یزید شهید

آن‌چنان در میدان می‌جنگید و چالاک و چابک شمشیر می‌زد که شیوه‌ی شورانگیز رزم او همه را خیره می‌کرد. همرزمان او خاطره‌ی حرکت موج‌گونه‌ی او را از میمنه به میسره‌ی سپاه در جنگ‌ها پیشین با خویش داشتند.
در تیراندازی هم کم‌نظیر بود. به او ابواشعثاء(موی آشفته) نیز می‌گفتند. قامت رشید و نگاه نافذ او و آرامشی که در سیمایش نشسته بود، او را از دیگران ممتاز می‌کرد.
در روزهای وحشت و اختناق تنهایی مسلم را در کوفه درک کرد. آن روزها هنوز تردید و تذبذب جان آشوب‌زده‌اش را رها نکرده بود.
گاه به اباعبدالله می‌اندیشید و گاه به عبیدالله. معیارهای ناروای آن روز، او را به سپاه عبیدالله کشانده بود. حق با کیست؟ آن‌که غالب و پیروز است یا آن‌که از حقیقت سخن می‌گوید؟ اگر مسلم حق است چرا اسیر؟ چرا تنها و چرا در نهایت غربت از فراز دارالاماره سر خونین او زینت کوچه باشد و تن او هماره با تنِ هانی، در بازار کفّاشان کوفه کشیده شود؟
ابوشعثاء در شعله‌های تزلزل و تردید می‌سوخت. کدامین سو را انتخاب کنم. فرجام راه حسین همین است، کوچه‌گردی بی‌سر و سرانجام بودن با عبیدالله شاید کوچه‌گردی جهنّم!
التهاب دیروزین کوفه فرو نشسته بود. انقلاب مسلم شکسته بود و عبیدالله مغرور و سرمست از پیروزی، آخرین بازمانده‌های نهضت را به تیغ یا به سیاه‌چال‌ها می‌سپرد.
هیچ‌کس نمی‌داند کدام حادثه شعله بر جان ابوشعثاء افکند. امّا هر چه بود، یزید حسینی شد و در نهایت اختناق و وحشت، از کوفه شبانگاه سمت مکّه را برگزید تا حسین را یاری و همراهی کند.
حادثه‌های بعد گویا و گواه است که یزید بن زیاد مهاصر(مهاجر) بهدلی الکندی، به مدد تفکّر و درنگ در فرهنگ و آرمان حسینی از شب کوفه به روشنای اردوگاه حسینی پیوسته بود.
*****
مردی در شب کوفه خواب از چشمان گرفته بود. اسب خویش را پیش‌تر در بیرون کوفه به آشنایی سپرده بود و آن‌گاه در وداعی که نزدیک‌ترین خویشاوندان و یارانش نیز نمی‌دانستند، هجرت خویش را آغاز کرده بود.
اینک جان یزید بن زیاد بی‌لکّه و بی‌غبار، با هزاران ستاره در درون عزم مکّه داشت تا امام را یاری کند. شب، پر ستاره، مثل روح روشن یزید بود.
شب را مرور کرد و خود را. خبری از تردید نبود. آرامش سنگین شب و شهر خاموش و مرده و ننگین قلبش را آزرد. شتاب داشت. مباد سایه‌های سیاه تعقیبش کنند. مباد فریفته‌ای، دشمنی، حتّی دوستی از ترس یا به امید صله رفتنش را به دارالاماره گزارش دهد.
یزید بود و عشقی که لحظه به لحظه شعله‌ورتر می‌شد و مانده‌ی تردید را در او خاکستر می‌کرد. گام‌هایش را بی‌تاب‌تر می‌ساخت و جان ملتهبش را در شوق سفر و زیارت حسین مذاب و گداخته می‌کرد.
یزید به بیرون کوفه رسیده بود. هرچه دورتر می‌شد لذّت رهایی افزون‌تر و شوق زیارت بی‌قرارترش می‌کرد.
بوی سپیده می‌آمد، که یزید با کوفه فاصله گرفته بود. منزل به منزل می‌رفت. با خویش می‌گفت: یزید، انتخاب بزرگی کردی. خوب شد که نه یزیدی شدی و نه ابن زیادی ماندی. تو یزید بن زیادی و هرچند دو سوی نام تو از دو تبهکار نشان دارد، فرجام یزیدی و زیادی نخواهی داشت.
در کدامین منزل و در کدام روز فراق پایان یافت، هیچ‌کس نمی‌داند. در منزل زباله؟ در ذات عراق؟ در رهیمه؟ امّا در منزل شُراف، در هنگامه‌ی برخورد سپاه حُرّ با سپاه امام حسین (ع) ابوشعثاء چهره می‌نماید.
