خانه / شعر های عاشورایی / متن ادبی / شام و شامیان (پرویز خرسند)

شام و شامیان (پرویز خرسند)

پدرمردگان بی‌آنکه بدانند پدر از دست داده‌اند در مرگ پدر به رقص درآمده‌بودند.
منادیان ندا می‌دادند که:«دشمن شما، دشمن قرآن و اسلام، و دشمن امیر راشکست داده‌ایم… و زن و فرزندانش را به اسارت گرفته‌ایم، شادی کنید و پای بکوبید و به‌دیدار آیید، تا اسیران را تماشا کنید.»
آن‌جا که در میان قومی مسلمان، به نابودی اسلام باید کوشید و قرآنیان را باید نابود کرد، عاقلانه همین است که حکومت یزیدی می‌کند، دوستان خلق را دشمن می‌نامد و یاران قرآن و اسلام را خصم قرآن و اسلام معرفی می‌کند و ستم پیشه‌ا‌ی آدمکش را امیری دادگر و مردم‌دوست می‌خواند. و مردم که روزگاران دراز سر در خطّ دشمن نهاده‌اند و آنان را دوست پنداشته‌اند، نیک را از بد نمی‌شناسند ودشمن را به‌جای دوست می‌گیرند و دوست را دشمن می‌پندارند، این چنین مردمی این یاوه‌ها را می‌پذیرند.
شام، یکپارچه جوش و خروش بود. پیر و جوان، زن و مرد و کوچک و بزرگ آمده بودند، تا از فاتحان خویش استقبال کنند و اسیران شکست خورده را ببینند.
زنان بربام و مردان بر راه، کودکان بر روی دیوار و پیران به پای دیوار ایستاده‌و نشسته بودند و چشم در راه داشتند که فاتحان بازآیند و رهاوردشان را بنمایند.
پس روید! راه باز کنید! پای بکوبید! دست بیفشانید! مگر نمی‌بینید که جلادان حکومت با سرهای از بدن دورافتاده و اسیران خسته و غمگین و ترسان بازگشته‌اند؟
از راهی دراز می‌آیند و کاری بزرگ کرده‌اند، مردانی را به خون کشیده‌اند که شیران، شهامتی چو آنان دارند و کوه‌های بلند و افسانه‌ای، عظمت و بلندی را از آنان ارث برده‌اند.و چون آسمان که همه جا دامن کشیده، بی‌منتهی بوده‌اند.
آدم‌ها، گردن کشیدند تا دژخیمان را ببینند و اسیران را تماشا کنند و کاروان به شام وارد شد.
زینب، نگاهی به شام و شامیان انداخت. می‌خندیدند و می‌رقصیدند. و از دیدن مرگ و اسارت به شوق آمده بودند. یادش آمد که پیش از پیامبر هم چنین وضعی داشتند. می‌کشتند، غارت می‌کردند و به‌ اسارت می‌گرفتند و از بدست آوردن غنیمت جنگی و دیدن خون در برابر اسیران به رقص برمی‌خاستند و روح دردمند دربندشدگان را می‌خستند.
پیامبر آمد و گفت: اگر جنگی هست برای«نشر حقایق اسلامی» است. و در راه عقیده اصیل و پاک اسلام، غارت کردن و به یغما بردن و بی‌گناه کشتن، جوانمردانه نیست. ما برای آزادکردن می‌جنگیم، نه برای برده ساختن. و در این راه بیست و سه سال به‌جان کوشید و هر دردی را پذیرفت.
یاد پدرش علی افتاد که در دل شب‌ها، به هر کوی و برزنی سر می‌زد و برای از کارافتادگان و بینوایان، غذا و جامه می‌برد. و از ترس این‌که مبادا سفره‌اش از بینواترین افراد ملتش رنگین‌تر باشد، سفره نمی‌آراست و به قرصی نان جوین قناعت م‍ی‌کرد.
یاد حسین افتاد، یاد زخم کهنه‌ی شانه‌اش. می‌دانست آن زخم کهنه جای انبان‌های نان و خرمایی بود که حسین نیمه شب‌ها به در خانه‌ی یتیمان و بیوه‌زنان می‌برد.
نگاهی به یتیمان حسین انداخت و اشک گونه‌هایش را شست،با خود اندیشید،‌ اگر حسین بیاید و یتیمانش را این‌چنین بنگرد چه خواهد گفت؟حسین از درد گرسنگی تهی‌سفرگان و اسارت مردمان اشک می‌ریخت و جان بر کف می گرفت، و این‌ها از دیدن گرسنگی و تشنگی یتیمان حسین و اسارت فرزندانش شادی می‌کنند و پای می‌کوبند.
دلش به درد آمد، اندوه جام نازک و ظریف دلش را شکست واشک، خانه‌ی چشمش را آذین بست.
مردی از میان تماشاچیان گفت:
بدین نیکویی هرگز اسیرانی ندیده‌ایم.
جواب سکینه دختر یتیم حسین،‌ دختر پاک و شرافتمند حسین، آتش به خرمن جان زینب زد و هر که شنید، گریست.
– آخر ای ستمکاران! ما اسیران، از دودمان پاک محمدیم.
شام می‌خندید و غمدیدگان حسین را با شادی پذیرفت، گویا جایگاه حکومت یزید، آن‌جا که مرکز حکومت استبدادی یزید بود و خون ملت‌ها را در آن می‌نوشیدند، تشنه بود، تشنه‌ی اشکی که از چشم یتیمان حسین فرو می‌‌غلتد،می‌خندید تا یتیمان بگریند.
شام گندآلود با خود فروشانش و روسپی‌خانه‌ی یزید با روسپیانش بر عطر خون‌های پاک شهیدان کربلا و فرزندان آزاده و غیرقابل خرید پیامبر و اسیران پاکدامن و بزرگوارش خنده‌ی تمسخر می‌کرد. اما بی‌توجه بدین نیشخندها، خون‌ها می‌جوشید و  عطر می‌افشاند و پاکدامنان حسینی با سکوتشان سرود آزادی و انسانیت می‌خواندند.
شام و شامیان خندیدند و خندیدند تا خنده‌شان تمامی گرفت و به گریه افتادند.
توفان اشک، شام را نیز فراگرفت.

پرویز خرسند/ منبع: برزیگران دشت خون

telegram

همچنین ببینید

داستان غدیر به روایت دکتر سنگری

داستان غدیر آفتاب درآبگیر اگر آن روز-هجدهم ذی الحجه سال دهم هجرت- بودیم، چه می‌‌دیدیم؟ ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.