خانه / آيينه داران آفتاب / همسر و همسفر

همسر و همسفر

قافله به ثعلبه رسیده است. خارزار است و پایکوبی گردباد بر زمین داغ و ماسه‌هایی که میان زمین و آسمان می‌چرخند و سماع می‌کنند.
آفتاب به میانه آسمان نرسیده است. امام فرمان درنگ می‌دهد. کاروان می‌ایستد و مجالی است تا خستگان بیاسایند و ادامه راه را آماده شوند.
باد با گرمای بیابان درهم می‌آمیزد. چهره‌ها را می‌سوزاند و کام‌ها را به عطش می‌رساند. پیران و جوانان حلقه حلقه می‌نشینند. اباعبدالله(ع) نیز در حلقه خانواده خویش کنار درختچه‌ای بیابانی می‌نشیند. در دوردست خیمه‌ای ساده و کوچک پیداست. امام کنجکاوانه می‌پرسد: چه کسی در این بیابان خیمه افراشه است؟ شاید نیازمند کمک باشد؟ شاید بتوان به همراهی و یاریش دعوت کرد. شاید راه را گم کرده باشد و به انتظار راهبر؟ خیمه نزدیک بئرالعبد است؛ چاه خشک عبد!
امام برمی‌خیزد. گرما و خارزار و ماسه‌زار پای رفتن را می‌آزارد. در نزدیکی خیمه پیرزنی به تنهایی نشسته است؛ منتظر و نگران.
– سلام مادر! در این بیابان تنها نشسته‌ای؟
– سلام ای جوانمرد. زنی شکسته و سالخورده‌ام؛ چشم به راه تنها فرزندم ابووهب. زندگی ما چادرنشینی و صحرانوردی است. پسرم صاحب این خیمه است. جوان است و خوش قامت و رشید. هرجا باشد تا عصر بازمی‌گردد. تازه‌داماد است. هفده روز پیش ازدواج کرده است. حال، این‌جا هستم تا خدا چه بخواهد.
پیرزن با تکرار نام فرزندش شوق و توانی می‌یابد. در نی‌نی چشم‌هایش روشنای ایمان به خدا موج می‌زند.
– مادر، مبارک است. خداوند فرزندت را کامیاب کند. من به دیدارت آمدم تا اگر نیاز به کمک باشد، کمک کنم.
– خدایت خیر دهد. آب تمام شده است. تشنه‌ام. این‌جا هم آبی نیست. می‌دانم ابووهب تا چند ساعت دیگر می‌رسد با عروسم هانیه. تا آن زمان اگر آبی باشد دعایت خواهم کرد.
امام چشمه‌ای زلال از زمین می‌جوشاند. جامی از آب خنک و گوارا به دست پیرزن می‌سپرد. پیرزن از این همه محبّت و کرامت شرمسار، جام سرشار را تا آخرین قطره می‌نوشد. دعایش می‌کند و دیگربار چشمان امام را مرور می‌کند. هرگز نگاهی از این گونه ندیده است.
– کیستی ای جوانمرد و در این بیابان چه می‌کنی؟ چه قدر شبیه مسیحی هستی که باور دارم.
– من حسینم، فرزند پیامبر، فرزند دختر پیامبر. حجّت خدا هستم و رو به کربلا دارم. وقتی فرزندت رسید سلام مرا به او برسان و بگو فرزند پیامبر آخرالزّمان به یاریت طلبیده است.
*****
کاروان حسین از ثعلبیه آهنگ حرکت کرد. پیرزن حسّی غریب در خود یافته بود. مرد چه نگاهی داشت! چه کریمانه مرا نواخت! راز آن چشم‌های صمیمی، آن نگاه محبوب زیر دو پلک متواضع فراموش‌نشدنی است.
هنوز در اندیشه و مرور نگاه بود که قامت بلند ابووهب در نگاهش شکفت. بازوان ستبر، سیمای مردانه و تبسّم همیشگی آرامش در جان پیرزن می‌ریخت.
هانیه نیز سلام کرد. جوشش چشمه دو مسافر صحرا را شگفت‌زده کرده بود.
– مادر، بانشاط و خندانت می‌بینم؟ چه شده است؟ نکند از این چشمه عجیب چنین شادمان و مسروری.
– نه، عزیزانم. چشمه‌ای در جانم جوشیده است. من سرمست و سیراب چشمان کریم حسینم. ای کاش می‌بودید و می‌دیدید.
– حسین؟!
