برده است؛ امّا نه تن بستهی زنجیر است نه اندیشه و روح. رها و رسته از همهی اسارتها همدم و همخانهی عمرو است. میان او و خالد صمیمیّتی سیّال و شیرین جریان دارد. یک هفته از مرگ معاویه گذشته است و خبر به کوفه رسیده. شعف و شادی و شکفتگی در سیمای شهر موج میزند. فریادهای خفته و عقدههای نهفته ...
ادامه نوشته »از صفّین تا کربلا
به ابروان سپید و خطوط چهره و چین پیشانی نگاه مکن. من در نبردگاه، جوانانه میجنگم؛ عاشقانه سر میبازم و به یُمن توانی که از زیارت آقا و مولایم حسین مییابم، به مهابت و شجاعت شیران صفهای دشمن را درهم خواهم شکست. این پاسخ جناده به عمرو بود، وقتی به او گفت: من از کوفه خواهم رفت. خبر رسیده است ...
ادامه نوشته »در مشرق جاودانگی
تیغهای هرزهگرد کُفر و شقاوت، به انگیزهی قتلعام باغ توحید حریصانه میچرخیدند. برای دو برادر تماشای صحنهی خونین و غمرنگ دشوار بود. غم و اندوه عقب ماندن از کاروان شهیدان جانشان را میفشرد. آنچنان شیفته و دلباختهی حسین بودند که هر حادثه را بهانهی حضور، عشقورزی و ارادت میساختند. یاران عاشورا همه آنان را میشناختند. جدّشان، حرّاق، به بزرگمنشی، جنگاوری، ...
ادامه نوشته »من از آفتاب دفاع میکنم
روشنتر از آفتاب ایستاده بود در حاشیهی غبارآلود میدان و با دو ستارهی نگاهش لحظههای خونین میدان را میکاوید. پدر در تیرباران ناگهانی، در پرواز ده هزار چوبهی تیر، ارغوانی و روشن در متن غبار خفته بود. ایستاده بود با زانوانی استوارتر از کوه، قلبی همه عشق و جانی روشنتر و زلالتر و سیّالتر از فرات. ایستاده بود که تمام ...
ادامه نوشته »نبرد در غبار
گرد و غبار که فرونشست، آفتاب ارغوانی یاران شهید در افق میدان میدرخشید. پیش از او جون، سیاه سپیدموی عاشورا، یار و همراه ابوذر غفاری، به میدان رفته بود. امام از میدان بازمیگشت؛ از کنار جون با دامنی خونین و دستانی که آخرین بار بر پیشانی عرقگرفته و زخمخوردهی یاور ابوذر کشیده بود. هنوز ساعتی از نماز ظهر نگذشته بود. ...
ادامه نوشته »روز شیرین
بازوان نیرومند، شانههای ستبر، قامت رشید و بلند، نگاه نافذ و چالاکی و بیباکی به او شخصیّتی محبوب و آشنا بخشیده بود. اصالت یمنی داشت و تا آنجا که به خاطر میآورد در کوفه زیسته بود و چهرهی آشنای حادثهها و نبردهایی خونین بود که این شهر پشت سر گذاشته بود. روزی که کوفه همه خیانت و تزویر شد، اندوه ...
ادامه نوشته »خوشبوتر از بهشت
از ربذه آمده بود؛ قتلگاه راستگوترین صحابی پیامبر، ابوذر. از ربذه آمده بود؛ سوختهتر از صحرا، با داغی که در غروب غریب بیابان تفتیده بر جانش نشسته بود. سخت و طاقتسوز است تماشای مرگ آرام و غریبانهی کسی که همهی عمر در سایهی صمیمیّت او زیستهای و جون، ابیمالک، با زخم این خاطره از ربذه بازگشته بود. دمی طنین آخرین ...
ادامه نوشته »سپاس، پیرمرد!
پیر بود و زیر سایهبان دو ابروی سپید دو ستارهی روشن داشت؛ شبشناس و شبشکاف، با نوری که از سالها زیستن با پیامبر(ص) و علی(ع) وام گرفته بود. از کوفه آمده بود. همتباران او عبدالله و عبدالرّحمن بن عروه انصاری و قرّه بن ابیقرّه بودند. دریغ بود که کشتی جانش در ساحل مرگ پهلو بگیرد و در موجخیز خون، شهادت ...
ادامه نوشته »میدان ناگزیر
خشم و نفرتی سنگین از نظام خونریز اموی داشت و عشقی سوزان به خاندان خورشیدی علوی. از کوفهی خیانت و جنایت به کربلا آمده بود تا ارادت و شیفتگی خود را به امام خویش نشان دهد. کدام فرصت، شکوه و شیرینی وصل دلشدگان به محبوب دارد؟ کدام هدیه دلپذیرتر از تبسّمی است که معشوق به عاشق میبخشد و کدام آرامش ...
ادامه نوشته »یزید شهید
آنچنان در میدان میجنگید و چالاک و چابک شمشیر میزد که شیوهی شورانگیز رزم او همه را خیره میکرد. همرزمان او خاطرهی حرکت موجگونهی او را از میمنه به میسرهی سپاه در جنگها پیشین با خویش داشتند. در تیراندازی هم کمنظیر بود. به او ابواشعثاء(موی آشفته) نیز میگفتند. قامت رشید و نگاه نافذ او و آرامشی که در سیمایش نشسته ...
ادامه نوشته »