خانه / قصه ها و داستانها / داستان از آغاز / کوفه ـ سال ۶۰ هجری ـ پنجم شوال

کوفه ـ سال ۶۰ هجری ـ پنجم شوال

و حال، وقت آن رسیده است تا نامه ای که حسین(ع) به او سپرده، در میان مشتاقان مسلم که دسته دسته به دیدار او می شتابند و در خانه مختار با او دست بیعت میدهند، خوانده شود:

« از حسین بن علی(ع)، به جمع مسلمین و مومنین:

هانی و سعید، نامه های شما را که آخرین فرستادگان تان بودند به من رساندند و هر آنچه بیان کردید دانستم. از جمله اینکه امام نداریم. پس به سوی ما بیا شاید خدا به خاطر تو ما را به هدایت و حق، گرد هم آورد.

اینک مسلم بن عقیل، برادر و پسر عمم را که در خاندان من مورد اطمینان است سوی شما فرستادم و او را امر کردم که حال و رأی شما را برای من بنویسد.

پس اگر برای من نوشت که رأی خردمندان و اهل فضل و رأی و مشورت شما چنان است که فرستادگان شما گفتند و در نامه های شما خواندم، به زودی نزد شما میآیم، ان شاءالله. سوگند به جان خودم که امام نیست مگر آنکه به کتاب خدا حکم کند و عدل و داد بر پا دارد و دین حق را مطیع باشد و نفس خود را به خاطر خدا مهار کند. والسلام.»

اشک شوق در چشمان مردم کوفه جمع شده و اشتیاق آنها را برای همراهی و بیعت با فرستاده حسین(ع) که اینگونه از دعوت آن ها استقبال کرده، دو چندان نموده است. عابس بن شبیب شاکری از جای بر می خیزد و زبان به حمد و ثنای الهی می گشاید: من از دیگران چیزی نمی گویم که از درون آن ها بی خبرم. از طرف آن ها وعده ای که موجب فریب شما باشد نمی دهم. تنها از آنچه خود بر آن دل نهاده و تصمیم دارم، به شما می گویم، سوگند به خدای یکتا، چنانم که هرگاه بخوانیدم، اجابت می کنم و به کمک شما با دشمنانتان می جنگم و با شمشیر خود در راه شما شمشیر می زنم تا آن گاه که خدا را دیدار کنم و از این کار، هدفی جز پاداش الهی ندارم.»

پس از عابس، نوبت حبیب بن مظاهر است که برخیزد و اظهار وفاداری کند:« و سوگند به آن خدایی که جز او معبودی نیست، من نیز همانند او هستم.»

و سپس عبدالله حنفی…

و پس از آن دست هایی که یک به یک بالا می روند. بیعت ها آغاز می شوند. کم کم در شهر، کسی باقی نمی ماند که دعوت حسین(ع) را بی پاسخ گذاشته باشد.

 

مسلم در خانه مختار، دست بر قلم می برد و آنچه را که از اهالی کوفه،دیده و شنیده است بر کاغذ می آورد. او با هزاران نفر از آنها دست بیعت داده است. چیزی فراتر از آنچه تصورش می رفت، حتی بیشتر از نامه هایی که به مکه رسیده بود. هجده هزار نفر…

حال بر کاغذی که پیک به سوی حسین(ع) خواهد برد، می نویسد:

« پس از حمد و ثنای الهی به راستی که فرستاده و پیک به خاندان خود دروغ نمی گوید و از مردم کوفه هجده هزار نفر با من بیعت کرده اند و چون نامه ی من رسید در حرکت شتاب فرما که مردم همگی با شما هستند و به خاندان معاویه نظر و علاقه ای ندارند.»