– آری حسین، فرزند پیامبر با کاروانی از این‌جا گذشت. عزیزم ابووهب، تو را به یاری طلبید. می‌روی؟! اگر می‌روی مرا هم ببر.
ابو وهب عبدالله بن عمیر کلبی، بر خود لرزید. حسین مرا به یاری و همراهی خوانده است؟ فرجام این همراهی چه خواهد شد؟
– مادر، حسین را چه کسانی همراهی می‌کردند؟ به کجا می‌رفتند؟
– قافله چندان بزرگ نبود. زنان بودند و کودکان و مردانی که همچون نگین او را در بر گرفته بودند. شاید همه قافله به سیصد تن نمی‌رسیدند. به کربلا می‌رفتند.
ابو وهب جوان بود. آیا در این لحظه بر آیین مسیح بود یا نه، به‌درستی روشن نیست. او را قهرمان جنگ‌های امیرمؤمنان نیز دانسته‌اند. امّا این باور، جوانی او را نمی‌توان پذیرفت.
– ابووهب، در اندیشه فرو رفته‌ای، هیچ‌گاه چنین اندیشناک و نگرانت ندیده بودم.
– همسر عزیز، حسین(ع) مرا به یاری طلبیده است. این چشمه گوشه‌ای از کرامت اوست. او دریاست. او فرزند پیامبر است. درباره او بسیار شنیده‌ام. پاداش همراهی او بهشت است. رضای خداوند یاری او و نبرد با مشرکان است. من سیاه‌دلان تبهکار نخیله را دیده‌ام. افتخار بزرگی است با حجّت خدا بودن و در رکابش جان‌فشانی کردن.
هانیه آرام می‌گریست؛ امّ وهب نیز. از پشت پرده اشک نخل سبز و ایستاده قامت جوانش را مرور می‌کرد که در امتداد این راه، شاید همسایه زخم و خون و مرگ می‌شد.
عبدالله تصمیم خویش را گرفت. دستی بر شانه مادر و دستی بر شانه همسر جوانش، گفت:
– من خواهم رفت. خلاصه خوبی و زیبایی مرا طلبیده است. فرزند پیامبر به یاریم خوانده است. می‌روم تا در رکاب او نیک‌فرجام و خوش سرانجام باشم. خوب است شما را به کوفه برسانم و خود رهسپار شوم.
غوغای اشک بود و لرزش مداوم شانه‌های مادر پیر و عبدالله که هر لحظه شعله‌ورتر از پیش به پیوستن می‌اندیشید.
– نه، هرگز؛ ما هم خواهیم آمد. ما بی‌تو شوق و ذوق زندگی نداریم. ما را هم با خودت ببر.
باز گریه بود و التماس و نگاه عاجرانه پیرزن که در هق‌هق گریه می‌گفت: ابووهب! حقّ مادری ادا نکرده‌ای اگر به کربلایم نرسانی.
شب فرا رسیده بود. خیمه کوچک عبدالله سه قلب عاشق را در خویش گرد آورده بود؛ سه جان بی‌تاب که طلوع سپیده را انتظار می‌کشیدند؛ سه نگاه که به روشنای خورشید کربلا می‌اندیشیدند.
چهارشنبه بیست و سوم ذی‌الحجّه قافله‌ای کوچک از ثعلّبیه کوچید. سه آفتاب پیش از مطلع فجر سفر آغاز کردند. به شتاب می‌رفتند. امّا هنوز آفتاب برنیامده بود که سیاهی سپاهیان و گزمه‌ها آشکار شد. راه‌ها بسته بود. مأموران عبیدالله هر مسافر و رهنوردی را دستگیر می‌کردند. از منزل زباله گذشتند. حرکت به منزل شراف دشوار بود. همراهی پیرزن با جوان شک و تردید را در دل سپاهیان و مأموران فرو می‌شکست. امّا در حوالی شُراف مأموران ناگزیرشان کردند که به کوفه بروند. عبدالله و دو همسفر به ناگزیر به کوفه رسیدند. امّا مگر می‌توان آتش زبانه‌ور درون را فرو نشاند؟ سه مسافر بهترین زمان حرکت به سمت کربلا را تاریکی شب یافتند و از کوفه راه کربلا پیش گرفتند. شب به نرمی و آرامی از بیراهه راهی کربلا شدند. روز در نهانگاه‌ها و منزلگاه‌ها شب را انتظار می‌کشیدند تا بیاسایند و راه بسپارند. انتظار و التهاب در سپیده‌دم هشتم محرّم به پایان رسید و سه قطره به دریا پیوستند.
