خانه / آيينه داران آفتاب (صفحه 4)

آيينه داران آفتاب

هدیه را پس نمی‌گیریم

مادر کنار میدان ایستاده بود. هنوز غبار، سنگین و غمبار در فضا پرسه می‌زد. مسلم بن عوسجه، پیر مجاهد پاکباز، چهره در خون شسته بود و زن تماشاگر شهادت او. در سیمایش نشانی از اندوه نبود. گویی قتلگاه را ندیده است و از سلوک خون و فاجعه نیامده. نگاهش را از میدان گرفت. امام و یاران صلابت و شکوه حرکتش ...

ادامه نوشته »

با او باش!

تا هشتاد سالگی فاصله‌ای نیست؛ امّا مرد هنوز نشان چابکی و چالاکی دیروزین را با خویش دارد؛ چالاکی روزهایی که در آذربایجان پیش از آن‌که همرزمان اسب‌ها را لگام کنند، شش تن از سپاه دشمن را از پای درآورد و هزار شیهه دلهره در قلب سواران افکند. از احُد تا حنین و از حنین تا جمل و صفّین و نهروان، ...

ادامه نوشته »

از محضر رسول تا مشهد عاشورا

پدرش از یاران مخلص و فداکار پیامبر بود و او هرگاه خاطرات پدر را یاد می‌کرد، گویی سیمای متبسّم و صبور رسول را پیش رو داشت که در سخت‌ترین و هولناک‌ترین حوادث استوار و نستوه ایستاده است و یاران را به مجاهدت در راه خدا دعوت می‌کند. شهر کوفه ابوعمره را می‌شناختند؛ پیری پرهیزگار و پارسا که ذهن‌ها و خاطره‌ها ...

ادامه نوشته »

نبرد عریان

قبیله‌ی بنی‌شاکر را به رزم‌آوری، پاکبازی، صدق و اخلاص و دفاع از حریم حق می‌شناختند. در نبرد صفّین علی(علیه السلام) فرموده بود: اگر بنی‌شاکر هزار نفر بودند، خدای بزرگ به درستی و حقیقت عبادت می‌شد. عابس از این قبیله بود؛ پیری پرهیزگار، شب‌زنده‌دار، مردمدار، پاک و پاکباز و به عشق‌ورزی و محبّت اهل‌بیت شهره و شناخته شده. عبادت و گریه‌های ...

ادامه نوشته »

نیزه‌ها را شکیبا باش

شب از کرانه‌های غفلت سر برآورده بود. مارهای خفته جان گرفته بودند. زهر و زخم، بیدار بود و مرهم گم و ناپیدا. خفّاشان حکم می‌راندند و ظلمت دیجور، زشت و شوم و پلشت قهقهه می‌زد. چه ساده فراموش می‌شوند خوبی‌ها و زیبایی‌ها و چه پرشتاب چیره می‌شوند درشتی‌ها و پلشتی‌ها. مگر چند سال از روزگار روشن رسول گذشته است؟ مگر ...

ادامه نوشته »

دو ستاره

ما سرودخوانان قافله‌ی عشقیم؛ راهنوردان جاد‌ّه‌های شوق؛ پایکوبان دشت‌های وصل و تشنگان دیدار محبوب. از کوفه آمده‌ایم با شعله‌ی طور در دل، اشتیاق یعقوب در جان، نیایش و نغمه‌ی داود بر لب و اراده‌ی نوح در گام‌ها و ره‌سپردن‌ها. مجمّع همراه طرّماح، فرزندش عائذ، عمر بن خالد، جناده بن حارث، واضح و سعد، از کوفه بیرون زده بودند. طرّماح پیشتر ...

ادامه نوشته »

هلال شب‌های کربلا

از کوچه‌های کوفه می‌گذشت، قامت رشید، زیبایی چهره و ملاحت و فصاحت او همه‌ی چشم‌ها را به سویش می‌چرخاند. قاری قرآن بود و کاتب حدیث، نبردآزموده و اصیل و این همه ویژگی در کمتر کسی فراهم می‌آید. چه تجربه‌های عظیم در جمل و صفین و نهروان اندوخته بود. هرکس او را می‌دید باور نمی‌کرد که این جوان برومند، در آزمونگاه ...

ادامه نوشته »

شهیدی از دیلمان ایران

قرآن که می‌خواند، صدای محزون و شیرینش دل‌ها را به بیکرانگی ملکوت گره می‌زد. پژواک دلربای صدایش هر رهگذری را به درنگ می‌خواند و هر جانی را به شیفتگی و شگفتی. آشنای جنگل‌های انبوه دیلم، بیشه‌زاران رازناک و چشمه‌ها و رودهای خروشان بود. روحش مثل جنگل‌ها سبز، مثل چشمه‌ها زلال و جوشان، و به صلابت کوه‌های رفیع، افراشته و سرفراز ...

ادامه نوشته »

عزیزم، حسین را دریاب

خدایا، نفس رحمانی پیامبر را چشیدم. از حنین به سلامت گذشتم. اندوهم باد که اندوه علی(علیه السلام) را در صفّین دیدم. خدایا نامردمی و کج‌فهمی‌های مارقین را راست‌قامت به جهاد ایستادم. محراب خونین کوفه را دیدم. دردهای کوه‌شکن مجتبی(علیه السلام) و گدازه‌های جگرش را حس کردم. اینک مپسند عزیز پیامبر را کشته ببینم. مرا بیش از این درنگ ماندن در ...

ادامه نوشته »

ای من، شکیبا باش!

آیینه‌ی آرزوها شکسته بود. شهر کوفه در قُرق قلب‌های قسی، دنیازدگان فریبکار پیمان‌شکسته و تیغ‌های آخته‌ی شبگردان و جاسوسان عبیدالله بن زیاد بود. مگر چند روز از فاجعه‌ی هشتم ذی‌الحجّه گذشته بود؟ ابوخالد در خلوت خود می‌گریست و اندوه غربت مسلم و هانی را مرور می‌کرد. فریادهای یاری هانی در دارالاماره خاموش شد و شیخ شیفته و فریب‌خورده‌ی دنیا، شریح ...

ادامه نوشته »