان روایت‌دان و آیت‌خوان او کام جان‌ها را میهمان شهد و شیرینی می‌ساخت. شاید سخاوت و بخشندگی و مهمان‌نوازی او ابوجحلش ساخته بود. در کوفه ستم‌ستیزان را همگام بود و دردمندان را مرهم و التیام. از دوردست‌ها هرکس به کوفه می‌رسید، ملجأ و تکیه‌گاهش او بود و هرکس رنج‌دیده و بیدادچشیده، به پشتوانه‌ی او شادکامی و داد می‌یافت.

راوی روایات و سخنانی بود که خود از زبان پیامبر شنیده بود. وقتی به محضر پیامبر می‌رسید، با ادب زانو می‌زد، همه گوش می‌شد و به اشتیاقی ژرف و شگرف سخنان را به حافظه می‌سپرد، بازمی‌گفت و تمامی زندگی‌اش آیینه‌ی روایاتی بود که مستقیم از پیامبر شنیده یا از دیگر یاران به ذهن پویا و درخشان خویش سپرده بود. در مدینه النّبی همه شور و شوق و همراهی و همدلی بود. در خیر پیشتاز و در حمایت و یاری مظلومان ممتاز بود.

تلخ‌ترین روزهای زندگی‌اش لحظه‌های دفن پیامبر بود و غربت اسلام. می‌دید که ابرهای تیره‌ی فتنه بر آسمان روشن نبوّت می‌تازند و کشتزار نوپای دین را آفت و وزش تندبادهای مسموم تهدید می‌کند.

به شیوه‌ی مولایش علی، استخوان در گلو و خار در چشم در خلوت خویش بر حقیقت مظلوم می‌گریست. روزی شنید که ابوسفیان کنار مزار شهید احُد، حمزه‌ی سیّدالشهدا رفته و بر مزار لگد کوبیده و گفته است: برخیز و ببین حکومت و ولایتی که روزی برایش جنگیدی در دست ماست!

راندگان و مطرودان به قدرت می‌رسیدند. زرپرستان و هوس‌زدگان و شراب‌بارگان عربده می‌زدند. بیت‌المال در چنگ غارتگران افتاده بود و شمشیر حماسه‌های بدر و احد و خندق، ناگزیر و دردبار، در نیام خفته بود.

بیست و پیج سال رنج دید و هرگاه و هرجا فراخنا و مجالی می‌یافت، عدالت خانه‌نشین و مظلومیّت معصوم را فریاد می‌کرد.

سال ۳۵ هجری رسید و حکومت عدالت و ایمان آغاز شد. امّا هنوز چند صباحی نگذشته بود که شعله‌های تزویر از زیر خاکستر آزمندی و زرپرستی‌ها سر برآورد. بهانه‌های رنگ رنگ به میدان آمدند. پروردگان نظام عثمانی که عدالت علی را برنمی‌تابیدند، توطئه و فتنه آغاز کردند.

در یک سو زن پیامبر بود و طلحه و زبیر و بزرگانی که در خاطره‌ها و یادها تداعی یار و صحابی پیامبر بودند، و در دیگر سو علی(علیه السلام) بود و یاوران و همرزمانی مخلص و پاکباز. مسلم بن عوسجه با بصیرت و بینش و دانش در جبهه‌ی علی(علیه السلام) بود و مدافع حریم علوی.

مسلم تردیدها را می‌دید و شک‌های ایمان‌سوز را که مذبذب و مردّد میان سپاه علی(علیه السلام) و عایشه ایستاده بودند.

جنگ در حال شعله‌ور شدن بود که مردی شک‌زده و پریشان به حضور امیر مؤمنان رسید و پرسید: آیا ممکن است طلحه و زبیر و عایشه همگی بر باطل باشند؟ مولا آن چنان زیبا و رسا و حکیمانه پاسخش گفت که مسلم آن سخن درخشان را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کرد و همه‌گاه و همه‌جا معیار حق‌سنجی و باطل‌شناسی‌اش می‌دانست. امام پاسخش گفته بود: تو وارونه می‌اندیشی. معیار حق و باطل شخصیّت‌ها نیستند. حق را بشناس، اهل حق را خواهی شناخت. باطل را بشناس، اهل باطل را خواهی شناخت.۱

جنگ تلخ و دردناک و ناگوار بود. معاویه، تندیس تزویر و توطئه، عناصری نفوذی را گماشته بود که در گرماگرم نبرد به شتر زره‌پوش همسر پیامبر نزدیک شوند و با قتل همسر پیامبر دستاویزی مناسب برای برانگیختن مسلمانان بیابند و علی(علیه السلام) را قاتل همسر پیامبر معرّفی کنند.