شاید نیز در قصر بنی‌مقاتل پس از تحمل رنج‌ها و عبور از بیابان‌هایی که چشم حرامیان ابن زیاد راه‌ها را هراس‌خیز و دشوار ساخته بود، به حسین (ع) پیوسته باشد.
در منزل شراف سپاه تشنه و خسته‌ی حُرّ رویاروی امام ایستاد. امام سیرابشان کرد و نماز ظهر و عصر به امامت حسین(ع) و همراهی حُرّ و یارانش برگزار شد.
یزید بن زیاد رحمت و مهربانی امام را می‌دید؛ از جام کرامت و رادمردی او می‌نوشید و در شطّ جاری کلام او هستی خویش را تطهیر می‌کرد.
منزل به منزل حادثه بود و خبر، گسستن و پیوستن. سست‌دلان، هراس‌زده با هر خبر تازه که بوی مرگ و خطر می‌داد با موجی از تردید و ترس پس می‌نشستند و از همسفری با کشتی طوفان‌کوب حسین باز می‌ماندند. گاه‌گاه نیز تردیدشکستگان به روشنای زلال امام می‌پیوستند و برای شناور شدن در امواج خون، سفینه‌ی نجات را همراه می‌شدند.
سپاه حسین به قصر بنی‌مقاتل رسید. حُرّ با سپاس خویش شانه به شانه‌ی امام پیش می‌آمد. یزید بن مهاجر، یار نوپیوسته‌ی کاروان، نیز با یاران حسین آشناتر می‌شد. پای صحبتشان می‌نشست و با هر منزل، هزاران دریچه‌ی روشن به قلب خویش می‌گشود. با هر منزل، یزید حسینی‌تر می‌شد و شیفته‌تر و عاشق‌تر. چشم به لحظه‌هایی می‌دوخت که امام منزل به منزل نزدیک شدنش را امید و نوید می‌داد. جان یزید بی‌تاب شهادت بود؛ به همان شیفتگی صحابه‌ی مهاجر، به همان گرمی مسافران شیدای دیار طف. هنوز ساعتی از درنگ در قصر بنی‌مقاتل نگذشته بود که غباری از دور برخاست و اندکی بعد صدای سُمّ اسب و سواری مسلّح.
سوار نزدیک شد و به حُرّ که رسید، سلام کرد. از سلام بر حسین دریغ کرد. گستاخانه رو به حُرّ و پشت به امام ایستاد. بی آن‌که از اسب فرود آید، دست در گریبان کرد. نامه‌ی عبیدالله بن زیاد را بیرون کشید. حُرّ نامه را گرفت و گشود.
– بر حسین و سپاه او سخت بگیر. عرصه را بر او تنگ کن. در زمینی خشک و بی‌آب و بی‌پناهش فرو آور. گوش به فرمان باش و منتظر فرمان بعدی.
یزید بن مهاجر پیک عبیدالله را شناخت. مالک بن نسیر بَدی بود. آمده بود تا پیام بگزارد و مراقب اعمال حُرّ باشد. از چشم‌هایش شرارت و شیطنت می‌جوشید.
یزید نزدیک‌تر شد. مقابل مالک ایستاد.
– مادرت سوگوارت شود. چرا دین و دنیای خویش به عبیدالله سپرده‌ای؟
– من پیشوایم عبیدالله است. با او بیعت و پیمان دارم و در راهش جان می‌سپارم.
آن سوی این سخن سرزنشی نهفته بود که یزید بن مهاجر دریافت. مالک خود را رهرو دین خوانده بود و یزید را راه گم‌کرده و تبهکار.
یزید، افروخته و خشماگین، به قرآن استناد کرد و گفت: و جعلنا منهم ائمهً یدعون الی النّار و یوم القیامه لاینصرون.
آنان را پیشوایانی است که به جهنّمشان می‌کشانند و در آتش و عذابشان می‌نشانند و خداوند اینان را یاور و مددکار نیست.
مالک، خشم خویش را پنهان کرد.
یزید دمی سکوت کرد. دیگربار به مالک نگریست و گفت:
بیچاره تو ای مالک، امام سیاه‌کار خویش را اطاعت کردی. خود را تباه کردی. هم به ننگ رسیدی و هم به آتش.
مالک رو برگرداند. هر دو اهل کنده بودند. سپاه حُرّ سایه به سایه همراه بود. به نینوا و دیگر روز به کربلا رسیدند. پنج‌شنبه دوم محرّم ۶۱ بود. امام خاک را بویید، در آن نگریست و با صدایی که در آن شوقی غریب نهفته بود، گفت: همین‌جاست. همین‌جاست زمین موعود. بار بگشایید. به کربلا رسیده‌ایم.
*****
یزید همراه یاران خیمه‌ها را افراشتند.