*****
کربلا بود و حسین(ع)، عبدالله عطشناک و بی‌تاب دیدار بود و امّ‌وهب تشنه جرعه‌ای از نگاه امام، نگاه کریمی که در بیابان یافته بود؛ نگاهی که بهترین کرامت خدا به زندگی طولانی و پر خاطره و پر مخاطره او بود.
امام برای مسافر جوان آغوش گشود. او را نواخت. قامت رسا و رشید او را به تبسّمی مرور کرد.
عبدالله شوقمندانه می‌گریست و امّ‌وهب سرشار از لذت دوباره دیدن به هانیه می‌گفت: عروس عزیزم می‌بینی؟ کریم‌تر و جوانمردتر از او می‌شناسی؟ چشمهای روشن از جنس زمین نیستند. من جز به نگاه او ایمان نمی‌آورم. این مرد، بهشت است؛ بوی پیامبران می‌دهد؛ بوی مهربان خدا! بوی شفابخش مسیح!
خیمه کوچک عبدالله در همسایگی یاران افراشته شد. هانیه و امّ وهب به دیدار زینب رفتند. هیچکس نمی‌داند در خیم۲ زینب چه گذشت که پیرزن نشاط جوانان یافته بود و هانیه به شادابی شکوفه‌ها تبسّم می‌زد. سه آفتاب به شکرانه پیوستن به حسین در خیمه به نماز ایستادند.
شب عاشورا یاران مطهّر و معطّر شدند. امام همگان را به غسل شهادت خوانده بود. دو نسیم جان‌نواز می‌وزید. نسیم نفس‌هاییکه از زمزمه و نماز دشت را بهشتی ساخته بود و بوی مشک و عبیر که پس از غسل بر بدن‌های پاک الهی نشسته بود. عبدالله شوق شکفته خویش را به سجده‌ها و رکوع‌های عاشقانه بخشیده بود. همسر و مادرش نیز در آن شب عزیز و بزرگ پا به پای شب به صبح می‌رسیدند و تلألؤ طلوع هزار خورشید را در خویش حس می‌کردند. آن شب هیچ نشانی از شب نداشت. هانیه و امّ وهب در میانه شب دمی نیز به خیمه مولایشان حسین نزدیک شدند تا در شطّ روشن کلام امام جانی شسته‌تر بیابند و جامی بیشتر بنوشند و فردای شهادت و شوریدگی را آماده‌تر شوند.
سپیده نخستین فوّاره خویش را به دامن افق گشوده بود که یاران آماده شدند. نماز صبح برپا شد. امام صفوف را آراست. حبیب در چپ، زهیر در راست، علم در کف مردانه عبّاس بود و یاران همه بی‌تاب شهادت، منتظر لحظه‌های تلاقی تن و شمشیر، خون و خاک وصال جان و بهشت.
دم آتشناک امام در زمستان قلب دشمنان شعله‌ای نیفروخت. گفت‌وگو و دعوت امام کارگر نیفتاد. عمرسعد «دَرید»، غلام خویش، را گفت: پرچم را پیش ببر. آن‌گاه تیر را در کمان نهاد و مغرور و مست از قدرت، کمان کشید و گفت: سواران پیش بتازند. بشارت بهشتتان باد. گواه باشید که نخستین تیرانداز به سپاه حسین منم!
پنجاه تن از یاران بر خاک غلتیدند. هوا در زیر ابری از تیره‌ها تاریک شد. ساعتی بعد گلگون‌عذاران و یاران پارسای پاکباز بر خاک افتاده بودند. عبدالله دشت را می‌نگریست. چند تیر بر بدنش نشسته بود. تیرها را بیرن کشید. چند زخم بر اندام رشیدش دهان گشوده بودند و او بی‌هراس و بی‌اعتنا به زخم‌ها به حسین می‌اندیشید؛ به شهادت و به لحظه‌ای که طنین مبارکِ ارجِعی در گوش جانش می‌پیچید. تازه‌داماد کربلا آرزومند حجله آراسته وصال بود.
تیرباران پایان یافته بود. عبدالله چشم از میدان گرفت. یاران امام را مرور کرد. اندک شده بودند. امام نیز گل‌های پرپر را اندوهگنانه از چشم گذراند. سلامشان داد. سپاسشان گفت. بهشت برایشان آرزو کرد و لگام اسب را برگرداند تا به کناره خیمه‌ها رسید.