مسلم مأموریت داشت که همراه محمّد بن ابی‌بکر، برادر عایشه، مراقب و مواظبِ کانون جنگ باشد. صدها تن همراه مسلم و محمّد، هوشیارانه در عین نبرد مراقب بودند. وقتی سپاه ناکثین مغلوبه شد و محمّد بن ابی‌بکر با نقاب بر چهره عایشه را از مهلکه ربود و در محاصره‌ی چهارصد نقاب‌پوش به سمت مدینه برگرداند، مسلم درایت و فراست امیرمؤمنان را آفرین گفت. عایشه فریاد می‌کشید: ای مردم، زن پیامبر در دست نامحرم است و در محاصره‌ی مردان. ناگهان محمّد نقاب برگرفت و نقابداران دیگر نیز، و معلوم شد آن‌که عایشه را با خویش می‌برد، برادر اوست و همه‌ی نقابداران نامحرم؛ زن هستند!

هنوز اندک زمانی از جمل نگذشته بود که شیطان شام، معاویه، تاخت و تاز آغاز کرد. غارت و قتل، جنایت و خیانت، شایعه و دروغ، فریب و جذب دنیازدگان، جعل حدیث و روایت گردبادی از فتنه و آفت را بر جامعه وزانده بود. مسلم در کوفه گرم و پرشور با مردم سخن می‌گفت. به یاری و همراهی امیرالمؤمنین دعوتشان می‌کرد و نیروهای قبایل مذحج و بنی‌اسد را برای همراهی با امام خویش سامان و سازمان می‌داد.

جنگ صفّین آغاز شد؛ نبردی سخت و سهمناک و طولانی. مسلم بن عوسجه پا به پای همرزمان شمشیر می‌زد. در دمیدن روح حماسه در یاران می‌کوشید، می‌جوشید و می‌خروشید و عاشقانه از ساحت مولای خویش و دین علوی دفاع می‌کرد. جنگ طولانی و فرساینده بود. هرگاه مجالی می‌یافت، پای درس و سخن قرآن ناطق می‌نشست و چونان تشنه‌کامان جرعه جرعه حقایق را از زبان زلال امام می‌نوشید.

کمتر کسی توفیق یافته بود که به اندازه‌ی او قرآن‌نیوش و جرعه‌نوش جام ولایت علوی باشد. پنج بار قرآن را با تلاوت علوی شنیدن توفیق بزرگی بود که مسلم به آن دست یافته بود. دقایق و ظرایفی از قرآن می‌دانست که از زبان قرآنِ مجسّم یافته و حقایق و لطایفی دریافت کرده بود که روشنی و صفایی خاص به اندیشه و بیانش بخشیده بود.

رزمگاه صفّین مسلم را آبدیده‌تر کرد. آن‌چنان شجاعانه و بی‌پروا می‌جنگید و شمشیر می‌زد که امیرمؤمنان او را «برادر» خطاب کرد و کدام افتخار عزیزتر و عظیم‌تر از آن‌که مولایش، برادر بخواند. مسلم برادرِ برادر پیامبر نامیده می‌شد. دریغ و درد که صفیّن به تزویر و فریب عمرو عاص و ساده‌لوحی و سطحی‌نگری گروهی از یاران، تمهید نهروان شد و نبرد خوارج و مارقین.

در رزمگاه نهروان نیز مسلم بن عوسجه حضور داشت؛ رزمی خونین که چهار هزار قربانی گرفت.

پس از این نبرد رنج‌ها و دردهای علی(علیه‌السلام) سنگین‌تر شده بود. فریادهای علی(علیه السلام) بر منبر بود و گوش‌های سنگین و جان‌های سنگین‌تر، رزم‌گریز و عافیت‌زده. علی بود و ناله‌های شبانگاه و غربت تلخ، حتّی در میان یاران. مسلم در این فرصت‌ها از اندک یارانی بود که اسرار و حقایق را در خلوت مولا می‌گرفت و به سینه می‌سپرد.

صبحگاه جانکاه ۱۹ رمضان رسید و انفجار خون در محراب و جهانی که تداوم بی علی را تاب می‌آورد. هستی مسلم در شبانگاه غریب ۲۲ رمضان تشییع می‌شد، ناشناخته و خاموش و آرام؛ درست مثل تشییع همسرش زهرا در شبانگاه غریب مدینه در بقیع.

مسلم بی‌برادر شده بود. دیگر صدای گرم و گوش‌نواز مولا نبود. دیگر ترنّم آیات قرآن از زبان آشناترین چهره به پیامبر و وحی، جانش را به آسمان گره نمی‌زد. او بود و کوفه و غربت و آه و تنهایی و اشک.