تا روز عاشورا یزید خیمه به خیمه می‌رفت. گاه با حبیب می‌نشست و از پیر روشن‌رای کربلا توان می‌گرفت. گاه در خیمه‌ی بُریر بود و به نوای دلنشین قرآنش گوش می‌سپرد. در انتهای همه‌ی این نشستن و برخاستن‌ها به امام می‌رسید و جام در پی جام از طهور کلام مولا می‌نوشید و هستی خویش را در روشنای زلال نگاه او طراوت و تری و تازگی می‌بخشید.
روز عاشورا رسید. یاران در نبردی نابرابر قامت حماسه افراشتند. ایمان بود و شهادت، پرواز تیرها و ریزش شمشیرها و جان‌های عاشقی که از تن‌های خونین قطعه‌قطعه، به آسمان می‌پیوست. یزید بن زیاد همپای یاران می‌جنگید. رجز می‌خواند و شمشیر می‌چرخاند و صدای رسایش در میدان می‌پیچید:
انا یزید و ابی مهاصر
اشجعُ من لیث بغیل خادر
یا ربّ انّی للحسین ناصر
و لابن سعد تارکٌ و هاجر
من یزید فرزند مهاصرم. بی‌پرواتر و شجاع‌تر از شیر می‌جنگم.
پروردگارا، حسین را ناصر و یاور و سربازم و از سپاه عمرسعد روبرگردانم و بر آنان می‌تازم.
اندک اندک، یاران اندک می‌شدند. دشت ارغوانی و لاله‌گون بود. خورشید عاشورا به میانه‌ی آسمان رسید. نماز غریب عاشورا برپا شد. یزید لبریز شوق برپایی آخرین نماز با امام خویش بود.
در پایان نماز دوست همراه و محبوب خویش سعید بن عبدالله حنفی را دید که دوازده چوبه‌ی تیر در بدن، جان خویش را به پاسداری از نماز مولای خویش بخشیده بود.
پس از نماز یاران بی‌تاب‌تر و پرشورتر نبرد تن به تن را آغاز کردند. با شهادت عابس، تنها چند تن، جز بنی‌هاشم، از صحابه مانده بودند. یزید به پیشگاه امام آمد. تیردان سنگین خویش را بر شانه انداخته بود.
– مولای من، دعایم کن تا این تیرها را به قلب سپاه دشمنان بنشانم.
یزید بر زانو نشست. نخستین تیر را بیرون کشید و در کمان گذاشت. امام دست برداشت و دعا کرد: اللّهم سدّد رمیته و اجعل ثوابه الجنّه؛ خدایا تیرهایش را به هدف بنشان و بهشت را پاداش جهاد او گردان.
یزید در بازوان خویش توانی تازه‌تر یافت. تشنگی را دوردست‌ها تاراند. لحظه‌ای برگشت. نگاه خشنود امام را کاوید. کمان را کشید. نخستین تیر آن‌چنان بر قلب تاریک یکی از سوارن نشست که از پشت، سر برآورد.
یاران تکبیر گفتند و امام بار دیگر دعایش کرد.
تیر دوم و سوم در چلّه نشست. نودوپنج تیر بی‌هیچ خطا به ضربان قلب‌های تباه پایان داد. تنها پنج تیر خطا رفت. یزید با هر تیر از سر شوق می‌گفت: انا ابن بهدله، فُرسان العرجله؛ منم پسر بهدله. آنان سوارند و دیگران پیاده.
تیرها به پایان رسید. یزید شمشیر کشید. قرآن می‌خواند و می‌جنگید. صفوف را می‌شکافت. میدان در غبار و شیهه و نعره‌ی سوارن و جنگاروان فرو رفته بود.
امام شمشیرزنان خطّ و مسیر حمله‌ی یزید را پی گرفت. صف‌ها از هم گسست. یزید بر خاک افتاده بود. آخرین رمق‌ها با آخرین قطرات خون از تن گلگون و زخم‌گرفته‌اش بیرون تراوید. امام صدایش کرد. چشم‌ها را به نرمی گشود و بست. دیگربار همه‌ی توان خویش را در پلک‌ها نهاد. امام را دید. لبخندی نرم بر لبان خون‌آلود او نشست. آهسته زمزمه کرد: مولای من خوش آمدی. آیا به پیمان خویش وفادار بودم؟
امام زانو زد. دست بر پیشانی‌اش کشید. موهایش را نواخت. یزید چشم فرو بست.
امام در گوشش سرود: به عهد خویش وفا کردی و پیش از ما به بهشت رسیدی. لبخندی دیگر بر لبان یزید شکافت. یزید شهید شده بود. امام برخاست و هزاران فرشته فرود آمدند تا یزید را به بهشت وصل محبوب برسانند.
آرامش بهشت پایان پریشانی ابوشعثاء بود.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.