نعمان بن بشیر، به مهمان داماد خود ، مختار، سخت نمی گیرد و این دوراندیشی مسلم است که خانه او را برای سکونت انتخاب کرده است، به علاوه نعمان از انصار مدینه بود و از آل امیه و حاکمانش دل خوشی ندارد. اما تنها دل نگرانی یزید، کوفه است. خبر بیعت مردم این شهر با فرستاده امام،دهان به دهان در حجاز می پیچد تا سر باز زدن آنها از بیعت با یزید دیگر شهرها را به فکر وادارد. به یاد شرایط آن صلحی که حسن(ع) با معاویه بسته بود و در آن با مرگ معاویه، خلافت او و خاندانش به پایان می رسید! و حتی غیبت حسن(ع) که می بایست جانشین او می شد، و قبل از آن به شهادت رسید، توجیهی برای جانشینی یزید به جای پدرش نخواهد بود!

یزید بیهوده نگران نیست. خلافتی که به پشتوانه پدر و بدون بیرون آمدن حتی یک شمشیر از نیام، فراهم شده، حال با تهدیدی جدی روبه روست! چه کسی می تواند حادثه ای را که در کوفه اتفاق افتاده و می تواند سرآغاز آشوبی علیه او باشد، در نطفه خفه کند و از سرایت آن به شهرهای دیگر حجاز ممانت به عمل آورد؟

نعمان در برابر مسلم و بیعت مردم با او عکس العملی نشان نمی دهد، اما وظیفه او به عنوان حاکم شهر که منصوب خلیفه است، او را بر منبر می فرستد تا مردم را از عاقبت چنین اقدام جسورانه ای آگاه کند:« ای بندگان خدا، بترسید از خدا و به سوی فتنه و دودستگی نشتابید، زیرا که در فتنه، مردان کشته شوند و خون ها ریخته شود و مال ها به زور گرفته شود. همانا من با کسی که با من نجنگد، جنگ نخواهم کرد و کسی که بر من یورش نبرد، بر او در نیایم. و خفته ی شما را بیدار نکنم و بیهوده متعرض شما نشوم، و به صرف بهتان و بدگمانی و تهمت، شما را دربند نیندازم. ولی اگر شما رو به رو و آشکارا به دشمنی با من برخیزید و بیعت خود را بشکنید[…] سوگند به خدایی که جز او شایسته پرستشی نیست تا دسته ی شمشیر در دست من است، شما را با آن می زنم اگر چه یاوری نداشته باشم…»

اما آیا این تهدید ساده، یزید را از عاقبت شهر کوفه، آسوده خاطر خواهد کرد؟ «سرجون» محرم اسرار معاویه، در مشاوره با پسرش، پیشنهاد خلع نعمان از حاکمیت کوفه و واگذاری آن به عبیدالله زیاد، حاکم بصره را می دهد، اما یزید دل خوشی از «ابن زیاد» ندارد. ابن زیاد از مخالفان ولیعهدی او در زمان حیات معاویه بوده و حال، یزید که در صدد عزل او از حاکمیت بصره بوده است، چگونه می تواند کوفه را نیز به او بسپارد!؟

نامه یزید در دستان عبیدالله بن زیاد، بهت و حیرت او را برمی انگیزاند: « افرادی که روزی مورد ستایش قرار می گیرند، روز دیگر به لعن و نفرین دچار می شوند و چیزهای ناپسند به صورت مطلوب و دلپسند در می آیند و تو در مقام و منزلتی قرار داری که شایسته آنی!…»

ابن زیاد که بر خلاف انتظارش، حاکمیت بصره را از دست نداده، حال به حکومت سراسر سرزمین عراق نیز منصوب شده است. بنابراین هیچ درنگی جایز نیست، برادرش عثمان در بصره جای او را خواهد گرفت. سخنرانی او این خبر را به گوش مردم بصره خواهد رساند و تهدیدهایش آن ها را از مخالفت با او برحذر خواهد داشت و او به همراه پانصد نفر از اهالی بصره، شتابان عازم کوفه خواهد شد.