هرجا جمعی می‌یافت، از فضایل علی سخن می‌گفت و از حقایق و دقایقی که از زبان او شنیده بود. قرآن را به شیوه‌ی مولایش می‌خواند. بیداد و تزویر معاویه و نظام اموی را افشا می‌کرد و رستگاری و کامیابی دنیا و آخرت را در پیروی اهل‌بیت می‌دانست.

دوران امامت امام مجتبی(علیه السلام) بود و تداوم فتنه‌های اموی؛ و مسلم بن عوسجه با همان پیمان و ایمان یاریگر فرزند پیامبر شد. ده سال عصر امام مجتبی تکرار رنج‌های پنج‌ساله‌ی علی(علیه السلام) بود و غریبی و تنهایی مظلوم دوم. سرانجام نیز شرنگ ریخته در کوزه افطار خونین حسن و پاره‌های جگر ریخته در تشت را در پی داشت.

این تنهایی دوم مسلم بود و داغ شکننده‌تر دیگر که بر جگر قاری رشید و سلحشور شجاع بنی‌اسد می‌نشست. او بود و حسین(علیه السلام) و هزار فتنه و آفت و فریب که در کمین دین و راستی و درستی بود. مسلم در کوفه بود که خبر مرگ معاویه رسید. یخ‌های هراس ذوب شد. ترس‌های دیروزین فرو شکست. فریادهای خفته در گلو شکفته شد و زنجیرهای خوف فروگسست.

۲۰ رجب، پنج روز گذشته از مرگ معاویه، مسلم و حبیب به دیدار سلیمان بن صرد خزاعی شتافتند. این سه، پیران آشنای کوفه بودند و صحابی رسول خدا.

– چه باید کرد؟ دشمن دین خدا، قاتل نفوس پاک، فرزند هند جگرخوار مُرده است. هنگام هماهنگی عزم‌هاست. فرصت بازگرداندن حق تضییع شده‌ی فرزندان پیامبر است. اینک سیّد جوانان بهشت هست. من از پیامبر شنیدم که فرمود: حسین مصباح هدایت است و سفینه‌ی نجات. در این آشوب‌خیز و تاریکزار جز او چه کسی را می‌شناسیم که پناه و تکیه‌گاه امن امّت باشد؟ جز او چه کسی می‌تواند هدایت و امامت مردم را به عهده بگیرد؟ بیایید دعوتش کنیم و از حمایت او دریغ نورزیم.

سخنان سلیمان پایان یافت. حبیب نیز سخن می‌گفت و مسلم دست سلیمان و حبیب را فشرد تا بر پیمان خویش پای بفشرند و مبارزه با بنی‌امیّه و بیعت با فرزند پیامبر را تا آخرین قدم و نفس پاس بدارند.

کوفه روز به روز پر جنب‌وجوش‌تر می‌شد و التهاب قیام و حرکت جدّی‌تر و مشهودتر.

روزهای آغازین ماه شعبان بود که خبر رسید حسین بن علی(علیه السلام) از مدینه به مکّه هجرت کرده است. خبر مخالفت او با بیعت یزید و درگیری دارالاماره و حرکت به سمت مکّه خونی تازه و شوری نو در جان بیداران بیدادستیز کوفه برانگیخت. دیگربار منزل سلیمان پایگاه تجمّع مبارزان شد.

– نامه باید نوشت و دعوت کرد. فرزند رسول خدا یار می‌طلبد؛ میثاق می‌خواهد و مردانی که جویبار خون خویش را به تشنه‌کامی درخت دین ببخشند. اگر پیمان می‌بندید که میهمان این دیار باشد و دمی سستی در عهد و پیمان نکنیم، پیک بفرستیم و فرا خوانیم.

مسلم پرشور و گرم سخن می‌گفت. آن سوی سخنانش نگرانی و دغدغه‌ای سنگین موج می‌زد. کوفه شهر خوش‌استقبال و بدبدرقه بود؛ شهر عهد بستن و گسستن، شهر نوسان در ایمان!

پیش‌ از این نیرنگ پیمان‌شکنان جمل را دیده و چشیده بود. پس از پایان جنگ همپای مولایش علی(علیه السلام) در میان کشتگان می‌گشت. به قاضی بصره، کعب بن سور، رسیدند. قرآن بر گردن او در خون افتاده بود.

امام فرمان داد قرآن از گردنش بگشایند و به جایگاهی پاکیزه برسانند. آن‌گاه کنارش ایستاد و خطاب به او گفت:

ای کعب، آنچه را خدای من به من وعده کرده بود، درست و استوار یافتم؛ آیا تو هم وعده‌ی پروردگار را چنین یافتی؟ آن‌گاه با اندوهی در صدا فرمود: لقد کان لَکَ علمٌ لَو نَفَعَکَ و لکنَّ اَضلّکَ فَاَزلّکَ فَعجَّلک الی النّار؛ تو دانشی داشتی که ای کاش سودمند و مفید می‌افتاد؛ اما شیطان به سرگردانی و لغزش و آتشت کشانید.

