علی اصغر(ع)

قطره‌ای آب نبود و تشنگی به نهایت خود رسیده بود. مادر علی‌اصغر، شیری نداشت تا به نوزادش بدهد. علی اصغر کوچکترین فرزند امام حسین(ع) بود و شش ماه بیشتر نداشت. او نمی‌توانست مثل بزرگترها در برابر تشنگی مقاومت کند.
همه سربازان حتی پرچم داران امام به شهادت رسیدند. امام تنها ماند ولی مثل کوه، محکم و استوار بود. دوباره شروع کرد به سخن گفتن با سپاه دشمن، شاید در دل بعضی اثر کند و هدایت شوند. (همان گونه که سخنان امام، حر را به راه راست هدایت کرد.)
امام، پیوسته لشکر یزید را پند می‌داد و از آنها می‌خواست که دست از یاری دشمن خدا بردارند و به حقیقت روی آورند. در آن هنگام رو به سپاه دشمن کرد و فرمود:«آیا کسی هست که ما را یاری کند؟» صدای امام، در دشت کربلا طنین‌انداز شد و گویی همه چیز حتی پیکره‌های گلگون شهدا به جنبش درآمدند!
اما از هیچ یک از سربازان دشمن صدایی بلند نشد. امام سجاد(ع) صدای یاری خواستن پدر را از درون خیمه شنید. با اینکه بدنش از شدت تب می‌سوخت و بیماری و تشنگی رمقی در جانش باقی نگذاشته بود، از خیمه بیرون رفت.
وقتی امام حسین(ع) چشمش به او افتاد و متوجه شد که برای جهاد می‌آید، از خواهرش خواست تا از آمدن او به میدان جلوگیری کند و«ام‌کلثوم» او را به خیمه بازگرداند. قلب امام سجاد(ع) دریای غم بود و دلش می‌خواست برای یاری پدر به میدان برود. ولی خواسته خدا بود که دنیا از نسل پیامبر خالی نماند و او پس از امام حسین(ع) هدایتگر مردم باشد. امام حسین(ع) آخرین مرد میدان بود و می‌رفت تا لحظاتی دیگر به بقیه‌ی شهدا بپیوند. اهل‌بیت امام دورش جمع شدند تا برای آخرین بار با او وداع کنند.
امام، همه را به صبر در راه خدا و تحمل سختی‌ها سفارش کرد. در آن حال، حضرت زینب بیشتر متوجه وظیفه سنگین خود، پس از امام حسین(ع) گردید.
قبل از رفتن، امام نوزاد شیرخوارش را در آغوش گرفت تا او را ببوسد و با او هم وداع کند.
ای کاش دشمنان سنگدل به او کمی آب می‌دادند. علی‌اصغر از تشنگی بی‌تاب بود و رنگ به چهره نداشت؛ اما دشمنان بی‌رحم، نه تنها به او آب ندادند، بلکه یکی از پلید‌ترین افراد دشمن به نام«حرمله» که ماهر‌ترین تیرانداز لشکر یزید بود، نوزاد را هدف تیر قرار داد و او در آغوش پدر، همچون کبوتری خونین بال پرپر شد.
خون سرخ علی‌اصغر، محاسن امام حسین را گلگون کرد در آن لحظه امام فرمود: «آنچه که تحمل این مصیبت را بر من آسان می‌کند این است که می‌دانم هر چه برای من اتفاق می‌افتد، خدا می‌بیند.» امام حسین(ع) با زنان و کودکان خداحافظی کرد و از آنها خواست تا در راه خدا صبر و تحمل داشته باشند. سکینه خیلی بی‌طاقت بود. امام، او را به سینه چسباند، اشک را از چشم هایش پاک کرد و دلداریش داد. سکینه سرش را روی سینه پدر گذاشت؛ بوی عطر در مشامش پیچید و با تمام وجودش به ندای قلب او گوش سپرد و آرزو کرد تمام وجودش اشک شود تا آن لحظه بر زمین ببارد. امام حسین(ع) برخاست نگاهی به خیمه‌ها افکند، سپس سوار بر ذوالجناح شد و نبرد با دشمن به میدان رفت.
نوشته: حسین صالح

telegram

همچنین ببینید

ماه شب چهاردهم

ماه شب چهاردهم «ابراهیم بن محمد» شبانه و هراسان از «نیشابور» گریخت. او سوار بر ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.