به خیمه رسید. پرده را آرام کنار زد. پاسخ شنید. زخم‌های شکفته بر تن عبدالله نگرانی و هراسی را در هانیه برانگیخت. چشم از زخم‌ها گرفت و در نگاه همسر جوانش که سیمای او درخشش و آرامشی غریب یافته بود، خیره شد.
– لحظه‌ای بنشین!
عبدالله نشست. پیش از آن‌که زبان بگشاید، مادر با زبانی همه التماس و تمنّا آغاز کرد.
– عزیزم ابووهب، خوب می‌دانی حقّ مادر بر فرزند سنگین است. چه شب‌ها و روزها خواب نوشین از چشم زدودم، همنشین گهواره تو بودم. جوانیم را به پای تو ریختم تا امروز به نگاهی تماشای قامتت را بهشت و آرامش زندگی خود سازم.
صدای گریه‌اش برخاست. به اشارتی هانیه را فهماند که دمی از خیمه بیرون رود. هانیه بیرون رفت. از ذهن هانیه گذشت که امّ وهب سر بازداشتن فرزند از کارزار دارد. امّا به‌زودی دریافت که میان مادر و فرزند چه گذشته است.
– عزیزم ابووهب، به پاس آن همه رنج و محبّت و شب‌زنده‌داری تنها یک خواسته دارم.
– بگو مادر! من هیچ‌گاه نافرمانی نخواهم کرد.
– مادر به میدان برو جان فدای امام خویش کن؛ همین!
– مادر! این همه آرزو و نهایت خواسته من است می‌روم و عاشقانه جان می‌دهم. امّا بگذار بروم و با هانیه نیز وداع کنم.
– می‌ترسم فرزندم! می‌ترسم اشک‌های او زانوی اراده‌ات را بلرزاند. می‌ترسم مهر همسری آهنگ رفتنت را کُند کند.
– نه مادرم، هانیه بصیر و صبور است.
امّ وهب همراه عبدالله از خیمه بیرون آمد. عبدالله خود را به همسر رساند که در کنار بوته‌ای سر به تفکّر سپرده بود. نزدیک شد. نشست. زانو زد و به‌نرمی گفت: هانیه عزیز، همسر محبوب و وفادارم! سر رفتن به میدان دارم! می‌خواهم اوّلین شهید باشم. گرچه کوتاه در کنارت بودم، امیدوارم روزی در بهشت وصل محبوب دیدارت کنم.
شانه‌های هانیه می‌لرزید. به‌شدّت می‌گریست. لحظه‌ای بعد سر برداشت. زانوان عبدالله را بوسید و گفت: همسرم تو به جهاد می‌روی. پیش روی فرزند پیامبر می‌جنگی. شهادت را جرعه‌جرعه می‌نوشی و من می‌مانم. قطره‌قطره آب می‌شوم. پاره‌پاره تنت را می‌بینم و اجازه جانبازی و جهاد نمی‌یابم. تو به بهشت می‌روی همنشین صالحان و پیامبران و پاکان می‌شوی و من لیاقت همنشینی‌ات را نمی‌یابم. دوست دارم آن‌جا مرا دریابی. تنها از تو یک خواسته دارم؛ می‌پذیری؟
– بله همسر عزیزم. بگو به جان می‌پذیرم.
– هم‌اکنون مرا به پیشگاه مولایمان حسین ببر. می‌خواهم در حضور او پیمان بگیرم.
– چه پیمانی؟
– آن‌جا خواهم گفت.
سه قطره در بلافاصلگی با دریا بودند. چند لحظه بعد دیدار امام را در کنار خیمه به تواضع و ادب زانو نهادند. امام با همگان نگاه مهربان آسمانی آن‌ها را نواخت.
– ای مقتدا و مولای من، همسرم عبدالله آهنگ میدان دارد. می‌خواهم در حضور شما پیمان ببندد که فردای قیامت تنهایم نگذارد. اگر در کنار شما بود، مرا شایستگی همنشینی مادرت زهرا عنایت و ارزانی کنید.
امام لبخند زد. عبدالله پیمان سپرد. دستان چین‌خورده مادر را بوسید؛ دستان ظریف همسر را نیز. هانیه لبخند زد. امّ وهب خندان و شادمان فرزندش را بوسید. حلقه دستان مادر از گردن عبدالله فرو نیفتاده بود که صدای جغدگونه‌ای میدان را پر کرد. امام برگشت. یاران نیز به میدان نگریستند.