نامه مسلم به دست حسین(ع) رسیده و او با خواندن متن آن، همانگونه که مسلم تأکید کرده بی درنگ به همراه خانواده‌اش راهی کوفه می شود، اما این سفر مخالفان بسیاری دارد. عبدالله بن عباس(از عمو زادگان امام) که سالهای آخر عمر خود را می گذراند و از دو چشم نابینا شده است، به محض اطلاع از حرکت حسین(ع)، به سوی او می شتابد و می گوید: «… آن ها شما را به جنگ دعوت کرده اند… ممکن است شما را فریب داده و دروغ بگویند و در وقت جنگ، دست از یاری شما برداشته و شمشیر به روی شما بکشند… اگر می روی پس زنان و فرزندان را همراه خود مبر که من ترس آن را دارم که کشته شوی!… »

و محمدبن حنفیه، برادر امام که از مکه راهی مدینه شده تا او را از حرکت به سوی عراق باز دارد، یک روز قبل از خروج حسین(ع) از شهر، خود را به او می رساند و می گوید:« مردم کوفه همان ها هستند که بی وفایی آنها را نسبت به پدر و برادرت شناخته ای و من ترس آن دارم که شما هم سرنوشت آن ها را دچار شوی…»

و عبدالله بن جعفر شوهر زینب(س) مضطرب و پریشان از شنیدن خبر خروج حسین(ع) از مکه، برای او در نامه ای می‌نویسد:

« من تو را سوگند می دهم که پس از رسیدن این نامه، بازگردی که من سخت از راهی که در پیش گرفته ای، بر شما بیمناکم که هلاک شما و درماندگی خاندانت درآن باشد…»

حسین(ع) در پاسخ به همه آن ها می نویسد:« مگر نمی دانید که نمونه ای از ناچیز بودن دنیا در نزد خدای تعالی این است که سر یحیی بن زکریا به عنوان هدیه، نزد زنی بدکاره از بنی اسرائیل فرستاده شد؟ آیا نمی دانی که بنی اسرائیل از طلوع فجر تا طلوع آفتاب، هفتاد پیامبر خدا را کشتند و بعد مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده و حرکت ناشایستی رخ نداده است، در بازارها نشسته و مشغول خرید و فروش شدند!؟ خداوند در کیفر آنان شتاب نکرد و به موقع از آنان انتقام گرفت!… به راستی کسی به سوی خدا مردم را بخواند و کار نیک انجام دهد و گوید من از مسلمانانم، راه شقاق و اختلاف در کار خدا نپیماید! شما مرا به امنیت و خیر و نیکی دعوت کرده اید، ولی بهترین امان ها، امان خداست و خدا نیز کسی را که در دنیا از او بیم و هراس نداشته باشد، در آخرت امانش نخواهد داد… من رسول خدا(ص) را در خواب و به کاری مأمور شدم که به دنبال آن می روم.»

و آنگاه که درهای رحمت باز شد و هنگامه رفتن فرا رسید و اراده ی سفر قوت یافت، میلن صفا و مروه را برای آخرین بار طی نمود و از احرام بیرون آمد و در سحرگاه روز هشتم ذی الحجه، راهی سرزمین عراق گردید تا به این گونه، قبل از رسیدن سپاه عمربن سعد که عازم مکه بود و مأموریت داشت مخفیانه او را دستگیر کند و به شام ببرد، شهر را ترک کرده باشد.

شهری که می توانست حرمت حرم امن آن با ریختن خون حسین(ع) شکسته شود، همانگونه که امیر مومنان، علی(ع) وعده اش را داده وگفته بود:« در مکه سر کرده و بزرگی خواهد بود که به خاطر او حرمت حرم شکسته خواهد شد.»

و امام نمی خواست که آن بزرگ او باشد!

امام در جواب اشکهای محمدبن حنفیه که با خبر رفتن امام، از گرفتن وضو باز مانده و با چشمانی نمناک خود را به موکب برادر رسانده و اینک با گرفتن افسار اسبش، دست به دامان او شده چه باید گفت؟

بانگ الرحیل برخاسته و زنگوله های شتران به صدا درآمده…

تا طلوع فجر فرصت چندانی باقی نیست…

فرصتی برای غلبه عقل بر عشق!

و اثبات اینکه این عشق، دامانی به گستره تمام کره خاکی دارد و همه چیز، حتی عقل را در خود جای می دهد!

و محمد بار دیگر قافله برادر را با نگاه اشکبار بدرقه می کند. قافله ای که این بار به جای سیاهی شب، در پهنای افقی روشن گم می شود!