مسلم اندوه امام را در از دست رفتن طلحه و زبیر و کعب بن سور دیده بود. آیا شهر کوفه بصره‌ی جمل را تکرار خواهند کرد؟ آیا می‌توان به پیمان‌ها اعتماد کرد؟ ترس و نگرانی لحظه‌های مسلم را پر کرده بود.

*****

نماینده‌ی امام، مسلم بن عقیل، در پنجم شوّال به کوفه رسید. شور و هلهله و هیجان کوفه را پر کرده بود. پیران پیمان بسته‌ی انجمن سلیمان، در میان مردم سخن می‌گفتند؛ سلاح تهیّه می‌کردند و پشتوانه‌ی مالی برای نبرد احتمالی را تدارک می‌دیدند.

پیر پاک‌اندیش کوفه، مسلم بن عوسجه، در میان قبایل شعله‌ور و آتشین سخن می‌گفت. آیات قرآن را بلیغ و فصیح می‌خواند و روایات پیامبر را بازمی‌گفت و هر روز بر هواداران مسلم می‌افزود.

برنامه‌ی اقتصادی فرزند عقیل را او سامان می‌داد و تهیّه‌ی سلاح مناسب و سازمان‌دهی نیروهای مسلّح را به مدد تجربه‌های سترگش بر عهده گرفته بود.

روزهای خوش و شورانگیز حضور مسلم بن عقیل در کوفه چه زود به تلخ‌کامی ورود پنهانی عبیدالله زیاد انجامید. عبیدالله به نیرنگ و تهدید و تطمیع خرمن تلاش یاران مسلم را خاکستر کرد.

پیمان‌ها گسسته شد؛ عهدها شکسته و چاه ویل عافیت و زرپرستی و ترس، نیروهای همراه را اندک اندک فرو بلعید.

ارتباط نیروهای انقلابی کوفه با فرزند عقیل پنهانی و پوشیده شده بود. مسلم بن عوسجه گسستگان سست‌عنصر را می‌دید که در حوالی دارالاماره پرسه می‌زدند یا در خلوت خانه و هفت‌توی خویش خزیده‌اند.

– باید بیشتر مراقب بود. چشم‌های هیز و گوش‌های تیز خائن در کمین‌اند. ای سلیمان، ای عبدالاعلی بیشتر هشیار باید بود.

امّا دریغا، مسلم بن عوسجه خود قربانی نیرنگ معقل شد. معقل، جاسوس عبیدالله زیاد، همه‌سوی شهر سرک می‌کشید تا مخفیگاه مسلم را بیابد. مسلم در خانه‌ی هانی بن عروه، پیر پرهیزگار قبیله‌ی مذحج، پناهنده شده بود.

در مسجد کوفه کیسه‌ی پول معقل مسلم بن عوسجه را پُل اتّصال به خانه‌ی هانی کرد.

نیرنگ او کارگر افتاد و معقل تا دریافت مسلم در خانه‌ی هانی است، عبیدالله را خبر کرد. روز بعد هانی بود و دارالاماره و گستاخی ابن زیاد و سرانجام ضربه‌ی شمشیر رشید، غلام ابن زیاد، و تن خونین هانی که در بازار گوسفندفروشان بر خاک کشیده می‌شد. هانی قربانی فریبکاری و سوگندهای دروغین معقل شده بود و بی‌احتیاطی مسلم بن عوسجه.

هشتم ذی‌الحجّه بود و شهادت مسلم و هانی و کوفه‌ی خیانت و فریب و پیمان‌شکنی.

مسلم بن عوسجه، یار بزرگ مسلم، رهبر بزرگ مذحج و بنی‌اسد، جز گریز و اختفا چاره‌ای نداشت. در خویش می‌سوخت و در خلوت پناهگاه اشک‌ریزان انابه می‌کرد: خدایا، مسلم را ببخش؛ ببخش که سهل و ساده به معقل اعتماد کرد و صحابی عزیز پیامبر، هانی بن عروه، و سفیر بصیر حسین بن علی(علیه السلام)، مسلم بن عقیل، به شهادت رسیدند. خدایا، توفیق همراهی حسین و شهادت در رکابش را عنایت فرما.

در پناهگاه خبر حرکت حسین بن علی(علیه السلام) از مکّه به سمت عراق را دریافت کرد. مأموران عبیدالله در جست‌وجوی او خانه به خانه در حرکت بودند. خبرهای تلخ و گزارش‌های هراس‌انگیز هر روزه می‌رسید. نامه‌نگاران پیمان‌شکن سربازان عبیدالله شده بودند. سران قبایل که دیروز در منزل سلیمان گرم و تندخون سخن می‌گفتند، اینک لشکر می‌آراستند و جنگ با فرزند پیامبر را آماده می‌شدند.

