خانه / شعر های عاشورایی / غزل / با واژه که نمی شود…(عباس احمدی)

با واژه که نمی شود…(عباس احمدی)

می سوخت خاک و آب فقط استعاره بود
در آسمان مشک که غرق ستاره بود
اشکی نمانده بود که نذرعطش کند
ورنه فرات منتظر یک اشاره بود
تاکشتی نجات به چشمش قدم نهد
(با اینکه بادبان لبش پاره پاره بود)
دربخل کوفه گندم ری سبز کرده بود
نسلی که مرده بود ،فقط سنگواره بود
گوشی برای ناله ی طفلان نداشتند
آن قوم که غنیمتشان گوشواره بود
-بابا چرا نماز تو را تیرهاشکست؟
بابا چه شد که حج شما نیمه کاره بود؟
بابا چه شدکه عمه که طوفان صبر بود
از پا فتاد مثل عمو که سواره …بود
بابا کجاست لشکر تو؟-عشق اشاره کرد-
سمت سری که برسر دارالاماره بود
تنها علی اکبر(ع)او بودو اصغرش (ع)
که شیر بودو دشمن او شیرخواره بود
می خواستش اجازه میدان دهد،ولی
چشمش هنوز درصدد استخاره بود
… باواژه که نمی شود از عشق حرف زد
باید که در تدارک یک سوگواره بود
آورده اند جسم شهیدان کفن نداشت
من مانده ام که ماه پس آن جا چه کاره بود

شاعر: عباس احمدی

telegram

همچنین ببینید

واج نیزه ها

بعد از هجوم خنجر و تاراج نیزه ها آرام رفته بود به معراج نیزه ها ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.