صدایی چون صدای سم اسبان و شتران که آهسته گام برمی دارند و هر لحظه نزدیکتر می شوند، به گوش می رسد و در آن میان، سواری از دور با جامه ای سبز بر اسبی سفید از جانب نجف نمایان است و طنین صدایی که فریاد می زند:

او پسر پیامبر است!…

تا چشم انتظاران و بیعت کنندگان کوفی با چهره ای غرق در خوشحالی و شعف به استقبال سوار بشتابند.

طبل ها به صدا درمی آیند و هل هله ی زنان به بالا می رود. انبوه جمعیت سوار را که چهره در زیر نقاب دارد، از میان خود عبور می دهند. سلام می دهند و فریاد می زنند: « ای فرزند رسول خدا، قدمت خیر مقدم… همه ما با تو خواهیم بود.»

سوار، آهسته به سوی دارالاماره می رود و در مقابل آن می ایستد، آنگاه نعمان از بالای قصر خود فریاد بر می آورد: « تو را به خدا سوگند می دهم که از اینجا دور شوی، زیرا من امانتی که در دست دارم به تو نخواهم سپرد و به جنگ با تو نیز نیازی نمی بینم.»

سوار که خاموش مانده بود، در جواب نعمان بانگ برآورد و گفت: « در بگشا، خدا کارت نگشاید که شبت به درازا کشید!»

سکوت، حکم فرما می شود و نگاه ها به نعمان که با بهت و حیرت نظاره گر سوار است، خیره می ماند و سپس دروازه‌های قصر با اشاره او باز می شوند و باز صدایی طنین انداز می گردد :« ای مردم، این پسر مرجانه است!»

سکوت را همهمه مردم می شکند. مردمی که بر سر و روی خود می کوبند و از ساده لوحی خود و فریبی که خورده اند، آه حسرت می کشند.

اما ابن زیاد، دیگر وارد قصر شده و درها بسته شده اند!

چرا کسی نقاب از سر سوار بر نکشید!؟

اصلا چه کسی ندا داد که او پسر پیامبر است!؟

خواب از چشمان ابن زیاد ربوده شده تا شب را تا صبح بیدار بماند و برنامه های آینده خود در این شهر را طراحی کند. نزدیکان و هواداران بنی امیه را گرد خود جمع آورد و به مشاورت با آنها بنشیند و سپس در صبح اولین روزی که در شهر حضور یافته، از پله های منبر مسجدی که همه کوفه در آن جمع شده اند، بالا رود و بگوید :« این مشکل جز با شدت عمل از میان نخواهد رفت! بدانید که من بی گناه را به جای گناه کار و مردم حاضر را به جای افراد غائب، کیفر خواهم کرد! و شما را به جای خود خواهم نشاند! »

تا این تهدیدها، مقدمه ای باشد برای حرکت دست هایی که آهسته از روی زانوها، کنار می روند و در خفا زیر جامه ها، پنهان می گردند! و برای پوشانده شدن چهره هایی که عرق وحشت و ترس بر آن ها مستولی شده است!

خبر جانشینی ابن زیاد به جای نعمان و سخنان تند و تهدید آمیز او لرزه بر اندام اهالی انداخته است.

حال دیگر خانه مختار برای مسلم امن نخواهد بود و مسلم ناچار به ترک آنجا و اقامت در خانه هانی بن عروه می شود که رئیس قبیله مراد است. حامیان بسیاری دارد و موقعیت قبیله او به گونه ایست که ابن زیاد به راحتی نمی تواند به آن تعرض کند.

تلاش ابن زیاد برای یافتن فرستاده حسین(ع) آغاز می شود، اما پر واضح است که او برای این کار، موانع بسیاری را پیش رو دارد. نامه هایی که به حین بن علی(ع) رسیده، همگی توسط سران کوفه نوشته و بیعت هایی که با مسلم بسته شده، توسط هجده هزار از مردم شهر!

پس یافتن مسلم کار آسانی نخواهد بود!