یسار غلام ابن زیاد به میدان آمده بود و هماورد می‌طلبید. در پی او دیگر غلام عبیدالله، سالم، نیز آمده بود.
دو جنگجو فریاد می‌زدند: کسی هست تا به نبرد بیرون آید؟
حبیب بن مظاهر اسدی و بُریر بن خضیر همدانی برخاستند. امام شانه‌هایشان را فشرد که بنشینید.
عبدالله بن عمیر کلبی با وقار گام پیش نهاد.
– یا اباعبدالله، خدایت رحمت آورد. اجازه بده این نعره‌های شوم را خاموش کنم.
امام عبدالله را دیگربار نگریست. قامت بلند، بازوی ستبر، شانه‌های فراخ و چهره‌ای مردانه و اندکی آفتاب‌خورده و دلنشین، در قاب نگاه امام نشست.
– اگر می‌خواهی برو. می‌بینم که از دم تیغ سیرابشان می‌کنی.
عبدالله بر اسب نشست. مادر و همسر را وداع گفت. همه هستی آن‌ها بر اسب نشسته بود، رسا و خوش‌قامت و شکوهمند، آرام و شکفته و شورانگیز.
داماد رشید کربلا رو در روی یسار و سالم ایستاد.
– تو کیستی؟ نمی‌شناسیمت.
– من عبدالله بن عمیر کلبی‌ام.
– تو را نمی‌شناسیم. حسین گمنامان را به نبرد می‌فرستد؟ چرا حبیب و بُریر نیامدند؟
عبدالله خشمگینانه و بی‌پروا پاسخ داد: ای ناپاک‌زادگان، هماوردی مرا خوش ندارید تا کسی دیگر بیاید که بهتر از شما سیه‌رویان باشد؟ هنوز به مرتبه‌ای نرسیده‌اید که هرکه را بخواهید به نبرد بیاید. هرکس به میدان بیاید از شما برتر است.
یسار پیش‌تر از سالم ایستاده بود. عبدالله تیغ را چرخاند. برق شمشیرش چون آذرخش، آسمان روشن کربلا را پر کرد. شمشیر فرق یسار را شکافت. از اسب فرو غلتید. عبدالله تیغ را بیرون می‌کشید که سالم حمله کرد. عبدالله گرماگرم پایان دادن کار یسار بود که یاران صدایش می‌زدند: مراقب باش! مراقب باش! دشمن غافلگیرت نکند. دست چپ او جدا شد. امّا جنگید و سالم را به سرنوشت یسار رسانید.
شمشیر می‌چرخید. قلب‌های سیاه را می‌شکافت. سرهای تهی را پرواز می‌داد. همهمه در دشمن پیچید که بر شمشیر این مرد، مرگ می‌درخشد!
عبدالله دایره چرخش خود را وسعت داد. خود را به کناره میدان رساند که مادر و همسرش به تماشای حماسه او ایستاده بودند.
رجز می‌خواند و در قلب دوستان سرور و در قلب دشمنان هراس می‌افشاند.
اِن تنکرونی فانا بُن کلبِ حسبی ببیتی من عُلیم حَسبی
اِنّی امروءٌ ذو مرّهٍ و عصب و لستُ بالخَوّار عندالنّکب
اِنّی زعیمٌ لکِ امّ وهب بالطّعنِ فهیم مُقدِماً والضّربِ
«اگر مرا نمی‌شناسید و انکار می‌کنید، برای شناختن من این افتخار بس که از عُلیم هستم. من فرزند کلیم. من قدرتمند و توانا و رزم‌دیده‌ام و ناتوانی و زبونی نمی‌شناسم. ای امّ‌وهب، با نیزه و شمشیر بر دشمن می‌تازم و حریم تو را پاس می‌دارم.»
وقتی به مادر و همسر و امام نزدیک شد، امام رزمش را ستود. او دیگر ناشناخته نبود. دشمن جوانی را در میدان می‌دید که مرگ می‌بارید و وحشت در دل‌ها می‌آفرید.
عمرسعد فرمان داد تا به تنگنای محاصره‌اش بکشانند. گروهی تازان نزدیک شدند. عبدالله چابک و پرشور رزمی شگفت را آغاز کرد. ده تن زخمی و شکسته، میدان به عبدالله سپردند. عبدالله درنگی کرد. خود را به مادر و همسر نزدیک کرد. از فراز اسب سلامشان داد و گفت: مادر! راضی و خشنودی؟ مادر چهره عرق‌گرفته و خون‌آلود فرزند را مرور کرد و گفت: هرگز فرزندم! هرگز، آن‌گاه راضی می‌شوم که اگر ببینمت نشناسمت!
