خانه / آيينه داران آفتاب / دو گام تا وصال

دو گام تا وصال

نُعمان بن عمرو ازدی راسبی
دو گام تا وصال
یادگار صفین بود با یادهای تلخ و شیرین. حماسه سه شنبه دهم ربیع الاوّل سال ۳۸ هجری را با شوری زایدالوصف باز می‌گفت؛ شکوه قدم زدن‌های مالک اشتر را که غرق در سلاح، صفوف سپاه را سامان می‌داد و فریاد می‌زد سوّوا صفوفَََکََََُم رحمکم الله و چرخش عمودهای آهنین و شمشیرهای بران و نیزه‌های جان شکاف را در نیم روز و شبانگاه خونبار. شبی که در ناله خیزی سربازان زخمی معاویه و زوزه‌ی پیوسته‌ی هراس زدگان سپاه شام به لیله‌الهریر شهرت یافت.
نُعمان شمشیر خون‌چکان مولایش علی را می‌دید که از میمنه به میسره می‌تازد و از کشته پشته می سازد. مالک را می‌دید که طنین صدایش در میدان می‌پیچید: ألا مَن یشری نَفسَهُ لِلّه و یُقاتِلَ مَعَ الاشتر حتّی یَظفَرَ اَو یَلحَقَ بالله؟ آیا کسی هست جان به خدا بفروشد و همراه اشتر بجوشد و بخروشد تا پیروزی بیابد یا جام شهادت را بنوشد؟
نُعمان آن روز همراه برادرش حُلاس پا به پای یاران می‌جنگید. جنگ تا نیمه‌های شب کشیده شد. خون و بدن‌های قطعه‌قطعه و سلاح‌های بر خاک افتاده و اسب‌های پی‌شده، حرکت سواران و جنگاوران را دشوار کرده بود. در آن شب از هر سو ناله‌ی زخمیان برمی‌خاست و شیون وحشت‌زدگانِ سپاه معاویه به گوش می‌رسید.
اما چه زود صحنه دیگرگون شد و نیرنگ فرزند عاص کارگر افتاد. پنج‌شنبه سیزدهم ربیع الاوّل قرآن‌ها بر نیزه‌ها بالا رفت و قرآن بزرگ دمشق، بر نیزه‌های ده تن از سربازان شام افراشته شد و شعار «حاکم میان ما و شما کتاب خداست» سطحی اندیشان را سست‌رأی و متزلزل ساخت.
بصیرتمندان لشکر علی علیه السلام چون مالک اشتر، عدی بن حاتم و عمرو بن الحمق سپاه را به ادامه مبارزه فرا می‌خواندند و قرآن‌ها را تزویر و دام فریب می‌خواندند.
دریغ و درد که سخنان اشعث بن قیس و عبدالله بن عمرو عاص، زودباوران عراق و سربازان ساده‌لوح سپاه مولا را فریفت. بیست هزار نفر شمشیر بر دوش میدان نبرد را ترک گفتند و رویاروی علی ایستادند که: یا علی، دعوت قوم را بپذیر؛ وگرنه تو را خواهیم کشت.
بیست و دو سال از آن روزگار گذشته بود و نُعمان می‌دید که دیگر بار فریب عبیدالله بن زیاد، مسلم بن عقیل را در کوفه تنها کرد و عهدشکنان و هراس‌زدگان کوفه سفیر حسین را تنها گذاشتند تا دست بسته از کوچه‌های مکر و غدر بگذرد و سرانجام از فراز دارالاماره تن بی‌سرش در کوچه افکنده شود و در مقابل چشم‌های بی‌سوی کوفه، کوچه به کوچه هر سو کشیده شود.
نُعمان در اختناق کوفه در پی راهی بود. به برادرش حُلاس گفته بود که نباید گذاشت فریب دیروز صفین تکرار شود. باید خود را به امام و مولایمان برسانیم و یاورش باشیم. روز دوم محرّم بود. شامگاهان خبر ورود امام به کربلا در کوفه پیچیده بود. عبیدالله به عمرسعد مأموریت رفتن به کربلا داده بود.
برادرم حُلاس، تو چه می اندیشی؟
مأموران عبیدالله در همه‌سو کمین کرده‌اند. راه‌ها بسته و دستگیر شدگان به مرگ محکومند. چاره آن است که با سپاهیان کوفه همسفر شویم و خود را به کربلا برسانیم.
– خوب چاره‌ای است. این‌گونه آسوده‌خاطریم و امن‌تر و به صواب نزدیک است.
