خانه / آيينه داران آفتاب (صفحه 12)

آيينه داران آفتاب

مسلم بن عقیل(بخش۴)

سنگ‌ها از عطش دهان گشوده‌اند. خاک به التماس قطره‌ای له له می‌زند. همه تشنه‌اند. همراهانت. دو بلد، دیری است که تاب راه رفتن ندارند. این راه نیست که می‌روی، بیراهه است. بیچاره دو راهنما که همه سو دویده‌اند تا جاده را بیابند. شن های روان، راه را کور کرده‌اند. هیچ چیز معلوم نیست. گردبادها سرود مرگ می‌خوانند. خارها قصّه‌ها از ...

ادامه نوشته »

مسلم بن عقیل(بخش ۳)

امام تو را خوانده است مسلم! می‌گویند سفیر کوفه باید باشی. مولا و محبوب تو در تو چه دیده است که امین و رسول او می‌شوی؟ کدام همّت و غیرت در جانت جاری است که قلبت پیش از گام‌هایت راه می‌جوید و می‌پوید، کدام قابلیّت و لیاقت در تو هست که نخستین انتخاب حسین می‌شوی و رهپوی پیشتاز انقلاب بی‌بدیل ...

ادامه نوشته »

مسلم بن عقیل(بخش۷)

بر سکو می‌نشینی. دری گشوده می‌شود. زنی نگران سر می‌کشد. – کیستی غریبه؟ در این شب شوم چه می‌کنی؟ – سلام مادر! خدایت رحمت کند. آبی هست تا رمقی بیابم؟ این زن طوعه است؛ کنیز اشعث بن قیس که آزاد شده، اسید حضرمی او را به زنی گرفته است. تنها فرزند او بلال است؛ او چشم به راه فرزندش در این شب ...

ادامه نوشته »

عبدالله بن یقطر (یقطر یا یقطر)

تو در هوای حسین بالیده‌ای؛ هم‌نفس کسی بوده‌ای که بوی بهشت در نفس‌هایش جاری است. او اباعبدالله است و تو عبدالله. مادرت همیشه در گوشت نجوا می‌کرد: عزیزم، آغوش من آفتاب دیده است و تو گرمای آفتاب حسین را از آغوشم وام گرفته‌ای. پاسدار آفتاب باش. یادت هست کوچه‌های مدینه و بازی پیامبر با حسین علیه السلام؟ یادت هست در ...

ادامه نوشته »

مسلم بن عقیل(بخش۶)

در می‌نوازند. هانی به شتاب بر می‌خیزد. عصا در کف می‌گیرد. ردا بر شانه می‌افکند. در می‌گشاید. محمدبن‌اشعث و اسماءبن‌خارجه؛ هم‌دلان و افسران عبیدالله بن زیاد. -سلام بر هانی بن عروه پیر پارسای قبیله‌ی مذحج. -سلام بر شما باد! -حامل پیام عبیدالله بن زیادیم به یار پیامبر و عماد و تکیه‌گاه مردم کوفه. -پیام چیست؟ خوش خبر باشید. عبیدالله شنیده ...

ادامه نوشته »

مسلم بن عقیل(بخش۵)

مسلم با همراهان خویش شبانگاه از مدینه به سمت کوفه حرکت کرد. دو راهنما، راه را گم کردند، عطش و گرمای شدید بر همگان چیره شد. دو راهنما مسلم و همراهان را به ادامه‌ی راه دعوت کردند و خود جان باختند. ادامه حرکت مسلم بن عقیل حوادث راه: مسلم با همراهان خویش شبانگاه از مدینه به سمت کوفه حرکت کرد. ...

ادامه نوشته »

مسلم بن عقیل(بخش۲)

 عمربن علی بن ابی طالب به دیدنت آمده است. دیشب خواب زائر چشم تو نبوده است و اکنون در این غروب، غروب دلواپسی و نگرانی، آمده‌ای، درمسجد نشسته‌ای گوش تیز کرده‌ای تا خبرهای تازه بشنوی. عمر آرام نزدیک می شود. نرم و آهسته کنارت می نشیند و می‌گوید: مسلم با تو سخنی دارم. – خداوند جز خیر و صلاح پیش ...

ادامه نوشته »

مسلم بن عقیل(بخش۱)

خجسته باد این نوزاد که سیمای پیامبرانه‌اش روشنای خانه‌ات شده است عقیل. مبارک و فرخنده باد میلاد کودک خوش بوی زیبارویت علیّه۱٫ به آغوش حسینش بسپارید. بگذارید رشته‌ی انس و الفتشان از هم اکنون بسته شود. بگذارید… چرا گریه می‌کنی برادر علی؟ چه شده است؟ هنگام اندوه نیست. گریه‌ات نشان از شوق هم ندارد. بازگو رازی که می‌دانی و ما ...

ادامه نوشته »

هانی بن عروه(بخش۳)

خون قطره قطره می‌چکید. محاسن سپید هانی ارغوانی و گلگون بود. با خویش زمزمه کرد: الهی مَنْ لی غیرک اسئلُه کشف ضُری و النظر فی امری. او اندیشناک جان مسلم بود و اندوهناک افول غیرت و جوانمردی. باورش این بود که قبیله‌ی مذحج قیام خواهند کرد و از چنگال خونخوار کوفه رهایش خواهند کرد. بیرون اتاق در دارالاماره غوغایی برپا بود. حسّان ...

ادامه نوشته »

هانی بن عروه(بخش۲)

شب هنگام در تشییع غریبانه ی مولا، در مرثیه خوانی زمین و آسمان هانی پیر، شکسته قامت، سوگوار، تنها، چون درختی در طوفان می‌لرزید؛ ضجّه می زد و می خواند: پدر و مادرم فدایت ای امیرالمؤمنین، شکیبا و مجاهد و پارسا بودی. درهای معرفت به رویمان گشودی. زنگار غم از دلهایمان می زدودی. کلید خیرات و برکات بودی. ره می ...

ادامه نوشته »