همسرش فریاد زد: عبدالله، عزیزم! میثاق را فراموش مکن.
عبدالله گرم‌تر و با توانی نویافته به معرکه بازگشت. هنوز صدای او به گوش مادر می‌رسید که می‌گفت:
اِنّی زعیمٌ لکِ امّ وَهَبِ بالطّعن فیهم تارهً والضَّربِ
ضَربَ غُلامٍ مؤمنٍ بالرّبِ حتّی یُذیقَ القومَ مُرّ الحَربِ
«ای مادر! تو را سربلند خواهم کرد با ضربه‌های متواتر شمشیر و نیزه‌ام. این نبرد، نبرد جوانی مؤمن و باورمند است. من به دشمن، تلخی و ناگواری رزم را خواهم چشاند.»
حلقه محاصره تنگ‌تر شد. دست راست عبدالله نیز قطع شد. در این هنگام هانیه عمودی از خیمه برداشت و به رزمگاه شتافت. امّا لحظه‌ای به بالین همسر رسید که پایش را نیز قطع کرده بودند.
داماد برومند کربلا چشم فرو بسته بود و بهشت پروازگاه و تفرّجگاه روح عاشق و بی‌تابش شده بود. هانیه کنارش رسید. زانو زد. خون از صورتش گرفت. سیمای او را که روشن‌تر از آفتاب می‌درخشید، نگریست. پیشانی مردانه‌اش را بوسید و گفت: پدر و مادرم فدایت باد که از پاکان و ذریّه پیامبر دفاع کردی. بهشت بر تو گوارا باد. از خدا بخواه مرا نیز با تو همسفر کند.
عروس کربلا مرثیه می‌خواند. عمرسعد نگران تاریک‌خانه قلب‌ها بود که این سوز و گداز، روشنایی بگشاید و جانی را برآشوبد. غلام شمر، رستم، فرمان یافت تا با عمودی پایان‌بخش این صحنه باشد. عمود فرود آمد و جویباری از خون هانیه بر رخسار عبدالله گشوده شد. دو گل ارغوانی کربلا کنار هم افتادند. کمتر نگاهی صحنه را تاب آورد. غلام شمر بر سینه عبدالله نشست. خنجر کشید و سر جدا کرد.
لحظه‌ای بعد پیش پای امّ‌وهب یک دسته گل افتاده بود! سر فرزندش را به سوی او پرتاب کرده بودند.
امّ‌وهب سر خونین و خاک‌آلود را برداشت، بوسه‌ای بر پیشانیش نشاند. چشم‌ها مبهوت این صحنه شگفت شد. ناگهان حماسه‌ای عظیم در حاشیه میدان شکل گرفت. مادر سر را چرخاند و در اندوه و حیرت همگان سر را به میدان پرتاب کرد و گفت: ما چیزی را که در راه خدا داده‌ایم پس نمی‌گیریم!
آسمان لرزید، خاک موج برداشت و فرشتگان به سرانگشت، مادری شکسته و پیر را نشان دادند که ایثار و عشق را در نمایشی غریب نشان می‌داد.
امّ وهب عمودی از خیمه برداشت و به میدان شتافت. رجز می‌خواند و می‌گفت: من پیرزنی ناتوان و ضعیفم؛ امّا تا جان دارم از خاندان فاطمه پاسداری و دفاع خواهم کرد.
به فرمان امام به خیمه‌اش بازگرداندند. در بازگشت، امام به نرمی و اندوه گفت: ای مادر عبدالله، جزیتُم من اهل‌بیتی خیراً. خداوند به پاس دفاع از اهل‌بیت پاداش خیرت عنایت کند. به سوی خیمه‌ها بازگرد که جهاد بر تو نیست.
پیرزن در چشمان کریم مولا نگریست. آرامشی یافت و گفت: اللّهم لاتقطع رجائی. خدایا، ناامیدم مگردان؛ و امام فرمود: لایقطع الله رجاک. خداوند هرگز ناامیدت نسازد.
دشمن هلهله می‌کرد. شادمان کشتن مردی که ساعتی پیش ناشناخته بود و اینک، بیست و چهار کشته و دوازده زخمی میدان، آشنای همگانش ساخته بود.
در آسمان نیز هلهله بود. در جشن استقبال از عروس و داماد عاشورا، بهشتیان نیز پذیرایی از دو هم‌پیمان عاشق را انتظار می‌کشیدند.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.