– بیش از این درنگ و در تاریکی دخمه زیستن روا نیست. من امشب خواهم رفت.

– مسلم! من نیز خواهم آمد.

– امّ خلف! این راه خونین است و مرگبار. تو را تاب تماشای پیکر خونین همسر هست؟

– من می‌آیم. دیدار فرزند پیامبر و یاری او را با هیچ چیز معاوضه نمی‌کنم.

– من نیز خواهم آمد.

خلف، نوجوان رشید مسلم، نیز سر همراهی داشت.

شبانگاه در ستاره‌ریز آسمان، در خلوت و سکوت، سه مهاجر، سه مسافر عاشق، پا در رکاب شوق نهادند. ساعتی بعد بیرون از شهر خیانت و تزویر، سه همسفر خندان و شکفته و شادمان راه می‌سپردند. مسلم در بیرون شهر کوفه درنگی کرد. به آسمان نگریست. هنگام نماز بود. پس از نماز مسلم سر به سجده گذاشت. هق هق او در گستره‌ی خاموش دشت پیچید.

– خدایا، مسلم را ببخش. ربّنا اغفرلنا ذنوبنا و کفّر عنا سیّآتنا … خدایا، فریبکاران را به سزای اعمالشان برسان. خدایا معقل را لعنت کن که به سه هزار درهم، نیرنگ زد. خدایا ظالمان و دشمنان خانواده‌ی پیامبر را خوار و رسوا گردان.

خلف دست پدر را بوسید. آرام از خاک جدایش کرد و به نرمی گفت: پدر جان، می‌رویم تا جبران کنیم. خشنودی خدا همراه نیکوکاران است.

مسلم در چشم‌های روشن خلف نگریست. شعفی محسوس خطوط چهره‌ی روشن و پیرش را پوشاند. سه مسافر در دشت همپا و همراه به مقصد کربلا راه می‌سپردند.

مسلم می‌خواند:

– ای اسب‌های تازان، نرم و آهسته و پیوسته برانید. تا کوی محبوب شیهه نزنید. گویا بی‌تاب‌تر از سواران خویش لحظه‌ی وصال محبوب را انتظار می‌کشید.

چهارم محرّم از افق کربلا سر برآورده بود که سه خورشید نیز در افق کربلا درخشیدند. مسلم و امّ خلف و خلف به محبوب رسیده بودند.

*****

– به کربلای تو آمده‌ایم یا حسین! نامه نوشتم و بر پیمان خویش ماندم. امّا شرمسار و شکسته آمده‌ام. چه بگویم که در کوفه چه گذشت و تزویر و فریب و فتنه چه کرد.

امام مهربان و صمیمی و گرم در آغوشش گرفت. اشک و دست نوازش حسین مرهم زخمی بود که در جانش دهان گشوده بود. دست محبّت حسین شانه‌های ستبر پیر را نواخت و دمی بعد همراه با لبخند شانه‌های جوان خلف را فشرد. مسلم در کربلا و کنار قلّه‌های آسمان آشنایی، که مرگ در پنجه‌های نیرومند مردانه‌شان به سادگی موم تسلیم و نرم شده بود، قرار گرفت.

همسایگی حبیب چه سعادت بزرگی است و همنشینی با تهجّدپیشگان عاشق چه توفیق عظیمی!

سپاه دشمن لحظه به لحظه انبوه‌تر می‌شد. روز نهم محرّم بود و غوغا و غبار برانگیخته. شمر به کربلا آمده بود تا همه‌چیز تمام شود. قساوت و شقاوت، شمر را کم داشت و اینک شمشیرهای برآمده از نیام، تیرهای نشسته بر چلّه‌ی کمان‌ها و نیزه‌های بلند گواه وقوع نزدیک حادثه بود.

امان امام جنگ را از تاسوعا به عاشورا کشاند. شب آخرین فرا رسیده بود؛ آخرین آزمون، آخرین پالایش و آخرین سخنان. در حلقه‌ی خاموش یاران، در پرتو شمعی که چراغ هدایت خاموشش کرد، شمع خاموش شد و صدای آشنایی طنین افکند.

– قد قرب الموعد؛ هنگامه فرا رسیده است! هنگام نبرد و خون و شمشیر و پاره پاره بر خاک داغ افتادن. شب است و شرمی نیست. شعله‌ای نیست تا چهره‌ی شرم‌زده‌ای را بنماید. بروید و فرصت شب را پناه عافیت و گریزگاه جان سازید. بیعت برداشتم. به شهر و دیار خویش بازگردید.