معقل،غلام مخصوص ابن زیاد به حضور او خوانده می شود تا کیسه ای از زر، که حاوی سه هزار است را دریافت کند و روانه یافتن مسافری شود که در شهر پنهان است.

معقل کیسه را دریافت می کند و در اولین قدم به سوی مسجد کوفه می رود تا از میان اهالی، راهی که به سوی فرستاده حسین(ع) ختم می شود، بیابد. مسلم بن عوسجه، در حال نماز است و عده ای او را از حامیان و نز دیکان حسین(ع) معرفی می کنند، معقل در کنار او به انتظار می نشیند و هنگامی که او از نماز فارغ می شود، نزدیکتر رفته و می گوید: « بنده ی خد، من از اهل شام هستم و خداوند، نعمت دوستی خاندان و اهل بیت بیت پیغمبر و دوستی دوستانش را به من ارزانی داشته است…»

معقل بغض خود را رها می کند و با گریه ادامه می دهد:« همراه من سه هزار درهم است که می خواهم مردی از ایشان را دیدار کنم. به من گفته اند آن مرد به این شهر آمده و برای پسر دختر رسول خدا(ص) از مردم بیعت می گیرد. من می خواهم او را دیدار کنم، کسی را نیافتم که مرا به سوی او راهنمایی کند… هم اکنون که در مسجد نشسته بودم، برخی از مومنین را دیدم که تو را نشان می داده و می گفتند که این مرد دانای به احوال این خاندان است و من به نزد تو آمدم تا این پول را از من بگیری و پیش صاحب خود، آن مرد، ببری… و اگر می خواهی، پیش از آنکه او را دیدار کنم، برای او از من بیعت بگیر.»

مسلم بن عوسجه، شادمان و راضی، دست به سوی او دراز می کند و می گوید:« خدای را سپاسگذاری می کنم که توفیق دیدار تو را به من داد و دیدار تو مرا خرسند ساخت تا تو به آرزویت برسی؛… من خوش ندارم مردم مرا به این کار که رابطه با این خاندان دارم، بشناسند پیش از آنکه کار ما سرانجام گیرد… .»

معقل پاسخ داد:« اندیشه بد مکن که خبری نیست جز خیر، اکنون از من بیعت بگیر.»

مسلم بن عوسجه با معقل پیمان می بندد و او را به رازداری و پوشیده نگاه داشتن این امر سوگند می دهد و سپس او را به خانه خود برده تا برای دیدارش با مسلم بن عقیل، اجازه ی دخول بگیرد.

سرانجام پس از چندین روز معقل به نزد مسلم رفته و با او بیعت می بندد و سه هزار درهم را به او می بخشد تا صرف تهیه اسباب و تجهیزات جنگ شود.

به این ترتیب رفت و آمد معقل به نزد مسلم بن عقیل، به گونه‌ای می نمود که اولین و آخرین نفر در محافل اوست، تا هر آنچه ابن زیاد می بایست از اعمال و فعالیتهای پنهانی مسلم بداند، به او گزارش شود!

ابن زیاد همه سران کوفه را به کاخ خود دعوت می کند. از میان همه آن ها، تنها هانی که از جان خود بر عبیدالله می‌ترسد، خود را به بیماری زده و از حضور در آن مجلس سر باز می زند. عبیدالله که این مجلس را تنها به دلیل کشاندن او به کاخ خود برگزار کرده از غیبت او به شدت متعجب می شود. پس از چندی خبر دلخوری ابن زیاد به هانی می رسد و او که نمی خواهد حساسیت ابن زیاد را برانگیزاند، راهی کاخ او می شود.

هانی با پای خود وارد کاخ می شود و ابن زیاد در اولین نگاه با لبخند، زیر لب زمزمه می کند:« با پای خود به سوی مرگ آمده» هانی علت دلخوری ابن زیاد را جویا می شود و او در پاسخ می گوید:« ای هانی دست بردار، این کارها چیست که تو در خانه ات به زیان یزید و همه ی مسلمانان تهیه می بینی؟… مسلم بن عقیل را آورده و به خانه خود برده ای و سلاح جنگ در خانه های اطراف خود فراهم می کنی؟…»

هانی سخن به انکار آنچه شنیده بود گشود، اما ابن زیاد، زیر بار حرف های او نرفت. هنگامی که بحث آنان بالا گرفت، معقل پیش آمد و نگاه در نگاه هانی دوخت!