شنبه چهارم محرّم چند هزار سوار و پیاده رهسپار کربلا بودند. دو شجاع قبیله‌ی ازد، دو برادر، دو سلحشور جسور صفّین نیز همپای سپاه راه می‌سپردند. همسفری با شیطان‌زدگان شرور دشوار بود و دشوار؛ امّا ناگزیری و فرجام سفر، شرنگ همراهی را شیرین می کرد.
غروب بود که تپه‌های غاضریّه پیدا شدند. دریای مواج اسب‌ها و شترها تا کرانه‌ی نخلستان را پوشانده بود. آن‌سو خیمه‌هایی اندک گواه سپاه کوچک حسین بود که در آرایشی هلال گون در فروترین قسمت دشت مستقر شده بود.
گفت‌وگوهای امام و عمر بن سعد آغاز شد. در دل دو برادر بارقه‌ی امید روشن بود.
– خوب است درنگ کنیم تا فرجام گفت‌وگوها روشن شود. شاید حادثه‌ای رخ ندهد. اگر راه برای رفتن امام به کوفه باز شود یا امام به مکه باز گردد، او را همراه خواهیم شد.
– برادر حُلاس، چندان امیدم نیست که پسر سعد مصالحه و نصیحت پذیرد. بعیدتر نرمش عبیدالله است. این در آرزوی ری بی‌تاب است و آن در التهاب خون و جنایت بی‌قرار.
روزها گذشت و کربلا به هفتمین روز خویش رسید. نامه عبیدالله عمرسعد را خشن و سختگیر کرد. خبر حفر چاه در کربلا به دارالاماره کوفه رسیده بود. پیکی آمده و پیام گزارده بود که بر حسین و یارانش تنگ بگیرید و در زمینی بی‌آب و غذا محصورش کنید تا چون خلیفه‌ی شهید‌، عثمان‌، جان بسپارد‌.
غروب هفتمین روز، عطش خیمه‌های خانواده خدا را می سوخت. صدای گریه کودکان در دشت می پیچید. نُعمان در خویش می‌گداخت و شکیب پیشه می‌ساخت.
ناگهان بُغض نُعمان شکفت. حُلاس می‌دانست در جان او چه آشوبی است. نیمه‌های شب در گوش برادر گفت: دیگر حجت تمام است. من فردا به فرزند پیامبر خواهم پیوست.
روز هشتم دو اسب و دو سوار از سپاه عمرسعد گسستند و به رستگاران و راستان پیوستند. دو شعله از زمستان سیاه به سرسبزی بهارانه‌ی عارفان عاشقی پیوستند که شبهایشان سرشار کهکشانی از نیایش و نجوا و زمزمه بود.
تنها دو روز تا حادثه باقی ماند. امّا در فضای بهشتی حسین یک نفس کافی است. یک دم در همسایگی کسی که سیّد بهشت است، برای رسیدن به جانی معطر بس است. تبسم بر چهره‌ای که هر لحظه آسمان تماشایش را شیفته‌تر می‌شود برای سلوک در هفت آسمان کافی است.
نُعمان همراه برادر آمده بود تا کالای جان را از بازار شیطانی سپاه کوفه به بازارگاه خدا برساند و عاشقانه‌ترین معامله ممکن را صورت دهد.
دو روز برای دو برادر، دو گام رسیدن بود و مگر وصل دو گام نیست؛ خُطوتانِ وَ قد وصلتَ.
نخستین گام را از خویش بیرون زده بودند و دومین گام را به اردوگاه حسین. نعمان رسیده بود و میوه‌ای که از شاخسار خاک، شیرین و معطر سر افتادن داشت.
روز عاشورا پس از شب شهدآمیز عاشقان شوریده طلوع کرد. نعمان هفت بار با برادر، مولای محبوبش را طواف کرد.
وقتی تیرباران شروع شد، نعمان به برادر گفت: لحظه شکستن قفس رسیده است. طوفان تیر وزیدن گرفت و قهرمان پاکباز عاشورا در تگرگ مرگ، پیش تاخت. با هر شمشیر تیری بر بدنش می نشست. تن نُعمان سرشار تیر همراه با برادرش پیش پای مولا افتاد.
دو تبسّم شیرین با بدرقه‌ی تبسّم امام، از خاک گلگون و داغ با تبسّم خدا گره می‌خورد. او را کمال همین بس که سلام موعود با اوست؛
السلام علی نُعمان بن عمرو.
منبع:آینه داران آفتاب، دکتر سنگری

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.