عرق سرد بر بدن مسلم نشست. بر خود لرزید. در طوفان اشک و ارتعاش صدایی که در شکفتگی بُغض شکسته‌تر می‌شد، گفت: آیا رهایت کنیم و تنهایت بگذاریم و در پیشگاه پروردگار هیچ عذر و بهانه‌ای در ادای حقّت نداشته باشیم؟ هرگز! سوگند می‌خورم از تو جدا نشوم و با دشمنانت بجنگم تا آن‌گاه که نیزه بشکند. آن‌گاه شمشیر می‌گیرم و می‌جنگم. اگر هیچ سلاحی در کف نماند، با سنگ خواهم جنگید تا در رکاب تو ارغوانی و شهیدانه جان بسپارم.۲

تبسّم امام سپاس و قدردانی از باور و یاوریِ پیر پایدار کوفه بود. در آن شب غریب و شگفت دست نوازش با شانه‌های مسلم چه گفت که شوریده‌تر از جوانان، شاداب‌تر از به‌منزل‌رسیدگان و گم‌شده‌یافتگان، می‌چرخید و سماع می‌کرد و دمی ترنّم و زمزمه رها نمی‌کرد. هرچه بود مسلم جان به پیشگاه دوست هدیه آورده بود با جوانی عزیز که به نشاط و دلشدگی پدر شهادت را لحظه‌شماری می‌کرد.

شب سکوت بود و قهقهه، شب اشک و خنده، شب آرامش و بی‌تابی. درهای آسمان گشوده بود و در تلاوت آیات، جبرئیل کران تا کران بال و پر گشوده بود. پیر در سودای عاشقانه شب را به دامن صبح گره زد و با صدای منتشر اذان علی اکبر از خیمه سربرآورد تا به امام خویش آخرین نماز صبح را اقتدا کند.

در فضای موّاج سپیده، در بلافاصلگی زمین و آسمان، عاشقان صف بستند و حضرت عشق به خطبه ایستاد.

– شکیبا باشید جوانمردان. مرگ، پل پیوستن به بهشت، قدم‌هایتان را منتظر است. دشمنان لبّیک‌گویان جهنّم‌اند و ما از زندان به قصر هجرت خواهیم کرد.

سپیده دامن می‌گسترد. خورشید در تلاطم زیارت منظومه‌های آفتابی، بی‌تاب سر بر می‌آورد. بوی خدا در مشام دشت می‌وزید. هرچه فرشته منتظر پرواز آسمانیان بودند.

مسلم کنار حبیب ایستاد. دو پیر صمیمی با موی سپید بلند کهکشان یاران را روشنی بخشیده بودند. دست‌ها قبضه‌ی شمشیر را فشرد و قدم‌ها مصمّم‌تر خاک را. دشمن نزدیک می‌شد. بازآمدگان از سلوک شبانگاه استوارتر ایستادند. دندان‌ها فشرده شد؛ مشت‌ها بر قبضه‌ی شمشیر فشرده‌تر.

ناگهان صدای قساوت و شقاوت در میدان پیچید.

– یاران، نزد امیر گواهی دهید که نخستین تیر را من به اردوگاه حسین پرتاب کردم. برخیزید و آماده باشید که بشارت بهشتتان می‌دهم.

خون خشم در سیمای مسلم دوید. سپیده‌دمان وقتی امام نی‌های خشکیده‌ی خندق پشت خیمه‌ها را آتش زد، شمر گستاخ و بی‌شرم و تمسخرکنان پیش آمد و گفت: حسین! پیش از قیامت به شعله‌ی جهنّم شتاب گرفته‌ای؟

امام پاسخش گفته بود که ای فرزند بُزچران، تو به آتش شایسته‌تری. و مسلم بن عوسجه تیر در کمان نهاده، اندیشه‌ی مجازاتش داشت. امام به آرامش دعوتش کرده بود و مسلم به لابه و خواهش خواسته بود که اجازه دهید این تبهکار ستم‌پیشه‌ی خداناشناس را که در تیررس است، به دوزخ بفرستم. امام فرموده بود: نه، تیراندازی نکن دوست ندارم آغازگر جنگ باشم.۳

اینک عمرسعد آغازگر جنگ بود، پسر سعد بن ابی‌وقّاص؛ پسرکی که به نخستین تیرانداز اسلام به سپاه کفر شهره شده بود.

– کاش امام اذن تیراندازیم داده بود تا پیش از این شمر و عمرسعد را به تیر زهرآگین سینه می‌شکافتم.

هنوز در این اندیشه بود که تیر عمرسعد از چلّه رها شد و تیرها ابری سیاه بر فضای میدان افکندند. در بارش یک‌ریز و بی‌امان تیرها یاران امام می‌جنگیدند و بر خاک می‌افتادند. پنجاه‌ودو تن، زخمی و خونین با چند هزار چشمه‌ی خون بر تن، خندان و سبک‌روح پر گشودند.