ابن زیاد با لبخند به چشمان بهت زده هانی نگریست و گفت:« این مرد را می شناسی؟»

و هانی سر به زیر افکند و پاسخ داد:« آری!»

و آنگاه سکوتی طولانی برقرار شد و ابن زیاد نیز که تیرش را به هدف نشانده بود، صبورانه به انتظار نشست.

سپس، هانی سر را بالا آورد و گفت:« گوش فرا دار و سخنم را باور کن که به خدا سوگند دروغ نمی گویم. من مسلم را به خانه خود دعوت نکردم و هیچ اطلاعی از وضع و کار او نداشتم تا به خانه ی من آمد و من شرم کردم او را راه ندهم… به این جهت پناهش دادم… حال که می خواهی پیمان محکمی با تو می بندم که اندیشه بدی درباره ی تو نداشته باشم و غائله ای به راه نیندازم، به نزدت آمده، دست در دست تو می نهم… و باز می گردم نزد مسلم و او را می گویم از خانه من به هر جای زمین که می خواهد برود… .»

ابن زیاد که کار را تمام شده می دید، سری تکان داد و گفت:« اما من دست از تو برنمی دارم تا او را به نزد من آوری!»

هانی بانگ برآورد:« هرگز چنین کاری نخواهم کرد. مهمان خود را بیاورم تا تو او را بکشی!؟»

و ابن زیاد با لبخند جواب مثبت داد!

هانی سر باز زد و در پاسخ مسلم بن عمرو که در آنجا حضور داشت و تلاش کرد او را از خطر چنین جسارتی آگاه کند گفت:« این کار برای من سرافکندگی و ننگ است که کسی را که به من پناه آورده به دشمن بسپارم… »

مسام بن عمرو باز هم اصرار کرد و هانی باز هم انکار…

در آن زمان، ابن زیاد فریاد برآورد:« او را نزد من آورید.»

سپس تازیانه خود را بالا آورد و به صورت هانی نواخت. خون از محاسن او جاری شد و آن را سرخ گون کرد، اما هانی در پاسخ این کار او گفت:« در این هنگام به خدا شمشیرهای برنده در اطراف خانه تو بسیار شود!»

هانی را بر زمین کشیدند و در اتاقی محبوس کردند.

خبر دستگیری و شایعه کشته شدن هانی در شهر می پیچد و قبیله هانی را به محاصره کاخ ابن زیاد، وا می دارد. اما نماینده ابن زیاد به نزد آنها رفته و کشته شدن هانی را تکذیب می کند تا بدین گونه جمع آنها متوقف شده و امید هانی برای نجات به ناامیدی بدل گردد!

خبر ماجراهای قصر ابن زیاد، توسط عبدالله بن حازم، که در قصر حضور داشته، به مسلم می رسد و آنچه بر سر هانی آمده به او گزارش می شود. مسلم، بی درنگ عبدالله را به سوی نیروهای مصلحی که در حال آماده باش بودند می‌فرستد و به آنها فرمان قیام و حرکت می دهد. خود نیز پرچم جنگ به دست گرفته و با شعار« یا منصور اَمَت» به همراه چهار نفر از یاران با اخلاصش که رهبری قبایل کوفی را به عهده گرفته بودند، راهی دارالاماره می شود. حال، کار بر ابن زیاد دشوار شده است. مسجد شهر، ملامال از مردمی است که خواهان آزادی هانی اند و درهای قصر او در اثر فشار جمعیت در حال شکسته شدن!

در قصر، بیش از سی تن نگهبان و بیست تن از اشراف کوفه وجود ندارند. نیرویی نابرابر در برابر خروش مردمی که دستگیری هانی، بهانه ای برای رها کردن فریاد فروخورده شان شده است. پس نبرد تن به تن دیوانگی بیش نیست و باید چاره ای دیگر اندیشید.

