خانه / شعر های عاشورایی / متن ادبی / امام موسی کاظم (ع) (مرثا صامتی)

امام موسی کاظم (ع) (مرثا صامتی)

هارون دستور داد خرما بیاورند. با دست خودش سوزن سمی را فرو می‌کرد توی خرماها. فرستاد زندان برای موسی. امام ظرف را گرفتند، چند تا از خرماها را جدا کردند، دادند به غلام. گفتند:” این‌ها را بده سگ هارون بخورد.”

بقیه را هم خودش خورد. خبر مرگ سگ را که دادند به هارون، فهمید امام همه چیز را فهمیده.

                                    ***

 فرستادند دنبال پزشک، برای رد گم کردن.

نشست کنار امام، پرسید:” جایی از بدن‌تان درد می‌کند؟”

موسی کف دستش را نشان داد و گفت:” ببین سبز شده. اثر سم است، تو که باید بفهمی! مسمومم کرده‌اند.”

پزشک بلند شد، نگاه کرد به فضل، گفت:” وای به حال‌تان! او بهتر از خودتان می‌داند چه بلایی سرش آورده‌اید، می‌خواهید پنهان کنید!؟”

                                      ***

نگاه غلام که افتاد به امام شروع کرد به گریه کردن. موسی آرامش کرد، لبخند زد و گفت:” گریه می‌کنی چرا؟ من می‌روم، پسرم رضا که هست. او هم مثل من امام تو. گوش کن به حرف‌هایم؛ شاهک فکر می‌کند غسل و کفن و دفن مرا خودش انجام می‌دهد. به خدا نمی‌دهد، رضا، پسرم، برای کارهایم می‌آید. مراقب باش چیزی نگویی که فعلاً کسی او را نشناسد. نگذار هیچ کس از خاک قبرم برای تبرک بردارد. خاک هر قبری غیر از خاک جدم، حسین حرام است. شفای هر دردی تربت حسین است.”

حرف‌هایش که تمام شد چشم‌هایش را بست. لبخند مانده بود روی لب‌هایش. صورتش سفید بود ونورانی. غلام یادش افتاده بود به قرآن خواندن امام:” یا أیتها النفس المطمئنه إرجعی إلی ربک راضیه مرضیه

 

مرثا صامتی/ منبع: آفتاب در محاق

telegram

همچنین ببینید

داستان غدیر به روایت دکتر سنگری

داستان غدیر آفتاب درآبگیر اگر آن روز-هجدهم ذی الحجه سال دهم هجرت- بودیم، چه می‌‌دیدیم؟ ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.