مسلم چند چوبه‌ی تیر چشیده بود. دو سه زخم بر تن داشت؛ امّا نستوه و بشکوه در کنار امام به پیکار و ایثار می‌اندیشید.

ناگهان عمرو بن حجّاج زبیدی، فرمانده جناح راست سپاه عمرسعد، بر جناح چپ سپاه اباعبدالله حمله آورد. ساحل فرات صحنه‌ی خونین درگیری دو جناح شد.

مسلم نشسته بر اسب کوهواره‌ی دست و پا سپید۴، تیغ می‌چرخاند و می‌جنگید. شوکت و شجاعت مسلم هراس و دلهره بر جان سپاه مهاجم انداخته بود. اسب را پیش می‌تازاند و می‌خواند:

اِن تسألوا عنّی فانّی ذولُبَد                  و اِنّ بیتی فی ذری بنی‌اسد

فَمَن بغانی حائدٌ عَنِ الرَّشَد                  و کافرٌ بدینِ جبّارٍ صَمَد

اگر از شناسنامه و تبارم بپرسید، من شیر جان‌شکار از قبیله‌ی بنی‌اسد هستم. هرکس بر ما بیداد ورزد، گمراه و کفرورز به دین پروردگار بی‌نیاز محسوب می‌شود.

شمشیر مسلم صفوف را می‌شکافت و اسب پیش می‌تاخت. پنجاه تن در وزش طوفان تیغ مسلم بر خاک افتادند. اسب و سوار در غبار برانگیخته‌ی میدان گم شدند. چشم‌ها به جست‌وجو غبار را می‌کاویدند.

امام و حبیب به کانون غبار نزدیک‌تر شدند. اسب‌ها دور می‌شدند. غبار فرو می‌نشست و آفتاب افتاده بر خاک آشکارتر می‌شد.

زمین مطلع خورشیدی بود که هفت معصوم و پنج امام را زیارت کرده بود. آفتابی که علی(علیه السّلام) برادرش خوانده بود و امام عاشورا، پاکبازِ از آزمون گذشته‌ی استوارتر از کوه.

کهکشان روشن خدا، مصباح هدایت و ولایت در کنارش نشست؛ یار صمیمی و هماره‌اش حبیب نیز.

مسلم آخرین رمق‌ها را از آوندهایش به چشم‌ها و لب‌ها سپرد. آرام چشم گشود. امام را در کناز خویش یافت که زمزمه می‌کرد: ای مسلم، رحمت بیکران خداوند نثارت باد.

قطره اشکی گونه‌ی امام را نواخت. سر به آسمان بلند کرد و سوگمندانه خواند: فمنهم مَن قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلا.

حبیب نزدیک‌تر آمد. در طوفان اشک و ناله سرود: ای مسلم، شهادت تو را شکیب دشوار است. به بهشت بشارتت باد. لبان خونین مسلم آهسته و نرم زمزمه کرد: خداوند به پاداش خیر و نیک بشارتت دهد.

حبیب خم شد. پیشانی بلند و غبارگرفته‌ی یار و همدل صمیمی‌اش را بوسید و گفت: تقدیر جز این نیست که من نیز به‌زودی به تو خواهم پیوست. اگر جز این بود، به پاس پیوندی که میان ماست، دوست داشتم وصیّت و خواسته‌هایت را بشنوم و عمل کنم.

مسلم لبخندی زد. آخرین توانش را به سرانگشتش بخشید. چشم‌ها را چرخاند و به امام اشارت کرد و آخرین جمله از حنجره‌اش تراوید: ای حبیب، وصیّتت می‌کنم که تا پای جان یاور و حامی او باشی.

حبیب اشکبار و مصمّم پاسخ داد: به خدای کعبه سوگند که او را با همه‌ی هستی خویش یاری خواهم کرد.۵

جشن قتل پیر شهید عاشورا آغاز شد. مدّعیان مغرور سپاه عمرسعد هر یک خود را قاتل او می‌دانستند؛ عمرو بن حجّاج زبیدی، مسلم بن عبدالله ضبابی، عبدالرّحمن بن خشکاره و عبدالله ضبابی خود را قاتلان او می‌دانستند.

هنوز هلهله و جشن پیروزی سپاه عمرسعد به اوج نرسیده بود که صدای شیون زنی فضای میدان را پر کرد.

وا سیّداه، یا بن عوسجتاه!