خبر حرکت سپاهیان یزید، به قصد سرکوب قیام مردم کوفه، شهر را در حیرت و ترس فرو می برد. تنی چند از سران قبایل کوفه، به سرعت در میان مردم حضور می یابند و مردم را به پرهیز از رو در رویی با سپاهیان یزید، پند می دهند. چه کسی می تواند به جنگی برود که عواقب آن، بیهوده به هدر رفتن جان و مال و ناموس خود است! و قطع سهمیه فرزندان و خانوادهاش از بیت المال! و کیفر بی گناهان به جای گناه کاران و عذاب غائبان به جای حاضران! پس می بایست از وقوع حادثه ای عظیم و جبران ناپذیر، پیشگیری کرد.

پرچم های امان خواهی توسط سرکردگان قبایل بالا می روند و بالا رفتن هر پرچم، نشان از کنار رفتن رهبر و حامیان آن قوم و قبیله است!

تدبیر این پیشگام شدن در جنگ و دعوت از حسین(ع) از آن که بود؟

و این روش سخیف گم شدن در سیاهی شب از آن که؟

این روحیه وعده دادن های دروغین و تظاهر به ایثار از چه زمان در این شهر همه گیر شد!؟

از زمان خروج آنان بر علی(ع)؟

یا خالی کردن سپاه حسن(ع)؟

و یا از حالا که به اشاره ای آمدند و به اشاره ای دیگر می روند!؟

چرا حسین(ع) در جواب نامه های آنها سکوت کرده بود؟

و چرا تا هنگامی که نامه ی هانی به دستش نرسیده لب به سخن نگشود؟

و چرا ابتدا فرستاده ای را روانه آن شهر کرد؟

چه نیک می شناخت او، مردمان این سرزمین را !

و چه خوش حیله ای زد ابن زیاد، آنان را با شایعه حرکت سپاه یزید به سوی کوفه!

به راستی که در آن شرایط،کسی نیاندیشید که شام را تا کوفه، فاصله بسیار ایت و رسیدن به آن، نیازمند زمانی بس طولانی!

در برابر این همه ساده لوحی و زود باوری مردم این شهر، دیگر چه نیازی به بیرون آمدن شمشیرها از نیام و خون آلود کردن حنجرهاست!

بانگی بر می آید و سواری پوشیده روی را، پسر پیامبر خدا معرفی می کند تا شهر از هیجان و شعف از خود بی خود شود!

سر کرده ای به میان قومی می رود و شایعه قتل هانی را تکذیب می کند تا در ثانیه ای بلوای متعرضان کشته شدن او بخوابد!

و در آخر…

خبر بی اساس هجوم سپاهیان شام، چون پتکی بر سر کوفیان فرود می آید تا در هنگامه مغرب، در پشت سر مسلم که به پیشوایی آنان قامت بسته و به پشتیبانیشان امید، نمازها یک به یک شکسته شوند و صف ها، پی در پس خالی! تا در پایان، مسلم به چهره آن سی نفری بنگرد که گویی غیبت آن هجده هزار نفر را گناه خود می دانند و از شرم، سر به زیر دارند!

 

امام حسین(ع):

« ألزمُوا مَوَدَّتَنا أهلَ البَیت، فَإنَّ مَن لَقِیَ اللهَ وَ هُوَ یَوَدُّنا دَخَلَ فی شَفاعَتِنا: پایبن دوستی ما اهل بیت پیامبر(ص) باشید، که هر کس خدا را ملاقات کند و ما را دوست داشته باشد، به شفاعت ما نائل گردد.»

 

امام حسین(ع):

« إصبِر عَمّا تُحِبُّ، فیما یَدعوُکَ إلَیهِ الهَوی : در مواردی که هوای نفس تو را می خواند و دوست داری خود را نگه دار.»

مبنع: ویژه‌نامه‌ی نی‌نوا، محرم۱۴۲۹ ، مرکز آموزش سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران

telegram

همچنین ببینید

کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم

کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم صدای زنگوله اشتران، تنها صدایی است که ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.