این صدای کنیزک مسلم بود که در نیم‌روز داغ عاشورا دشت غبارزده و خون‌گرفته را زیر بال و پر گرفته بود. سپاه دیگربار هلهله کرد و شیون کنیزک را به تمسخر گرفت. شبث بن ربعی بر سر سپاه فریاد زد: مادرتان به سوگتان بنشیند؛ خویشاوندان خویش را می‌کشید و شادی می‌کنید؟ جز خواری و ذلّت چه دارید؟ آیا شادمان کشتن مسلم بن عوسجه‌اید؟ او کسی است که در نبرد آذربایجان پیش از آغاز و همسازی دشمنان در جنگ شش تن را به خاک و خون کشید.

مسلم بر خاک داغ دشت آرام گرفته بود؛ طنین وجود او، فرزندش خلف، آماده‌ی رزم و میدان بود. شکوه او را حتّی دشمنش، شبث بن ربعی، معترف بود. امّا سرودخوانان آسمان بیش و پیش از دیگران آفتاب او را بر دوش به کهکشان‌های ارغوانی متّصل می‌کردند.

در فهم عظمت او چه می‌توان گفت وقتی زائر هماره‌ی عاشورا، موعود منتقم شهیدان عاشورا، می‌گوید: السّلامُ علی مسلم بن عوسجه الاسدی… و کُنت اوّلُ مَن شری نَفسُه و اَوّلُ شهیدٍ شهد الله… فقالَ یرحمک الله یا مسلم بن عوسجه وَ قَرَأ «فمنهم مَن قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلاً» لعن اللهُ المشرکین فی قتلِک.۶

درود بر تو ای مسلم بن عوسجه اسدی… تو نخستین پاکباز و شهید راه خدا بودی… آن‌گاه فرمود:

از باورمندان مؤمن کسانی هستند که بر میثاق و پیمان خویش پای فشردند و در راه آرمانشان جان سپردند و گروهی دیگر در انتظارند و عهد و پیمان خویش نمی‌شکنند. نفرین خدا بر آنانی که در کشتن او همدستی کردند.

ففرتَ و ربّ الکعبه، شکّر الله استقدامک و مواساتک امامک.۷

به خدای کعبه، رستگار شدی. خدایت پاداش نیکو دهد به پاس پیشتازی و پاکبازی و فداکاری‌ات.

مسلم همیشه، چراخ راه رهروان است. الگوی آنانی که در چشم‌گردانی آخرین نفس راه می‌بینند و رهروان را به راه و راهبر و ستیز با رهزنان می‌خوانند.۸

پی نوشت:

۱٫ انّک لملبوسٌ علیک، الحقّ و الباطل لایعرفان بالقدار الرّجال. أعرف الحق تعرف أهله و أعرف الباطل تعرفُ أهله.

۲٫ پاسخ مسلم این است: اَنَحنُ نتحلّی عنک و لم نعذُر الی الله فی اداءِ حقّک؟ اما والله لا افارقک حتّی اکسُر فی صدورهم رُمحی اضربهم بسیفی ما ثبت قائمه بیدی و الله لو لم یکن مَعَی سلاحی لقذفتهم بالحجاره دونک حتّی اموتَ مَعَک. (تاریخ کامل بن اثیر، ج ۴، ص ۵۸)

۳٫ لا تَرمِه فانّی اکرهُ اَن اَبداهُم فی القتال. (سلحشوران طف، ص ۱۳۹)

۴٫ برخی ابوجحل (کنیه‌ی مسلم بن عوسجه) را به معنی صاحب اسبِ دست و پا سفید دانسته‌اند.

۵٫ الکامل فی التاریخ، ج ۴، ص ۶۷-۶۸ و مقتل الحسین خوارزمی، ج ۲، ص ۱۵٫

۶٫ همان.

۷٫ همان.

۸٫ کمیت بن زیاد اسدی درباره‌ی مسلم بن عوسجه سروده است:

اِن اِمرءاً یمشی لِمَصرعه                   سبطُ النّبی لفاقد الترّب

اوصی حبیباً اَن یجودَ لَهُ                   بالنفّس مِن نفارق ساحه الحرب

اعِزز علینا یا بن عوسجه                  مِن اَن نفارق ساحه الحرب

عانقت بیضهم و سَمرهم                    و رجعتَ بعد معافق التُّرب

ابکی علیک و ما یفیدُ بُکا                  عینی و قد اکَلَ الاسی قلبی

مسلم بن عوسجه مردی بود بی‌نظیر که فرزند رسول خدا پیاده به شهادتگاهش رفت. او به حبیب با همه‌ی عشق و سوز به حسین وصیّت کرد که در راه او جان‌فشانی کند. حبیب گفت: ای فرزند عوسجه! بر من سخت و ناگوار است که تو در کارزار نباشی و در بارش شمشیر و نیزه بر خاک افتاده باشی. بر تو می‌گریم، گریه‌ای که گره‌گشا نیست و قلبم سرشار غم و اندوهی پایان‌ناپذیر است.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.